متنهایی از کتاب بوف کور صادق هدایت؛ جملات زیبا از این شاهکار نویسنده
بوف کور شاهکار ادبیات ایران است که صادق هدایت آن را به قلم تحریر درآورده است. این کتاب تقریبا به تمام زبانهای زنده ترجمه شده است. بسیاری این اثر هدایت را به مسخ کافکا ربط دادند، چرا که هر دو کتاب در سبک رئالیسم جادویی نوشته شده است. ما امروز در مجله ادبی روزانه بریدههایی از این کتاب شاهکار را جمعآوری کردهایم که مطمئنیم از خواندن آنها نهایت لذت را خواهید برد.
صادق هدایت که بود؟
هدایت از پیشگامان داستاننویسی نوین ایران و نیز روشنفکری برجسته بود. بسیاری از پژوهشگران، رمانِ بوف کور او را مشهورترین و درخشانترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانستهاند.
هرچند آوازه هدایت در داستاننویسی است، امّا آثاری از متون کهن ایرانی مانند زند وهومن یسن و نیز از نویسندگانی مانندِ آنتون چخوف و فرانتس کافکا و آرتور شنیتسلر و ژان پل سارتر را نیز ترجمه کردهاست. او همچنین نخستین فرد ایرانی است که متونی از زبان پارسی میانه به فارسی امروزی ترجمه کردهاست.
فهرست موضوعات این مطلب
جملاتی از کتاب بوف کور
در ادامه بخش همراه ما باشید تا نگاهی بر جملات محبوب بوف کور صادق هدایت داشته باشیم.
بعد با خودم شمرده و بلند، با لحن تمسخرآمیز میگفتم «بیش از این…» بعد اضافه میکردم «من احمقم!» من به معنی لغاتی که ادا میکردم متوجه نبودم. فقط از ارتعاش صدای خودم در هوا تفریح میکردم. شاید برای رفع تنهایی با سایهی خودم حرف میزدم!
عشق چیست؟ برای همهی رجالهها یک هرزهگی، یک ولانگاری موقتی است. عشق رجالهها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار میکنند پیدا کرد. مثل «دست خر تو لجن زدن، و خاک تو سری کردن».
نمیخواستم بدانم که حقیقتاً خدایی وجود دارد یا اینکه فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور کردهاند، تصویر روی زمین را به آسمان منعکس کردهاند!
به نظرم میآمد که تا این موقع خودم را نشناخته بودم و دنیا آنطوری که تاکنون تصور میکردم مفهوم و قوهی خود را از دست داده بود و به جایش تاریکی شب فرمانروایی داشت چون به من نیاموخته بودند که به شب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم.
در این شبی که برای خودم ایجاد کرده بودم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار میکنند، من دعا میخواندم. ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود، چون من بیشتر خوشم میآمد با یک نفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال! چون خدا از سر من زیاد بود.
نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد
ولی چرا این زن به من اظهار علاقه میکرد؟ چرا خودش را شریک درد من میدانست؟ یک روز به او پول داده بودند و پستانهای ورچروکیدهی سیاهش را مثل دولچه توی لپ من چپانیده بود. کاش خوره به پستانهایش افتاده بود! حالا که پستانهایش را میدیدم، عقم مینشست که آن وقت با اشتهای هرچه تمامتر شیرهی زندگی او را میمکیدم و حرارت تنمان در هم داخل میشده. او تمام تن مرا دستمالی میکرده، و برای همین بود که حالا هم با جسارت مخصوصی که ممکن است یک زن بیشوهر داشته باشد، نسبت به من رفتار میکرد.
به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجالهها بکنم، که سالم بودند، خوب میخوردند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند و هرگز ذرهای از دردهای مرا حس نکرده بودند
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب درباره معنی زندگی ویل دوران با متن های عمیق و با معنی
من فقط برای سایهی خودم مینویسم که جلوی چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم.
چون دو چشمیکه به منزلهی چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود، و در این صورت برایم یکسان بود که به مکان و مأوایی برسم یا هرگز نرسم. سکوت کامل فرمانروایی داشت، به نظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند، به موجودات بیجان پناه بردم.
در هوای بارانی که از زنندگی رنگها و بیحیایی خطوط اشیاء میکاهد، من یک نوع آزادی و راحتی حس میکردم و مثل این بود که باران افکار تاریکِ مرا میشست.
میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطهی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد. و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم
از این حالت جدید خودم کیف میکردم و در چشمهایم غبار مرگ را دیده بودم، دیده بودم که باید بروم.
از وقتی که او را گم کردم، از زمانی که یک دیوار سنگین، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینیِ سرب جلوی من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیام برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگرچه نوازش نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود
میان چهار دیوار اطاقم روی قلمدان نقاشی میکردم و با این سرگرمی مضحک وقت را میگذرانیدم. اما بعد از آنکه آن دو چشم را دیدم، بعد از آنکه او را دیدم، اصلاً معنی، مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد.
مطلب مشابه: گزیده متن های زیبا و جملات رمان تهوع ژان پل سارتر فیلسوف معروف
زندگی با خونسردی و بیاعتنایی، صورتک هر کسی را به خودش ظاهر میسازد. گویا هر کسی چندین صورت با خودش دارد! بعضیها فقط یکی از این صورتکها را دائماً استعمال میکنند که طبیعتاً چرک میشود و چین و چروک میخورد. این دسته صرفهجو هستند. دستهی دیگر صورتکهای خودشان را برای زاد و رود خودشان نگه میدارند. و بعضی دیگر پیوسته صورتشان را تغییر میدهند ولی همینکه پا به سن گذاشتند میفهمند که این آخرین صورتک آنها بوده و به زودی مستعمل و خراب میشود. آنوقت صورت حقیقی آنها از پشت صورتک آخری بیرون میآید.
من نمیدانم کجا هستم و این تکه آسمان بالای سرم، یا این چند وجب زمینی که رویش نشستهام مال نیشابور یا بلخ و یا بنارس است.
چون تنم، تمام ذرات وجودم بودند که به من فرمانروایی میکردند، فتح و فیروزی خود را به آواز بلند میخواندند.
به هرحال عمویم پیرمردی بود قوزکرده که شالمهی هندی دور سرش بسته بود، عبای زردِ پارهای روی دوشش بود و سر و رویش را با شالگردن پیچیده بود، یخهاش باز و سینهی پشمآلودش دیده میشد.
بوی مرده، بوی گوشت تجزیه شده همهی جان مرا گرفته بود گویا بوی مرده همیشه به جسم من فرو رفته بود و همهی عمرم من در یک تابوت سیاه خوابیده بودهام
این آینهی جذاب، همهی هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است به خودش میکشید. چشمهای مورب ترکمنی که یک فروغ ماورای طبیعی و مستکننده داشت، در عین حال میترسانید و جذب میکرد
برای اولین بار در زندگیام احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم این چشمها بسته شده، مثل اینکه سلاتونی که مرا شکنجه میکرد و کابوسی که با چنگال آهنینش درون مرا میفشرد، کمیآرام گرفت.
مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب شب های روشن اثر داستایوفسکی با جملات ناب از این رمان
بعد از آنکه آن دو چشم را دیدم، بعد از آنکه او را دیدم، اصلاً معنی، مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد.
در اینجور مواقع هرکس به یک عادت قویِ زندگی خود، به یک وسواسِ خود پناهنده میشود: عرقخور میرود مست میکند، نویسنده مینویسد، حجار سنگتراشی میکند و هرکدام دق دل و عقدهی خودشان را به وسیلهی فرار در محرک قویِ زندگیِ خود خالی میکنند و در این مواقع است که یک نفر هنرمندِ حقیقی میتواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد.
حالت افسرده و شادی غمانگیزش
این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلاً زندگی من مستعد بود که زهرآلود بشود و من به جز زندگی زهرآلود زندگی دیگری را نمیتوانستم داشته باشم.
افکار پوچ! ـ باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند ـ
میان حاشیهی لوزی صورت او… صورت زنی کشیده شده بود که چشمهایش سیاه درشت، چشمهای درشتتر از معمول، چشمهای سرزنشدهنده داشت
و شکوه آن پی بردم، و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد. نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای
ولی روی هم رفته این دفعه از سلیقهی زنم بدم نیامد. چون پیرمرد خنزرپنزری یک آدم معمولی، لوس و بیمزه، مثل این مردهای تخمی که زنهای حشری و احمق را جلب میکنند نبود
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب دنیای سوفی اثر یوستین گردر با متن هایی درباره فلسفه
بریده هایی از بوف کور
تمام این مسخرهبازیها در من هیچ تأثیری نداشت. برعکس کِیف میکردم که رجالهها هم اگر چه موقتی و دروغی اما اقلاً چند ثانیه عوالم مرا طی میکردند. آیا اطاق من یک تابوت نبود؟ رختخوابم سردتر و تاریکتر از گور نبود؟
کنج اطاق، پشت پرده، کنار در، پر از این افکار و هیکلهای بیشکل و تهدیدکننده بود. آنجا کنار پرده یک هیکل ترسناک نشسته بود، تکان نمیخورد، نه غمناک بود و نه خوشحال، هر دفعه که بر میگشتم توی تخم چشمم نگاه میکرد
حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلوماتفروش، چاروادار و چشم و دلگرسنه بود. برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنهی جلوی دکان قصابی که برای یک تکه لثه دُم میجنباند، گدایی میکردند و تملق میگفتند.
من برگشتم به خودم نگاه کردم، دیدم لباسم پاره، سر تا پایم آلوده به خون دلمه شده بود، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز میکردند و کرمهای سفید کوچک روی تنم در هم میلولیدند. و، وزن مردهای روی سینهام فشار میداد…
در این کتاب اهمیت هنر به معنی بسیار آبرومند کلمه در نظر من بسیار صریح جلوه میکند. ـ رنه لانو
از کجا باید شروع کرد؟ چون همه فکرهایی که عجالتاً در کلهام میجوشد مال همین الان است. ساعت و دقیقه و تاریخ ندارد. یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنهتر و بیتاثیرتر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد.
من از بس چیزهای متناقض دیده و حرفهای جوربهجور شنیدهام و از بس که دید چشمهایم روی سطح اشیای مختلف ساییده شده. این قشر نازک و سختی که روح پشت آن پنهان است، حالا هیچ چیز را باور نمیکنم. به ثقل و ثبوت اشیاء به حقایق آشکار و روشن همین الآن هم شک دارم
زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطهی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد. و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی بکنم.
از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر، چشمهایی که مثل این بود که به انسان سرزنش تلخی میزند، چشمهای مضطرب، متعجب، تهدیدکننده و وعدهدهندهی او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای براق پرمعنی ممزوج و در تَهِ آن جذب شد. این آینهی جذاب، همهی هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است به خودش میکشید. چشمهای مورب ترکمنی که یک فروغ ماورای طبیعی و مستکننده داشت، در عین حال میترسانید و جذب میکرد، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماورای طبیعی دیده بود که هرکسی نمیتوانست ببیند. گونههای برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریکِ به هم پیوسته، لبهای گوشتآلوی نیمهباز، لبهایی که مثل این بود تازه از یک بوسهی گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیدهی سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته از آن روی شقیقهاش چسبیده بود. لطافت اعضا و بیاعتنایی اثیریِ حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت میکرد، فقط یک دختر رقاص بتکدهی هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب درمان شوپنهاور از اروین یالوم با متن های بریده شده فلسفی از کتاب
زندگی من مثل شمع خرده خرده آب میشود. نه، اشتباه میکنم مثل یک کندهی هیزمِ تر است که گوشهی دیگدان افتاده و به آتش هیزمهای دیگر برشته و زغال شده، ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده.
تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همهی موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچهی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا میزند و به سوی خودش میخواند.
از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به درک، میخواهد کسی کاغذپارههای مرا بخواند، میخواهد هفتادسال سیاه هم نخواند. من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است مینویسم. من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، به سایهی خودم ارتباط بدهم. این سایهی شومیکه جلوی روشنایی پیهسوز روی دیوار خم شده و مثل این است که آنچه که مینویسم به دقت میخواند و میبلعد.
این منظره یکمرتبه پشت مه غلیظ ناپدید شد. ابرهای سنگین باردار قلهی کوهها را در میان گرفته میفشردند و نمنمِ باران مانند گرد و غبار ویلان و بیتکلیف در هوا پراکنده شده بود.
شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفسزنان به راه افتادند. از بینی آنها بخار نفسشان مثل لولهی دود در هوای بارانی دیده میشد و خیزهای بلند و ملایم بر میداشتند. دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته، بلند و بیصدا روی زمین گذاشته میشد. صدای زنگولههای گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود.
میان چهار دیواری که اطاق مرا تشکیل میدهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده شده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب میشود. نه، اشتباه میکنم مثل یک کندهی هیزمِ تر است که گوشهی دیگدان افتاده و به آتش هیزمهای دیگر برشته و زغال شده، ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده.
آیا سرتاسر زندگی یک قصهی مضحک، یک متل باورنکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصهی خودم را نمینویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهایی که به آن نرسیدهاند. آرزوهایی که هر متلسازی مطابق روحیهی محدود و موروثی خودش تصور کرده است.
مطلب مشابه: جملات کتاب بیگانه اثر آلبر کامو؛ گزیده جملات جالب درباره زندگی
ترس اینکه رختخوابم سنگ قبر بشود و به وسیلهی لولا دور خودش بلغزد، مرا مدفون کند و دندانهای مرمر به هم قفل بشود. هول و هراس این که صدایم ببرد و هرچه فریاد بزنم کسی به دادم نرسد…
سایهی من خیلی پررنگتر و دقیقتر از جسم حقیقی من به دیوار افتاده بود، سایهام حقیقیتر از وجودم شده بود. گویا پیرمرد خنزرپنزری، مرد قصاب، ننجون و زن لکاتهام همه، سایههای من بودهاند، سایههایی که من میان آنها محبوس بودهام. در این وقت شبیه یک جغد شده بودم، ولی نالههای من در گلویم گیر کرده بود و به شکل لکههای خون آنها را تف میکردم. شاید جغد هم مرضی دارد که مثل من فکر میکند. سایهام به دیوار درست شبیه جغد شده بود و با حالت خمیده نوشتههای مرا به دقت میخواند.
من سر جای خودم خشکم زده بود، بیآنکه بتوانم کمترین حرکتی بکنم. ولی یکدفعه با چشمهای جسمانی خودم او را دیدم که از جلوی من گذشت و ناپدید شد. آیا او موجودی حقیقی و یا یک وهم بود؟ آیا خواب دیده بودم و یا در بیداری بود؟ هرچه کوشش کردم که یادم بیاید بیهوده بود. لرزهی مخصوصی روی تیرهی پشتم حس کردم. به نظرم آمد که در این ساعت همهی سایههای قلعه روی کوه جان گرفته بودند و آن دخترک یکی از ساکنین سابق شهر قدیمی ری بوده.
اصلن من نقاش مردهها بودم.
کسانی هستند که از بیستسالگی شروع به جان کندن میکنند در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیهسوزی که روغنش تمام بشود خاموش میشوند.
مطلب مشابه: جملات کتاب صد سال تنهایی؛ متن های زیبا از این رمان گابریل گارسیا مارکز
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزواء میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیله افیون و مواد مخدره است؛ ولی افسوس که تأثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.
ناگهان ملتفت شدم دیدم از پشت درختهای سرو یک دختربچه بیرون آمد و به طرف قلعه رفت. لباس سیاهی داشت که با تار و پود خیلی نازک و سبک، گویا با ابریشم بافته شده بود. ناخن دست چپش را میجوید و با حرکت آزادانه و بیاعتنا میلغزید و رد میشد. به نظرم آمد که من او را دیده بودم و میشناختم. ولی از این فاصلهی دور زیر پرتو خورشید نتوانستم تشخیص بدهم که چطور یکمرتبه ناپدید شد!
از نکبتی که مرا گرفته بود گریختم، بدون مقصود معینی از میان کوچهها، بیتکلیف از میان رجالههایی که همهی آنها قیافهی طماع داشتند و دنبال پول و شهرت میدویدند گذشتم. من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نمایندهی باقیِ دیگرشان بود. همهی آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلیشان میشد.
ناخوشی، دنیای جدیدی در من تولید کرد، یک دنیای ناشناس، محو و پر از تصویرها و رنگها و مِیلهایی که در حال سلامت نمیشود تصور کرد. و گیر و دارهای این متلها را با کیف و اضطراب ناگفتنی در خودم حس میکردم. حس میکردم که بچه شدهام. و همین الآن که مشغول نوشتن هستم، در احساسات شرکت میکنم، همهی این احساسات متعلق به الآن است و مال گذشته نیست.
من از قصهها و عبارتپردازی خسته شدهام. من سعی خواهم کرد که این خوشه را بفشارم ولی آیا در آن کمترین اثر از حقیقت وجود خواهد داشت یا نه؟ این را دیگر نمیدانم. من نمیدانم کجا هستم و این تکه آسمان بالای سرم، یا این چند وجب زمینی که رویش نشستهام مال نیشابور یا بلخ و یا بنارس است. در هر صورت من به هیچ چیز اطمینان ندارم.
هرکس دیروز مرا دیده، جوان شکسته و ناخوشی دیده است ولی امروز پیرمرد قوزی میبیند که موهای سفید، چشمهای واسوخته و لب شکری دارد.