گزیده متن های زیبا و جملات رمان تهوع ژان پل سارتر فیلسوف معروف
گزیده جملات رمان تنوع ژان پل سارتر را در این بخش روزانه ارائه ایم. در ادامه جملات زیبا و بریده هایی از کتاب فلسفی تعهوع را بخوانید.
معرفی کتاب تهوع
کتاب تهوع، یک زمان فلسفی از ژان پل سارتر است که او بر این عقیده است که بهترین اثرش به شمار می رود. این کتاب درباره جوانی به نام آنتوان روکانتن است که دارای افسردگی و انزوا است و هیچ پیوندی با اعضای خانواده اش ندارد.
آنتوان، شخصیت اصلی داستان تهوع، هیچ دوستی ندارد. فردی را در کتابخانه ملاقات می کنید و خانم صاحب کافه ای که آنتوان به آنجا می رود، تنها کسی است که با او در ارتباط است. او با خاطراتی از معشوقه سابق خود که به صورت آنی تداعی می شوند زندگی می کند. پس از مدتی متوجه می شود «اشیاء بیجان» و «موقعیتهای خاص» بر درک او از خود و آزادی فکری و معنویش تأثیر میگذارند و احساسی مانند تهوع در سراسر وجودش برمیانگیزند.
او بعدا درمییابد موسیقی و ادبیات این تهوع را تسکین میدهند و به دنبال جاودانه شدن یا به عبارتی دیگر ارزشمند ساختن موجودیت خود و زندگیش، خود را وقف نویسندگی میکند. آنتوان همچنین با تغییرات پیوستهی وجود خود در جنگ است او باورش نمیشود که همان فرد دیروزی باشد. مشکل روکانتن یک افسردگی ساده یا یک بیماری روانی نیست، هر چند انزجار او از نیروهای وجودی و کشمکشهای او با معنای زندگی او را به این مرز میرساند.
ژان پل سارتر (Jean Paul Sartre)، نویسنده این کتاب، فیلسوف، فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس، روزنامهنگار، فعال سیاسی، منتقد و نویسنده روشنفکر فرانسوی قرن بیستم بود که به جرات میتوان او را یکی از پیشگامان مکتب اگزیستانسیالیسم دانست.
جملات رمان تهوع ژان پل سارتر

دارم بیشتر از خودم عمر میکنم…
هر موجودی بدون دلیل زاده میشود، از روی ضعف خودش را امتداد میدهد و به تصادف میمیرد.
… ولی هر دم گویا در شرف آن بودند که همه چیز را ول کنند و خودشان را نابود کنند. خسته و پیر و به نادلخواه به وجود داشتن ادامه میدادند، فقط چون که ضعیفتر از آن بودند که بمیرند، چون که مرگ فقط میتوانست از بیرون به سراغشان بیاید.
… او همیشه دلش میخواست به «لحظههای کامل» برسد.
شاید فهمیدن چهرۀ آدم برای خودش ناممکن باشد. یا شاید به خاطر این است که من تنها هستم. کسانی که در جمع انسانها زندگی میکنند یاد گرفتهاند که چطور خودشان را در آینه ببینند، به همانگونه که در نظر دوستانشان مینمایند. من دوستی ندارم: آیا به این سبب گوشتم اینقدر برهنه است؟ تو گویی_بله، تو گویی طبیعت بدون انسانها.
مطلب مشابه: کتاب قورباغه ات را قورت بده برایان تریسی با زیباترین جملات درباره انگیزه و زندگی
بیشتر وقت ها، افکارم چون به کلمات متصل نمیشوند، مه آلود میمانند. شکلهای مبهم و غریبی به خود میگیرند و بعد ناپدید میشوند: فوراً فراموششان میکنم.
حالم خراب است! حالم خیلی خراب است: دچارش شدهام، دچار کثافت، دچار تهوع. و این بار به شکلی تازه: توی یک کافه مرا گرفت: تا حالا کافهها تنها پناهگاهم بودند چون پر از آدم و نورانیاند: دیگر حتی این را نخواهم داشت. نمیدانم وقتی در اتاقم گیر بیفتم کجا باید بروم.
سخنان یک دیوانه در نسبت با موقعیتی که در آن است پوچ است ولی نه در نسبت با دیوانگیش.

تهوع درون من نیست: آن را آنجا روی دیوار، روی بند شلوار، در تمام دور و برم احساس میکنم. با کافه یکی است، این منم که درونش هستم.
اولین بار پس از دریافت نامه آنی واقعا از فکر دیدن دوباره اش خوشحالم. در این شش سال چه میکرده است؟آیا وقتی چشمانمان باز به یکدیگر بیفتد، دستپاچه میشویم؟آنی نمیداند دستپاچه شدن یعنی چه. طوری مرا خواهد پذیرفت که گویی همین دیروز از پیشش رفته بودم. ای کاش مثل احمقها رفتار نکنم، و از همان اول کفرش را درنیاورم. باید یادم باشد از راه که میرسم دستم را به طرفش دراز نکنم: از این کار متنفر است.
مطلب مشابه: جملات کتاب همه چیز به فنا رفته اثر مارک منسن با متن هایی درباره امید و زندگی
هیچ وقت مثل امروز به این شدت احساس نکردهام که فاقد ابعاد مخفیام، محدود به تنم هستم، و محدود به افکار سبکی که چون حباب از آن بالا میروند. یادبودهایم را با زمان حالم بنا میکنم. من به درون زمان حال رانده و وانهاده شدهام. بیهوده سعی دارم به گذشته بپیوندم: نمیتوانم از خودم بگریزم.
شاید روزی، وقتی درست به این لحظه فکر کنم – لحظهٔ تیره ای که با پشت قوزکرده منتظرم تا وقت سوار شدن به قطار برسد – شاید احساس کنم که قلبم تندتر میتپد و به خودم بگویم: «آن روز در آن ساعت بود که همه چیز شروع شد.»
«آه آقا شما آدم خوشاقبالی هستید. اگر اینکه میگویند راست باشد، سفر بهترین مدرسههاست. نظر شما هم همین است آقا؟»
حرکت مبهمی میکنم. خوشبختانه حرفش را به پایان نبرده است.
«حتما سفر موجب دگرگونی زیادی میشود. اگر روزی روزگاری بنا میشد به سفر بروم، به نظرم دلم میخواست که قبل از عزیمت کوچکترین مشخصات شخصیتم را یادداشت بکنم تا بتوانم موقع بازگشت مقایسه کنم که چه بودم و چه شدهام. خواندهام که بعضی مسافران چنان قیافه و اخلاقشان عوض میشود که وقتی برمیگردند نزدیکترین بستگانشان آنها را بجا نمیآورند.»
تصور میکنم که اگر به او میگفتند که در هفتمین شهر بزرگ فرانسه، در حوالی ایستگاه راه آهن، کسی هست که به او فکر میکند، هیچ فرقی به حالش نمیکرد.

«آه آقا! عادات و رسوم عجیباند»
کمی نفس بریده آروارۀ بزرگ الاغوارش را به طرفم نشانه میرود. بوی توتون و آب گندیده میدهد. چشمهای هاج و واجش مثل گویهای آتشین میدرخشند و موی تُنُکش هالهای از مه دور جمجمهاش میاندازد. زیر این جمجمه سامویدها، نیام نیامها، ماداگاسکاریها و فوئژیینها شگفتترین مراسم را جشن میگیرند. پدران پیر و کودکانشان را میخورند. به آهنگ تام تام طبل آنقدر دور خودشان میچرخند که بیهوش میافتند. تن به سرسام آموک میدهند. مردگانشان را میسوزانند. آنها را روباز روی بامها میگذارند. آنها را در قایقی که با مشعل روشن شده به آب رودخانه میدهند. مادر با پسر، پدر با دختر، برادر با خواهر همینجوری دست بر قضا جماع میکنند. خودشان را مثله میکنند، اخته میکنند. با تکههای چوبین لبهای زیرینشان را کش میدهند، و روی پشتشان هیولا خالکوبی میکنند.
«آیا میتوان همراه پاسکال، گفت که عادات و رسوم، طبیعت دوم بشرند؟»
مطلب مشابه: جملات کتاب هنر ظریف بی خیالی؛ جملات برگزیده آموزنده این کتاب
واقعیت این است که من نمیتوانم قلمم را زمین بگذارم: تصور میکنم دچار تهوع میشوم و احساس میکنم که با نوشتن آن را عقب میاندازم.
با لحنی چرب و نرم میگوید: «دلم میخواهد معلوماتم را در بعضی نکات توسعه بدهم، و همچنین دلم میخواهد که چیزی غیرمترقبه، چیزی جدید، یعنی در واقع ماجراهایی برایم اتفاق بیفتد.»
صدایش را پایین آورده و حالت شیطنت آمیزی به خود گرفته است.
حیرت زده میپرسم: « چه جور ماجراهایی؟»
«هر جوری که بشود، آقا. سوار قطار عوضی شدن. در شهری ناشناس پیاده شدن. گم کردن کیف بغلی. اشتباها دستگیر شدن، شب را در زندان گذراندن. آقا، به گمانم میتوان ماجرا را اینطور تعریف کرد: رویدادی که از ردۀ امور عادی بیرون است، بیآنکه ضرورتا فوقالعاده باشد. مردم از جادوی ماجراها صحبت میکنند. آیا این تعبیر به نظرتان درست است؟ میخواستم سؤالی ازتان بکنم آقا»
«چیست؟»
سرخ میشود و لبخند میزند.
«ولی شاید فضولی باشد…»
«نه، بفرمایید»
به سویم خم میشود و با چشمهای نیمهبسته میپرسد:
«آیا شما ماجراهای زیادی داشتهاید، آقا؟»
رنجی فراموش شده که نمیتواند خودش را فراموش کند.
مطلب مشابه: جملات کتاب صد سال تنهایی؛ متن های زیبا از این رمان گابریل گارسیا مارکز
وانمود میکرد متعجب و خشمگین است، ولی اعتقادی به کارش نداشت. خوب میدانست که واقعه آنجاست و هیچ چیز نمیتواند جلویش را بگیرد و باید همهٔ دقایقش را یک به یک از سر بگذراند.
تمام زندگی ام پشت سرم است. تمامش را میبینم. شکلش را و حرکات آرامش را که مرا تا اینجا کشانده اند میبینم.
باز هم یک شهر: این یکی، یک رود از وسطش رد شده، آن یکی کنار دریاست؛ از این که بگذریم شبیه همند.
دوست ندارم بفهمم که کسی به همان چیزهایی فکر کرده که من فکر کردم.
مطلب مشابه: جملات کتاب بادبادک باز؛ متن و جملات زیبا از رمان زیبای بادبادک باز
خوشحالم که همان طور مانده ای. اگر جا به جا شده بودی، رنگ عوض کرده بودی، کنار راه دیگری را گرفته بودی، دیگر هیچ چیز ثابتی نداشتم تا مسیر خودم را مشخص کنم. من بهت احتیاج دارم: من تغییر میکنم، ولی قرار است تو ثابت بمانی و من تغییراتم را در رابطه با تو اندازه بگیرم.
«حالا باید از خودت بگویی.» الان است که از خودش بگوید. چه فایده ای دارد؟ تهوع، ترس، هستی… بهتر است همه اش را پیش خودم نگه دارم.
حس کردم که انگار اشیا میخواهند توطئه کنند. طرفشان من بودم؟ با ناراحتی احساس کردم که هیچ جور نمیتوانم بفهمم، هیچ جور. ولی یک چیزی بود. انتظار میکشید، چیزی مثل یک نگاه. آنجا بود، روی تنهٔ شاه بلوط… همان شاه بلوط بود. انگار چیزها افکار بودند که در نیمه راه میماندند، فراموش میکردند که میخواستند چه چیز را به ذهن بیاورند و همان طور میماندند.
کاش میتوانستم جلوی فکر کردنم را بگیرم! سعی میکنم. موفق میشوم: انگار کله ام پر از دود میشود… و باز از سر گرفته میشود: «دود… فکر نکنم… نمیخواهم فکر کنم… فکر میکنم که نمیخواهم فکر کنم. نباید به این فکر کنم که نمیخواهم فکر کنم. چون این هم باز یک جور فکر است.» پس هیچوقت تمامی ندارد؟
مطلب مشابه: جملات کتاب ملت عشق؛ 50 متن و جمله زیبا از رمان عاشقانه ملت عشق
آن چیز، که انتظار میکشید، قد برافراشت، به من هجوم آورد، در من ذوب شد، درونم جاری میشود، من از آن آکنده ام. چیزی نیست: آن چیز، منم. هستی، رها شده، آزاد، به رویم موج میزند. وجود دارم.
همین طور که قلمم در هوا مانده بود، محو تماشای این کاغذ درخشان شدم. چقدر سخت و خیره کننده بود! چقدر حضور داشت! تنها چیزی که داشت زمان حال بود. حروفی که تازه رویش نوشته بودم، هنوز خشک نشده بود و از حالا دیگر به من تعلق نداشت.
باید برق را خاموش کنم. دو چراغ فقط برای یک مشتری، آن هم ساعت نه صبح؟ ارباب دعوایم میکند.
آیا در افکارش فضاها خالی اند یا اینکه افکار خالی در سرش میچرخند؟
دوست دارند به ما بقبولانند که گذشته شان هدر نرفته، که خاطره هایشان متراکم شده و به نرمی تبدیل به دانایی شده.
مطلب مشابه: جملات معروف کتاب دزیره؛ جملات عاشقانه زیبا از کتاب رمان دزیره
هر چه دور و برشان پیش آمده، دو از چشم آنها آغاز شده و پایان یافته است.
«به این فکر کردم که برای اینکه یک واقعهٔ پیش پا افتاده تبدیل به ماجرا شود، کافی است و لازم است که آن را تعریف کنم. این همان چیزی است که مردم را گول میزند، آدم همیشه قصه گوست. با قصههای خودش و دیگران زندگی میکند. هرچه را که برایش رخ میدهد، از خلال همین قصهها میبیند و تلاش میکند طوری زندگی کند که انگار دارد آن را نقل میکند.
ولی باید بین زندگی و قصه گویی یکی را انتخاب کند.»
تاریخ درباره ی چیزی سخن میگوید که وجود داشته است – یک موجود هرگز نمیتواند وجود موجودی دیگر را توجیه کند.
هرکدامشان یک کار جزئی میکند و هیچ کس صلاحیت دارتر از او برای کردن آن نیست.
بدن همینکه یکبار آغاز به زندگی کرد، به خودی خود زندگی میکند. ولی وقتی به اندیشه میرسیم، منم که آن را ادامه میدهم، میگسترمش. من وجود دارم. میاندیشم که وجود دارم.
مطلب مشابه: جملات کتاب کیمیاگر؛ سخنان انگیزشی برای خودیاری از پائولو کوئیلو
شصت دقیقه، درست آن مدت زمان که لازم است تا آدم احساس کند ثانیهها یکییکی میگذرند.
دلم نمیخواهد یادبودهایم را فرسوده کنم. بیهوده است؛ دفعه دیگری که به یادشان میآورم، قسمت زیادیشان منجمد شده است.
من آینده را میبینم. آینده آنجا، تو خیابان قرار گرفته است. چندان رنگ باختهتر از ز مان حال نیست. چه لزومی دارد تحقق بیابد؟ تحققش چه چیزی بیشتری به آن خواهد داد؟
ساعت سه. ساعت سه برای هرکاری که آدم میخواهد بکند همیشه یا خیلی دیر است یا خیلی زود. لحظهای غریب در بعد از ظهر.
«یک موجود هرگز نمیتواند وجود موجودی دیگر را توجیه کند.»
«آنها در پانسیونهایی که سفرهخانهٔ خودشان مینامند هول هولکی ناهار میخورند و، چون به کمی تجمل نیاز دارند، بعد از غذا میآیند اینجا قهوه میخورند و پوکر آس بازی میکنند؛ … آنها نیز برای وجود داشتن ناچارند گرد هم بیایند.»
«افسوس میخورم که همراهش نرفتم ولی دلش نمیخواست؛ او بود که از من درخواست کرد تنهایش بگذارم: او داشت کارآموزی تنهایی را شروع میکرد.»
«همه این آدمها وقتشان را سر این میگذارند که ما فی الضمیرشان را توضیح دهند، و با خوشحالی تصدیق کنند که آرا و عقایدشان یکی است.»
مطلب مشابه: جملات کتاب ایکیگای با متن انگیزشی و روانشناختی زیبا
من ماجراهایی نداشتهام. قضایا، رویدادها، حوادث، هرچه بخواهید برایم پیش آمدهاند، ولی ماجرا نه. این موضوعی مربوط به کلمات نیست؛ تازه دارم میفهمم. یک چیزی هست که بهاش بیشتر از چیزهای دیگر دلبسته بودم_ بدون اینکه درست متوجهش باشم. این چیز عشق نبود، خدا نکند. افتخار و ثروت هم نبود. این بود… باری، من خیال میکردم که در لحظههای معینی امکان داشت زندگیم کیفیت نادر و با ارزشی به خود گیرد. اوضاع و احوال فوقالعاده لازم نبود. خواهان کمی نظم و دقت بودم و بس. زندگی کنونیم چیز چندان شکوهمندی ندارد. اما گاه و بیگاه، مثلا وقتی در کافهها موسیقی مینواختند، من به عقب برمیگشتم و به خود میگفتم: پیشترها، در لندن، در مکناس، در توکیو من لحظههایی عالی به خود دیدهام، ماجراهایی داشتهام. این همان چیزی است که الان از من گرفته شده است. ناگهان، بیهیچ دلیل آشکار، همین حالا پی بردهام که ده سال به خود دروغ میگفتهام. ماجراها تو کتابها هستند. و مسلما هرچه در کتابها نقل میشود ممکن است به واقع روی دهد، ولی نه به همان طرز. به همین طرز روی دادن بود که آنقدر دلبسته بودم.
اول آنکه آغازها باید آغازهای حقیقی باشند. هیهات! الان به روشنی میبینم که چه میخواستهام. آغازهای حقیقی که مانند نوای پر طنین ترومپت و اولین نتهای یک نغمۀ جاز ناگهان نمایان میشوند، به ملال پایان میدهند و مدت زمان را استوار میگردانند؛ شبهایی که بعدا دربارهشان میگوییم: «گردش میکردم، یکی از شبهای ماه مه بود.» داریم گردش میکنیم، ماه تازه درآمده است، تنبل و دل آسوده و کمی توخالی هستیم. و سپس یکباره میاندیشم: « چیزی اتفاق افتاده است.» مهم نیست چه: یک صدای خفیف شکستگی در تاریکی، سایۀ سبکبالی که از خیابان میگذرد. ولی این رویداد کوچک شباهتی به بقیه ندارد: بیدرنگ میبینیم که آن پیشاپیش شبح بزرگی است که خط کنارهاش در مه گم شده است و همچنین به خودمان میگوییم: « چیزی شروع میشود.»
چیزی شروع میشود تا پایان یابد: ماجرا نمیگذارد بسطش دهند؛ تنها مرگش به آن معنایی میدهد. به سوی این مرگ، که شاید مرگ من هم باشد، بیبرگشت کشیده میشوم. هر لحظه فقط برای آن ظاهر میشود که لحظههای بعدی را بیاورد. به هر لحظه از صمیم قلب میچسبم: میدانم که آن لحظه یگانه و جایگزیننیافتنی است_ و با اینهمه هیچ حرکتی برای جلوگیری از نابودیش از من سر نمیزند. آن آخرین دقیقهای که_ در برلین، در لندن_ در آغوش این زنی میگذرانم که پریشب به او برخوردم_ دقیقهای که به شدت دوستش دارم، زنی که نزدیک است دوستش بدارم_ کمی بعد پایان خواهد یافت، و من این را میدانم. به زودی رهسپار کشور دیگری میشوم. دیگر هیچوقت نه آن زن را بازخواهم یافت و نه آن شب را. هرلحظه را وارسی میکنم، میکوشم تا رمقش را بکشم؛ هیچ چیز نیست که بگذرد و نگیرمش و برای همیشه در خودم نگهش ندارم، هیچ چیز، نه لطافت گذرندۀ این چشمهای زیبا، نه همهمۀ خیابان، نه روشنایی کاذب سحر: و با این حال دقیقه سپری میشود و من نگهش نمیدارم، دوست دارم که بگذرد.
و بعد ناگهان چیزی یکباره میشکند. ماجرا به پایان رسیده است، زمان جریان شل روزانهاش را از سر میگیرد. سرمیگردانم؛ پشت سرم، آن صورت زیبا و خوشآهنگ یکسره در گذشته فرومیرود. کوچک میشود، هنگام افول خود چروکیده میشود، و حالا پایان با آغاز یکی میگردد. در حینی که آن نقطۀ طلایی را با چشم دنبال میکنم، میاندیشم که موافقت خواهم کردحتی اگر چیزی نمانده بود بمیرم، ثروتی یا دوستی را از دست داده بودم که همه چیز را از نو بگذرانم، در همان اوضاع و احوال، از سر تا ته. ولی ماجرا نه دوباره شروع میشود و نه امتداد مییابد.
بله، این همان است که میخواستم_ هیهات! همان که هنوز میخواهم. وقتی که زنی سیاهپوست آواز میخواند خیلی شادمانم: اگر زندگی خود من موضوع آن نغمه بود به چه اوجهایی که نمیرسیدم.
آن فکر هنوز آنجاست، فکر نامناپذیر. به آرامی انتظار میکشد. الان گویی میخواهد بگوید:
«بله؟ همان چیزی است که تو میخواستی؟ خب، این درست همان چیزی است که تو هرگز نداشتهای ( یادت بیاور که خودت را با کلمات گول میزدی. فریبندگی مسافرتها، جریانهای عشقی با فاحشهها، نزاعها، زرقوبرقها را ماجرا مینامیدی) و همان چیزی است که هرگز نخواهی داشت_ و نه کس دیگری جز خودت.»
ولی چرا؟ چرا؟