جملات صادق چوبک نویسنده معروف و پدر داستان نویسی ایران با متن های زیبا
صادق چوبک نویسنده بزرگ ایرانی بود که از وی به عنوان پدر داستان نویسی ایران نیز یاد میشود. ما امروز در مجله اینترنتی روزانه بهترین بریده، متن و نوشتههای صادق چوبک را برای شما عزیزان گردآوری کردهایم که امیدواریم از خواندن آنها نهایت لذت را ببرید.
فهرست موضوعات این مطلب
صادق چوبک که بود؟
صادق چوبک در ۱۴ تیر ۱۲۹۵ خورشیدی در بوشهر به دنیا آمد. پدرش تاجر بود، اما به دنبال شغل پدر نرفت و به کتاب روی آورد. در بوشهر و شیراز درس خواند و دوره کالج آمریکایی تهران را هم گذراند و در سال ۱۳۱۶ به استخدام وزارت فرهنگ درآمد.
نخستین مجموعه داستانیاش را با نام خیمه شب بازی در سال ۱۳۲۴ منتشر کرد. وی در این اثر و چرا دریا طوفانی شد (۱۳۲۸) بیشتر به توصیف مناظر پرداخته است، ضمن اینکه در این آثار شخصیتهای داستان و روابطشان و روحیات آنها نیز به تصویر کشیده شدهاند. در سال ۱۳۲۸ اثر دیگرش را هم که دارای سه داستان و یک نمایشنامه بود، با عنوان انتری که لوطیاش مرده بود به چاپ سپرد. آثار دیگر وی که برایش شهرت فراوان به ارمغان آورد، رمانهای تنگسیر (۱۳۴۲) و سنگ صبور (۱۳۴۵) است.
جملاتی از صادق چوبک
در ادامه متن جملاتی از آثار معروف وی را گردآوری کردهایم. با ما بمانید.
یك خورشید جهان تاب لازمه
كه اونقدر از بالا
تو سر این مردم بتابه
تا خرافات را
تو لونه ی مغزشون بسوزونه…
یادت هست وقتی که بچه بودی عمه ات می گفت خدا تو آسمونه و هر کاری ما می کنیم او می بینه و تو هر چی تو آسمون خیره میشدی چیزی نمی دیدی؟ آخرش هم پیدا نکردی . آسمون از همون اولش همین جوری گود و تهی بود – این تهی چه کلمه قشنگیه – اگه بنا بود ته آن خدایی قایم شده باشه چه زشت و دردناک بود …
صادق چوبک / چراغ آخر
آسیاب خون
آسیاب خون گشت
و گندم آرد شد.
آنان که نمیدانستند
چگونه نان بر سفره آمده،
نشستند و خوردند
و گلو گیر شدند و مُردند.طوفانی برخاست
و گردبادی وزید
و مردگان را
به چاه آسیاب انداخت
و باز، آسیاب خون گشت
و گندم آرد شدو دیگر کسی نبود نان بخورد.
مطلب مشابه: جملات محمود دولت آبادی نویسنده معروف؛ متن و سخنان سنگین از او
زندگی برای من قشنگه.
خیلی چیزای دیگه توش هست که
من دلم میخواد ببینم.
میخوام بمونم ببینم ظلم تا چه حد پیش میره.
میخوام بمونم و ببینم آدم تا چه اندازه قوه ستم کشیدن داره.
میخوام بمونم و تموم رنگهای رنگین کمون دروغ رو ببینم.
میخوام بمونم و بنویسم.
میخوام مردمو بشناسم.
تو خیال میکنی شناختن آدمای خوب و بد خودش کم کیف داره؟
گمون میکنی دیدن طبیعت و لذت بردن از طبیعت تموم شدنیه؟
چقده آدم زیر این خاکا خوابیده؟ بوای بوای بوای بوام و ننیه ننیه ننیه ننم همشون زیر این خاکند.
یه زندگی اینجوری، چرا باید مثل گرگ و کفتار به پر و پاچه هم بپریم؟ چرا آخه اینا بایس پولای من را بخورن؟ مگه خیال میکنن که جای دیگه هم غیر از اینجا هس که بخوابن؟
تنگسیر_صادق چوبک
مطلب مشابه: جملات درباره ریاضی؛ سخنان زیبا از دانشمندان و ریاضی دانان معروف دنیا
به درک، تو زندگی هیچ چیز نیس که قد شرف و حیثیت آدم برابر باشه؛ حتی جون آدم. حتی زن و بچه آدم. درسه که چشمشون به دس ماس و ما باید به فکرشون باشیم و زیر پر و بال خودمون بزرگشون کنیم، اما نه با بی آبرویی. این خوبه که فردا که بچه هامون بزرگ شدن مردم بشون بگن، باباتون نامرد بود و رفت زیر بار زور؟ این خوبه که بشون بگن، چندتا پاچه ورمالیده بندری، دار و ندارشو بالا کشیدن و مسخرش کردن و اونم مث بیوه زنا زیر بار ظلم رفت و رفت زیر چادر ننت کر شد؟
این خوبه یا خوبه بشون بگن، باباتون رفت حقشو بگیره، کشتنش؟ خالو، اگه بخوای بدونی، من این کار را برای خاطر بچه هام میکنم که دیگه کسی پیدا نشه به اونا ظلم کنه و اگه یه دفعه کسی خواس بشون زور بگه و حقشون پامال کنه، اونام بدونن که تکلیفشون چیه.
وقتی که این کتاب را دیدم، آن را برای فرزندانم #روزبه و #بابک به طور شفاهی ترجمه کردم. بخش اول را ترجمه کردم، کتاب برایشان بسیار جالب بود و اصرار میکردند که ادامه آن را نیز ترجمه کنم. هر روز وقتی که خسته و کوفته از سر کار برمیگشتم، اصرار میکردند که ادامه کتاب را برای ما بخوان. این موضوع هر روز ادامه داشت تا اینکه یک هفته گذشت و من کتاب را به طور کامل برای بچهها خواندم و با خودم گفتم تمام شد و عطش آنها برای خواندن ادامه داستان فروکش کرد. غافل از اینکه این تازه اول ماجرا بود. زیرا بچهها اصرار میکردند که دوباره و از اول آن را برایشان بخوانم. نکته جالب آن بود که وقتی از سر کار به خانه میآمدم، شاهد بودم که بچهها همه جا را با تصاویر شخصیتهای پینوکیو پر کردهاند، روی در و دیوار، کمد، پشت جلد کتابهایشان و خلاصه همه جا پر از این تصاویر شده بود. از صبح تا شب توی خانه ما صحبت از پینوکیو و داستان پینوکیو بود و به نوعی بیماری پینوکیو به همه سرایت کرده بود، البته نه تنها فقط به خانواده خودم چون بچهها داستان را برای دوستانشان تعریف کرده بودند و آنها هم مشتاق شده بودند که از این شخصیت و داستان با خبر شوند. این شد که علیرغم تمام مشغلهای که داشتم تصمیم گرفتم که کتاب پینوکیو را ترجمه کنم، زیرا بچهها سرگرمی که درخور سن و سالشان بود نداشتند و بنابراین این ترجمه را تقدیم میکنم به پسرانم روزبه و بابک و نه تنها پسرانم بلکه تمام روزبهها و بابکها.
مطلب مشابه: سخنان انگیزشی جدید با 50 جمله و متن ناب برای موفقیت بیشتر
داستان با مرگ لوطی جهان شـروع میشود
لـوطی جهـان تـریـاکـش را کـشیده و خوابی
سنگین او را از پا در آورده، سپس داستان با
یک انتر تنها ادامه پیدا میکند …
این روزها تو روزنامه این هیاهو افتاده که باید نوشتههای #صادق_هدایت را بنا به مصلحت اجتماعی از دسترس جامعه خارج ساخت تا نسل داریوش شیرهای نشود و خودکشی نکند و محمود هدایت هم در یک مصاحبه پشت میز معاونت نخستوزیری آبغوره گرفته و تلویحاً تصدیق کرده که پدران نباید بگذارند بچههاشان کتابهای آن موجود مرحوم را بخوانند و اینجا خلاس و بروبرگرد هم ندارد و روزنامههایش را هم برات خواهم فرستاد تا بدانی که هنر نزد ایرانیان است و بس.
نامه #صادق_چوبک به #مصطفی_فرزانه
آخر تو خودت نمیدانی چقدر ظالم هستی. چقدر زیردستان خودت را چزاندهای. چقدر زور گفتهای و نخوت فروختهای. نمیدانی من از تو و از قیافه تو و از رفتار تو و نگاه تو و از آن چشمان بیرحم تو چقدر بیزارم. من میتوانم ساعتها تو چشمان پلنگ نگاه کنم و حس همدردی و انسانی در آن پیدا کنم. اما آن چشمان دریده تو که ذرهای نگاه انسانی ندارد جانم را میسوزاند. هیچ فرعونی را در دنیا سراغ ندارم که کشور بدبخت خودش را آنچنانکه تو اینجا را میچرخانی اداره کرده باشد.
جملات قصار صادق چوبک پدر داستان نویسی ایران
من اینجا کسی را ندیدم بخنده. اینجاهیچکس خنده بلد نیست . من خیلی خنده را دوست دارم. گاهی تو تنهائی خودم پیش خودم میخندم؛ اما خنده یه آدم تنها چه فایده داره. دلم میخواد خنده یکی دیگه را هم مثل خنده خودم ببینم.
کشتی تازه لنگر برداشته و راه دریا را پیش گرفته بود، اما هنوز صدای دندان قرچه چرثقیل ها که مدتی پیش از کار افتاده بودند تو گوش جواد زُق زُق می کرد و درونش را می خراشید. کشتی به خود می لرزید. صدای کشدار جهنمی آتشخانه و موتور و لرزش دردناکی بر تن آن انداخته بود. تخته های کف آن زیر پایش مورمور می کرد و حالت خواب رفتگی در پای خودش حس می کرد. او با سفر دریا آشنا بود. اما آن چه در این سفر آزارش می داد، گروه بسیاری از مسافرین جورواجور و زوّار رنگ ورانگی بودند که بلیت درجه سه داشتند و روی سطح کشتی پهلوی او تو همدیگر وول می زدند.اگر پول بیشتری داشت، او هم دست کم یک بلیت درجه دو می خرید و می رفت تو یک اتاق کوچک که حمام و روشویی وتخت خواب پاکیزه ای داشت و دور از شلوغی در را رو خودش می بست و از دریچه کوچک گردی که درِ چسبان کیپی داشت تو دریا نگاه می کرد. اما اکنون که او هم رو سطحه جا داشت ناچار بود دست کم از بوشهر تا بصره را با صد جور آدم دیگر همنشین و دمخور باشد و تو روی آن ها نگاه کند و جار و جنجالشان را تحمل کند. چاره نبود. فصل زیارت بود.مسافرین درجه یک و دو، در اتاق های خود در طبقه های بالای کشتی جا گرفته بودند و گروهی از آن ها که کاری نداشتند رو نرده های عرشه خم شده بودند و به مسافرین درجه سه و دریا نگاه می کردند. مسافرین درجه سه گُله بگله رو سطح کشتی جا گرفته بودند.
رفتم به یک کتاب فروشی تا کتاب «انسان را بنگر» نوشته «نیچه» را بخرم. یادم بود که یک وقت در این کتاب شمه ای در مدح بیرحمی و ذمِ نازک دلی خوانده بودم، و این خیلی سال پیش بود. حالا هم هوس کرده بودم باز آنرا بخوانم و خودم را از کاری که کرده بودم تبرئه کنم. کتاب را یافتم و خریدم و حالا باید جایی پیدا کنم بنشینم و به فراغت آنرا بخوانم. برگشتن به خانه غیر ممکن بود. زودتر از تنگ غروب نمیشد به خانه برگشت. میخواستم وقتی به خانه بر گردم که کار تمام باشد، نه اینکه در میان جان دادنش به انجا برسم. باید وقتی به خانه بروم که فوری چالش کنم. حتما پر کردن گودال اسانتر از کندن آن بود. اما دلم سوخت که کتاب را همچنانکه کتاب فروش آنرا لای کاغذ بسته بود تو یک تاکسی جا گذاشتم. اینهم از دستپاچگی بود. اما شاید اصلا لاش را هم باز نمیکردم. این بهانه بود که خریدمش. چه میتوانستم از «نیچه» یاد بگیرم؟ قساوت؟ شصت سال از مرگ او گذشته بود و فلسفه اش نیمدار شده بود. بیرحمیهای زمان ما همه ناب و یکدست اند. در زمان ما همه کس، تمام فنون جلادی را به نیکوترین روش میداند. دیگر لازم نیست که در این زمینه کسی بیاید و چیزی به ما یاد بدهد.
مطلب مشابه: جملات مجتبی شکوری؛ سخنان آموزنده و جملات درباره زندگی از او
یادت هست وقتی که بچه بودی عمه ات می گفت خدا تو آسمونه و هر کاری ما می کنیم او می بینه و تو هر چی تو آسمون خیره میشدی چیزی نمی دیدی؟ آخرش هم پیدا نکردی . آسمون از همون اولش همین جوری گود و تهی بود – این تهی چه کلمه قشنگیه – اگه بنا بود ته آن خدایی قایم شده باشه چه زشت و دردناک بود …
صادق چوبک / چراغ آخر
«دلم خیلی از این مردم گرفته. باور میکنی دلم میخواس جای تو باشم و با شماها زندگی میکردم؟ آخه شماها که به همدیگه نارو نمیزنین. شما که دروغ و دغل تو کارتون نیس. اگه بدونی این کریم حاج حمزه چه آدم بیرحمیه. هرچی پول داشتم بالا کشیده. پولی که بیس سال جون کندم و یه پول یه پول جمعش کردم، همش تو سوارخ بافور کرده. بیا زبون بسه خیلی لهله میزنی. بریم خونیه ما یه خرده نون و آب بخور حالت جا بیاد. اصلا بیا دم کپر ما بمون. هرچی داریم با هم میخوریم.»
دلش میخواست بچههاش پهلوش بودند و آنها را میگرفت تو بغلش و ماچ و نازشان میکرد. او پول را بعد از شوهرش برای چه میخواست؟ یک چنان شوهر و یک مرد خوبی چون محمد که بُتِ دهکده بود و از زن و مرد همه او را ستایش میکردند را از دست بدهد و عوضش به یک کیسه پول چرکین دلش را خوش کند؟ تمام دنیا فدای یک تار موی محمد. سکسکه و اشکش تنش را به لرز درآورد. تو نافش پیچ افتاده بود. بلند گریه میکرد.
به هیچچیز فکر نمیکرد. فکرش خوابیده بود.
مطلب مشابه: جملات فلسفی از بزرگان این رشته؛ از سخنان ناب آموزنده سقراط تا آلبر کامو
درخت خرما از آنگاه که شکوفه میدهد تا زمانی که خرما میشود بارش خوردنی است.
دیوار کلفتی میان خودش و زندگیاش حایل میدید.
به سکوت خو میگرفت
و آن قدر بی حضور شده بود
که همه فراموشش کرده بودند
انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد… .
میدونم که خودت هم از عشق بویی نبردهای. امّا متأسفانه عشق را نمیشه به کسی درس داد و گفت چیه، باید تو دل خود آدم باشه.
گمونم عشق اونه که بتونی یک نفر دیگر را از خودت بیشتر دوست داشته باشی. آیا تا حالا شده که دیگری را از خودت بیشتر دوست داشته باشی؟