جملات هاروکی موراکی نویسنده بزرگ ژاپنی؛ سخنان زیبا و آموزنده از او
هاروکی موراکی یکی از نوابغ ادبیات جهان است که بیشتر با کتاب شاهکارش یعنی کافکا در کرانه شناخته میشود. اگر شما نیز به این نویسنده بزرگ ژاپنی علاقه دارید؛ در ادامه متن همراه سایت بزرگ روزانه باشید تا نگاهی بر بهترین و ادبیترین جملات هاروکی موراکی داشته باشیم.
فهرست موضوعات این مطلب
هاروکی موراکی کیست؟
هاروکی موراکامی نویسنده ژاپنی است و کتابها و داستانهای او در ژاپن و همچنین در سطح جهانی پرفروش شده و به 50 زبان دنیا برگردانده شدهاند. میلیونها نسخه از آن در خارج از کشور خودش به فروش رفتهاست.
کارهای او جوایز متعددی را از جمله جایزه جهانی فانتزی، جایزه بینالمللی داستان کوتاه فرانک اوکانر، جایزه فرانتس کافکا و جایزه اورشلیم را دریافت کردهاست.
برجستهترین آثار موراکامی عبارتند از؛ تعقیب گوسفند وحشی، جنگل نروژی، کافکا در کرانه و کشتن کمانداتور (مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد).
داستانهای او بعدها از سوی ادبیات ژاپن محکوم به غیر ژاپنی بودن میشوند و مورد انتقاد قرار میگیرد. آنها معتقد بودند که نوشتههای او تأثیرگرفته از ریموند چندلر، کرت وونهگات و ریچارد براتیگان عنوان میشوند. داستانهای او بیشتر سرنوشتباور، سوررئالیستی و دارای تم تنهایی و ازخودبیگانگی است. استیون پول از روزنامه گاردین، موراکامی را برای دستاوردها و آثارش او را در میان بزرگترین نویسندگان قرار دادهاست.
بهترین جملات هاروکی موراکی
اما پی بردم چندان رغبتی به شنیدن اخبار ندارم. اگر چیزی بدون دانستن من رخ میدهد، بگذار بدهد. واقعاً نیازی نمیدیدم بدانم.
نشستن توی این برزخ، در قیاس با فولکس واگن قورباغهیی من که از دوستی خریده بودم و پانزده سال از ساختش میگذشت، آنقدر بیصدا بود که انگار گوشگیر در گوش ته دریاچهای فرو رفته باشی.
یک فیلم امریکایی را که زیر دریا بود از تلویزیون تماشا کردم. در زمینهٔ پیرنگی پر از غیژ و ویژ ناخدا و افسر اول مدام با هم کلنجار میرفتند. زیردریایی از آن فسیلها بود و یکی از خدمه از تنگنا میترسید. اما همهٔ اینها مانع نمیشد که همه چیز به خیر و خوشی ختم نشود. همه چیز در نهایت به خیر انجامید و از آنجور فیلمها بود که میگوید شاید جنگ هم چیز بدی نباشد. یکی از همین روزها فیلمی میسازند که نسل آدمیزاد با بمب هستهیی از روی زمین محو شود، اما همه چیز آخر و عاقبت به خوشی بینجامد.
آدم وسط شهر باشد، با یک میلیون نفر که تو خیابانها پرسه میزنند و کسی را نداشته باشد که با او دو کلام اختلاط کند.
ضعف عین مرضِ ارثی است. مهم نیست چقدر ازش سر دربیاوری، کاری برای علاجش نمیتوانی بکنی. با یک اشارهٔ دست نمیرود. فقط مدام بدتر میشود.» «ضعف در برابر چی؟» «همه چی. ضعف اخلاقی، ضعف آگاهی، بعد هم خودِ ضعف وجودی.»
چیزی که دارم حرفش را میزنم، خیلی انفرادی است. ضعف چیزی است که در بدن میپوسد. مثل قانقاریا. من از نوجوانی این حال را داشتم. برای همین دائم دلشوره داشتم. چیزی در درونت در حال پوسیدن است و تو دائم احساسش میکنی. میتوانی بفهمی چه جوری است؟
جلو ورودی ساختمان ما لیموزین درازی مثل یک زیردریایی سر برآورده بود. کلِ یک خانوادهٔ ندار میتوانست زیر کاپوت آن اتومبیل زندگی کند، بس که گنده بود. شیشههایش کبودِ ماتِ آینهیی بود و تویش دیده نمیشد. بدنهاش مشکی پُرهیبتی بود، بیهیچ لکهای، نه روی سپر و نه قالپاقها.
مطلب مشابه: سخنان امیلی برونته نویسنده معروف زن؛ سخنان و جملات ناب این شاعر
گفتم: «میخواهمت.» گفت: «باشد.» به این ترتیب، دستها را توی جیب کتهامان کردیم و آرام آرام برگشتیم به آپارتمان.
آدمیزاد لزوماً حد وسطی بین امیال و غرورش دارد. تقریباً همهٔ اشیا مرکز ثقلی دارند. این چیزی است که میتوانیم تعیین کنیم. فقط وقتی از دست برود، آدم تازه متوجه میشود که وجود داشته.»
سرآخر، کسی نماند که به او تلفن کنم.
مهم نیست فکر کنید چقدر پیش پاافتاده است. خدا هرگز حوصلهاش سر نمیرود، یا بهتان نمیخندد.»
گربه همه چی بود، جز نازنازی. کمابیش لاغرمردنی بود، پشمش مثل فرش کهنهٔ نخنمایی ژولیده بود، نوک دمش شصت درجه خمیده بود، دندانهایش زرد شده بود، از زخمی که سه سال پیش برداشته بود چشم راستش قی میکرد، چنان که درست نمیدید. جای شک بود که بتواند کفش تنیس را از سیبزمینی تشخیص دهد. نرمهٔ پنجههایش شده بود مثل ذرت لهیده، گوشهایش شپش گذاشته بود و از کهولت روزی دستکم بیست بار میگوزید.
هرچه مست باشم، میتوانم این شانزده قدم را یکراست مثل خطکش بروم. ثمر سالها انضباط بیهدف. هر وقت مست باشم شانهها را میاندازم عقب، سر بالا میگیرم و نفس عمیقی از هوای سرد بامدادی را در راهرو سیمانی تو میدهم. بعد چشمها را میبندم و در میان بخار الکل شانزده قدم یکراست پیش میروم.
«تسلط بر آگهی و تبلیغات یعنی اینکه تقریباً تمام بنگاههای انتشارات و سخنپراکنی تحت فرمانت باشد. هیچ شاخهای از انتشارات یا سخنپراکنی نیست که به نحوی وابسته به تبلیغات نباشد. مثل اکواریومی بدون آب است. ببین، نود و پنج درصد از اطلاعاتی که به دستت میرسد، پیشاپیش برگزیده و هزینهاش پرداخت شده است.»
تن من تمامیت من است.
مطلب مشابه: جملات بزرگ علوی؛ سخنان قصار و جملات آموزنده از نویسنده معروف ایرانی
طبق خواستهٔ او، این نقلقول نیچه را بر سنگمزارش حک کردند: «چگونه ممکن است، کسانی که در نور روز زندگی میکنند عمق شب را درک کنند؟»
اگر کسی طبق این اصل عمل کند که همهچیز میتواند تجربهای برای یادگیری باشد، پس پابهسن گذاشتن نباید آنقدرها هم دردناک باشد.
نوشتن گامی کامل به سمت خوددرمانی نیست، تنها حرکتی بسیار تجربی و ناچیز در آن جهت است.
اگر به هنر یا ادبیات علاقهمند هستید، پیشنهاد میکنم یونانیها را بخوانید. هنر ناب، تنها در جوامع بردهداران وجود دارد. یونانیها، بردههایی داشتند تا این بردهها در مزارعشان کشت کنند، غذایشان را آماده کنند و کشتیهایشان را برانند. درحالیکه خودشان روی سواحل آفتابگرفتهٔ مدیترانه دراز میکشیدند، شعر میسرودند و با معادلههای ریاضی گلاویز میشدند. هنر این است.
«فکر کنم صد سال بعد مرگم، هیچکی یادش نباشه که من یه وقتی وجود داشتم.»
در کنار موسیقی، کتابها خوشی بزرگم بودند. مهم نبود چهقدر مشغول، بیپول یا خسته باشم. هیچکس نمیتوانست این لذتها را از من بگیرد.
میان آنچه تلاش میکنیم درک کنیم و آنچه واقعاً قادر به درکش هستیم، خلیجی قرار گرفته است که آن دو را از هم جدا میکند. هر قدر هم که خطکشمان بلند باشد، هرگز نمیتوانیم عمق این خلیج را حساب کنیم.
همهچی بههم ریخته؛ انگار تو یه باد بدشگون گیر افتاده باشم.» «جهت بادها عوض میشه.» «واقعاً اینجوری فکر میکنی؟» «آره، اگه اونقدری که باید صبر کنی.»
«آدمهای سیاهدل خوابهای تیره میبینند. آنها که قلبهایشان سیاهتر است، اصلاً خواب نمیبینند.»
شب وقتیه که افکار بد معمولاً به ملاقات میآن.
بو میکشم. همونطوری که پولدارها میتونن بوی همدیگه رو تشخیص بدن، فقرا هم میتونن بو بکشن که کی فقیره
مطلب مشابه: متن آموزنده از نویسندگان زن معروف؛ سخنان با مفاهیم ارزشمند از زنان نویسنده
همهٔ ما با شرایط یکسان به دنیا میآیم؛ انگاری همهمون باهم سوار یه هواپیمای خرابیم. البته، بعضیهامون خوششانسترن. بعضی ضعیفن و بعضیا قوی. بعضیا پولدار و بعضیا فقیر. اما هیچکی سوپرمن نیست، از این نظر همه ضعیفیم. اگه چیزی داشته باشیم، میترسیم از دستش بدیم؛ اگه هیچی نداشته باشیم نگران اینیم که همیشه همینطوری بمونیم. همهمون یهجوریم. هر چی زودتر این رو بفهمی، میتونی تلاش کنی خودت رو قویتر کنی،
زیبا نبود. بههرحال احتمالاً منصفانه نباشد که بگوییم زیبا نبود. مناسبتر است بگوییم به اندازهای که لیاقتش را داشت زیبا نبود.
بهترین متنها از هاروکی موراکی
هیچکس به تعداد سیگارهایی که کشیده بودم یا تعداد پلههایی که بالا رفته بودم یا اندازهٔ ابعادم، کمترین علاقهای نداشت. وقتی این را فهمیدم، علت وجودیام را از دست دادم و بهکلی تنها شدم.
داشتن چیزی برای برقرار کردن ارتباط، میتوانست اثبات این باشد که من واقعاً وجود دارم.
حرف زدن از کسانی که در شرایط طبیعی مُردهاند، به اندازهٔ کافی سخت است، اما صحبت کردن دربارهٔ دختران جوانی که در جوانی مردهاند، سختتر است؛ آنها با مُردن تا ابد جوان میمانند. ما، از طرف دیگر، هر سال، هر ماه، هر روز، سنمان بالاتر میرود. زمانهایی هست که بالا رفتنِ ساعتبهساعت سنم را حس میکنم. مسئلهٔ وحشتناک حقیقت داشتن این موضوع است.
نوعی وسواس فکری. مرا وادار کرد همهچیز زندگیام را به اعداد تبدیل کنم. این وضعیت حدود هشت ماه طول کشید. هشت ماهی که مجبور بودم از لحظهای که سوار قطار میشدم تعداد آدمهای داخل واگن را بشمرم، تعداد پلههای هر پلکانی را که از آن بالا میرفتم و حتا اگر وقت کافی داشتم، ضربان قلبم را. مطابق آمارم، از ۱۵ اوت ۱۹۶۹ تا ۳ آوریل سال بعد، در سیصد و پنجاه و هشت سخنرانی شرکت کردم، پنجاه و چهاربار رابطه داشتم و شش هزار و نهصد و بیست و یک نخ سیگار کشیدم. خیلی جدی معتقد بودم شاید با تبدیل زندگیام به اعداد، بتوانم به درون مردم راه پیدا کنم. داشتن چیزی برای برقرار کردن ارتباط، میتوانست اثبات این باشد که من واقعاً وجود دارم. هیچکس به تعداد سیگارهایی که کشیده بودم یا تعداد پلههایی که بالا رفته بودم یا اندازهٔ ابعادم، کمترین علاقهای نداشت. وقتی این را فهمیدم، علت وجودیام را از دست دادم و بهکلی تنها شدم.
«بعضی وقتها فکر میکنم خیلی عالی میشد اگه میتونستیم بدون ایجاد مزاحمت برای دیگران زندگی کنیم. فکر میکنی ممکن باشه؟»
دروغها چیزهای وحشتناکی هستند. میتوان گفت، بزرگترین گناهانی که جامعهٔ مدرن را میآزارند افزایش دروغ و سکوت است. گستاخانه دروغ میگوییم و بعد زبانمان را قورت میدهیم. بههرحال، اگر تمام طول سال صرفاً حقیقت را بگوییم، احتمالاً حقیقت، ارزشش را از دست بدهد.
الان داشتی چیکار میکردی دوست من؟» «کتاب میخوندم.» «نه، نه، اصلاً درست نیست. باید به رادیوت گوش کنی. کتاب خوندن فقط تنهات میکنه، اینطور فکر نمیکنی؟» «چرا.»
مطلب مشابه: جملاتی از داستایفسکی نابغه ادبیات جهان؛ گزیده سخنان با مفهوم از این نویسنده
اگر کسی طبق این اصل عمل کند که همهچیز میتواند تجربهای برای یادگیری باشد، پس پابهسن گذاشتن نباید آنقدرها هم دردناک باشد.
زندگی انسانی، دروغی پوچ است. آری، رستگاری ممکن است. در نقطهٔ آغاز، پوچیمان ناتمام بود. این ما بودیم که با تلاش سخاوتمندانهمان تکمیلش کردیم. آنقدر ستیزه روی هم انباشتیم که آخرین رشتههای معنا هم پوسید. هیچ قصدی ندارم که از نوشتهام برای تشریح جزئیاتِ هر گام زحمتکشانه در این فرسایش استفاده کنم. وقت تلف کردن است
«شام خوب بود؟» «عالی بود.» لب پایینش را گاز گرفت و گفت «پس چرا زودتر این رو نگفتی؟» «یه عادتِ بده. همیشه چیزهای مهم یادم میره.» «میتونم یه توصیه بهت بکنم؟» «حتماً.» «اگه درستش نکنی، بازنده میشی.»
«باشه، یه ساعت دیگه بیا. اگه تا اون موقع نرسیده باشی، همهش رو میریزم تو آشغالا. فهمیدی؟» «ولی…» «من از انتظار کشیدن متنفرم. میبینمت.»
«چرا مردم میمیرن؟» «به خاطر تکامل. ارگانیسمهای یه نفر، توان تحمل مقدار انرژی موردنیاز تکامل رو نداره؛ تکامل باید از طریق نسلها کارش رو بکنه. البته این فقط یه نظریهست.» «پس ما هنوز هم داریم تکامل پیدا میکنیم؟» «ذرهذره.»
«چندتا بچه میخوای؟» «سهتا.» «پسر؟ دختر؟» «دوتا دختر و یه پسر.» برای پایین دادن باقی نان، جرعهای قهوه قورت داد و صاف توی چشمهایم نگاه کرد. گفت «دروغگو!» بههرحال او اشتباه میکرد. تنها یکبار دروغ گفته بودم.
پرسیدم «جنابِ آقای گوسفندی، اون پیرمرده برای چی میخواد مغزِ من رو بخوره؟» «چون مغزی که پُرِ علم باشه، خوشمزهست. دلیلش اینه. اینجور مغزها خوشطعم و خامهمانندَن. تازه با اینکه خامهمانندن، یهجورهایی رگهرگه هم هستن.» «پس برا خاطرِ اینه که میخواد من یه ماه بشینم اینجا اطلاعات پُر کنم توش، که بعد هورت بکشدش بالا؟» «برنامه همینه.» پرسیدم «بهنظرِ شما خیلی بیرحمانه نیست؟ البته از دیدِ کسی میگم که مغزش هورت کشیده میشه بالا ها!» «ولی هِی، میدونی، از این اتفاقها تو کتابخونههای همهجا میافته دیگه. کموبیش همینه وضع.» سرم از این خبر گیج رفت. مِنمِنکنان گفتم «تو کتابخونههای همهجا؟»
من همیشه کار را سرِوقتش میکنم و هیچوقت چیزی را دیر تحویل نمیدهم.
چرا من اینطوری رفتار میکنم؛ وقتی واقعاً موافق نیستم موافقت میکنم، میگذارم آدمها مجبورم کنند کارهایی بکنم که دلم نمیخواهد بکنم؟
خیلی محجوب گفتم «دنبالِ چندتا کتابم. ولی میبینم که الان گرفتارین. میرم یه وقتِ دیگهای میآم.» پیرمرده جواب داد «حرفِ مهمل میزنی پسرم. کارِ من اینه ــ من هیچوقت گرفتارتر از اونی نیستم که نتونم کارم رو بکنم!
همزمان اضطرابم هم تبدیل شده بود به اضطرابی که که هیچ مضطرب بودنی در خودش نداشت. و نهایتاً که هر اضطرابی که مشخصاً مضطرب بودن توی خودش ندارد، اضطرابی است که اصلاً ارزش ندارد آدم حرفش را بزند.
مادرم سهشنبهٔ پیش مُرد. گرفتارِ بیماریِ مرموزی شده بود و آن روز صبح بیسروصدا جان داد. مراسمِ دفنِ سادهای گرفتم و حالا دیگر تنهای تنهایم. نه مادری. نه ساری. نه آقاگوسفندییی. نه دختری. اینجا تکوتنها ساعتِ دوِ صبح در تاریکی دراز میکشم و به سلولِ زیرزمینِ کتابخانههه فکر میکنم. به اینکه تنها بودن چه حسی دارد، و به عمقِ ظلمتی که در برم گرفته. ظلمتی به سیاهیِ شبِ ماهِ نو.
گرفتاریِ مارپیچها این است که تا به تهِ تهشان نرسی نمیدانی راهِ درست را انتخاب کردهای یا نه. اگر معلوم شود راهت اشتباه بوده، معمولاً دیگر خیلی دیر است برای اینکه برگردی و از نو شروع کنی. مشکلِ مارپیچها این است.
مطلب مشابه: جملات آموزنده از ویرجینیا وولف بزرگترین نویسنده زن تاریخ و فمینیست معروف
من هنوز هم از دیدنِ لذت بردنِ دیگران حظ میکردم.
گفتم «خواهش میکنم به من بگو تو کییی.» من منم، همین. «ولی آقاگوسفندیه گفت تو وجود نداری. جدای از این هم ـ» دختره یکی از انگشتهایش را گذاشت روی لبهایش. ساکت شدم. آقای گوسفندی دنیای خودش رو داره. من مالِ خودم رو دارم. تو هم مالِ خودت رو داری. درست میگم؟ «درست میگی.» پس فقط چون من تو دنیای آقای گوسفندی وجود ندارم دلیل نمیشه که کلاً وجود ندارم.
مادرم یادم داده که اگر دری را میزنی، باید منتظر شوی تا کسی جواب بدهد.
پس فقط چون من تو دنیای آقای گوسفندی وجود ندارم دلیل نمیشه که کلاً وجود ندارم.
خانه در سکوتی غیرقابل تحمل بود؛ گویی تک و تنها کف یک اقیانوس نشسته بودم.
اگه فقط چند لحظه طول بکشه هم برام کافیه. فقط دوست دارم زیر همون سقفی باشم که اون هست؛ فقط دوست دارم هوایی رو تنفس کنم که اون تنفس میکنه! خواستهٔ دیگهای ندارم.
سکوت مرا بیدار کرد! باور کنید که این نیز امکانپذیر است. البته میدانم که معمولا یک صدای ناگهانی که سکوت شب را در هم میشکند شما را از خواب بیدار میکند، اما گاهی اوقات یک سکوت ناگهانی لابهلای هیاهوی بسیار نیز همان تأثیر را دارد و شما را بیدار میکند.
با یه بمب ساعتی توی سینهاش زندگی میکرد که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه.
با خود اندیشیدم که چقدر خوب و لذتبخش خواهد بود اگر قضاوت کردن در مورد دیگران و رویدادها را بهطور کلیترک کنم.
همیشه مسائل رو با دقت بررسی میکنم؛ اصلا شعار منه اینه: سه بار فکر کردن بهتر از دوبار است! البته اگه زمان به من مجال بده، معتقدم که چهار بار فکر کردن بهتر از سه بار فکر کردنه.”
سکوت مرا بیدار کرد! باور کنید که این نیز امکانپذیر است. البته میدانم که معمولا یک صدای ناگهانی که سکوت شب را در هم میشکند شما را از خواب بیدار میکند، اما گاهی اوقات یک سکوت ناگهانی لابهلای هیاهوی بسیار نیز همان تأثیر را دارد و شما را بیدار میکند.
دگرگونیهای احساسات انسانی تحت سلطهٔ آداب و رسوم یا منطق یا قوانین حقوقی نیست. احساسات انسانی کاملا جاری، ناپایدار و آزادند؛ بنابراین هر لحظه ممکن است پرکشیده و به سمت دیگری بروند.
سکوت مرا بیدار کرد! باور کنید که این نیز امکانپذیر است. البته میدانم که معمولا یک صدای ناگهانی که سکوت شب را در هم میشکند شما را از خواب بیدار میکند، اما گاهی اوقات یک سکوت ناگهانی لابهلای هیاهوی بسیار نیز همان تأثیر را دارد و شما را بیدار میکند.
مطلب مشابه: بیوگرافی فیودور داستایفسکی؛ زندگیِ سخت بزرگترین نویسنده تاریخ
گفته بود: ” گاهی اوقات بهتره آدم بعضی مسائل رو ندونه!” شاید حق با او بود. البته گاهی اوقات هم بهتر است هرگز برخی مسائل را نشنود؛ اما این کار تا ابد امکانپذیر نیست. زمانی خواهد آمد که واقعیت آشکار میشود! حتی اگر گوشهایت را محکم با هر دو دست بگیری، باز هم حقایق سینهٔ هوا را خواهند شکافت تا قلبت را نشانه بگیرند. راه گریزی نیست! اگر این وضعیت را دوست نداری، تنها راه حل این است که در خلأ کامل زندگی کنی.
دوست دارم بقیهٔ زندگی رو با این احتمال زندگی کنم که شاید ماریه آکیکاوا دختر خونی خودمه. اونو از دور نگاه میکنم و شاهد بزرگ شدنش میمونم. برای من همینقدر کافیه!
آنچه در کمین من نشسته بود، موهبتی در لباس مبدل نبود و افسوس که زمانی این مسئله را دانستم که راه بازگشت نداشتم.
یک انسان میمیرد و انسان دیگری متولد میشود. یک فکر پایان میپذیرد و فکر دیگری جایگزینش میشود. یک تصویر نابود میشود و تصویر دیگری ظهور میکند. با سپری شدن روزها خسته میشوم و یک بار دیگر از نو آغاز میکنم. هیچ چیز ساکن و ثابت نیست و فقط در این میان، زمان مفقود میشود. پشت سرم، زمان همچون دانههای شن بیصدا است و هر ثانیه به ترتیب راه خود را در پیش گرفته و ناپدید میشود.
” سعی کن نیمهٔ پر لیوان رو ببینی! شاید این حرف تکراری باشه، اما اگه قراره از یه جادهای عبور کنی، بهتره در یه روز آفتابی ازش عبور کنی، درسته؟”
مطلب مشابه: متنهایی از کتاب بوف کور صادق هدایت؛ جملات زیبا از این شاهکار نویسنده
یوزو: ” البته اون واقعآ خوشقیافه هست؛ اما گاهی اوقات واقعآ رفتار عجیبی داره و کسالتآور میشه.” با شنیدن این اظهار نظر به فکر فرو رفتم؛ خوشقیافه، عجیب و کسالتآور… واژگان ناهمگن باعث شدند هرگز نتوانم تصویر کلی از خواستگار مورد نظر در ذهنم ایجاد کنم. ناگهان تصویر یک بشقاب از خوراکیهای مختلف در ذهنم ظاهر شد که هر یک به تنهایی طعم خاص خود را دارند و خوشمزهاند، اما ترکیب آنها نه تنها خوشایند نیست؛ بلکه منجر به بیماری میشود. آیا هیچکس دوست دارد چنی
تمثیلها را نباید با واژگان توضیح داد، فقط باید آنها را درک کرده و بپذیری.”
اگه من جای تو بودم، دوست داشتم حقیقت رو بدونم و تلاش میکردم! تئوری رو بذار کنار؛ طبیعیه که آدم دوست داشته باشه حقیقت رو بدونه.” منشیکی لبخند زد و گفت: ” تو هنوز خیلی جوونی، برای همین اینو میگی. زمانی که به سن من برسی، حتمآ احساس منو درک میکنی، اون موقع متوجه میشی که گاهیاوقات دونستن برخی حقایق باعث تنهایی بیشتر آدم میشه.”
او ناگهان گفت: ” اوه، داشت یادم میرفت؛ اون خانم خدمتکار به من گفت که یه اتاق ممنوعه هم در اون خونه هست که آقای منشیکی صراحتاً دستور داده بود هرگز به اونجا نره! لحنش هم خیلی جدی بوده!” با تعجب گفتم: ” چه عجیب!” او گفت: ” کاملا درسته! اما به نظر من همهٔ خونهها یه راز عجیب دارن!” یک بار دیگر تابلوی نقاشی کشتن شوالیهٔ دلیر در ذهنم تداعی شد، که راز عجیب خانهای بود که من در آن ساکن بودم.
مسائل زیادی در تاریخ وجود دارند که بهتر است به آنها نپردازیم تا همیشه در پردهٔ ابهام بمانند. داشتن دانش و اطلاعات صحیح در بسیاری از موارد باعث بهبود زندگی انسانها نمیشود. میدانی؟ در بسیاری موارد عینیت الزاماً برتر از ذهنیت نیست. همیشه واقعیت مهمتر از رؤیا نیست!
احساس کلی من نوعی بیحسی عذاب آور بود. نوعی کرختی که به تدریج به قلب سرایت میکند تا دردی وحشتناک را احساس نکنید؛ درد ناشی از عشق ورزیدن به دیگری در حالی که او دست رد به سینهٔ شما میزند. شاید این حالت نوعی مادهٔ آرام کننده احساسات باشد.
گاهی اوقات افراد تغییر میکنن… خیلی شدید هم تغییر میکنن! اونا هر چی رو که تا حالا ساختن خراب میکنن، یه بار دیگه از وسط ویرانهها بلند میشن و شروع به سازندگی میکنن
زمانی خواهد آمد که واقعیت آشکار میشود! حتی اگر گوشهایت را محکم با هر دو دست بگیری، باز هم حقایق سینهٔ هوا را خواهند شکافت تا قلبت را نشانه بگیرند. راه گریزی نیست! اگر این وضعیت را دوست نداری، تنها راه حل این است که در خلأ کامل زندگی کنی.
مطلب مشابه: جملات ماکسیم گورکی نویسنده روس؛ گزیده سخنان ناب و زیبا از او
من برای این حالت، اصطلاح تمرکز بر روی بوم سپید را برگزیدم، هنوز هیچ نقشی بر روی آن وجود ندارد، اما در حقیقت، فراتر از فضای سپیدی ساده است. در گوشه و کنار این فضای سپید، آنچه قرار است به زودی ظهور کند منتظر ایستاده است. همینطور که با دقت نگاه میکردم، گزینههای متعددی را کشف کردم و بهطور همزمان سرنخهایی برای چگونگی پیشبرد کار را بهدست آوردم. این همان لحظهٔ محبوب من بود؛ یعنی زمانی که وجود و عدم درهم تنیده میشوند.
احساس کردم در سکوت جنگل میتوان صدای گذشت زمان و عمر را شنید. یک انسان میمیرد و انسان دیگری متولد میشود. یک فکر پایان میپذیرد و فکر دیگری جایگزینش میشود. یک تصویر نابود میشود و تصویر دیگری ظهور میکند. با سپری شدن روزها خسته میشوم و یک بار دیگر از نو آغاز میکنم. هیچ چیز ساکن و ثابت نیست و فقط در این میان، زمان مفقود میشود. پشت سرم، زمان همچون دانههای شن بیصدا است و هر ثانیه به ترتیب راه خود را در پیش گرفته و ناپدید میشود. همانجا رو به روی اتاقک سنگی نشستم و به صدای مرگ زمان گوش سپردم.
متنهای آموزنده از هاروکی موراکی
همیشه از اینکه صبح زود بیدار شوم و به یک بوم سپید خیره شوم، لذت میبردم. من برای این حالت، اصطلاح تمرکز بر روی بوم سپید را برگزیدم، هنوز هیچ نقشی بر روی آن وجود ندارد، اما در حقیقت، فراتر از فضای سپیدی ساده است. در گوشه و کنار این فضای سپید، آنچه قرار است به زودی ظهور کند منتظر ایستاده است. همینطور که با دقت نگاه میکردم، گزینههای متعددی را کشف کردم و بهطور همزمان سرنخهایی برای چگونگی پیشبرد کار را بهدست آوردم. این همان لحظهٔ محبوب من بود؛ یعنی زمانی که وجود و عدم درهم تنیده میشوند.
همیشه مسائل رو با دقت بررسی میکنم؛ اصلا شعار منه اینه: سه بار فکر کردن بهتر از دوبار است! البته اگه زمان به من مجال بده، معتقدم که چهار بار فکر کردن بهتر از سه بار فکر کردنه.”
” نمیتوانی به نقاشی اجازه بدهی آنچه را خودش در دل دارد آشکار کند اگر نقاشی حرفی برای گفتن دارد، پس بهتر است او را به حال خود بگذاری تا شخصآ صحبت کند. استعارهها را رها کن تا همیشه استعاره باقی بمانند. یک رمز همیشه یک رمز است و یک غربال همیشه یک غربال باقی میماند. آیا اشتباه میکنم؟”
مسائل زیادی در تاریخ وجود دارند که بهتر است به آنها نپردازیم تا همیشه در پردهٔ ابهام بمانند. داشتن دانش و اطلاعات صحیح در بسیاری از موارد باعث بهبود زندگی انسانها نمیشود. میدانی؟ در بسیاری موارد عینیت الزاماً برتر از ذهنیت نیست. همیشه واقعیت مهمتر از رؤیا نیست!”
مطلب مشابه: جملات ویلیام فاکنر نویسنده خوش قلم؛ جملات ناب آموزنده از او
در نهایت باید یکی از شاگردان را به عنوان مدل خودم انتخاب میکردم و با کمک یک تکه گچ سپید، طرحی خام از او را بر روی تخته سیاه به تصویر میکشیدم. پس از پایان کار، همهٔ شاگردان تحت تأثیر قرار گرفته و مرتب میگفتند: وای! چقدر سریع! دقیقآ مثل خودش شد! یکی از مشخصههای مهم یک معلم موفق این است که در موقعیتهای گوناگون شاگردانش را به شدت تحت تأثیر قرار دهد.
جملاتی از هاروکی موراکی نویسنده بزرگ ژاپنی
یک بار دیگر صدایی شنیدم: ” واضح نیست؟” این بار دقت کردم، صدا دقیقآ از کنار گوشم بود! با خودم تکرار کردم: واضح نیست؟ چی واضح نیست؟ همان صدا گفت: ” آنچه باید کشف کنی و نمیبینیاش، مربوط به خود آقای منشیکیه که در اینجا مشاهده نمیکنی!” این بار هم صدا کاملا واضح بود؛ یک صدای آرام و بدون پژواک، گویی در اتاقی فاقد پژواک ضبط شده باشد. آنچه شنیده بودم، صدایی به شفافیت کریستال بود، اما در یک مفهوم کلی، حالتی طبیعی نداشت. یک بار دیگر به اطرافم نگاه کردم. از روی چهارپایه برخاستم و به اتاق نشیمن رفتم. هیچکس آنجا نبود. سایر اتاقها را نیز تک به تک بررسی کردم، هیچکس در خانه نبود و من تنها بودم!
از روی چهارپایه برخاستم و محل آن را بررسی کردم، درست بود! موقعیت چهارپایه نسبت به قبل اندکی متفاوت بود. چهارپایه جابهجا شده بود؛ اما چگونه؟ از زمانی که روی چهارپایه برخاستم و به آشپزخانه رفتم، آن را جابهجا نکرده بودم. به یقین میدانستم که وقتی از روی چهارپایه بلند شدم، آن را جابهجا نکرده بودم. وقتی دوباره به استودیو بازگشتم، باز هم آن را جابهجا نکرده بودم و روی آن نشستم. همهٔ جزئیات را مو به مو به یاد میآورم، چون محل چهارپایه برایم مهم بود تا همیشه نقاشی را فقط از زاویهای خاص نگاه کنم. محل چهارپایه را با دقت و از همان زاویهٔ همیشگی تعیین کرده بودم. چهارپایه حدودآ چهل سانتیمتر جابهجا شده بود و زاویهٔ دید من کاملا تغییر کرده بود. فقط یک فکر به ذهنم راه یافت: زمانی که در آشپزخانه آب پرتقال مینوشیدم یا تمرین دم و بازدم میکردم، یک نفر این چهارپایه را جابهجا کرده است.
شش سال با هم در یک خانه زندگی کرده بودیم و اکنون به نظر میرسید که با این زن غریبه هستم. وضعیت فردی را داشتم که هر شب به ماه در آسمان خیره میشود، اما باز هم در مورد آن هیچ نمیداند.
چرا در ملاقات اول تا این حد به او علاقمند شده بودم؟ حدودآ چند هفته طول کشید تا علت امر را دریافتم. با شگفتی دریافتم که او شباهت عجیبی با خواهر کوچک من دارد که چند سال پیش فوت شده بود.
واقعیت ماجرا برایم تغییر نکرده بود و هنوز هم او را دوست داشتم. اما احساس من اهمیتی نداشت؛ او مرا بهطور ناگهانی ترک کرده بود. اکنون بیش از پیش از من دور شده بود – خیلی دور – حتی به قدری دور که قویترین دوربینهای صحرایی نیز نمیتوانستند او را به من نشان دهند. احتمالا او در جایی توانسته بود مرد خوشقیافهٔ دیگری را ملاقات کند و طبق معمول مغزش از پنجره به بیرون فرار کرده بود.
میاندیشم که چه درسهایی میتوان از زندگی توموهیکو آمادا گرفت. احتمالا زندگی او درسهای چندانی برای من ندارد: شهامت ایجاد تغییر در شیوهٔ زندگی، اهمیت دادن به خود و اختصاص دادن زمانی برای علایق شخصی و از همه مهمتر کشف زمینهها و سبکهای منحصر به فرد و خلاقانه!
شوالیه با صدای آهسته گفت: ” نمیتوانی به نقاشی اجازه بدهی آنچه را خودش در دل دارد آشکار کند اگر نقاشی حرفی برای گفتن دارد، پس بهتر است او را به حال خود بگذاری تا شخصآ صحبت کند. استعارهها را رها کن تا همیشه استعاره باقی بمانند. یک رمز همیشه یک رمز است و یک غربال همیشه یک غربال باقی میماند.
شوالیهٔ دلیر: ” من از داخل نقاشی نگریختهام.” یک بار دیگر به نظر میرسید که او افکار مرا میخواند.” خیر! ابداً! آن نقاشی… که حقیقتآ یک شاهکار است… همچنان سالم و دست نخورده است. شوالیهٔ دلیر هنوز هم در حال مرگی اسفبار است. خون فراوانی از قلبش جریان یافته است. من فقط برای مدتی کوتاه شکل ظاهری او را قرض کردهام. من به یک بدن نیاز داشتم تا بتوانم با یکی از دوستانم سخن بگویم.
فرض کن طبق معمول داری راه میری و مطمئنی که مسیرت رو درست انتخاب کردی، اما یه دفعه مسیر پیش رو ناپدید میشه! تو با یه فضای تهی مواجه میشی که اصلاً امکان جهتیابی نداره. نمیدونی به کدوم سمت باید حرکت کنی… فقط بیهدف در حرکتی. الان حس من دقیقآ همین بود که گفتم
دگرگونیهای احساسات انسانی تحت سلطهٔ آداب و رسوم یا منطق یا قوانین حقوقی نیست. احساسات انسانی کاملا جاری، ناپایدار و آزادند؛ بنابراین هر لحظه ممکن است پرکشیده و به سمت دیگری بروند. احساسات انسانی همانند پرندگان مهاجرند که مرز بین کشورها را نمیشناسند.
مسائل زیادی در تاریخ وجود دارند که بهتر است به آنها نپردازیم تا همیشه در پردهٔ ابهام بمانند. داشتن دانش و اطلاعات صحیح در بسیاری از موارد باعث بهبود زندگی انسانها نمیشود. میدانی؟ در بسیاری موارد عینیت الزاماً برتر از ذهنیت نیست. همیشه واقعیت مهمتر از رؤیا نیست
گاهیاوقات دونستن برخی حقایق باعث تنهایی بیشتر آدم میشه.
احتمالا به موضوعاتی فکر میکرد که هنوز پاسخی برای آنها نیافته بود، اصولا برخی پرسشها بیپاسخ هستند. دستکم تصور من اینگونه است. مهم نیست میزان موفقیت و رفاه مردم تا چه حد باشد، همهٔ ما همیشه مسائل خاصی برای تفکر و حتی رنجش احساس میکنیم.
شهامت ایجاد تغییر در شیوهٔ زندگی، اهمیت دادن به خود و اختصاص دادن زمانی برای علایق شخصی و از همه مهمتر کشف زمینهها و سبکهای منحصر به فرد و خلاقانه! هیچیک از این موارد ساده نیستند. اما برای خلق یک اثر جاودانه با نوآوری محض لازم است که گام در مسیر بگذارید.
فقط میخواستم یا بهتر است بگویم نیاز داشتم که یک بار دیگر، آن جرقههای مثبت، ارادهٔ آهنین و شوق زندگی را در کنار خود داشته باشم. همهٔ ما انسانها به چنین منابع گرمابخش برای تداوم زندگی نیاز داریم.
مطلب مشابه: جملات صادق چوبک نویسنده معروف و پدر داستان نویسی ایران با متن های زیبا
اما مقایسهٔ آنها یک نوع استعارهٔ ادبی است و من اکنون زندگی واقعی را تجربه میکنم، یا بهتر است بگویم واقعیت مرا بلعیده است. در یک چنین موقعیتی، چه کسی به استعاره نیاز دارد؟
ماساهیکو گفته بود: ” گاهی اوقات بهتره آدم بعضی مسائل رو ندونه!” شاید حق با او بود. البته گاهی اوقات هم بهتر است هرگز برخی مسائل را نشنود؛ اما این کار تا ابد امکانپذیر نیست. زمانی خواهد آمد که واقعیت آشکار میشود! حتی اگر گوشهایت را محکم با هر دو دست بگیری، باز هم حقایق سینهٔ هوا را خواهند شکافت تا قلبت را نشانه بگیرند. راه گریزی نیست! اگر این وضعیت را دوست نداری، تنها راه حل این است که در خلأ کامل زندگی کنی.
” برای آلمانها نقاشیهای رنگ روغن و پرتره میکشم… آنها عکسهایی از اقوام، همسران، مادر یا فرزندانشان را برایم میآورند. همهٔ مردم دوست دارند عکسی از عزیزان خود داشته باشند. افسران SS خانوادههای خود را با عشق و احساس برایم توصیف میکنند… حتی رنگ چشم و موی آنها را هم توصیف میکنند. برای من فرقی ندارد؛ حتی میتوانم از روی یک عکس سیاه و سپید بیکیفیت پرتره بکشم. باور کنید دوست دارم به جای پرترهٔ خانوادههای افسران آلمانی، عکسهای سیاه و سپید از اجساد کودکانی که در لازارت بر روی هم انباشته شدهاند را بکشم؛ و سپس دوست دارم این عکسها را به آنها بدهم و بگویم؛ پست فطرتها شما باید عکس این افرادی که به قتل رساندید را به خانه ببرید و روی دیوار خانهٔ خود نصب کنید!”
زمانی که به گذشته نگاه میکنید، با شگفتی درمییابید که زندگی ما آکنده از رویدادهای عجیب و رازهای غریب بوده است. زندگی ما پر از رویدادهای واقعآ باورنکردنی و غیرقابل پیشبینی است و پیشرفتها غالبآ پر فراز و نشیباند. هر چهقدر با دقت به پیرامون خود بنگرید، باز هم نمیتوانید این رویدادهای عجیب را درک کنید. در خلال زندگی روزمره، همهٔ رویدادها ساده و عادی به نظر میرسند. در ابتدا نه، اما پس از گذشت زمان متوجه میشوید که همهٔ رویدادها از یک منطق خاص پیروی میکنند.
اسرار اطرافیان نیز هرگز از سینهٔ ماساهیکو به بیرون تراوش نمیکنند؛ بلکه همانجا میمانند. احتمالا ظرفیت تانکر ذخیرهٔ اسرار ماساهیکو بیپایان است
” من همیشه با ظاهر مومیایی راحت بودم، اما اگر نیمههای شب با ظاهر مومیایی ظاهر شوم، قطعآ دوستانم را آزار میدهم. مشاهدهٔ یک انسان که همهٔ گوشتهای بدنش خشک شده است و نیمهشب زنگوله را به صدا در آورده، برای هیچکس خوشایند نیست … درواقع، بسیاری از مردم با دیدن این صحنه سکتهٔ قلبی میکنند.
با دقت به من نگریست. حالت کسی را داشت که از پشت پنجره به داخل یک خانه خیره شده است. حتی صورت فشرده شدهٔ او را بر روی شیشهٔ پنجره در ذهن تجسم کردم.
هر چه بیشتر فکر کردم، ناتوانی مغزم را بیشتر احساس کردم. ذهن من همانند یک میز ناهارخوری با پایهای لق بود.