اشعار وحدت کرمانشاهی با مجموعه دوبیتی، رباعیات و غزلیات این شاعر
زیباترین اشعار وحدت کرمانشاهی
در این مطلب روزانه مجموعه اشعار وحدت کرمانشاهی (دوبیتی، رباعیات و غزلیات) را گردآوری کرده ایم و امیدواریم این مجموعه شعر مورد پسند شما واقع گردد.
طهماسب قلی بن رستم کلهر کرمانشاهی متولد سال 1024 در کرمانشاه است. متخلص به وحدت کرمانشاهی، ملقب به افصحالمتکلمین، عارف و شاعر عصر قاجاریه بود. او سال 1262 در تهران درگذشت.
فهرست اشعار این مطلب
اشعار دوبیتی وحدت کرمانشاهی
به صدق گفتهام هر دل گواه است که دلها را به سوی دوست راه است به هر سو رو نمایی دوست آن سوست جز او را گر ببینی اشتباه است
تو را داده است یزدان عقل و پندار که بگشایی گر افتد عقده در کار نخواهی گر شوی آزرده خاطر دلی را هیچگه از خود میازار
شنو این نکته از من ای دل آگاه به جز راه رضای حق مجو راه کسی کو بر کند از ما سوا دل جهان گردد ورا بر وجه دلخواه

رباعیات وحدت کرمانشاهی
از عشق خدا گر به سرت شور و نواست از حق بنما طلب دلت هرچه که خواست با دیده حقبین بنگر خوبان را رخسار نکو آینه صنع خداست
بی کسب کمال نقص زایل نشود الطاف خدا شامل کاهل نشود مقسوم بود رزق ولیکن وحدت بی کوشش و بی تلاش حاصل نشود
هرچند که ذات حق نهان است ز دید در خویش خدای خویش را بتوان دید گر خانه دل تهی شود از اغیار منزلگه یار میشود بی تردید
یکتا و مقدس است خلاق ودود از فیض وجود اوست امکان موجود او واحد مطلق است و در ساحت او کفر است اگر کنیم اظهار وجود
مطلب مشابه: شعر عاشقانه کوتاه + مجموعه اشعار عاشقانه برای همسر و عشق
از آنچه پسند نیست خودداری کن با صدق و خلوص خلق را یاری کن خواهی که نبینی ز کسان جز نیکی با نیک و بد خلق نکوکاری کن
از علم و کمال بهرهبرداری کن با صدق و خلوص خلق را یاری کن تا بتوانی دلی مرنجان هرگز زنهار حذر ز مردمآزاری کن
ذات احدیت است از دیده نهان لیکن نبود ز چشم حقبین پنهان او واحد و فرد و لامکان است و قدیر در قبضه قدرتش بود کون و مکان
گر طالب مطلوب به هر آیینی شرط است که در طلب ز پا ننشینی بگذار ز سر غرور و خودبینی را خواهی اگر ای دوست خدا را بینی
غزلیات وحدت کرمانشاهی
ای دوست مرانم ز در خویش خدا را کز پیش نرانند شهان خیل گدا را باز آی که تا فرش کنم دیده به راهت حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را از دست مده باده که این صیقل ارواح بزداید از آیینه دل زنگ ریا را زاهد تو و رب ارنی؟ این چه خیال است با دیده خودبین نتوان دید خدا را هرگز نبری راه به سر منزل الا تا مرحله پیما نشوی وادی لا را چون دور به عاشق برسد ساقی دوران در دور تسلسل فکند جام بلا را آتش به جهانی زند ار سوخته جانی بر دامن معبود زند دست دعا را طوفان بلا آمد و بگرفت در و دشت چون نوح برافراشت به حق دست رجا را در حضرت جانان سخن از خویش مگوئید قدری نبود در بر خورشید سها را از درد منالید که مردان ره عشق با درد بسازند و نخواهند دوا را وحدت که بود زنده خَضَروار مگر خورد از چشمه حیوان فنا آب بقا را
بگوی زاهد خودبین بادپیما را که درد باده رهانید از خودی ما را کسی که پا و سری یافت در دیار فنا گزید خدمت رندان بی سر و پا را اگرچه نقطه ز با یافت رتبه امکان ولی به نقطه شناسند عارفان با را مکن ملامتم از عاشقی که نتوان بست ز دیدن رخ خورشید چشم حربا را ز کوی دوست مگر میرسد نسیم صبا که پر ز نافه چین کرده کوه و صحرا را کمینه چاکری از بندگان پیر مغان به یک اشاره کند زنده صد مسیحا را روا مدار که هر دم به یاد روی گلی چو غنچه چاک زنم جامه شکیبا را به صد فسانه و افسون نمیکند بیرون رقیب از سر مجنون هوای لیلا را پیاله گیر که رندان به نیم جو نخرند هزار ساله طاعات زهد و تقوا را برو ز دست مده گر وصال میطلبی فغان و ناله و فریاد و آه شبها را کسی به کنه کلام تو پی برد وحدت که یافت در صدف لفظ در معنا را
مطلب مشابه: اشعار کبوتر و مجموعه شعر درباره پرنده زیبای کبوتر
دل بی تو تمنا نکند کوی منا را زیرا که صفایی نبود بی تو صفا را چون حسن و جمال تو بود موهبت از حق دیدار تو توجیه کند روز لقا را روشن شود از پرتو انوار حقیقت از لوح دل ار پاک کنی رنگ ریا را البته دمی منحرف از قبله نگردد هرسوی بگردانی اگر قبلهنما را شک نیست که باشد اگرت دیده حقبین هرجا نگری مینگری وجه خدا را در عاشقی و مهر و وفا بایدت ای دوست آموخت ز جانباختگان رسم وفا را از نای تو بر گوش رسد نغمه توحید چون وحدت اگر ساز کنی شور و نوا را
آتش عشقم بسوخت خرقه طامات را سیل جنون در ربود رخت عبادات را مسئله عشق نیست درخور شرح و بیان به که به یکسون نهند لفظ و عبارات را دامن خلوت ز دست کی دهد آن کو که یافت در دل شبهای تار ذوق مناجات را هر نفسم چنگ و نی از تو پیامی دهد پی نبرد هر کسی رمز اشارات را جای دهید امشبم مسجدیان تا سحر مستم و گم کردهام راه خرابات را دوش تفرجکنان خوش ز حرم تا به دیر رفتم و کردم تمام سیر مقامات را غیر خیالات نیست عالم و ما کردهایم از دم پیر مغان رفع خیالات را خاکنشینان عشق بی مدد جبرئیل هر نفسی میکنند سیر سماوات را بر سر بازار عشق کس نخرد ای عزیز از تو به یک جو هزار کشف و کرامات را وحدت از این پس مده دامن رندان ز دست صرف خرابات کن جمله اوقات را
یا میکده را دربند این رند شرابی را یا چشم بپوش امشب مستی و خرابی را تا گرد وجودم را بر باد فنا ندهد از دست نخواهد داد این آتش آبی را یکباره پریشان کرد ما را چو پریشان کرد بر روی مهآسایش زلفین سحابی را از قهقهه بیجاست ای کبک دری کز خون شاهین کندت رنگین چنگال عقابی را رو دست بشوی از تن زان پیش که خود سازد سیلاب فنا ویران این کاخ ترابی را ای خواجه یکی گردد خود بحر و حباب آخر در دهر چه بسپاری این شکل حبابی را آهم به فلک بر شد از جور رقیب امشب تا خود چه اثر باشد این تیر شهابی را القصه مکن باور افسانه واعظ را کی گوش کند عاقل هر بانگ غرابی را بشنو سخن وحدت ای تشنه که آب آنسوست بیهوده چه پیمایی این دشت سرابی را
بر باد فنا تا ندهی گرد خودی را هرگز نتوان دید جمال احدی را با خود نظری داشت که بر لوح قلم زد کلک ازلی نقش جمال ابدی را جانها فلکی گردد، اگر این تن خاکی بیرون کند از خود صفت دیو و ددی را در رقص درآید فلک از زمزمه عشق چونان که شتر بشنود آهنگ هدی را ما از کتب عشق نخواندیم و ندیدیم جز درس و خط بیخودی و بیخردی را یا بوسه مزن بر لب مینای محبت یا در خم توحید فکن نیک و بدی را گل بزمگه خسروی آراست چو بشنید از مرغ سحر زمزمه باربدی را درویش به صد افسر شاهی نفروشد یک موی از این کهنه کلاه نمدی را یا رب به که این نکته توان گفت که وحدت در کوی صنم یافته راه صمدی را
مطلب مشابه: شعر افسردگی و اشعار درباره نا امیدی از شاعران معروف
تا نشوئید به می دفتر دانایی را نتوان پای زدن عالم رسوایی را سرنوشت ازلی بود که داغ غم عشق جای دادند به دل لاله صحرایی را آنکه سر باخت به صحرای جنون میداند که چه سوداست به سر این سر سودایی را برو از گوشهنشینان خرابات بپرس لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را دعوی عشق و شکیبا ز کجا تا به کجا عشق در هم شکند پشت شکیبایی را نیست جایی که نه آنجاست ولیکن جویید در دل خویشتن آن دلبر هرجایی را برو ای عاقل و از دیده مجنون بنگر تا ببینی همه سو جلوه لیلایی را یافتم عاقبت این نکته کزو یافتهاند دلفریبان همه سرمایه زیبایی را وحدت از خاک در میکده وحدت ساخت سرمه روشنی دیده بینایی را
از باده مست گشت بت میپرست ما آمد چه خوب فرصت وصلش به دست ما ما بر امور انفس و آفاق قادریم لیکن قضاست مسئله پایبست ما هر پنجهای به پنجه ما ناورد شکست بازوی عشق میدهد ای دل شکست ما در ساحتش خطا بود اظهار هست و بود زیرا به دست اوست همه بود و هست ما مائیم جمله ذاکر و ساجد به پیش او از اوست در نماز قیام نشست ما گاهیم بر فراز و زمانیم در نشیب تا خلق پی برند به بالا و پست ما ای دوست استفاده ز فرصت غنیمت است تدبیر چیست جست چو ماهی ز شست ما وحدت حرام باد کسی کآرزو کند لب بر لبش نهند صنم میپرست ما
گردون چو زد لوای ولایت به بام ما سامان گرفت شرع پیمبر به نام ما در نعت این بس است که روحالامین پاک آرد سلام بارو رساند پیام ما ای خواجه بندگی به مقامی رساندهایم کافسر رباید از سر شاهان غلام ما ما را دوام عمر نه از دور انجم است باشد دوام دور فلک از دوام ما دردا که بی حضور می و دور جام رفت سی سال روزگار همه صبح و شام ما ساقی چو یک اشاره شد از پیر میفروش لبریز ساخت از می توحید، جام ما ما را که لعل یار به کام است و می به دور دور سپهر گو که نگردد به کام ما در آستان میکده ما را کنید خاک شاید که بوی باده رسد بر مشام ما وحدت رموز مستی و اسرار عاشقی یکسر توان شناخت ز طرز کلام ما

لبریز تا ز باده نگردید جام ما در نامه عمل ننوشتند نام ما ما خود خراب و مست شرابیم و محتسب نبود خبر ز مستی شرب مدام ما دارم هوای آنکه ز بامش پرم ولیک بنموده چین زلف کجش پای دام ما چون گشتهایم حلقه به گوش جناب عشق زیبد که ماه چارده گردد غلام ما با اینچنین تحقق آمال و وصل یار بنشسته است مرغ سعادت به بام ما ای مدعی اگر بگشایی تو چشم دل بینی شکوه عزت و جاه و مقام ما این نکته روشن است که در دور روزگار باشد صفا و صدق و محبت مرام ما وحدت بنوش باده وحدت ز دست دوست بهتر از این به دهر نباشد گمان ما
باز آهنگ جنون کردیم ما عقل را از سر برون کردیم ما جز فنون عشق کآن آیین ماست سربهسر ترک فنون کردیم ما در طریق عشق تسلیم و رضا روزگاری رهنمون کردیم ما در سراب دل روان در جوی چشم چشمههای آب خون کردیم ما خاک خواری و مذلت تا ابد بر سر دنیای دون کردیم ما در پی چندی و چون در سالها با خلایق چند و چون کردیم ما بر رگ غم نشتر شادی زدیم دفع سودای درون کردیم ما تا به نیروی ریاضت عاقبت نفس سرکش را زبون کردیم ما آسمان را صورت از سیلی عشق وحدت آخر نیلگون کردیم ما
مطلب مشابه: اشعار کلیم کاشانی با گلچین اشعار کوتاه و بلند عاشقانه زیبا
از یک خروش یا رب شب زندهدارها حاجت روا شدند هزاران هزارها یک آه سرد سوخته جانی سحر زند در خرمن وجود جهانی شرارها آری دعای نیمهشب دلشکستگان باشد کلید قفل مهمات کارها مینای می ز بند غمت میدهد نجات هان ای حکیم گفتمت این نکته بارها آب و هوای میکده از بس که سالم است بنشسته پای هر خم آن میگسارها طاق و رواق میکده هرگز تهی مباد از های و هوی عربده بادهخوارها پیغام دوست میرسدم هر زمان به گوش از نغمههای زیر و بم چنگ و تارها ساقی به یک کرشمه مستانه در ازل بربود عقل و دین و دل هوشیارها وحدت به تیر غمزه و شمشیر ناز شد بی جرم کشته بر سر کوی نگارها
بشنو ز ما که تجربه کردیم سالها بیحاصلی است حاصل این قیل و قالها حالی اگرچه رند خرابات خانهایم لیکن فقیه مدرسه بودیم سالها یعنی به می ز آینه دل زدودهاند رندان کوی میکدهام زنگ نالها از کوهکن نشان و ز مجنون خبر دهند گلها و لالههای تلال و جبالها جانا قسم به جان عزیزت که تا سحر شبها به یاد روی تو دارم خیالها آن خالهای لعل لب دلفریب دوست گوئی نشسته بر لب کوثر بلالها وحدت کمال عشق چو در بیکمالی است تکمیل عشق کرد و گذشت از کمالها
ز دست عقل به رنجم بیار جام شراب بنای عقل مگر گردد از شراب خراب برو به کوی خرابات و میپرستی کن که این کلید نجات است و آن طریق صواب لطیفههای نهانی رسد به گوش دلم ز صوت بربط و آهنگ چنگ و بانگ رباب به یک تجلی حسن ازل ز بحر وجود شد آشکار هزاران هزار شکل حباب جهان و هرچه در او هست پیش اهل نظر نظیر خواب و خیال است عکس ظل تراب عجب مدار که شب تا به صبح بیدارم عجب بود که در آید به چشم عاشق خواب قرار و صبر ز عاشق مجو که نتواند به حکم عقل محال است جمع آتش و آب بیا و این من و ما را تو از میان بردار که غیر این من و ما نیست در میانه حجاب نبوده بی می و معشوق سالها وحدت به دور لاله و گل روزگار عهد شباب
مطلب مشابه: اشعار مهدی فرجی و مجموعه زیباترین اشعار عاشقانه احساسی
عشق به یک سو فکند پرده چو از روی ذات شد ز میان غیر ذات جمله فعل و صفات هر من و مایی که هست میرود اندر میان چون که به آخر رسید سلسله ممکنات دست ز هستی بشوی تا شودت روی دوست جلوهگر از شش جهت گرچه ندارد جهات همرهی خضر کن در ظلمات فنا ور نه به خود کی رسی بر سر آب حیات هر که به لعل لبش خضر صفت پی برد یافت حیات ابد رست ز رنج ممات سر به ارادت بنه در قدم رهروی کز سخن دلکشش حل شودت مشکلات بعد چهل سال زهد وحدت پرهیزکار ترک حرم کرد و گشت معتکف سومنات
هر دلی کز تو شود غمزده، آن دل شاد است هر بنایی که خراب از تو شود آباد است ره به ویرانه عشق آر و برو در بر بند عقل را خانه تعمیر، که بی بنیاد است کمر بندگی عشق نبندد به میان مگر آن بنده که از بند جهان آزاد است من اگر رندم و بدنام برو خرده مگیر زانکه هر خوب بدی از ادب استاد است پنجه در پنجه تقدیر نشاید افکند چون که بازوی فلک سختتر از فولاد است دامن دشت گر از ناله مجنون خالیست کمر کوه پر از زمزمه فرهاد است پیش سجادهنشینان خبر از باده مگوی زاهد و ترک ریا غایت استبعاد است دل دیوانه نصیحت نپذیرد هیهات چه توان کرد که این فطری و مادرزاد است جنت و کوثر و طوبی تو و وحدت همه اوست که رخش جنت و لب کوثر و قد شمشاد است
به کیش اهل حقیقت کسی که درویش است به یاد روی تو مشغول و فارغ از خویش است ز پوست تخت و کلاه نمد مکن منعم که در دیار فنا تخت و تاج درویش است به تیر غمزه و نازت ز هر کنار بسی به خون تپیده چو من سینه چاک و دلریش است رموز رندی و مستی به شیخ شهر مگوی که این منافق دور از خدا بداندیش است هوای کوی خرابات و آب میخانه به از هوای دزاشیب و آب تجریش است بشوی دست ز دنیا و پند من بنیوش که مهر او همه کین است و نوش او نیش است تو را چه آگهی از حال مست مخموریست که شحنهاش بود اندر پی عسس پیش است من و خیال سلامت از این سفر هیهات که سعی و کوشش رهزن ز رهنما بیش است ز کس مرنج و مرنجان کسی ز خود وحدت که این حقیقت آیین و مذهب و کیش است
بر آنکه مرید می و معشوقه و جام است جز دوست نعیم دو جهان جمله حرام است ترک سر و جان گیر پس آنگاه بیاسای آری سفر عشق همین یک دو سه گام است از اول این بادیه تا کعبه مقصود دیدیم و گذشتیم از او چار مقام است چون طالب و مطلوب و طلب هر سه یکی شد هنگام وصال است دگر سیر تمام است هر خواجه که در بندگی عشق کمر بست کی دفع کند ننگ و کجا طالب نام است معلوم شود عاقبت از رنج ره عشق کاین همسفران پخته کدام است و که خام است هشدار که زاهد نزند راه تو ای دوست تحت الحنک و سبحه او دانه و دام است وحدت عجبی نیست که در بحر محبت گر بنده شود خواجه اگر شاه غلام است
مطلب مشابه: اشعار هلالی جغتایی با غزلیات برگزیده با گلچین 30 شعر از این شاعر
مقصد من، خواجه، مولای من است توشه من نیز تقوای من است در مناجاتم چو موسی با اله خلوت دل طور سینای من است می روان مردهام را زنده کرد آری آری می مسیحای من است گاهگاهی این رکوع و این سجود کلمینی یا حمیرای من است دامن تدبیر را دادم ز دست رشته تقدیر در پای من است حسن لیلی جز یکی مجنون نداشت عالمی مجنون لیلای من است نفی من شد باعث اثبات من آنچه در لای من الای من است نشاۀ ناسوتم اندر خور نبود عالم لاهوت ماوای من است نام نیکت ذکر صبح و شام ماست یاد رویت ذکر شبهای من است ره به خلوتگاه وحدت یافتم وحدتم فوق گمان جای من است
تا سر زلف پریشان تو چین در چین است زیر هر چینی از آن جای دل غمگین است بی مه روی بتان شب همه شب تا به سحر دامن و دیدهام از اشک پر از پروین است مکن از عشق بتان منع مرا ای ناصح که مرا عشق بتان رسم و ره دیرین است شیوه کوهکنی شیوه فرهاد بود صفت حسنفروشی صفت شیرین است باغ حسن تو چه باغیست که پیوسته در او سنبل و نرگس و ریحان و گل و نسرین است عاشق ار خواب سلامت نکند نیست عجب عشق را درد بود بستر و غم بالین است وحدت از صومعه گر رخت به میخانه کشید عارف حقنگر و رند حقیقتبین است
محرم راز خدایی دل دیوانه ماست مخزن گنج نهان سینه ویرانه ماست مشعل خور که فروزان شده بر صحن سپهر پرتوی از مه رخساره جانانه ماست باده افروز که خورشید می عقل فروز هر سحر جلوهگر از مشرق پیمانه ماست برو ای زاده افسرده که در محفل دوست ما چو شمعیم و خلایق همه پروانه ماست ما و تسبیح شمردن ز کجا تا به کجا زلف پرچین بتان سبحه صد دانه ماست آنچه از زلف بتان باز کند چین و شکن تا کمند دل عشاق شود، شانه ماست اندر این عرض و سماوات نگنجد وحدت قلب تو عرش من است و دل تو خانه ماست
می ناچشیده حالت مستانت آرزوست؟ روسوا نگشته حلقه زلفانت آزوست؟ ناورده رو به مقصد و ننهاده پا به راه قرب مقام و قطع بیابانت آرزوست؟ یوسف صفت نگشته به زندان غم اسیر شاهی مصر و ماهی کنعانت آرزوست؟ نگشوده لب دمی به دعا با حضور قلب چون عاشقان حق دل سوزانت آرزوست؟ احیا نکرده ارضی و بذری نکاشته در باغ زندگی گل و ریحانت آرزوست؟ سامان به کس نداده به دوران زندگی از گردش زمان سر و سامانت آرزوست؟ وحدت به پیشگاه حق از مور کمتری غافل ز خویش فر سلیمانت آرزوست؟
زاهد نشُسته دست ز تن جانت آرزوست؟ جان را فدا نساخته جانانت آرزوست؟ نازرده پای در طلب از زخم نیش خار سیر گل و صفای گلستانت آرزوست؟ چون کودکان بیخبر از راه و رسم و عشق روز وصال بی شب هجرانت آرزوست؟ بیرون نکرده دیو طبیعت ز ملک تن اهریمنا، نگین سلیمانت آرزوست؟ از خسروان ملک بقا خلعت وجود بی ترک برگ عالم امکانت آرزوست؟ یک ره کمر نبسته به خدمت چو بندگان همواره قرب حضرت سلطانت آرزوست؟ وحدت خیال بیهده تا کی، عبث چرا حور و قصور و کوثر و غلمانت آرزوست؟
دوشینه سخن از خم آن زلف دوتا رفت دل بسته او گشت و روان از بر ما رفت گویند جدایی نبود سخت ولیکن بر ما ز فراق تو چه گویم که چهها رفت طوفان تنوری که از او مانده اثرها آن خون دلی بود که از دیده ما رفت از آمدن و رفتن دلبر عجبی نیست از راه وفا آمد و از راه جفا رفت بودش لب لعل تو تمناگه رفتن چونان که سکندر ز پی آب بقا رفت تا لب بنهد بر لب بلقیس سلیمان هدهد چو صبا بیخبر از او به سبا رفت زاهد سوی میخانه شو و صومعه بگذار تا خلق نگویند که از روی ریا رفت می خوردن ما روز ازل خود بنوشتند هان بر قلم صنع مپندار خطا رفت مجنون صفت ار شد به سر کوی خرابات وحدت به گمانم که هم از راه دعا رفت
چو پوست تخت من است و کلاه پشمین تاج به تخت و تاج کیانی کجا شوم محتاج کلاه فقر بود خود اشاره در معنی به اینکه دور کن از سر هوای افسر و تاج زبان حالت درویش دلقپوش این است که راه میکده باشد مرا بهین منهاج ز جان و تن بگذر تا رسی به کعبه دل که این بود حرم خاص و آن مناسک حاج نظیر جذبه و عشق است عقل و نفس و فنا براق و رفرف و جبریل و احمد و معراج بنای هستی ما را به می خراب کنید که خسروان نستانند از خراب خراج خراب باده عشقم نه مست آب عنب حریف عذب فراتم نه اهل ملح و اجاج چه گویمت که چه دردیست درد عشق که هیچ ز هیچکس نپذیرد به هیچگونه علاج چنان به موج درآمد فضای بحر محیط که اصل بحر نهان شد ز کثرت امواج سروش گفت به وحدت که عشق مصباح است بود تن تو چو مصباح و دل در او چو زجاج
دلی که در خم آن زلف تابدار افتاد چو شبروان سر و کارش به شام تار افتاد هوا عبیر فشان شد مگر گذار صبا به زیر حلقه آن زلف مشگبار افتاد به دام زلف تو تنها نه من گرفتارم در این کمند بلا همچو من هزار افتاد دگر نه پای طلب دارم و نه دست سبب که آن بماند ز رفتار و این ز کار افتاد فغان و ناله برآمد ز بلبلان چمن به باغ دامن گل چون به دست خار افتاد هوای طوبیم از سر برفت خواجه، مرا به سر چو سایه آن سرو جویبار افتاد ز دست شاهد شیرین زبان شکر لب به کام طبع می تلخ خوشگوار افتاد کسی که عشق نورزید و ذوق مینچشید در این زمانه عزیزان ز چشم یار افتاد مگوی نکته توحید را به کس وحدت که راه هرکس از این نکته سوی دار افتاد
خواجه آن روز که از بندگی آزادم کرد ساغر می به کفم داد و ز غم شادم کرد خبر از نیک و بد عاشقیم هیچ نبود چشم مست تو در این مرحله استادم کرد روی شیرینصفتان در نظر آراست مرا ریخت طرح هوس اندر سر و فرهادم کرد عاقبت بیخ و بن هستی ما کرد خراب از کرم، خانهاش آباد که آبادم کرد رفت بر باد فنا گرد وجودم آخر دیدی ای دوست که سودای تو بر بادم کرد بس که فرهاد صفت ناله و فریاد زدم بیستون ناله و فریاد ز فریادم کرد بودم از زمره رندان خرابات ولیک قسمت از روز ازل همدم زهادم کرد وحدت آن ترک کماندار جفاجو آخر دیده و دل هدف ناوک بیدادم کرد
پیش تیر نگهش سینه سپر خواهم کرد بهر ابروی کجش فکر دگر خواهم کرد نکند گر نظری بر دل سودازدهام ملک دل را ز غمش زیر و زبر خواهم کرد یا که دیوانه صفت گیرم از آن دلبر کام یا که از عشق و جنون صرف نظر خواهم کرد گرچه ره دور و در این راه خطر بسیار است به سویش با سر پرشور سفر خواهم کرد گر بخواهد که به کویش برسد پای رقیب ره بر او بسته و ایجاد خطر خواهم کرد تا که گهگاه شوم بهرهور از بوی عُقار بر در میکده گهگاه گذر خواهم کرد میدهم جان به تمنای وصالش وحدت هان مپندار در این باره ضرر خواهم کرد
بعد از این خدمت آن سرو روان خواهم کرد خدمتش از دل و جان در دو جهان خواهم کرد پای بر تخت جم و افسر کی خواهم زد سر فدا در قدم پیر مغان خواهم کرد گرد هر گوشه ویرانه به جان خواهم گشت کنج دل مخزن هر گنج نهان خواهم کرد بی رخ دوست دگر خون جگر خواهم خورد دیده را ساغر و پیمانه آن خواهم کرد سالها در ره عشق تو قدم خواهم زد عمرها نام تو را ورد زبان خواهم کرد مهر روی تو همه جای به دل خواهم داد غم عشق تو دگر مونس جان خواهم کرد وحدتا گفت تو را از بر خود خواهم راند گفتمش خون دل از دیده روان خواهم کرد
ترک من از خانه بیحجاب برآمد ماه صفت از دل سحاب برآمد عاقبتم شد وصال دوست میسر دیده بختم دگر ز خواب برآمد عشق ندانم چه حالت است که از وی ساحت دریا به اضطراب برآمد لوح چو پذرفت نام عشق، دل و جان در بر گردون به پیچ و تاب برآمد این همه شور محبت است که هر دم بانگ نی و ناله رباب برآمد می به قدح ریخت از گلوی صراحی صبح بخندید و آفتاب برآمد تربت منصور چون رسید به دریا نقش انا الحق ز موج آب برآمد بحر حقیقت نمود جنبشی از خویش موج پدید آمد و حباب برآمد شاهد مقصود وحدت از رخ زیبا پرده برافکند و بی نقاب برآمد
هر که از تن بگذرد جانش دهند هر که جان درباخت جانانش دهند هر که در سجن ریاضت سر کند یوسفآسا مصر عرفانش دهند هر که گردد مبتلای درد هجر از وصال دوست درمانش دهند هر که نفس بتصفت را بشکند در دل آتش گلستانش دهند هر که بر سنگ آمدش مینای صبر کی نجات از بند هجرانش دهند هر که گردد نوح عشقش ناخدا ایمنی از موج طوفانش دهند هر که از ظلمات تن خود بگذرد خضرآسا آب حیوانش دهند
تا زنگ سیه ز آینه دل نزداید عکس رخ دلدار در او خوش ننماید در طرف چمن گر نکند جلوه رخ دوست بر برگ گلی این همه بلبل نسراید نور ازلی گر ندمد از رخ لیلی از گردش چشمی دل مجنون نرباید هر کو نکند بندگی پیر خرابات بر روی دلش جان در معنی نگشاید ای غمزده تریاق محبت به کف آور تا زهر غم دهر تو را جان نگزاید آیین طریقت به حقیقت به جز این نیست کز شادی و غم راحت و رنجت نفزاید این بار امانت که شده قسمت وحدت بر پشت فلک گر نهد البته خم آید
می خور که هر که می نخورد فصل نوبهار پیوسته خون دل خورد از دست روزگار می در بهار صیقل دلهای آگه است از دست یار خاصه به آهنگ چنگ و تار در عهد گل ز دست مده جام باده را کاین باشد از حقیقت جمشید یادگار صحن چمن چو وادی ایمن شد ای عزیز گل برفروخت آتش موسی ز شاخسار آموختند مستی و دیوانگی مرا دیوانگان عاقل و مستان هوشیار از بندگی به مرتبه خواجگی رسید هرکس که کرد بندگی دوست بندهوار وحدت بیا و بر در توفیق حلقه زن توفیق چون رفیق شود گشت بخت یار
دیوانه کرده است مرا عشق روی یار از تن ربوده تاب و توان و ز دل قرار هر ملک دل که لشکر عشقش خراب کرد بیرون کشید عقل و ادب رخت از آن دیار جانهای پاک بر سر دار فنا شدند تا زین میانه سر انا الحق شد آشکار ای شیخ پا به حلقه دیوانگان منه با محرمان حضرت سلطان تو را چه کار از صدق سر به پای خراباتیان بنه در کوی فقر دامن دولت به دست آر البته جلوهگاه جمال خدا شود آیینه دلی که شود پاک از غبار وحدت خموش باش که در مکتب جنون حل گشته است مسئله جبر و اختیار
مگر شد سینهام شب وادی طور که بر دل تابدم از شش جهت نور گمانم لیلة القدر است امشب که شد چون روز روشن لیل دیجور رموز رندی و اسرار مستی به شیخ شهر گفتن نیست دستور مگو با مرغ شب از نور خورشید نیارد سرمه کس بر دیده کور اگر منعت کند از میپرستی مکن منعش بود بیچاره معذور رسد گر بر مشامش نکهت می بیفتد تا قیامت مست و مخمور نهد گر بر سر دار فنا پا انا الحق میسراید همچو منصور ز میخواران نیارد کس نشانی بود تا نرگس مست تو مستور چنان از باده عشق تو مستم که از ما مست گردد آب انگور گرفتار کمند زلف جانان نداند شادی از غم ماتم از سور به نیروی ریاضت وحدت آخر نکردی دیو سرکش را تو مقهور
هرکه آئین حقیقت نشناسد ز مجاز در سراپرده رندان نشود محرم راز یا که بیهوده مران نام محبت به زبان یا چو پروانه بسوز از غم و با درد بساز مگذارید قدم بیهده در وادی عشق کاندر این مرحله بسیار نشیب است و فراز آنقدر حلقه زنم بر در میخانه عشق تا کند صاحب میخانه به رویم در باز دم غنیمت بود ای دوست در این دم زیرا آنچه از عمر ز کف رفت دگر ناید باز هرکه شد معتکف اندر حرم کعبه دل حاش لله که شود معتکف کوی مجاز بهتر از جنت و حور است همانا وحدت وصل دلدار و لب جوی و می و نغمه ساز
زاهد خودپرست کو تا که ز خود رهانمش درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس تا سر کوی میکشان مویکشان کشانمش زهدفروش خودنما ترک ریا نمیکند هرچه فسون به او دمم هرچه فسانه خوانمش چون ز در آید آن صنم خویش به پایش افکنم دست به دامنش زنم در بر خود نشانمش هرچه به جز خیال او قصد حریم دل کند در نگشایمش به رو از در دل برانمش گر شبکی خوش از کرم دوست درآید از درم سر کنمش نثار ره جان به قدم فشانمش مست شود چو دلبرم از می ناب وحدتا سینه به سینهاش نهم بوسه ز لب ستانمش
آنکه هر دم زندم ناوک غم بر دل ریش زود باشد که پشیمان شود از کرده خویش بشنو این نکته که در مذهب رندان کفر است رندی و عاشقی و آگهی از مذهب و کیش جلوهگاه نظر شاهد غیبند همه کعبه زاهد و کوی صنم و دیر کشیش به نگاهی که کند دیده دل از دست مده سفر وادی عشق است و خطرها در پیش دل شد از هجر تو بیمار و نگفتم به طبیب زانکه بیمار ره عشق ندارد تشویش از کم و بیش ره عشق میندیش که نیست عاشقان را به دل اندیشه ره از کم و بیش ای دل این پند حکیمانه شنو از وحدت خاطری ریش مکن تا نشوی زار و پریش
کردیم عاقبت وطن اندر دیار عشق خوردیم آب بیخودی از جویبار عشق مستان عشق را به صبوحی چه حاجت است زیرا که درد سر نرساند خمار عشق سی سال لاف مهر زدم تا سحرگهی وا شد دلم چو گل ز نسیم بهار عشق فارغ شود ز دردسر عقل فلسفی یک جرعه گر کشد ز می خوشگوار عشق در دامن مراد نبینی گل مراد بی ترک خواب راحت و بی نیش خار عشق ای فرخ آن سری که زنندش به تیغ یار وی خرم آن تنی که کشندش به دار عشق روزی ندیده تا به کنون چشم روزگار از دور روزگار به از روزگار عشق پروانه گر ز عشق بسوزد عجب مدار کآتش زند به خرمن هستی شرار عشق آن دم مس وجود تو زر میشود که تن در بوته فراق گدازد به نار عشق هرکس که یافت آگهی از سر عاشقی وحدت صفت کند سرو جان را نثار عشق
آنکه ناید به دلش رحم ز بیماری دل کی به یاد آیدش از حال گرفتاری دل بس که دل بر سر دل ریختهای دل به رهش که تو را نیست دگر راه ز بسیاری دل غیر عناب لب و نار رخ و سیب ز نخ نکند هیچ علاج دل و بیماری دل دل ز بیداد تو خون گشت و به دل عرضه نکرد آن جفای تو و آن رحم و وفاداری دل دیده را زآن سبب ای دوست به جان دارم دوست بود آیا که شب هجر کند یاری دل دل ندیدم مگر اندر سر زلفین نگار رو به هرجا که نمودم ز طلبکاری دل وحدتا بس که کند مویه و زاری دل زار مردمان را همه زار است دل از زاری دل
شکست گر دلت از کس مرنج ای عاقل از آنکه خانه حق میشود شکست چو دل همیشه لازمه زندگیست کوشش و کار به دهر بهره ز هستی نمیبرد کاهل کمال و فضل ز علم است و معرفت ای دوست کسی کمال و فضیلت نخواهد از جاهل درخت خشک ز سعی و عمل ثمر ندهد مکن تلاش و حذر کن ز سعی بیحاصل شود همیشه چو مرآت مقتبس از شمس اگر غبار کدورت ز دل شود زایل اگر به قدرت خود پی برد دمی انسان زند چو بحر خروشنده موج بر ساحل شوی مقرب درگاه کبریا وحدت اگر که پاک شود لوحه دلت از غل
تا چند سرگران ز مدار جهان شوم تا چند از مدار جهان سرگران شوم در بین ما و دوست به جز خود حجاب نیست آن به که بگذرم ز خود و از میان شوم زندان تن گذارم و این خاکدان دون در اوج عرش یوسف کنعان جان شوم از خاکیان و صحبت ایشان دلم گرفت یک چند نیز همنفس قدسیان شوم با طایران گلشن قرب جلال دوست این دامگه گذارم و همآشیان شوم سودی نبخشدم سخن واعظ و فقیه تا چند سال و مه ز پی این و آن شوم آن به که نشنوم سخن این و آن به گوش وز چاکران حلقه پیر مغان شوم شاید بدین سبب کندم بخت یاوری در بزم دوست محرم راز نهان شوم وحدت حبیب گر بخرامد به باغ حسن با گوهر سخن به رهش درفشان شوم
ما سالها مجاور میخانه بودهایم روز و شبان به خاک درش جبهه سودهایم با رخش صبر وادی لا را سپردهایم اندر فضای منزل الّا غنودهایم پا از گلیم کثرت دنیا کشیدهایم خود تکیه ما به بالش وحدت نمودهایم با صیقل ریاضت از آیینه ضمیر گرد خودی و زنگ دوئی را زدودهایم زاهد برو که نغمه منصوری از ازل ما بر فراز دار فنا خوش سرودهایم بهر قبول خاطر خاصان بزم دوست کاهیدهایم از تن و بر جان فزودهایم نادیدههای چند ز دلدار دیدهایم نشنیدههای چند ز جانان شنودهایم تا رخت جان به سایه سروی کشیدهایم صد جوی خون ز دیده به دامن گشودهایم گوی سعادت از سر میدان معرفت وحدت به صولجان ریاضت ربودهایم
منت خدای را که خدا را شناختیم در ملک دل لوای طرب برفراختیم از جان شدیم بر در دل حلقهسان مقیم تا راه و رسم منزل جانان شناختیم راضی ز جان و دل به رضای خدا شدیم با خوب و زشت و نیک و بد خلق ساختیم ای خواجه ما به همرهی عشق سالها مردانهوار بر سپه عقل تاختیم رستیم خود ز ششدر این چرخ مهرهباز تا نرد عشق از دل و جان با تو باختیم زر شد ز کیمیای تو ما را مس وجود تن را به نار عشق تو یکجا گداختیم وحدت ز یمن عشق به شاهی رسیدهایم یعنی گدای درگه شاهان نواختیم
با توسن خیال به هر سو شتافتیم از دوست غیر، نام نشانی نیافتیم دلبر نشسته در دل و ما بیخبر از او بیهوده کوه و دشت و بیابان شتافتیم گفتیم ترک صحبت ابنای روزگار مردانهوار روی دل از جمله تافتیم معلوم شد که میکده و خانقه یکیست این نکته را چو اصل حقیقت شکافتیم شد عاقبت کفن به تن آن جامهای که ما از پود مهر و تار وفای تو بافتیم یک ره عدم شدیم پس از مشرق وجود خورشیدوار بر همه آفاق تافتیم وحدت اگر چه در سخن سفتهای ولیک کوتاه کن که قافیه دیگر نیافتیم
دی مغبچهای گفت که ما مظهر یاریم سر تا به قدم آینه روی نگاریم ما نقطه پرگار وجودیم ولیکن گاهی به میان اندر و گاهی به کناریم ما سر انالحق به جهان فاش نمودیم منصورصفت رقصکنان بر سر داریم ما بار به سر منزل مقصود رساندیم ای خواجه دگر اشتر بگسسته مهاریم در هیچ قطاری دگر ای قافلهسالار ما را نتوان یافت که بیرون ز قطاریم تا باد به هم بر زند آن زلف پریشان آشفته و سرگشته و بیصبر و قراریم تا در چمن حسن گل روی تو بشکفت شوریده و شیدا و پریشان چو هزاریم چون در نظر دوست عزیزیم غمی نیست هرچند که در چشم خلایق همه خواریم وحدت صفت از نشأ صهبای محبت مستیم ولی بیخبر از رنج خماریم
گفتگوی زاهد از علم است و ظن های و هوی عارف از علم الیقین چنگ زن در حلقه زلف بتان تا بیابی معنی حبل المتین غافلی غافل که صیاد اجل با کمان کین بود اندر کمین سرنگون شد تا ابد لات و منات چون برآمد دست حق از آستین هر زمانی وحدت ابراهیموار میسراید لا احبّ الافلین
خیز و رو آور به معراج یقین بی براق و رفرف و روحالامین نیستی معراج مردان خداست نیست معراج حقیقت غیر از این سرنوشت عاشقان یکسر بلاست عشق شد با درد و با محنت قرین در حقیقت جمع آب و آتش است لاف عشق و آگهی از کفر و دین دست زن بر دامن دیوانگی دور کن از خویش عقل دوربین دیده خودبین خدابین کی شود گفتمت رمزی برو خود را مبین دل در آن چاه زنخدان پا نهاد شد فلاطون محبت خمنشین عاشق آن باشد که نشناسد ز هم جنگ و صلح و لطف و قهر و مهر و کین بی تو باشد عاشقان را صبح و شام ناله جانسوز و آه آتشین
ز خود گذشتم و گشتم ز پای تا سر او شد از میان منی و جلوه کرد نحن هو من از میان چو شدم دوست در میان آمد مه آشکار شود ابر چون شود یک سو زیمن عشق شبم را نمود چون شب عید هلالوار چو بنمود گوشه ابرو بیا بیا که ز یاد تو آنچنان مستم که مست میشود از من شراب و جام و سبو به خویش هرچه نظر میکنم تو میبینم که خالی از تو نبینم به خویش یکسر مو فضای سینه شد از سر غیب مالامال ولی به کس نتوان گفت رازهای مگو به حسن خلق بیارای خود که ره ندهند به کوی دوست کسی را که نیست خلق نکو به نیش هجر گرت سینه چاک گشته منال که عاقبت شود از رشته وصال رفو بیان عشق ز یک نکته بیشتر نبود رضای دوست چو خواهی مراد خویش مجو حقیقت ار طلبی خواجه در طریقت کوش ولی خلاف شریعت مپوی یکسر مو قدم ز وادی کثرت کسی نهد بیرون که سوی کعبه وحدت چو وحدت آرد رو
به عقل غره مشو تند پا منه در راه بگیر دامن صبر و ز عشق همت خواه عیان در آینه کائنات حق بینید اگر به چشم حقیقت در او کنید نگاه به غیر پیر خرابات و ساکنان درش ز اصل نکته توحید کس نشد آگاه رسد به مرتبهای خواجه پایه توحید که عین شرک بود لا اله الا الله گر آفتاب حقیقت بتابدت در دل دمد ز مشرق جانت هزار کوکب و ماه ز روی زرد و لب خشک و چشم تر پیداست نشان عشق چه حاجت به شاهد است و گواه به کیش اهل حقیقت جز این گناهی نیست که پیش رحمت عامش برند نام گناه مگر به یاری عشق ای حکیم، ور نه به عقل کسی نیافته بر حل این معما راه چرا مقیم حرم گشت شیخ جامه سفید شد از چه معتکف دیر رند نامه سیاه گرت هواست که بر سر نهند افسر عشق گدائی در میخانه کن چو وحدت شاه
از آن می شفقی رنگ یک دو جامم ده دمی خلاصی از این قید ننگ و نامم ده دوام دور فلک بین و بیوفایی عمر بیا و یک دو سه دوری علی الدوامم ده ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد علی الدوام شب و روز و صبح و شامم ده از آن میای که کسب کند ماه و مهر نور از او به روز روشن و هم در شب ظلامم ده اگرچه از نگه چشم مست مخمورت مدام مست و خرابم تو هم مدامم ده نه بیم از عسس و نی ز شحنهام خوف است بیار باده و در بزم خاص و عامم ده اگرچه باده حرام است و مال وقف حلال من این حلال نخواهم از آن حرامم ده من خراب کجا و نماز و روزه کجا سحر صراحی می در مه صیامم ده ز داغ دل دگر از عشق غم فزایم کن ز درد سر دگر از عقل ناتمامم ده شب است و وجه میم نیست لطفی کن به رسم نذر و تصدق چو نیست وامم ده
رخی چو لاله و زلفی چو مشک تر داری لبی چو غنچه دهانی پر از شکر داری ز تنگی دهن غنچه عقل حیران است ولی ز غنچه دهانی تو تنگتر داری تو را که گوش به نای نی است و نغمه چنگ چسان ز ناله شبهای من خبر داری به دست هجر سپردی مگر عنان وصال که رنگ زرد و لب خشک و چشم تر داری به راه عشق سبکبار باش کاندر پیش هزار وادی پر خوف و پر خطر داری چو سالکان طریقت به کوی عشق درآی به دل اگر نه غم از ترک پا و سر داری به امر دوست اگر سر نهی به حکم قضا برون ز عالم جان عالمی دگر داری
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری میکند زین دو یکی در دل جانان اثری خرم آن روز که از این قفس تن برهم به هوای سر کویت بزنم بال و پری در هوای تو به بی پا و سری شهره شدم یافتم در سر کوی تو عجب پا و سری آنچه خود داشتم اندر سر سوادی تو رفت حالیا بر سر راهت منم و چشم تری سالها حلقه زدم بر در میخانه عشق تا به روی دلم از غیب گشودند دری هرکه در مزرع دل تخم محبت نفشاند جز ندامت نبود عاقبت او را ثمری خبر اهل خرابات مپرسید از من زان که امروز من از خویش ندارم خبری از همه چیز گذشتم که ببینم رخ دوست وحدت آن روز که کردم سر گویش گذری
ز نام بهره نبردیم غیر بدنامی ز کام صرفه نبردیم غیر ناکامی شکست شیشه تقوی ز سنگ رسوایی گسست سجه طاعت به دست بدنامی بیار باده که این آتش سلامتسوز برون کند ز تن مرد علت خامی مپرس جز ز خراباتیان بی سر و پا رموز عاشقی و مستی و می آشامی زبان عشق زبانیست که اهل دل دانند نه تازی است و نه هندی نه فارس نه شامی ز دست عشق روان گیر جام جمشیدی به پای عقل درافکن کمند بهرامی گل اناالحق و سبحانی ای عزیز هنوز دمد ز تربت منصور و شیخ بسطامی به قصد قتل دلم ترک چشم مخمورش نمود تکیه بر آن ابروان صمصامی بپوش چشم دل از غیر دوست وحدتوار به گوش هوش شنو نکتههای الهامی
یار اگر با ما ز راه لطف بنشیند دمی در جوارش در شود شادان که دارد همدمی همچو غمگینی که بهر خویش خواهد غمگسار دل ز هجر یار مجروح است و جوید مرهمی اهل رازی کو که با او باز گویم راز دل میروم هر دم به سویی تا بجویم محرمی شانهام خم گشت زیر بار غمها باز هم هر دم از هر سوی آید روی غمهایم غمی آتش دل را نشاند قطره اشکی بلی گل شود شاداب و خندان در چمن از شبنمی بر کشد از دل خروش از موج اشکم وحدتا گر کسی دیدهست امواجی خروشان از یمی
صحبت دوستان روحانی خوشتر از حشمت سلیمانی جان جانها و روح ارواح است لعل ساقی و راح ریحانی با گدایان کوی عشق مگوی سخن از تاج و تخت سلطانی بگذر از عقل و دین که در ره عشق کافری بهتر از مسلمانی حلقه کن گیسوی پریشان را وارهان جمعی از پریشانی خیز و ملک بقا به دست آور پشت پا زن به عالم فانی تا رسد بر سریر مصر وجود آخر از چاه ماه کنعانی بلبل از فیض عشق گل آموخت آن سخنسنجی و نواخانی بی تو خون باردم ز دیده که نیست عاشقان را جز این گلافشانی وقت آن شد که بایزید آسا بر فرازم لوای سبحانی تا شوم مست و پرده بردارم یک سر از رازهای پنهانی فاش منصوروار بر سر دار میسرایم اناالحق ار دانی در دبستان عشق او آموخت وحدت این درس و مشق حیرانی
رسید موسم پیری گذشت دور جوانی چه خواهی ای دل غافل از این سراچه فانی به هوش باش که دنیا پلیست در ره عقبا در این رهند همه رهگذر ز عالی و دانی به دور زندگی و گردش زمانه به گیتی کسی نباشد ایمن ز حادثات جهانی ز هرچه هست در ایجاد ای پسر به حقیقت تو برتری و دریغا که قدر خویش ندانی به خویش آی و بیندیش ای سلاله انسان که در جهان همه باشند همچو جسم و تو جانی در این دو روزه عمر ای پسر به خدمت مردم بکوش و خادم همنوع باش تا بتوانی بکن هر آنچه که باشد به خیر جامعه وحدت که عنقریب بگویند درگذشت فلانی
به من فرمود پیر راه بینی مسیح آسا دمی خلوت گزینی که از جهل چهل سالت رهاند اگر با دل نشینی اربعینی نباشد ای پسر صاحبدلان را به جز دل در دل شبها قرینی شبان وادی دل صد هزارش ید بیضا بود در آستینی سلیمان حشمتان ملک عرفان کجا باشند محتاج نگینی بنازم ملک درویشی که آنجا بود قارون گدای خوشهچینی مگو این کافر است و آن مسلمان که در وحدت نباشد کفر و دینی عجب نبود اگر با دشمن و دوست نباشد عاشقان را مهر و کینی خدا را سر حکمت را مگویید مگر با چون فلاطون خم نشینی نروید لاله از هر کوهساری نخیزد سبزه از هر سرزمینی برو وحدت اگر ز اهل نیازی بکش پیوسته ناز نازنینی
یاس را هرگز مباد ای دوست در دل ره دهی زان که در این راه میافتی به چاه گمرهی نا امیدی میکند محرومش از الطاف حق گر کسی را نیست از الطاف یزدان آگهی از عدم یک گام نبود بیش تا ملک قدم همچنین یک گام باشد از گدایی تا شهی گشته زندانی مخوف از بهر دانایان محیط فتنهها از ابلهان خیزد امان از ابلهی مقصد از خلق بشر عرفان حق بود از ازل ساغر وحدت مباد از باده عرفان تهی