جملاتی از کتاب دنیای سوفی اثر یوستین گردر با متن هایی درباره فلسفه
کتاب دنیای سوفی یک رمان فلسفی و معروفترین اثر یوستین گردر، نویسنده نروژی، است. این کتاب برای اولین بار در سال ۱۹۹۱ میلادی و در کشور نروژ منتشر شد و مورد استقبال عمومی قرار گرفت.
یوستین گردر با نوشتن ایتن رمان قصد داشت ۳ هزار سال از تاریخ فلسفه جهان را به سادهترین شکل ممکن برای دانشآموزان خود تشریح کند.
این نویسنده توانست نکات ارزشمندی از علم فلسفه را در قالب یک داستان بگنجاند تا یادگیری آنها برای نوجوانان ساده و لذتبخش باشد.
همانطور که پیش از این نیز مطرح شد، دنیای سوفی نه تنها در ادبیات کودک و نوجوان بلکه در ادبیات بزرگسال نیز جایگاه ویژهای پیدا کرد.
ما امروز جملاتی از این کتاب را گردآوری کردهایم که امیدواریم از خواندن آنها نهایت لذت را ببرید.
فهرست موضوعات این مطلب
خلاصه داستان دنیای سوفی

شخصیت اصلی کتاب دنیای سوفی، سوفی آموندسن است که در آستانه ۱۵ سالگی قرار دارد. ماجرا از آنجایی شروع میشود که سوفی یک نامه عجیب از سمت فردی ناشناس دریافت میکند؛ نامهای که تنها دو سوال دارد: تو کیستی؟ جهان از کجا میآید؟
سوفی در نامههای بعدی با سوالات بیشتری از فلسفه و خودشناسی مواجه میشود؛ سوالاتی مانند «جهان چگونه به وجود آمد؟»، «هدف از خلقت چیست؟»، «خاستگاه فلسفه چیست؟» و «تاریخ چیست؟» که ذهن او را آشفته میسازند.
نامههایی که در ابتدا به دست سوفی میرسند، او را با یونان باستان و سقراط آشنا میکنند و به طرح سوالات بنیادین زندگی بشری میپردازند. این دختر جوان به دنبال پاسخی برای سوالهای خود میگردد و در نهایت فرستنده ناشناس نامهها را ملاقات میکند. آلبرتو ناکس یک فیلسوف است که تصمیم دارد دانش خود را در اختیار سوفی قرار دهد.
آلبرتو آموزش خود را از تعریف سرگذشت فیلسوفان آغاز و سوفی را با سقراط، افلاطون و ارسطو آشنا کرد.
سپس به شرح مکتب هلنیسم یا همان یونانیگری میپردازد و قرون وسطا، دوره رنسانس و عصر باروک را بررسی میکند. پس از بیان نظرات دکارت، اسپینوزا، جان لاک، هیوم و بارکلی، وارد عصر روشنگری میشود.
ناکس عقاید کانت را به سوفی توضیح میهد و رومانتیسیسم را برای او تشریح میکند. هگل، کرکهگور، مارکس، داروین و فروید فیلسوفان بعدی هستند که آلبرتو به بررسی نظراتشان میپردازد تا در پایان به عصر حاضر برسد و نظریه انفجار بزرگ را مطرح نماید.
سوفی در این داستان نماد بسیاری از نوجوانان دنیای امروز است که سوالات بیجواب زیادی از کیستی و چیستی خود در ذهن دارند.
یوستین گردر سعی داشته با نوشتن داستانی از زبان یک دختر نوجوان به این سوالات پاسخ دهد و تاریخ فلسفه را به طور طبقهبندی شده به مخاطب خود بیاموزد. این رمان یکی از کتابهایی است که هرکسی بخواهد با مقدمات دانش فلسفه آشنا شود، سراغ آن میرود. در کتاب صوتی دنیای سوفی مفاهیم پیچیده فلسفی در قالب یک داستان جذاب و از طریق نامهها و ملاقاتهای سوفی و آلبرتو آموزش داده میشوند.
بریده هایی از این کتاب جذاب
انسان بهخوشبختی نخواهد رسيد مگر آن که تمامی استعدادهائی را که بالقوه در مالکيّت خود دارد، شکوفان سازد و گسترش دهد.
… ضرورت داشته است تا در لحظهای معين چيزی از عدم پديد آيد…
وقتی تو سايهای میبينی، بهخود میگوئی که چيزی اين سايه را انداخته است. مثلاً سايهی يک حيوان: شايد يک اسب، اما کاملاً مطمئن نيستی. در اينجا تو رو برمیگردانی و اسب حقيقی را که بیترديد بسيار زيباتر است، با خطوط مشخص بدنش که دقيقتر از سايهی اوست، مشاهده میکنی. افلاطون میانديشيد که تمامی پديدههای طبيعی فقط سايههای شکلها يا مثالهای ابدی هستند. با وجود اين، روشن است که اکثريت بزرگ مردمان از زيستن در ميان سايهها رضايت دارند. باور دارند که فقط سايهها وجود دارند و آگاه نيستند که سايهها جز انعکاسها نيستند. و چنين است که ويژگی جاودان روح خود را فراموش میکنند.
آدمی ديگر غير از هيوم، دو هزار و پانصد سال پيشتر، وجدان آدمی را تجزيه و تحليل کرده و اسطوره يک متنِ فناناپذير را رد کرده و درهم شکسته بود. ــ کی بود؟ ــ بودا، بيان اين دو چنان نزديک است که در برخی موارد حيرتآور بهنظر میرسد. بودا زندگی آدمی را بهمثابهی دايرههای پیدرپی روانی و جسمی مینگريست که در هر لحظه موجود بشری را تغيير حالت میدهند. طفل نوزاد همان موجود بهبلوغ رسيده نيست و من امروز همان آدمی که ديروز بودم، نيستم. بودا میگويد دربارهی هيچ چيز نمیتوانم بگويم که «اين متعلق بهمن است» و هيچ چيز اين اجازه را بهمن نمیدهد که بگويم: «اين، من هستم». «من» يا هستهی بیتغيير شخصيت وجود ندارد.
هيوم میگويد: «کلکسيون يا مجموعهای هستند از محتويات گوناگون وجدان آگاه که با سرعت تمام جانشين يکديگر میشوند و مدام در حال تغيير و جنبشاند» بنابراين ما يک شخصيتِ پايه که تمام هيجانها و دريافتها بيابند و در آن جايگزين شوند و يکی بعد از ديگری استوار گردند، نداريم. چيزی است شبيه فيلم روی پرده؛ تصويرها چنان بهسرعت حرکت میکنند که ما متوجه نمیشويم که فيلم از تعداد بیشماری تصويرهای جداگانه و مجزا تشکيل شده است. در واقع، يک فيلم جز مجموعهای از لحظهها نيست. ــ گمان میکنم که من آن را رها کنم. ــ میخواهی بگوئی که نمايش فريبدهندهیِ «منِ» خودت را که گمان میکردی بیتغيير است، رها میکنی؟ ــ بهکلّی ناگزيرم.
در زندگی چه چيزی از همه مهمتر است؟ برای کسی که بهاندازه کفايت رفع گرسنگی نمیکند اين چيز مهم، مواد غذائی خواهد بود. برای کسی که در سرماست، حرارت است. و برای کسی که از تنهائی رنج میبرد، البته همنشينی با ديگر مردمان. اما، فراتر از اين ضرورتهای اوليه، آيا باز هم چيزی هست که تمامی مردم بهآن نياز داشته باشند؟ فلاسفه گمان دارند که آری. میگويند که انسان فقط با شکم زندگی نمیکند. البته تمام مردم بهغذا نياز دارند و نيز بهعشق و محبت. اما چيز ديگری هم هست که بهآن نيازمنديم: اينکه: ما که هستيم و چرا زندگی میکنيم. ميل بهدانستن اينکه چرا ما زندگی میکنيم، سرگرمیای «عرضی» و تصادفی چون کلکسيون کردن تمبر پست نيست. آن کس که ذهن خود را بهاين قبيل مسائل مشغول میدارد، در اين مسير با تمامی نسلهای ديگری که پيش از او در جهان زيستهاند همراه است.

يکی از مهمترين شخصيتهای رنسانس «مارسيل فیسين Marsile ficin» نام داشت. او فرياد زد: «خودت خود را بشناس، آه، ای نژاد خدائی، بهصورت انسان درآمده!» و ديگری «پيک دولا ميراندول Pic de la mirandole» کتابی بهنام «گفتاری دربارهی شايستگی انسان» بهرشته تحرير کشيد؛ چيزی که در قرون وسطی، عصری که در آن همه چيز از خدا منبعث میشد، غيرقابل تصور بود. اومانيستهای رنسانس همه چيز را از خود انسان آغاز میکردند و از او منبعث میدانستند.
و زمانی که شخص «بيمار» میشود، بهدليل آن است که بهعلت يک عدم تعادل جسمی يا روانی «از خط خود خارج میشود» راهی که انسان را بهسلامت میرساند از ميانهروی، هماهنگی و «يک روان سالم در يک اندام سالم» میگذرد. در روزگار ما جز از «علم الاخلاق پزشکی» سخن نمیرانند. منظور آن است که يک طبيب بايد دانش پزشکی خود را براساس احترام و رعايت برخی قوانين اخلاقی بهکار ببرد، مثلاً طبيب حق ندارد برای کسانی که در سلامت کامل بهسر میبرند نسخه بنويسد و داروهائی تجويز کند؛ همچنين موظف بهحفظ اسرار حرفهای است، يعنی که حق ندارد روايتهای بيمار خود را پيرامون بيماریاش بهديگری نقل کند. اينها همه از «بقراط» میآيد. بههمين دليل از شاگردانی که میخواهند پس از فراغت از تحصيل طب، بهدرمان بيماران بپردازند. میخواهند تا سوگندنامه بقراط را بخوانند و بهآن متعهد شوند.
بهتالس اين تعبير را نيز نسبت دادهاند که گفته است: «همه چيز پر از خدايان است». در اين مورد بهدرست هرگز معلوم نشده است که منظور او چه بوده است. بهاين دليل است که ملاحظه کرده است اين خاک سياه رنگ منشاء همه چيز از گلهای دشتهای گندم گرفته تا حشرات و سوسکهاست؟ او در اين انديشه بوده است که زمين انباشته از «جوانههای زندگی» است که بسيار کوچک و غيرقابل رويتاند.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب مغازه خودکشی از ژان توله با متن هایی درباره مرگ و امید
ــ خيلی مهم نيست که بدانيم کی هستيم. اصل اين است که وجود داشته باشيم
«دو چيز است که قلب مرا مالامال از تحسين و ستايش میکنند و انديشهام را بيش از همه بهخود میکشند و مشغول میدارند: آسمان ستارهگون برفراز سرم و حکم اخلاق در درون وجودم».
روشن است که اکثريت بزرگ مردمان از زيستن در ميان سايهها رضايت دارند. باور دارند که فقط سايهها وجود دارند و آگاه نيستند که سايهها جز انعکاسها نيستند. و چنين است که ويژگی جاودان روح خود را فراموش میکنند.
… تنها ويژگی برای يک فيلسوف خوب شدن حيرت کردن است… سوفی حتی لحظهای ترديد نداشت که نويسندهی نامههای ناشناس باز هم با او تماس خواهد گرفت. ولی تا آن زمان بايد زبان در کام کرد.
بریده های کتاب دنیای سوفی
انسان فقط با شکم زندگی نمیکند. البته تمام مردم بهغذا نياز دارند و نيز بهعشق و محبت. اما چيز ديگری هم هست که بهآن نيازمنديم: اينکه: ما که هستيم و چرا زندگی میکنيم.
بهاين نتيجه رسيد که فلسفه حقيقتا چيزی نيست که بتوانند آن را فراگيرند، بلکه فقط شايد بتوانند فراگيرند که چگونه بهروش و طريقهی فلسفی فکر و انديشه کنند.
فيلسوف اندک اندک خويشتن را از قيد مذهب آزاد کرد. میتوان گفت که فلاسفه، نخستين قدمها را بهسوی يک نوع تفکر علمی برداشتند و پيشگامان سبب آن دانشی شدند که بعدها «علم طبيعت» شد.

فرهنگ هند و اروپائی را پيش از هر چيز اعتقاد بهخدايان متعدد مشخص و ممتاز میکند که همان «چند خدائی» يا Polytheisme است. اسمهای خدايان و اصطلاحات و تعبيرات بسيار در مفاهيم مذهبی در سراسر سرزمينهای هند و اروپائی مشابهتها دارند و در همه جا يکديگر را باز میيابند. مثالهائی چند برايت میآورم: هنديان باستان خدای آسمان را بهنام ديائوس Dyaus ستايش میکردند. در يونانی اين اسم مبدل میشود بهزئوس Zeus، در زبان لاتين میشود ژوپيتر Jupiter (يعنی پدر يوو Jov يا «Père Jov» و در زبانهای قديمی اسکانديناوی میشود تير Tyr). اسمهای دياگوس، زئوس، يوو و تير «روايتهای گويشی» متفاوت از يک اسم واحد و مشترکاند.
در مدرسه بهاو آموخته بودند که آفريدگار دنيا را خلق کرده است و بنابراين کوشيد تا در اين بيان تسلائی برای ذهن خود فراهم سازد. اما اين نيز او را کاملاً راضی نمیکرد. خب، درست، آفريدگار دنيا را آفريده است، اما خود او را کی؟ خود او از منشاء هيچ چيز ديگر ساخته نشده است؟ نه، اين هم درست در نمیآمد.
يک فيلسوف کسی است که حقيقتا هرگز بهدنيا عادت نمیکند. برای فيلسوف، چه مرد و چه زن، جهان چيزی بيان نشدنی، پر از راز و معما است. بنابراين فيلسوفها و کودکان خردسال در يک خصلت بزرگ با يکديگر شريکاند. میتوان گفت که فيلسوفان در تمامی دوران زندگی خود از پوستی لطيف و ظريف چون کودکان برخوردارند.
اما جائی هست که در آن روشنائی در سياهی گم میشود. در واقع تاريکی بهمعنای واقعی وجود ندارد. آنچه هست نبود و فقدان روشنائی است.
خود او وجودی بود که تصادفا در آنجائی که بود زاده شده بود. اما با آگاهی از ريشههای تاريخی خود، میتوانست کمی کمتر صرفا حاصل يک تصادف باشد.
زندگی و مرگ پشت در پشت بر دو روی سکه ايستاده بودند. انديشيد که احساس زنده بودن کردن بدون فکر کردن بهاينکه روزی مرگ در خواهد رسيد غيرممکن است؛ و در همان حال بهمرگ انديشيدن، بدون در همان لحظه معجزهی حيرتانگيز زنده بودن را احساس کردن، ميسر نخواهد بود.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب کتابخانه نیمه شب از مت هیگ درباره زندگی یک زن
ناگهان دريافت که آدمها، چه در مدرسه و چه در جای ديگر، بهچيزهای صرفا روزمره علاقه نشان میدهند. اما قطعا پرسشهائی اساسیتر و دشوارتر از آنچه در برنامه درسهاست نيز بايد وجود داشته باشد!
همچنين آدمهائی پيدا میشوند که بدون آن که بهمذهب خاصی تعلق و پيوستگی داشته باشند میتوانند سير و سلوک عارفانهای ارائه دهند. آنها ناگهان در درون خود چيزی احساس کردهاند که آن را «وجدان کائناتی» يا «احساس ستارهای» نام گذاشتهاند. احساس کردهاند که از زمان کنده شدهاند و دنيا را «در زير زاويهی ابديت» آن تجربه میکنند.
راداکريشنان، رئيسجمهوری سابق هند روزی گفت: «تو بايد همنوع خودت را چون خودت دوستبداری زيرا خود همنوع خود هستی. اين خيال باطل و توهم تو است که بهتو میباوراند که همنوع تو چيزی غير از خود تو است».
«بههمان ترتيب که برخی اديان آن کس را که بهيک خدای حاضر در بيرون از وجود شخص خود ايمان و اعتقاد ندارد، بیخدا و لامذهب مینامند، بههمان صورت ما نيز میگوئيم که بیخدا و لامذهب آدمی است که بهخودش ايمان ندارد. بیاعتقادی بهشکوه و عظمت روح خود را ما بیخدائی يا لامذهبی Atheisme نام میدهيم.»

لفظ «گهواره» را برای کتابهائی بهکار میبرند که در آغاز پيدايش صنعت چاپ و بهگفتهی ديگر در زمان کودکی چاپخانه چاپ شدهاند. يعنی پيش از سدهی پانزدهم ميلادی. ــ آيا اين کتاب واقعا اينقدر قديمی است؟ ــ آری، واقعا قديمی. اين سه اختراع که بهتو نشان دادم، (قطبنما، باروت و چاپخانه)، اين عصر تازه را که رنسانس نام گذاشتهايم، پی افکندهاند.
همهی مردمان خود را بهدست امواج شط تاريخ نمیسپارند. بايد آدمهائی نيز باشند که آنچه را که بر کنارههای رودخانه میماند، گردآوری کنند.
آن کس که از درسهای ۳۰۰۰ ساله چيزی نياموزد، در زندگی کاری جز روز را بهشب رساندن نمیکند. گوته
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب باشگاه پنج صبحی ها رابین شارما با جملات پیشرفت و موفقیت
اين ايمان تزلزلناپذير را بهعقل و خرد انسانی، در اصطلاح مکتب «عقلگرائی» Rationalisme يا تعقلی مینامند. يک آدم عقلگرا يا خِرَدگرا کسی است که برای او عقل سرچشمه و منبع شناسائی جهان است.
اناکسيمن در همان حال که «هوا» و «مه» را اصل و سر سلسله همه چيز میداند میگويد که فقط پيوند خاک هوا، آتش و آب قادر بهآفرينش زندگی است؛ و با آئين تالس همراه میشود که فقط يک عنصر واحد پايه و اساس تمامی اشکال طبيعت است.
خواندنِ آنچه ديگرِ کسان انديشيدهاند میتواند ما را ياری دهد تا داوری ويژه خود را پيرامون زندگی بهدست آوريم.
در زندگی چه چيزی از همه مهمتر است؟
آن کس که از درسهای ۳۰۰۰ ساله چيزی نياموزد، در زندگی کاری جز روز را بهشب رساندن نمیکند. گوته
آن کس که ذهن خود را بهاين قبيل مسائل مشغول میدارد، در اين مسير با تمامی نسلهای ديگری که پيش از او در جهان زيستهاند همراه است. منشاء عالم، کره زمين و زندگی، مسئلهای مهمتر و حساستر از آن است که مثلاً بدانيم کدام کس بيشترين مدالها را در آخرين بازیهای المپيک نصيب خود کرده است.
دريافت که در تمامی ادوار، مردمان نياز داشتهاند تا برای نمودهای طبيعی توضيح و بيانی بيابند. شايد نمیتوانستهاند از اين نياز درگذرند؟ و ناگزير چون هنوز علم بهجهان نيامده بوده است، بهآفريدن اسطورهها پرداختهاند.

سوفی عزيز، مطلب من اين است که تو نبايد در زمره اين آدمهائی باشی که دنيا را بهمنزله يک امر بديهی پذيرفتهاند و میپذيرند.
تنها خصلت لازم برای يک فيلسوف خوب شدن تعجب کردن است.
خب، درست، آفريدگار دنيا را آفريده است، اما خود او را کی؟
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب معجزه سپاسگزاری اثر راندا برن با متن های زیبا درباره موفقیت
تمام کهکشانها، يا اين مجموعه «اَبر ستارهای» که نامی است که ما برآن گذاشتهايم، بر پهنهای بهوسعت نور هزار سال نوری گسترده شدهاند و اين مدت زمانی است که نور طی میکند تا از اين سو بهآن سوی کهکشانها سفر کند.
آدم شايد میتواند دوستان خود را انتخاب کند، اما خودش را نمیتواند. حتی نمیتواند انتخاب کند که يک انسان خلق شود.
نظريه بقراط برآن است که بهترين دفاع عليه بيماری، بهسادگی و بههنجار زيستن است. سلامت، در وجود انسان امری طبيعی است؛ و زمانی که شخص «بيمار» میشود، بهدليل آن است که بهعلت يک عدم تعادل جسمی يا روانی «از خط خود خارج میشود» راهی که انسان را بهسلامت میرساند از ميانهروی، هماهنگی و «يک روان سالم در يک اندام سالم» میگذرد.

میکوشيد تا خود را بهبودن خودش متقاعد کند بهاين خيال که هرگونه انديشه جاودانه نزيستن را از ذهن براند.
هوشمندترين آدم آن کس است که میداند که نمیداند.
همه چيز از يک رشته تغييرات در زمينههای فرهنگی و اقتصادی و بالاخص گذار از يک اقتصاد خانوادگی بهيک اقتصاد مالی و پولی آغاز شد. در حوالی پايان عصر قرون وسطی شهرها گسترده شده بودند، نيروی کار بسيار بود، مبادله و تجارتِ کالاهای جديد رونق داشت و اقتصادی استوار بر نظام بانکی و جريان آزادانه پول پا گرفته بود. زمان، ناظر شکل گرفتن يک بورژوازی و نظم شهرنشينی بود که تا حدود زياد موفق شده بود خود را از قيد و بندهای طبيعت، بهياری کار و فعاليت آزاد سازد. هر چه برای زندگی کردن ضرورت داشت از طريق پرداخت پول قابل خريد بود و اين مطلب، وسيلهای شد برای تشويق و ترغيب خوب کار کردن و پرورش دادن نيروی تخيل و ابداع و آفرينشها. انسان بهعنوان فردی از جامعه با چالشها و مبارزهطلبیهای تازه رودرو شده بود.
ــ «رنسانس» يک جنبش بزرگ نو شدن فرهنگ در پايان سدهی چهاردهم ميلادی است. اين جنبش در ايتاليای شمالی پديد آمد، ليکن در سدههای پانزدهم و شانزدهم شتابان گسترده شد. ــ آيا يک بار نگفتی که لفظ «رنسانس» بهمعنای «دوباره زاده شدن است»؟ ــ درست همين است و آن چه بايد دوباره زاده میشد، هنر و دانش و فرهنگ عهد باستان بود.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب درمان شوپنهاور از اروین یالوم با متن های بریده شده فلسفی از کتاب
«رنسانس» يک جنبش بزرگ نو شدن فرهنگ در پايان سدهی چهاردهم ميلادی است. اين جنبش در ايتاليای شمالی پديد آمد، ليکن در سدههای پانزدهم و شانزدهم شتابان گسترده شد. ــ آيا يک بار نگفتی که لفظ «رنسانس» بهمعنای «دوباره زاده شدن است»؟
«رنسانس» يک جنبش بزرگ نو شدن فرهنگ در پايان سدهی چهاردهم ميلادی است.
پس از درگذشت پيامبر اسلام در سال ۶۳۲، شرق ميانه و آفريقای شمالی بهاسلام پيوستند و اندکی بعد اسپانيا نيز بهآنها ملحق شد.
اصطلاح قرون وسطی در عصر «رنسانس» ابداع شد.
در سال ۳۹۵ امپراتوری روم بهدو بخش شد: امپراتوری غربی با شهر رم و امپراتوری شرقی با شهر جديد قستنطنيه (استانبول).
هنديان باستان خدای آسمان را بهنام ديائوس Dyaus ستايش میکردند. در يونانی اين اسم مبدل میشود بهزئوس Zeus، در زبان لاتين میشود ژوپيتر Jupiter (يعنی پدر يوو Jov يا «Père Jov» و در زبانهای قديمی اسکانديناوی میشود تير Tyr). اسمهای دياگوس، زئوس، يوو و تير «روايتهای گويشی» متفاوت از يک اسم واحد و مشترکاند.
افلاطون دنيای ايدهها را از دنيای محسوسات مشخص میکرد و آشکارا روح و جسم انسان را از يکديگر جدا میساخت و بهاين ترتيب در انسان يک دوگانگی قائل بود: جسم او مانند هر چيز ديگر اين دنيای سفلی يا دنيای محسوسات از خاک و گرد و غبار تشکيل میشد، در حالی که روح او جاودان و ابدی بود
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چهار اثر فلورانس اسکاول شین با متن های زیبا

مشهورترين نوافلاطونيان «پلوتين Plotin (فلوطين)» (حدود ۲۰۵ تا ۲۷۰ ميلادی) است که حکمت را در اسکندريه آموخت و بعد در رم مستقر شد.
راداکريشنان، رئيسجمهوری سابق هند روزی گفت: «تو بايد همنوع خودت را چون خودت دوستبداری زيرا خود همنوع خود هستی. اين خيال باطل و توهم تو است که بهتو میباوراند که همنوع تو چيزی غير از خود تو است».
عقل نيز مانند وجدان میتواند بهيک عضله تشبيه شود. اگر از يک عضله بدن استفاده نشود، بهتدريج ضعيف و ناتوان خواهد شد.»
نخستين شکل آن حکومت پادشاهی (Monarchie) است که در آن فقط يک تن رئيس دولت يا مملکت است. برای آن که چنين دولتی خوب باشد شرط آن است که به «استبداد» و نظام جبّار مبدل نشود، بهاين معنا که يک رهبر واحد برای منفعت شخص خود بردولت دست نيندازد
زيستن در تعادل و ميانهروی يگانه وسيلهای است در دست انسان برای رسيدن بهخوشبختی و «هماهنگی»
فلسفه واقعا چيزی فوقالعاده است، زيرا بهياری فلسفه میتوانست تمامی ايدهها را با ميزان عقل و خرد خويش تعقيب کند بیآن که نيازمند آن باشد تا آنچه را که در کلاس درس آموخته است بهخاطر آوَرَد. بهاين نتيجه رسيد که فلسفه حقيقتا چيزی نيست که بتوانند آن را فراگيرند، بلکه فقط شايد بتوانند فراگيرند که چگونه بهروش و طريقهی فلسفی فکر و انديشه کنند.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب اثر مرکب دارن هاردی؛ جملات برای موفقیت و رشد شخصیتی

آن کس که از درسهای ۳۰۰۰ ساله چيزی نياموزد، در زندگی کاری جز روز را بهشب رساندن نمیکند. گوته
اصطلاح (Flue) در زبان انگليسی يا انفلوانزا Influenza در زبان نروژی که بهمعنای «گريپ» است در اصل بهمعنای آن است که انسان در زير تأثير نفوذ Influence شوم ستارگان قرار گرفته است.
برفراز معبد دلف عبارتی مشهور حک شده بود: «خودت را بشناس!» اين عبارت بهياد مردمان میآورد که همه فانیاند و هيچکس نمیتواند از تقدير خويش بهدررود.
باور داشتن «سرنوشت Fatum» بهمعنای آن است که هر چه اتفاق میافتد از پيش تصميم گرفته شده است. ما اين «فرايافت Concept» را در سراسر جهان از زمانهايی بسيار کهن تا روزگار خودمان میبينيم.
علت صوری Cause efficient» آن است که آب سرد میشود علت فاعله Caust formelle آن است که شکل و طبيعت آب، افتادن و فروريختن برروی زمين است. اگر تو نتوانی چيزی براين علتها بيفزائی، ارسطو، بهآنها کفايت نمیکند و اضافه میکند که باران بهاين دليل میبارد که گياهان و جانوران برای روئيدن و بزرگ شدن بهآب باران نياز دارند. اين همان چيزی است که آن را «غائيت Finalite» نام میدهد.
دريا میتواند در دل آبهای ژرف خود ماهیهای عظيمالجثهای داشته باشد که با چشم معمولی ديدنی نيستند.
ليکن بايد پذيرفت که پزشکی مدرن در اين مورد با يک دشواری بزرگ مواجه است. برخی از ميکربها بيشتر از سابق مهاجم و پيکارجو شدهاند. بايد بهياد آورد که در گذشته تعدادکمی از اطفال میتوانستند از بيماریها سالم بهدرآيند. پزشکی مدرن تا حدودی فراگرد انتخاب طبيعی را از اعتبار انداخته است، اما آنچه که در آغاز انسان را ياری داده است تا بر ضعف و فتورهای گذرا فايق آيد در انتهی موجب شده است که نوع بشر شکنندهتر و آسيبپذيرتر شود و در برابر خطراتی که او را تهديد میکنند پايداری کمتری نشان دهد. اگر بهاين مطلب درست انديشه نشود، آهسته آهسته بهسوی «تباهی» نوع بشر گام برخواهيم داشت و در دراز مدت نوع بشر برای مبارزه و پايداری در برابر بيماریهای بزرگ از آن کولهبار ارثی کافی برخوردار نخواهد بود
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب وقتی نیچه گریست از اروین یالوم؛ جملات و متن های بریده شده از کتاب
غمآور نيست که اکثر آدمها بايد بيمار شوند تا قدر زندگی را بشناسند؟
و در هر حال پيشتر از آن که کودک حرف زدنِ درست را فراگيرد ـ و خيلی پيشتر از آن که بهگونهای فلسفی پيرامون امور انديشه کند ـ دنيا برای او امری عادی و معمولی میشود. و اگر عقيدهی مرا میخواهی سوفی، میگويم چقدر جای تأسف است!
اپيکور بهسادگی میگفت که «مرگ بهما مربوط نمیشود. زيرا تا زمانی که وجود داريم، مرگ وجود ندارد؛ و زمانی هم که مرگ آمد ما ديگر وجود نداريم.» (اين مطلب هم درست است که تاکنون هرگز کسی نشنيده است که مردهای از مرگ خود شکايت داشته باشد!)
ارسطو از سه نوع خوشبختی گفتوگو میکند: نخستين شکل خوشبختی برخورداری از لذات و سرگرمیهاست. دومين شکل آن بهعنوان يک شهروند آزاد و مسئول زيستن است. سومين شکل خوشبختی، زيستن بهمثابهی يک مرد دانشمند و حکيم است. ارسطو خاطرنشان میکند که برای خوشبخت زيستن بايد اين سه شرط در آدمی گردآيند.

آمپدوکل براين گمان است که در طبيعت دو «نيرو» در تلاشاند: «عشق» و «نفرت» آنچه چيزها را بهيکديگر میپيوندد عشق است و آنچه از هم جدا میکند نفرت است.
بههمان ترتيب که برخی اديان آن کس را که بهيک خدای حاضر در بيرون از وجود شخص خود ايمان و اعتقاد ندارد، بیخدا و لامذهب مینامند، بههمان صورت ما نيز میگوئيم که بیخدا و لامذهب آدمی است که بهخودش ايمان ندارد.
گرامی شمار بهار کوتاه زندگی را که منشأ همه چيز روی زمين است! خردهترينها نيز رستاخيزی خواهند داشت و فقط صورتها فنا خواهند شد. نسلها، نسلهای تازه میپرورند، و میگذارند تا بشريت در راهش بهپيش، شکوفان شود؛ در درازای ميليونها سال؛ انواع، نوعها پديد میآورند. دنياها بهزوال میروند و باز زاده میشوند. تو، ای تو که توان شکفتن داری؛ خود را با لذتهای حيات بياميز؛ و برای ستايش از ابديتی که بهسرنوشت انسانها هديه شده است؛ در بهار عمرت، از لحظهها لذت برگير؛ بهگردباد بینهايت؛ سهم خود را، هر چند ناچيز و اندک ادا کن؛ و از ابديت اين روز، سرمست شو!
متن های زیبا از کتاب دنیای سوفی
… تنها ويژگی برای يک فيلسوف خوب شدن حيرت کردن است…
«فقط حالاست که من پی میبرم زندگی چقدر زيباست.»
وقتی میپذيرفت که زندگیاش ممکن است روزی پايان يابد، اين احساس که چه بخت و اقبال فوقالعادهای داشته است که زنده و در عالم حيات است، نيز در او بيدار میشد. گوئی دو روی شير و خط يک سکه که در دستش میگرديدند، آنچه بهوضوح بر يکی از دو رويه سکه ظاهر میشد در رويه ديگر آن نيز حضوری مسلم داشت. زندگی و مرگ پشت در پشت بر دو روی سکه ايستاده بودند. انديشيد که احساس زنده بودن کردن بدون فکر کردن بهاينکه روزی مرگ در خواهد رسيد غيرممکن است؛ و در همان حال بهمرگ انديشيدن، بدون در همان لحظه معجزهی حيرتانگيز زنده بودن را احساس کردن، ميسر نخواهد بود.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب فراسوی نیک و بد نیچه؛ متن های سنگین از این کتاب فلسفی
او نيز سالخورده میشود و روزی میميرد. روزگاری در اين جهان مانده است و بعد رفته است و هرگز بازنگشته است و باز نخواهد گشت.
خدايا که زيستن چه خوب است و زندگی چه زيباست!
«مرگ بهما مربوط نمیشود. زيرا تا زمانی که وجود داريم، مرگ وجود ندارد؛ و زمانی هم که مرگ آمد ما ديگر وجود نداريم.»
آن کس که از درسهای ۳۰۰۰ ساله چيزی نياموزد، در زندگی کاری جز روز را بهشب رساندن نمیکند.
در کمدی «هر طور دوست داريد» مینويسد: دنيا سراسر صحنه نمايش است، و مردان و زنان، همگی، بازيگران آن، هر يک بهصحنه میآيند، و يک يک از صحنه بيرون میروند، و ما در ازای زندگیمان بازيگران نقشهائی چنديم. و در «مکبث»: زندگی، سايهای است که میگذرد… بازيگری بینوا ساعتی بر صحنه خودی مینماياند و بعد ديگر کسی را از او خبر نمیشود؛ قصهای است پر از هياهو و خروش که ابلهی آن را حکايت میکند. و خالی از معناست.

سوفی، شايد تو در هضم مطالب بهزحمت افتاده باشی. من کوشش تازهای میکنم: سقراط عقيده داشت که اگر کسی برخلاف باورها و اعتقادهای خود رفتار کند نمیتواند سعادتمند و خوشبخت باشد؛ و کسی که میداند چگونه میتواند بهخوشبختی رسد، همه کار برای خوشبخت شدن خواهد کرد. بههمين دليل است که کسی که میداند نيک چيست کاری خواهد کرد که نيک باشد. زيرا، که را میتوان يافت که نخواهد خوشبخت باشد؟ و تو، سوفی، تو در اين خصوص چه فکر میکنی؟ آيا میتوانی خوشبخت زندگی کنی اگر پيوسته آن کنی که در ژرفای درون خود بدانی که آنچه میکنی نيک و درست نيست؟ بسيار کسان هستند که وقت خود را بهدروغگوئی، بهدزدی و بهتهمت زدن بهديگران میگذرانند. خب! آيا تو برآن گمان نيستی که اين قبيل آدمها در عين حال کاملاً آگاهاند که آنچه میکنند خوب نيست، يا لااقل توجيه شدنی نيست؟ آيا تو فکر میکنی که همهی اين کارها خوشبختشان میکند؟ سقراط، چنين فکر نمیکرد.
در زندگی چه چيزی از همه مهمتر است؟ برای کسی که بهاندازه کفايت رفع گرسنگی نمیکند اين چيز مهم، مواد غذائی خواهد بود. برای کسی که در سرماست، حرارت است. و برای کسی که از تنهائی رنج میبرد، البته همنشينی با ديگر مردمان. اما، فراتر از اين ضرورتهای اوليه، آيا باز هم چيزی هست که تمامی مردم بهآن نياز داشته باشند؟ فلاسفه گمان دارند که آری. میگويند که انسان فقط با شکم زندگی نمیکند. البته تمام مردم بهغذا نياز دارند و نيز بهعشق و محبت. اما چيز ديگری هم هست که بهآن نيازمنديم: اينکه: ما که هستيم و چرا زندگی میکنيم.
معلم جز از مطالب پيشپا افتاده سخن نمیگفت. چرا بهجای آن از طبيعت انسان يا از دنيا و منشاء آن بحث نمیکند؟
غمآور نيست که اکثر آدمها بايد بيمار شوند تا قدر زندگی را بشناسند؟ يا ضرورت دارد که همه مردم نامهای اسرارآميز در جعبه نامههای خانهی خود بيابند؟
آدم شايد میتواند دوستان خود را انتخاب کند، اما خودش را نمیتواند.
سوفی دفتر و کاغذ را بهکناری گذاشت و مشغول غذا دادن بهشرکان شد؛ و بعد با کاغذ اسرارآميزی که در دست داشت در آشپزخانه نشست. تو که هستی؟ چه پرسش ابلهانهای! مثل اينکه نمیدانست که او سوفی آموندسن است! اما در نهايت اين سوفی که بود؟ اين را درست نمیدانست. و اگر بهاسم ديگری ناميده میشد؟ مثلاً «آنه تيبسن» و در اين صورت آيا کس ديگری میبود؟ ناگهان بهيادش آمد که پاپا اول میخواسته است اسم او را «ليلمور» بگذارد. سوفی کوشش کرد دست دراز کند و خود را «سينووه آموندسن» معرفی کند، اما نه، جور درنمیآمد. در اين صورت با هر اسم تازه، دختری کاملاً متفاوت پديدار میشد.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب آیین زندگی اثر دیل کارنگی؛ متن های تاثیرگذار زیبا درباره زندگی
بهدليلهای گوناگون، اکثريت اشخاص چنان درگير مسائل روزمره زندگی اند که وقت و مجالی برای حيرت کردن از زندگی ندارند
هر چند که مسائل فلسفی بهتمامی مردمان مربوط اند اما تمامی مردم بهفلسفه روی نمیآورند و فيلسوف نمیشوند.
انسان چنان زنده بودن خود را عجيب يافت که مسائل فلسفی بهخودی خود پديد آمدند
تنها ويژگی برای يک فيلسوف خوب شدن حيرت کردن است.
«عقيدهی اکثريت مردم در حد بازی بچههاست»
اين اصطلاح را شنيدهای که «تا چيزی را با دو چشم خود نديدهای باور مکن»؟ خب، برای پارمنيد اين اصطلاح باد هواست! بهعقيده او حواسِ ما تصوير نادرست و غلطی از جهان بهما میدهند، تصويری که با آنچه عقل میگويد مطابقت ندارد. کار او بهعنوان فيلسوف اين شد که «خيانت حواس» را در اشکال گوناگون آن برای ما ثابت و بديهی سازد. اين ايمان تزلزلناپذير را بهعقل و خرد انسانی، در اصطلاح مکتب «عقلگرائی» Rationalisme يا تعقلی مینامند. يک آدم عقلگرا يا خِرَدگرا کسی است که برای او عقل سرچشمه و منبع شناسائی جهان است.

ـ پارمنيد گمان داشت که هيچ چيز از هيچ چيز زاده نمیشود؛ و آن چيزی که نيست نيز نمیتواند چيزی بشود.
سومين فيلسوفِ اهل ميله «اناکسيمِن» (انکسيمانوس) نام داشته است (حدود ۵۷۰ تا ۵۲۶ پيش از ميلاد) او مدعی بود که هوا و مه منشاء همه چيز است. «اناکسيمن» Anaximéne بیترديد از نظريه تالس پيرامون آب آگاه بوده است. ليکن خود آب از کجا میآمده است؟ اناکسيمِن میگويد که آب میبايستی هوای غليظ شده باشد. میبينيم که وقتی باران فرومیريزد آب از هوا بيرون میآيد. هنگامی که آب غليظتر و متمرکزتر است خاک و زمين میشود. بیشک او ملاحظه کرده بود که يخ ذوب میشود و بهخاک و ماسه مبدل میشود. در مسير همين تصور برای او آتش نيز چيزی جز هوای رقيق شده نبود. بهگمان او خاک، آب و آتش يک اصل و يک منشاء داشتند. گياهانی که در مزارع و دشتها میرويند نيز دور از زمين و آب نيستند. اناکسيمن در همان حال که «هوا» و «مه» را اصل و سر سلسله همه چيز میداند میگويد که فقط پيوند خاک هوا، آتش و آب قادر بهآفرينش زندگی است؛ و با آئين تالس همراه میشود که فقط يک عنصر واحد پايه و اساس تمامی اشکال طبيعت است.
بهتالس اين تعبير را نيز نسبت دادهاند که گفته است: «همه چيز پر از خدايان است». در اين مورد بهدرست هرگز معلوم نشده است که منظور او چه بوده است. بهاين دليل است که ملاحظه کرده است اين خاک سياه رنگ منشاء همه چيز از گلهای دشتهای گندم گرفته تا حشرات و سوسکهاست؟ او در اين انديشه بوده است که زمين انباشته از «جوانههای زندگی» است که بسيار کوچک و غيرقابل رويتاند. در هر حال هيچ تناسبی ميان خدايان او و خدايان هومر نيست. دومين حکيمی که میشناسيم «اناکسيماندر» (انکسيمندروس) است که او نيز در ميله (ملطيه) میزيست. بهگمان او دنيای ما فقط دنيايی است در ميان دنياهايی بسيار ديگر و مانند آن دنياها، ابتدا و انتهايش در آن چيزی است که او آن را «لايتناهی» يعنی نامحدود میناميد. در اين خصوص نيز دشوار است که بگوئيم او بهروشنی چه منظوری از اين تصور داشته است، ليکن در هر حال اين هيچ ارتباطی با عنصری که تالس میشناخته است ندارد، بیترديد «اناکسيماندر» بهبيان اين ايده يا تصور پرداخته است که آنچه اصل و منشاء همه چيز است با آن چيزی که آفريده میشود تفاوت دارد. بنابراين اصل اوليه نمیتوانسته است آب باشد بلکه چيزی است «لايتناهی».
ــ آيا اصل اولی که همه چيز از آن آغاز میشود، وجود دارد؟ ــ آب میتواند بهشراب تغيير حالت دهد؟ ــ چگونه خاک و آب میتوانند يک قورباغهی زنده شوند؟
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب جهان همچون اراده و تصور آرتور شوپنهاور فلیسوف معروف
آدمهای بزرگ برآناند که همه چيز در دنيا بهراه خودش است. آنها برای هميشه در آرامش امور روزانه خود غوطهور شدهاند.
آنچه من میخواهم اين است که تو بهجمع آدمهای بیاثر يا بیتفاوت نپيوندی. میخواهم که با چشمان باز و گشاده زندگی کنی.
آنچه غمانگيز است اين است که ما خود بهموازات بزرگ شدن، با چيزهائی بسيار متعددتر از سنگينی و وزن عادت میکنيم؛ و در نهايت همه چيز را طبيعی میيابيم.
اگر کسی برخلاف باورها و اعتقادهای خود رفتار کند نمیتواند سعادتمند و خوشبخت باشد؛ و کسی که میداند چگونه میتواند بهخوشبختی رسد، همه کار برای خوشبخت شدن خواهد کرد. بههمين دليل است که کسی که میداند نيک چيست کاری خواهد کرد که نيک باشد.
بطور کلی، مردمان چنين مینمايانند که همه چيز را میدانند يا آن که بهکلّی بیتفاوت میمانن
فيلسوف کسی است که برکمدانی خود آگاه است و از آن در عذاب؛
اگر هم در توان و قدرت ما نباشد که معماهای طبيعت را حل کنيم، لااقل اين مطلب را میدانيم که ما آدمهائی هستيم که میبايستی با هم زيستن را ياد بگيريم. سوفيستها مسير توجه کردن بهانسان و بهجايگاهی که او در جامعه دارد را برگزيدند.
ــ آيا يک شرم طبيعی وجود دارد؟ ــ هوشمندترين آدمها آن کس است که میداند که نمیداند. ــ آگاهی حقيقی از درون میآيد. ــ آن کس که میداند چه چيز درست است، همان کاری خواهد کرد که درست است.
… هوشمندترين آدميان کسی است که میداند که نمیداند…
سلامت، در وجود انسان امری طبيعی است؛ و زمانی که شخص «بيمار» میشود، بهدليل آن است که بهعلت يک عدم تعادل جسمی يا روانی «از خط خود خارج میشود» راهی که انسان را بهسلامت میرساند از ميانهروی، هماهنگی و «يک روان سالم در يک اندام سالم» میگذرد.
کی میداند که يک اتم «کربن» که در عضلهی قلب من است در روزگاری دور روی دم يک جانور عظيمالجثهی قبل از تاريخ مثلاً «دينوزوروس» نبوده است.
آمپدوکل براين گمان است که در طبيعت دو «نيرو» در تلاشاند: «عشق» و «نفرت» آنچه چيزها را بهيکديگر میپيوندد عشق است و آنچه از هم جدا میکند نفرت است.

آمپدوکل براين باور بود که طبيعت چهار عنصر اوليه دارد که او آنها را «ريشهها» ناميده بود. اين چهار «ريشه»، خاک، هوا، آتش و آب بودند. تمام حرکتهای طبيعت مديون ترکيب شدن يا جدا شدن اين چهار عنصر است، زيرا همه چيز از خاک، هوا، آب و آتش تشکيل شده و در هر چيز فقط تناسب و مقدار اين عناصر متغير است. پس از مرگِ يک گل يا يک جانور اين چهار عنصر از هم جدا میشوند. اين را با چشم معمولی و غيرمسلح نيز میتوان ديد. اما خود خاک، هوا، آب و آتش در اين تغيير شکل و حالت بیتغيير و «دست نخورده» باقی میماند. درست نيست که بگوئيم که «همه» تغيير شکل میدهند. در اصل، هيچ چيز تغيير نمیکند. فقط چهار عنصر بهيکديگر میپيوندند و از هم جدا میشوند تا بار ديگر مجددا با يکديگر بياميزند.
در يک جمله پاسخ میدهم: انسان بهخوشبختی نخواهد رسيد مگر آن که تمامی استعدادهائی را که بالقوه در مالکيّت خود دارد، شکوفان سازد و گسترش دهد.
سوفی، چرا باران میبارد؟ بهيقين تو در کلاس درس خواندهای که باران بهاين دليل میبارد که بخارهای محتوی آب ابرها سرد میشوند، بهصورت قطرههای باران غليظ میشوند و براساس قانون جاذبه بهروی زمين میريزند. ارسطو در اين مورد هيچگونه ايرادی ندارد. ليکن اضافه میکند که در اين توضيح فقط سه علت را روشن کردهاند. «علت مادی» آن است که بخار آب حقيقی (ابرها) درست در زمانی که هوا سرد میشده است در محل حضور داشته است. «علت صوری Cause efficient» آن است که آب سرد میشود علت فاعله Caust formelle آن است که شکل و طبيعت آب، افتادن و فروريختن برروی زمين است. اگر تو نتوانی چيزی براين علتها بيفزائی، ارسطو، بهآنها کفايت نمیکند و اضافه میکند که باران بهاين دليل میبارد که گياهان و جانوران برای روئيدن و بزرگ شدن بهآب باران نياز دارند. اين همان چيزی است که آن را «غائيت Finalite» نام میدهد. چنان که میبينی، ارسطو بیمقدمه بهقطرههای آب باران در زندگی نهايتی و نقشهای Dessein يا هدفی میدهد.
صورت هر چيز، مجموعهای است از ويژگیهای اختصاصی آن. ارسطو بعد از تعيين موضع خويش در برابر افلاطون، توجه میدهد که حقيقت از چيزهای متفاوت تشکيل و ترکيب شده است که هر يک از آن چيزها، جداگانه، خود مرکب از صورت (Forme) و ماده Matiere) )اند. «ماده» آن است که چيز را میسازد، در حالی که «صورت» مجموعهای است از صفات مخصوص و اختصاصی آن چيز.
اما سوفی، اين چه نوع بيان و توضيحی است؟ پس مثال اسب از کجا میآيد؟ شايد هم يک اسب سوم وجود داشته باشد که خودِ مثال اسب نيز رونوشتی از آن باشد؟ ارسطو براين عقيده بود که تمامی ايدهها و انديشههای ما اصل و منشاء در آنچه که ما میبينيم و میشنويم دارند. ليکن ما خود نيز با يک عقل و خرد متولد میشويم. مسلما، ما ايدهی فطری و غريزی بهمعنائی که افلاطون افاده میکند نداريم، اما از اين شايستگی و استعداد غريزی برخورد داريم که تمامی تأثّراتِ محسوسات خود را در دستهها و رديفهای متفاوت و جداگانه طبقهبندی کنيم. بهاين ترتيب است که مفهومهای «سنگ»، «گياه»، «حيوان» و انسان پديدار میشوند، عينا چون مفهومهای «اسب»، «خرچنگ» و «قناری» ارسطو ابدا انکار نمیکند که انسان، آراسته بهموهبت عقل بهجهان میآيد. بلکه براساس نظر او، «عقل» علامت تميز بنینوعبشر است. اما میگويد که پيش از آن که حواس ما چيزی را درک کنند، عقل ما سرزمينی خالی است. بنابراين بهگمان ارسطو، انسان ايدههای غريزی و فطری ندارد.

برای افلاطون، بالاترين درجهی حقيقت از آن چيزی تشکيل شده است که ما بهياری عقل و خرد خود میانديشيم برای ارسطو اين مطلب بديهی است که بالاترين درجهی حقيقت از آن چيزی تشکيل میشود که ما بهياری حواس خود ادراک میکنيم. افلاطون چنين میانديشيد که تمام آنچه ما در اطراف خود میبينيم فقط بازتابی است از چيزی که در دنيای مثالها و در نتيجه در روح انسان حقيقت و واقعيت دارد. ارسطو درست برعکس اين فکر میکند و میگويد: آنچه در روح انسان است چيزی نيست جز بازتاب اشيائی که در طبيعت حضور دارند؛ طبيعت و فقط طبيعت است که دنيای واقعی را تشکيل میدهد. بهگمان ارسطو، افلاطون زندانییِ يک دنيای اسطورهای است که در آن انسان صحنههای نمايش خود را بازتاب میدهد و آنها را جانشين دنيای حقيقی میکند. مطابق عقيدهی ارسطو، در دنيای شعور و آگاهی انسان، هيچ چيز پيش از آن که از طريق حواس ادراک شود، نمیتواند وجود داشته باشد. افلاطون، میگويد در طبيعت هيچ چيز نيست که پيشاپيش در دنيای مثالها وجود نداشته باشد. ارسطو معتقد است که افلاطون بهاين ترتيب «تعداد چيزها را دو برابر میکند» او هر رأس اسب را از طريق مراجعه بهايدهی اسب بيان میکند.
معمولاً وقتی آدم میترسد، حقيقت میگويد.
تصوير يک دختر جوان زيبا نيز تيره و غمانگيز نيست، برعکس. اما در هر حال اين صورت، تصويری بيش نيست.
در انديشهی تمامی آن آدمهائی است که در غار ماندهاند. بههمين دليل میخواهد بهغار بازگردد و چون بهآنجا رسيد میکوشد تا ديگر غارنشينان را معتقد سازد که سايههای روی ديوار جز بازتاب بیرنگ و لرزانی از چيزهای کاملاً حقيقی نيستند. اما هيچکس او را باور نمیکند. غارنشينان، ديوار مقابل را با اشاره انگشت بهاو نشان میدهند و اصرار میورزند که تنها حقيقت همان چيزی است که آنها میبينند و سرانجام او را بهقتل میرسانند.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه؛ متن های عمیق فلسفی
سقراط مدعی بود که همهی آدمها قادراند حقيقتهای فلسفی را کشف کنند بهشرط آن که عقل خود را بهکار اندازند. بهگمان او يک انسان برده از همان قدر استعداد تعقلّ برای حل مسائل فلسفی برخوردار بود که يک انسان آزاد.
ببين، تفاوت بزرگ يک معلم مدرسه و يک فيلسوف واقعی آن است که معلم مدرسه گمان میکند خيلی چيزها میداند که میخواهد بهضرب و زور بهشاگردانش بياموزد، حال آن که يک فيلسوف میکوشد تا بهاتفاق شاگردان خود برای پرسشهائی که از خود میکنند، پاسخهائی پيدا کند.
ــ عقل نيز بهما میگويد که آنچه در اطراف ماست بايد يک «علت اوليه» داشته باشد. خداوند خود را از طريق تورات و از طريق عقل بر ما آشکار ساخته است. بنابراين، ما بايد هم به «علم حکمت الهی» بپردازيم و هم به «علم حکمت طبيعی». در زمينه اخلاقی اين هر دو يکی است. تورات بهما میآموزد که چگونه بايد زيست، اما خداوند نيز ما را صاحب آگاهی و وجدانی کرده است که بهياری آن میتوانيم بهشيوهای طبيعی خوب را از بد تشخيص بدهيم. بنابراين، دو راه برای آوردن ما بهمسير زندگی اخلاقی وجود دارد. حتی اگر در تورات هم نخوانده باشيم میدانيم که زيان رساندن بهمردم عمل بد و نادرستی است و میبايد با همنوع خود بههمانگونه رفتار کنيم که دوست داريم او با ما رفتار کند. در اينجا نيز امر را بهوجدان فردی واگذار کردن میتواند مخاطرهآميزتر از پيروی از پيام تورات باشد.
ــ اما چگونه میتوان اطمينان قاطع داشت که خدا وجود دارد؟ ــ البته اين مبحث قابل گفتوگو است. اما در روزگار ما اکثريت اشخاص بر سر اين نکته توافق دارند که عقل و خرد انسانی بههر حال از اثبات عکس اين مطلب عاجز است. سن توماس باز هم دورتر از اين رفت: او مدعی شد که بهوسيلهی ماوراءالطبيعهی ارسطو میتواند وجود خداوند را ثابت کند.
کلام سنت اوگوستين اين است که «ذات الهی تاريخ انسانيت را از بدو آفرينش آدم تا پايان تاريخ هدايت میکند، تا آنجا که گوئی تاريخ فقط تاريخ زندگی يک فرد واحد است که رفته رفته از کودکی بهسالخوردگی میرسد.»
سقراط میگفت که همهی مردمان بخت مساوی دارند، زيرا که همگی از عقل و خرد بهره دارند. ليکن سنت اوگوستين بشريت را بهدو دسته تقسيم میکند: يکی رهائی خواهد يافت و ديگری نابود خواهد شد.

امپراتوری روم بهسه منطقهی فرهنگی تقسيم میشد: در غرب فرهنگ مسيحی با زبان لاتينی و پايتختاش رم؛ در شرق فرهنگ مسيحی با زباان يونانی و پايتختاش قسطنطنيّه، شهری که بعدها اسم يونانی «بيزانس Byzance» را برخود گرفت. (بههمين دليل است که ما از «قرون وسطای بيزانسی» در مقابله با قرون وسطای کاتوليک رومی سخن میگوئيم). در آفريقای شمالی و شرق ميانه نيز که بخشی از امپراتوری روم بودند، بعد يک فرهنگ اسلامی بهزبان عربی شکوفا شد. پس از درگذشت پيامبر اسلام در سال ۶۳۲، شرق ميانه و آفريقای شمالی بهاسلام پيوستند و اندکی بعد اسپانيا نيز بهآنها ملحق شد. شهرهای مقدس اسلام، مکه، مدينه، اورشليم و بغداد بودند. از يک نقطهنظر صرفا تاريخی، اين نکته قابل ذکر است که اعراب شهر کهن هِلِنی اسکندريه را نيز بهتصرف درآوردند و بهاين صورت بخشی بزرگ از دانش يونانی بهاعراب انتقال يافت که در سراسر قرون وسطی نقشی مسلط در علوم رياضی، شيمی، ستارهشناسی و پزشکی بازی کردند. در زمينههای بسيار، فرهنگ و دانش عرب برفرهنگ و دانش مسيحی پيشی گرفت.
نخستين سدههای پس از سال ۴۰۰ ميلادی سقوط و انحطاطی حقيقی اتفاق افتاد. عصر رومی برای آگاهی و فرهنگ دورانی درخشان بود با شهرهای بزرگی که فاضلاب، حمامها و کتابخانههای عمومی داشتند، بدون بحث از معماری و شکوهمندی آن. در آغاز قرون وسطی اين آگاهیها يکسره نابود شدند و همراه با آن تجارت و امور مالی. جوامع دوباره بهاقتصاد خانوادگی و پاياپای بازگشتند. دنيای اقتصاد زير سيطره و تسلط نظامی واقع شد که آن را «فئوداليسم Feodalisme» (ملوکالطوايفی) نامند. ملکداران بزرگ زمينها را در اختيار داشتند و مباشران ـ برای ادامه حيات خود ـ برای آنها کار میکردند. در سدههای نخستين اين عصر زاد و ولد نيز نقصان فاحش يافت. مثلاً شهر رم که در عهد باستان حدود يک ميليون تن جمعيت داشت در سال ۶۰۰ بعد از ميلاد بيش از ۴۰ هزار تن سکنه نداشت! مصالح ساختمان نبود و از مصالح ويرانههای عظيم ساختمانهای باشکوه عصر عتيق استفاده میکردند! بیترديد اين حقيقت سخت برباستانشناسان گران آمده است، زيرا آنها ترجيح میدادند مردمان قرون وسطی چيزی نسازند و ويرانههای کهن را بهحال خود بگذارند.
مطلب مشابه: جملات کتاب بیگانه اثر آلبر کامو؛ گزیده جملات جالب درباره زندگی
«قرون وسطی» اين عنوانی است که بهفاصلهی دراز زمان ميان دو عصر تاريخ دادهاند.
«گوته» شاعر آلمانی روزی گفت: «آن کس که از سه هزار سال درسی نمیگيرد روز بهروز روزگار میگذراند»
ديديم که هِلنيسم چگونه از مذاهب متفاوت نشانهها داشت. پس کليسای مسيحی ناگزير بود خلاصهای پيرامون ويژگیهای مسيحيت ارائه دهد. اين امر ضرورت داشت، از يک سو برای مشخص ساختن خود از ساير اديان، و از سوی ديگر، برای پرهيز از فرقهسازی در درون خود کليسای مسيحی. بهاين ترتيب نخستين «اعلام ايمان» Professions de for)) پديد آمد. «احکام ايمان» فشردهای است از اساسیترين احکام Théses) ) يا «جزم Dogme»های مسيحی. يکی از آن جزمهای اصلی اين بود که عيسی در عين حال هم خدا و هم انسان است. پس او نه فقط بهيمن افعال و کردار خويش، «پسر خدا» است، بلکه خود او خداست. اما او در همان حال يک «شخص حقيقی» است که همان شرائط انسانها را دارد و برروی صليب رنج کشيده است. اين مطلب میتواند متضاد و متناقض بهنظر آيد، ليکن پيام کليسا بهدرست اين بود که بگويد: «خداوند انسان شد» عيسی يک «نيمه خدا» (نيمی انسان، نيمی خدا) نبوده است. اعتقاد به «نيمه خدا»يان در اديان يونانی و هلنی بسيار گسترده و پراکنده بود. کليسا تعليم میداد که عيسی «خدایِ بهکمال و انسانِ بهکمال» بوده است.
«خداوندی که جهان را و هر چه را که در آن است آفريده است، او، اين مالک و ارباب آسمان و زمين، در معبدهائی که دست بشر آنها را ساخته است سکونت ندارد. او نيازمند ساختههای دست هيچ بشری نيست، زيرا او که بههمه زندگی میدهد، نيازی بهخدمات هيچکس ندارد. اگر او نوع بشر را يک منشاء واحد ساخته است تا برسطح زمين سکونت کند؛ اگر او زمانهای معلوم و معين و محدودههای اقامتگاه آدميان را مقرر داشته است، بهمنظور آن است که اين آدميان بهجستجوی الوهيت برخيزند تا اگر بتوانند، کورمال کورمال به پيش روند و آن را بيابند؛ زيرا که الوهيت دور از هر کدام از ما نيست؛ و در واقع همهی ما در درون آن زندگی، جنبش و هستی داريم؛ و يا چنان که برخی از حکمای شما گفتهاند: «زيرا که ما نيز از تيره و نژاد او هستيم.» «که اگر ما از تيره خداونديم، نبايد بينديشم که الوهيت بهطلا، بهنقره يا بهسنگ شباهت دارد که نبوغ بشری در آنها هنرنمائیها کرده است.
تمام سيارات برگرد خورشيد مسيری بيضی شکل میپيمايند که حاصل و نتيجهی دو حرکت متفاوت است: حرکت نخست بر روی خط مستقيم همان حرکتی است که هنگام تشکيل منظومه شمسی داشتهاند و حرکت دوم نتيجهی تأثيری است که قوّهی جاذبهی عمومی برآنها اعمال میکند.
میخواهی بدانی که چرا کرهی ماه روی زمين نمیافتد؟ دليلش آن است که زمين برروی ماه نيروی جاذبهای غيرقابل تصور اعمال میکند. کافی است در مخيّلهی خود مجسم کنی که مثلاً چه نيروئی لازم است تا بتواند آب دريا را در هنگام مدّ بهاندازهی يک متر بالا بياورد.
اگر کرهی ماه در زير تأثير همان قوّهی جاذبهی زمينی است که موجب افتادن سيب میشود، پس او نيز بهجای دور زدن جاودانه برگرد زمين، لاجرم بهزمين خواهد افتاد…

ــ کپلر پيش از اين خاطرنشان کرده بود که میبايستی قوّهای وجود داشته باشد که سيارات را ميان خودشان بهسوی هم بکشاند. مثلاً میبايستی خورشيد نيروئی اعمال کند و سيارات را وادار سازد تا هر کدام روی مسير خودشان بمانند. قوّهای از اين نوع توضيحدهندهی اين معنا نيز هست که چرا سيارات، هر چه از خورشيد دورتر میشوند، حرکتهايشان آهستهتر و کندتر میشود. کپلر میانديشيد که جزر و مد، يعنی تغييرات سطح دريا ناشی از قوّهای است که کرهی ماه اعمال میکند.
ــ نه کاملاً. آن نظريه اصلی و اساسی که میگويد کرهزمين برگرد خورشيد میچرخد، البته درست است. ليکن مدعی آن بود که خورشيد مرکز کائنات است. امروزه ما میدانيم که خورشيد ستارهای است در ميان انبوهی سيارههای ديگر و تمام ستارههای گرداگرد ما فقط کهکشانی را تشکيل میدهند. در ميان ميلياردها کهکشان ديگر. کپرنيک علاوه بر آن گمان داشت که زمين و سيارات ديگر دايرههائی برگرد خورشيد رسم میکنند.
ــ ليکن در سال ۱۵۴۳ ميلادی، رسالهای با عنوان «پيرامون حرکت اجرام سماوی» بهقلم يک ستارهشناس لهستانی موسوم به «نيکلا کپرنيک Nicolas Copernic» انتشار يافت که خود منجم و نويسندهی آن در روز انتشار کتاب جهان را بدرود گفت. کپرنيک مدعی شده بود که اين خورشيد نيست که برگرد زمين میچرخد بلکه برعکس، زمين است که بهدور خورشيد دَوَران دارد. میگفت که مشاهدهی اجرام آسمانی بهاو اجازه داده است تا از چنين نظريهای پشتيبانی و از آن دفاع کند. هنگامی که مردمان گمان دارند که خورشيد است که براطراف زمين میچرخد، در واقع اين خود زمين است که برگرد خودش میچرخد. اگر مسئله را از اين فرضيه آغاز کنيم که زمين و ديگر سيّارات مسيری معين و مشخص را بر گرد خورشيد طی میکنند، آنگاه ملاحظه میکنيم که مشاهدات ما پيرامون اجسام سماوی بسيار آسانتر قابل توضيح و توجيه خواهند شد. اين همان است که ما آن را مفهوم «دنيای خورشيد مرکز» میناميم، يعنی دنيائی که در آن همه چيز برگرد خورشيد دوران دارد. ــ و اين فرايافت از جهان، درست بود؟
هيچ دورانی نه يکسره خوب بوده است و نه يکسره بد بوده است. خير و شر دو پسریاند که سراسر تاريخ بشريت را در کنار هم پيمودهاند و غالبا با هم بافته شدهاند. اين نکته برای يک اصطلاح کليدی ديگر رنسانس نيز که ظهور يک «رويکرد تازه علمی» است، صادق است.
«اسب اسب بهدنيا میآيد، اما انسان، انسان بهدنيا نمیآيد، بايد او را آموزش و تعليم داد تا انسان شود.»
فلسفه هيچگاه اين ادعا را نداشته است که يک بازی دستهجمعی مهمانیهای شبانه است. او از اين مطلب بحث میکند که ما کی هستيم و از کجا میآئيم. تو گمان میکنی که ما بهاندازه کفايت در مدرسه چيز يادمیگيريم؟ ــ هيچکس نمیتواند بهاين قبيل سؤالها پاسخ دهد! ــ شايد، اما در مدرسه حتی بهما ياد نمیدهند که اين سؤالها را از خودمان بکنيم.
انسان مانند حيوانات جسمی دارد با اندامهای احساسی؛ اما انسان يک عقل «متفکر» نيز دارد.
در جهان همه چيز براساس ضرورت و نياز حاصل میشود.
تو سوفی آموندسن هستی. اما در همان حال نمايشی هستی از چيزی بینهايت بزرگتر. تو البته میتوانی اگر دلت بخواهد بگوئی که اين تو هستی که میانديشی يا تو هستی که جابهجا میشوی؛ اما تو آيا نمیتوانی بگوئی که اين طبيعت است که افکار تو را میانديشد، و از طريق تو جابهجا میشود؟ در واقع، همه اينها چيزی جز مسئلهی شيشههای ذرهبينی عينک و مناظر و مرايا (Perspective) نيست.
ــ تا آنجا که بهمن مربوط است، زبان روزانه و معمولی را ترجيح میدهم. ــ بسيار خوب. من از خود تو شروع میکنم. وقتی دل تو درد میگيرد، کی درد دارد؟ ــ خودت گفتی، من درد دارم. ــ درست است. و بعد که فکر میکنی که دل تو درد داشته است، کيست که اين فکر را میکند؟ ــ خوب، باز هم خود من هستم. ــ زيرا که تو تنها کسی هستی که يک وقت دردی در دل دارد و يک وقت در معرض يک هيجان و تأثر است. تمام چيزهائی که ما را بهصورت ملموس و فيزيکی احاطه کردهاند، نمايشی از خداوند يا از طبيعتاند. و همينطور افکار و انديشههای ما. زيرا که همه يکی است. خدا يک است، طبيعت يکی و ذات يکی است.
اين همه علامت ندا جلوی يک جمله نشانهی نوعی احساس خشونت است.»

«ندانستن، خود معمولاً گامی است در راه شناخت و دانائی» «اين چيزی است که سقراط گفته است. و دکارت هم»
دکارت نمیخواهد بگويد که بهتر آن است که همه چيز را در معرض شک قرار دهيم، بلکه قصد دارد بگويد که در اصل ممکن است که بر هر چيز شک کرد. در مورد آنچه که بهشناسائی جهان مربوط میشود خواندن کتابهای افلاطون يا ارسطو، ما را در اين شناخت چندان بهپيش نمیبرد؛ حداکثر آن است که اين خواندن آگاهی تاريخی ما را ژرفتر میکند. و بههمين دليل است که لوح گذشته را بايد بهکلی پاک کرد.
ــ من تصميم میگيرم بازويم را بلند کنم و هوپ! بازويم بلند میشود. يا آن که اراده میکنم بهدنبال اتوبوس بدوم و لحظهای بعد صدمتر راه را دويدهام. در لحظههائی، بهچيزی غمآور انديشيدهام و ناگهان قطرههای اشک برگونههايم روان شدهاند. بهروشنی آشکار است که رابطهای عجيب ميان تن و خودآگاهی وجود دارد.
میگويد: روزگاری يک فضانورد روسی و يک جراح متخصص مغز روسی پيرامون دين و مذهب با هم بحث میکردند. متخصص مغز مسيحی بود و فضانورد نبود. فضانورد با نخوت و افاده گفت: «من چندين بار بهفضا رفتهام و در هيچيک از اين دفعات با خدا يا فرشتههايش برخورد نکردهام» و متخصص در پاسخ او گفت: «اما من غالبا مغزهای آدمهای متفکر و هوشمند را جراحی کردهام و هرگز در هيچيک از اين مغزها فکر و هوش نديدهام.» ــ که البته بهمعنای آن نيست که فکر و هوش وجود ندارد.

زندگی، سايهای است که میگذرد… بازيگری بینوا ساعتی بر صحنه خودی مینماياند و بعد ديگر کسی را از او خبر نمیشود؛ قصهای است پر از هياهو و خروش که ابلهی آن را حکايت میکند.
ارسطو در اين خصوص گفته بود بهياد آورد. گفته بود که انسانها و حيوانها هر دو موجودهائی زندهاند و وجوه مشترک بسيار دارند، اما يک تفاوت اساسی ميان يک انسان و يک حيوان هست و آن عقل است. اما چگونه میتوان بهاين تفاوت اطمينان داشت؟ از يک سو دموکريت (ذيمقراطيس) انديشيده بود که انسانها و حيوانها بهيکديگر شباهت کافی دارند، زيرا هر دو از ذرهها (اتمها) ساخته شدهاند و هيچکدام روح جاودان ندارند. بهگمان دموکريت، روح از ذرههای کوچکی تشکيل شده است که پس از مرگ هر يک بهسويی پراکنده میشوند بهعقيدهی او روح انسان بهگونهای جدائیناپذير با مغز او پيوند دارد.
ــ خوب پس اگر خود ميز نيست که سفت و محکم است پس چه چيز احساس سخت و سفت بودن را در من برانگيخته است؟ ــ برکلی عقيده دارد که اين يک «اراده» يا يک «روح» بوده است. عقيدهی او برآن است که ايدههای ما همگی يک علت خارجی بيرون از وجدان خاص ما دارند، اما اين «علت» طبيعتی ذهنی دارد نه مادی.
همين مشت کوبيدن دليل کافی نيست تا ثابت کند که ما با يک ميز واقعی سر و کار داريم که از يک مادهی حقيقی درست شده است؟ ــ چه احساسی کردی؟ ــ احساس يک چيز سخت و سفت. ــ تو ادراک روشن و واضحی از يک چيز سخت و سفت داری، اما خود «ماده»ی ميز را احساس نکردی. بههمين ترتيب تو میتوانی در خواب ببينی که با چيزی سخت و محکم برخورد کردهای، در حالی که در عالم خوابِ تو هيچ چيز سفت و سختی وجود ندارد.
اشياء، درست همان چيزهائی هستند که ما ادراک میکنيم، با اين تفاوت که آنها «شئی» نيستند.
ــ توجه کن، من بهتو يک تمرين میدهم: اگر يک طفل خردسال و تو ناظر يک شعبدهبازی شويد و مثلاً ببينيد که چيزی در هوا موج میزند، کدام يک از دو بهعقيده تو، بيشتر تفريح خواهد کرد؟ ــ گمان میکنم که من بيشتر تفريح خواهم کرد. ــ بهعقيدهی تو دليل آن چيست؟ ــ زيرا میتوانم درک کنم که چقدر چنين پيشامدی باورنکردنی است. ــ دقيقا طفل خردسال هيچگونه لذتی از تجاوز بر قوانين طبيعت در خود نمیيابد زيرا اين قوانين را هنوز نمیشناسد. کودک هنوز بنده و بردهی توقعات ناشی از عادتها نشده است؟ او فاقد پيشداوری است و جهان را همانگونه که هست میبيند، بدون ايدههای از پيش ساخته که نظرگاههای آدمهای بهبلوغ رسيده را بهراههای خطا میکشاند.
ــ ممکن است، اما من فکر میکنم که اگر من سنگ را رها کنم اساسا بهزمين خواهد افتاد. ــ بهچه دليل؟ ــ ها، در اينجا ديگر داری بهراه اغراق و مبالغه میروی. ــ نه، سوفی. يک فيلسوف هر چه از خود سؤال کند باز هم بهکفايت نمیرسد. اين شايد يکی از نقطههای اصلی و کليدی تفکر هيوم باشد. بهمن بگوی که تو چگونه میتوانی اطمينان داشته باشی که سنگ حتما بهروی زمين خواهد افتاد؟ ــ آنقدر ديدهام که مطمئن هستم. ــ هيوم میگويد که توديدهای که سنگ بهدفعات بیشمار روی زمين افتاده است ولی اين تجربه را نکردهای که هميشه وضع بههمين صورت خواهد بود. جاری و معمولی است که بگويند سنگ بهپيروی از «قانون قوهی ثقل» بهروی زمين میافتد. ولی ما هرگز خودمان چرای اين قانون را تجربه نکردهايم؛ فقط اکتفا کردهايم بهاينکه ملاحظه کنيم که اشياء بهروی زمين میافتند.
. «لاک» يقين دارد که تمام افکار و انديشهها و تصويرهايی که ما در مغز خود داريم حاصل و نتيجهی تجربيات گوناگون ما هستند. ذهن ما پيش از آن که چيزی را ادراک و احساس کند بهمنزلهی يک Tabula Rasa است. يعنی يک تختهی سياهِ خالی.
هيچ چيز در وجدان ما نيست… که پيش از آن در حسهای ما وجود نداشته باشد
هيچ امکانی را نمیتوان نديده گرفت. همه چيز را میتوان در معرض شک و ترديد گذاشت.
فقط يک وجود است که «علت خودش» است، يعنی که خودش خود را پديد آورده است و قادر است در کمال آزادی عمل کند. فقط خدا يا طبيعت میتواند کاملاً آزادانه شکفته شود. يک وجود بشری میتواند برای بدست آوردن آزادیای که او را از قيد فشارها و اجبارهای خارجی رها سازد، مبارزه و تلاش کند، ليکن هرگز از «آزادی اراده» برخوردار نخواهد شد.
در جهان همه چيز براساس ضرورت و نياز حاصل میشود.
آدم شايد میتواند دوستان خود را انتخاب کند، اما خودش را نمیتواند. حتی نمیتواند انتخاب کند که يک انسان خلق شود.
در زندگی چه چيزی از همه مهمتر است؟ برای کسی که بهاندازه کفايت رفع گرسنگی نمیکند اين چيز مهم، مواد غذائی خواهد بود. برای کسی که در سرماست، حرارت است. و برای کسی که از تنهائی رنج میبرد، البته همنشينی با ديگر مردمان. اما، فراتر از اين ضرورتهای اوليه، آيا باز هم چيزی هست که تمامی مردم بهآن نياز داشته باشند؟ فلاسفه گمان دارند که آری. میگويند که انسان فقط با شکم زندگی نمیکند. البته تمام مردم بهغذا نياز دارند و نيز بهعشق و محبت. اما چيز ديگری هم هست که بهآن نيازمنديم: اينکه: ما که هستيم و چرا زندگی میکنيم.

آگاهی حقيقی جز از درون هر فرد نمیآيد.
زندگی يک بختآزمايی بزرگ است که در آن جز برندگان را نمیبينند.
بهعقيدهی مارکس اين مسئله که چه چيزی از نظر اخلاقی نيک و متحسن است ناشی از زيربنای جامعه است.
براساس نظريهی مارکس اينک با در دست داشتن اين عوامل است که ما میتوانيم بهاين نتيجه برسيم که «چگونگی توليد» در درون يک جامعه معين کننده و سازندهی جنبههای سياسی و ايدئولژيکی آن جامعه است
فقط يک فرشته میتواند بر يک خدا بشورد و عصيان کند.
در روح و ذهن ماژور ما سايههائی بيش نيستيم. و برای يک سايه چندان آسان نيست که عليه صاحب و ارباب خود بهاقدامی دست بزند، سوفی.
اپيکور بهسادگی میگفت که «مرگ بهما مربوط نمیشود. زيرا تا زمانی که وجود داريم، مرگ وجود ندارد؛ و زمانی هم که مرگ آمد ما ديگر وجود نداريم.»
اپيکور بهسادگی میگفت که «مرگ بهما مربوط نمیشود. زيرا تا زمانی که وجود داريم، مرگ وجود ندارد؛ و زمانی هم که مرگ آمد ما ديگر وجود نداريم.»
يک خرگوش سپيد از يک کلاه سيلندر بيرون میآيد و از اينکه اين خرگوش جثهای عظيم دارد، بازی شعبده ناگزير ميلياردها سال بهدرازا میکشد. همهی کودکان و آدمها در نوک کرکهای لطيف و ظريف پوست اين خرگوش زاده میشوند و همين نکته آنها را از اين چشمبندیِ حيرتانگيز بهشگفتیها وامیدارد. اما هر چه بزرگتر میشوند بيشتر بهژرفای کرک خرگوش فرو میروند و در آنجا میمانند. چنان جا خوش میکنند و خود را راحت و آسوده میيابند که ديگر هرگز جسارتِ در درازای کرک بهبالا رفتن در خويشتن نمیيابند.
يک خرگوش سپيد از يک کلاه سيلندر بيرون میآيد و از اينکه اين خرگوش جثهای عظيم دارد، بازی شعبده ناگزير ميلياردها سال بهدرازا میکشد. همهی کودکان و آدمها در نوک کرکهای لطيف و ظريف پوست اين خرگوش زاده میشوند و همين نکته آنها را از اين چشمبندیِ حيرتانگيز بهشگفتیها وامیدارد. اما هر چه بزرگتر میشوند بيشتر بهژرفای کرک خرگوش فرو میروند و در آنجا میمانند. چنان جا خوش میکنند و خود را راحت و آسوده میيابند که ديگر هرگز جسارتِ در درازای کرک بهبالا رفتن در خويشتن نمیيابند.

بهنظر میرسد که همراه با افزايش سن و سال، ديگر چيزی ما را بهحيرت نمیاندازد. اما در اين ماجرا، چيزهائی اساسی و اصلی را از دست میدهيم که فيلسوفان میکوشند تا آنها را در ما بيدار کنند. زيرا در درون ما، در ژرفای وجودمان، صدائی کوتاه بهما میگويد که زندگی، معمائی شگرف است. اين را خيلی پيش از آن که بهما بياموزند، خود تجربه کردهايم.
بسياری فکر میکنند که جهان بههمان اندازه غيرقابل فهم است که شعبدهی خرگوشی که از کلاه سيلندر شعبدهباز که همه آن را خالی میپنداشتند، بيرون آمده است تا آنجا که بهخرگوش مربوط میشود همه میدانند که فريب خوردهاند.
بسياری فکر میکنند که جهان بههمان اندازه غيرقابل فهم است که شعبدهی خرگوشی که از کلاه سيلندر شعبدهباز که همه آن را خالی میپنداشتند، بيرون آمده است تا آنجا که بهخرگوش مربوط میشود همه میدانند که فريب خوردهاند.
بهمحض آنکه فکر خود را بر روی زنده بودن خود متمرکز میکرد بلافاصله انديشهی پايان اين زنده بودن در عالم تصورش راه میيافت. عکس مطلب نيز درست بود: وقتی میپذيرفت که زندگیاش ممکن است روزی پايان يابد، اين احساس که چه بخت و اقبال فوقالعادهای داشته است که زنده و در عالم حيات است، نيز در او بيدار میشد.
وقتی میپذيرفت که زندگیاش ممکن است روزی پايان يابد، اين احساس که چه بخت و اقبال فوقالعادهای داشته است که زنده و در عالم حيات است، نيز در او بيدار میشد.
انديشيد که احساس زنده بودن کردن بدون فکر کردن بهاينکه روزی مرگ در خواهد رسيد غيرممکن است؛ و در همان حال بهمرگ انديشيدن، بدون در همان لحظه معجزهی حيرتانگيز زنده بودن را احساس کردن، ميسر نخواهد بود.
در هر حال نمیتوان لااقل بدون آن که پيرامون اصل و منشأ خويش، خود را مورد پرسش قرار دهيم در اين جهان زندگی کنيم.
احساس زنده بودن کردن بدون فکر کردن بهاينکه روزی مرگ در خواهد رسيد غيرممکن است؛ و در همان حال بهمرگ انديشيدن، بدون در همان لحظه معجزهی حيرتانگيز زنده بودن را احساس کردن، ميسر نخواهد بود.