اشعار هلالی جغتایی با غزلیات برگزیده با گلچین 30 شعر از این شاعر

مجموعه غزلیات و اشعار هلالی جغتایی

در این بخش مجموعه ای از اشعار هلالی جغتایی با غزلیات عاشقانه برگزیده زیبا و گلچین شعر کوتاه و بلند از این شاعر را ارائه کرده ایم.

بَدرالدّین (نورالدین) هِلالی جغتایی اَستَرآبادی یکی از شاعران پارسی گوی ایرانی در سده 9 هجری خورشیدی بود. برجسته ترین اثر او مثنوی شاه و درویش است که به زبان آلمانی هم ترجمه شده است. اهمیت هلالی به دلیل غزل های لطیف و پرمضمون و خوش آهنگ اوست که مجموع آن نزدیک به 2800 بیت است. قصیده های هلالی ارزش ادبی کمتری دارند که یکی از آنها را در ستایش عبدالله خان ازبک سروده است که گویا از سر ترس بوده است.

او اهل استرآباد (گرگان کنونی) و بزرگ شده این شهر بود و در نوجوانی به هرات رفت. نیاکان هلالی اصلتا از ترکمن های جغتایی بودند که به گرگان مهاجرت کرده بودند. هلالی جغتایی از پرورش‌یافتگان امیر علی‌شیر نوایی و از هم‌نشینان سلطان حسین بایقرا تیموری بود. پس از سرودن مثنوی شاه و درویش، بدیع‌الزمان پسر سلطان حسین میرزا، غلام‌‌بچه‌ای زیبا را که هلالی طلب کرده بود به عنوان انعام به وی داد.

هلالی استرآبادی شیعه بوده‌است، اما در تشیّع متعصّب نبوده و در درگیری‌های معمول میان سنی و شیعه در آن زمان دخالت نمی‌کرده‌است و همین باعث شده تا پیروان هر کدام از این مذاهب، او را بر مذهب دیگر بدانند.

مه من، بجلوه گاهی که ترا شنودم آنجا

جگرم ز غصه خون شد، که چرا نبودم آنجا؟

گه سجده خاک راهت بسرشک می کنم گل

غرض آنکه دیر ماند اثر سجودم آنجا

من و خاک آستانت، که همیشه سرخ رویم

بهمین قدر که روزی رخ زرد سودم آنجا

بطواف کویت آیم، همه شب، بیاد روزی

که نیازمندی خود بتو می نمودم آنجا

پس ازین جفای خوبان ز کسی وفا نجویم

که دگر کسی نمانده که نیازمودم آنجا

بسر رهش، هلالی، ز هلاک من کرا غم؟

چو تفاوتی ندارد عدم و وجودم آنجا

از آن تنهایی ملک غریبی شد هوس ما را

که روزی چند نشناسیم ما کس را و کس ما را

ز دست ما اگر پا بوس خوبان بر نمی آید

همین دولت که: خاک پای ایشانیم بس مارا

براه محمل جانان چنان بیخود نیم امشب

که هوش رفته باز آید بفریاد جرس ما را

بآب چشم ما پرورده شد خار و خس کویش

ولی گلهای حسرت میدمد زان خار و خس ما را

گر از دل هر نفس این آه عالم سوز برخیزد

کسی دیگر نخواهد ساخت با خود همنفس ما را

ز دست ما کشیدی طره و صد جا گره بستی

که کوته گردد و دیگر نباشد دسترس ما را

هلالی، روزگاری شد که دور از گلشن رویش

فلک دل تنگ میدارد چو مرغان قفس ما را

مطلب مشابه: اشعار معروف فارسی + مجموعه شعر کوتاه و بلند معروف از شاعران مشهور ایرانی

اشعار هلالی جغتایی با غزلیات برگزیده با گزیده و گلچین شعر از این شاعر

جان خوشست، اما نمیخواهم که: جان گویم ترا

خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم ترا

من چه گویم کانچنان باشد که حد حسن تست؟

هم تو خود فرماکه: چونی، تا چنان گویم ترا

جان من، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی

ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم ترا

تا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویش

از تو بینم جور و با خود مهربان گویم ترا

بسکه میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود

یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم ترا

قصه دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست

مشکلی دارم، نمیدانم چه سان گویم ترا؟

هر کجا رفتی، هلالی، عاقبت رسوا شدی

جای آن دارد که: رسوای جهان گویم ترا

گه نمک ریزد بخم، گه بشکند پیمانه را

محتسب تا چند در شور آورد می خانه را؟

هر کجا شبها ز سوز خویش گفتم شمه ای

شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را

قصه پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست

پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را

این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟

کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را

از هلالی دیگر، ای ناصح، خردمندی مجوی

بیش ازین تکلیف هشیاری مکن دیوانه را

من و بیداری شب‌ها و شب تا روز یارب‌ها

نبیند هیچ‌کس در خواب، یارب! اینچنین شب‌ها

گشادی تا لب شیرین به دشنام دعاگویان

دعا می‌گویم و دشنام می‌خواهم از آن لب‌ها

خدا را! جان من، بر خاک مشتاقان گذاری کن

که در خاک از تمنای تو شد فرسوده قالب‌ها

سیه‌روزان هجران را چه حاصل بی‌تو از خوبان؟

که روز تیره را خورشید می‌باید، نه کوکب‌ها

معلم، غالبا، امروز درس عشق می‌گوید

که در فریاد می‌بینیم طفلان را به مکتب‌ها

شود گر اهل مذهب را خبر از مشرب رندان

بگردانند مذهب‌ها، بیاموزند مشرب‌ها

هلالی، با قد چون حلقه، باشد خاک میدانت

کسی نشناسد او را از نشان نعل مرکب‌ها

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه مولانا ❤️ ؛ 90 شعر گلچین دو بیتی و بلند شاعر مولانا

گل رویت عرق کرد از می ناب

ز شبنم تازه شد گل برگ سیراب

بناز آن چشم را از خواب مگشای

همان بهتر که باشد فتنه در خواب

تعالی الله! چه حسنست اینکه هر روز

دهد سر پنجه خورشید را تاب؟

ز پا افتادم، آخر دست من گیر

همین گویم: مرا دریاب، دریاب

چو در سر میل ابروی تو دارم

سر ما کی فرودآید بمحراب؟

بهاران از در می خانه مگذر

عجب فصلیست، جهد کرده دریاب

هلالی، می بروی ماهرویان

خوش آید، خاصه در شبهای مهتاب

اشعار هلالی جغتایی با غزلیات برگزیده با گزیده و گلچین شعر از این شاعر

ای شده خوی تو با من بتر از خوی رقیب

روزم از هجر سیه ساخته چون روی رقیب

گفته بودی که: سگ ما ز رقیب تو بهست

لیک پیش تو به از ماست سگ کوی رقیب

بسکه از کعبه کوی تو مرا مانع شد

گر همه قبله شود، رو نکنم سوی رقیب

آن همه چین که در ابروی رقیبت دیدم

کاش در زلف تو بودی، نه در ابروی رقیب

تا رقیب از تو مرا وعده دشنام آورد

ذوق این مژده مرا ساخت دعاگوی رقیب

گر بهر موی رقیب از فلک آید ستمی

آن همه نیست سزای سر یک موی رقیب

یار پهلوی رقیبست و من از رشک هلاک

غیر ازین فایده ای نیست ز پهلوی رقیب

چون هلالی اگر از پای فتادم چه عجب؟

چه کنم؟ نیست مرا قوت بازوی رقیب

گلچین اشعار هلالی جغتایی

وه! چه عمرست که در هجر تو بردم عاقبت؟

گر شکایت داشتی از ناله و درد سری

رفتم و درد سر از کوی تو بردم عاقبت

بر لب آمد جان و در دل حسرت تیغت بماند

تشنه لب جان دادم و آبی نخوردم عاقبت

جان شیرین را بصد تلخی سپردم عاقبت

بسکه آمد، چون قلم، بر فرق من تیغ جفا

نام خود از تخته هستی ستردم عاقبت

گشتم از خیل سگان او، بحمدالله، که من

در حساب مردمان خود را شمردم عاقبت

ای که میگویی: هلالی، حاصل عمر تو چیست؟

سالها جان کندم، از هجران بمردم عاقبت

مطلب مشابه: اشعار تک بیتی حافظ + مجموعه شعرهای زیبای تک بیتی حافظ شیرازی با موضوعات مختلف

ما عاشقیم و بی سر و سامان و می پرست

قانع بهر چه باشد و فارغ ز هر چه هست

ای رند جرعه نوش، تو و محنت خمار

ما و نشاط مستی عشق از می الست

دی آن سوار شوخ کمر بست و جلوه کرد

در صورتی که هر که بدیدش کمر ببست

هر کس که دل بدست بتی داد همچو من

سنگی گرفت و شیشه ناموس را شکست

دلها که می بری، همه پامال می کنی

کاری نمی کنی که: دلی آوری بدست

چون ابر دید اشک من از شرم آب شد

چون برق دید آه من از انفعال جست

آخر چو ره نیافت هلالی ببزم وصل

محروم از جمال تو در گوشه ای نشست

ای باد صبح، منزل جانان من کجاست؟

من مردم، از برای خدا، جان من کجاست؟

شبهای هجر همچو منی کس غریب نیست

کس را تحمل شب هجران من کجاست؟

سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفت:

گویی که بود در خم چوگان من کجاست؟

خوبان سمند ناز بمیدان فگنده اند

چابک سوار عرصه میدان من کجاست؟

تا کی رقیب دست و گریبان شود بمن؟

شوخی که می گرفت گریبان من کجاست؟

خوش آنکه: چون بسینه ز پیکان نشان نیافت

تیر دگر کشید که: پیکان من کجاست؟

از نه فلک گذشت، هلالی، فغان من

بنگر که: من کجایم و افغان من کجاست؟

اشعار هلالی جغتایی با غزلیات برگزیده با گزیده و گلچین شعر از این شاعر

در کوی تو آمد بسرم سنگ ملامت

مشکل که ازین کوی برم جان بسلامت

نتوان گله از جور و جفایی که تو کردی

جور تو کرم بود و جفای تو کرامت

امروز درین شهر مرا حال غریبست

نی رای سفر کردن و نی روی اقامت

شد سیل سرشکم سبب طعنه مردم

توفان بلا دارم و دریای ملامت

«قد قامت » و فریاد مؤذن نکند گوش

آن کس که بفریاد بود زان قد و قامت

ای دل، که تو امروز گرفتار فراقی

امروز تو کم نیست ز فردای قیامت

بی روی تو یک چند اگر زیست هلالی

جان میدهد اینک بصد اندوه و ندامت

خوشا کسی که درین عالم خراب آباد

اساس ظلم فگند و بنای داد نهاد

بیا، بیا، که از آن رفتگان بیاد آریم

که رفته اند و ازیشان کسی نیارد یاد

مکن اقامت و بنیاد خانمان مفگن

که دست حادثه خواهد فگندش از بنیاد

توانگری که در خیر بر فقیران بست

دری ز عالم بالا بروی او نگشاد

کسی که یافت بر احوال زیردستان دست

بظلم اگر نستاند، خداش خیر دهاد

صنوبرا، تو چه دل بسته ای بهر شاخی؟

چو سرو باش، که از بار دل شوی آزاد

چه خوش فتاد هلالی ببنده خانه عشق

برو غلامی این خاندان مبارک باد!

مطلب مشابه: اشعار عارفانه پارسی + منتخب شعر عارفانه و عاشقانه شاعران معروف و نامدار ایرانی

جهان و هر چه درو هست پایدار نماند

بیار باده، که عالم بیک قرار نماند

غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل

که برگ ریز خزان آید و بهار نماند

تو مست باده نازی، ولی مناز، که آخر

ز مستییی ، که تو داری، بجز خمار نماند

بسی نماند که: خاکم ز تند باد فراقت

روان بگردد و زان گرد هم غبار نماند

به روز هجر، هلالی، ز روزگار چه نالی؟

معینست که: این روز و روزگار نماند

با من اول آن همه رسم وفاداری چه بود؟

بعد ازان بی موجبی چندین جفاگاری چه بود؟

مرحمت بگذاشتی، تیغ جفا برداشتی

آن محبت ها کجا شد؟ این ستمگاری چه بود؟

مردم چشمم ز آزارت بخون آغشته شد

نور چشم من، بگو: کین مردم آزاری چه بود؟

من نمی گویم که: چندین دشمنی آخر چراست؟

لیک می پرسم که: اول آن همه یاری چه بود؟

زان دو گیسو، گر خدا قید گرفتاران نخواست

این همه ترتیب اسباب گرفتاری چه بود؟

گر نبود، ای شوخ، آهنگ دلازاری ترا

بی جهت با عاشقان آهنگ بیزاری چه بود؟

سوی خود خواندی هلالی را و راندی عاقبت

عزت او را بدل کردن باین خواری چه بود؟

دیدیم ز یاران وفادار بسی را

لیکن چو سگان تو ندیدیم کسی را

قطع هوس و ترک هوی کن، که درین راه

چندان اثری نیست هوی و هوسی را

فریاد که فریاد کشیدیم و ندیدیم

در بادیهٔ عشق تو فریادرسی را

تا از لب شیرین، مگسان کام گرفتند

گیرند به از خیل ملایک مگسی را

گر از نظر افتاد رقیبت عجبی نیست

در دیدهٔ خود ره نتوان داد خسی را

پیش سگش این آه و فقان چیست هلالی؟

از خود مکن آزرده چنین هم‌نفسی را

مه من با رقیبان جفااندیش می‌آید

ز غوغایی، که می‌ترسیدم، اینک پیش می‌آید

چه چشمست این؟ که هرگه جانب من تیز می‌بینی

ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش می‌آید

به آن لب‌های شیرین وه! چه شورانگیز می‌خندی؟

که از ذوقش نمک بر سینه‌های ریش می‌آید

جمالت را به میزان نظر هرچند می‌سنجم

به چشم من رخت از جمله خوبان بیش می‌آید

مرا این زخم‌ها بر سینه از دست خودست، آری

کسی را هرچه پیش آید ز دست خویش می‌آید

فلک تاج سعادت می‌دهد ارباب حشمت را

همین سنگ ملامت بر سر درویش می‌آید

هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشه دوری

که این اندیشه‌ها از عقل دوراندیش می‌آید

مطلب مشابه: شعر احساسی + زیباترین اشعار عاشقانه ❤️ از شاعران معاصر ایران

دوستان، امشب دوای درد محزونم کنید

بر سرم افسانه ای خوانید و افسونم کنید

نیست اندوه مرا با درد مجنون نسبتی

می شوم دیوانه گر نسبت بمجنونم کنید

لاله گون شد خرقه صد چاکم از خوناب اشک

شرح این صورت بشوخ جامه گلگونم کنید

شهسوار من بصحرا رفته و من مانده ام

زین گناه از شهر می خواهم که بیرونم کنید

وصف قدش را بمیزان خرد سنجیده ام

آفرین بر اعتدال طبع موزونم کنید

چشم پر خونم ببینید و مپرسید از دلم

حالت دل را قیاس از چشم پر خونم کنید

چون هلالی، دوش بر خاک درش جا کرده ام

شاید ار امروز جا بر اوج گردونم کنید

قد تو عمر درازست و سرو گلشن ناز

بیا و سایه فگن بر سرم، چو عمر دراز

ز گریه، بی تو، مرا بسته بود راه نظر

تو آمدی و نظر می کنم بروی تو باز

چراغ عشرت من مرد و بر تو ظاهر نیست

بیا، که پیش تو، روشن کنم بسوز و گداز

ز آسمان و زمین فارغیم، در ره عشق

درین سفر چه تفاوت کند نشیب و فراز؟

بروی زرد هلالی ز روی ناز مبین

که از جهان بتو آورده است روی نیاز

روزی که بر لب آید جانم در آرزویش

جان را بدو سپارم، تن را بخاک کویش

چون از وصال آن گل دیدم که: نیست رنگی

آخر بصد ضرورت قانع شدم ببویش

خورشید روی او را نسبت بماه کردم

زین کار نامناسب شرمنده ام ز رویش

مسکین دل از ملامت آواره جهان شد

ای باد، اگر ببینی، از ما سلام گویش

دهقان ز جوی تاکم سیراب ساخت، یارب

از آب زندگانی خالی مباد جویش

از جستجوی وصلش منعم مکن، هلالی

گیرم که هم نیابم، شادم بجستجویش

گر من ز شوق خویش نویسم بیار خط

یک حرف از آن ادا نشود در هزار خط

خوش صفحه ایست روی تو، یارب! که تا ابد

هرگز بر آن ورق ننشاند غبار خط

ما را بدور حسن تو با نو خطان چه کار؟

تا روی ساده هست نیاید بکار خط

خط گو: مباش گرد رخت، وه! چه حاجتست

مجموعه جمال ترا بر کنار خط؟

از خط روزگار مکش سر، که عاقبت

بر دفتر حیات کشد روزگار خط

زین پیش حسن خط بتان معتبر نبود

در دور عارض تو گرفت اعتبار خط

قاصد، بغیر چند بری خط یار را؟

یک بار هم بنام هلالی بیار خط

مطلب مشابه: اشعار نظامی گنجوی + مجموعه شعار عاشقانه و کوتاه زیبای از شاعر ایرانی نظامی گنجوی

گه نمک ریزد به خم، گه بشکند پیمانه را

محتسب تا چند در شور اورد می‌خانه را؟

هر کجا شب‌ها ز سوز خویش گفتم شمه‌ای

شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را

قصه پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست

پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را

این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟


کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را

از هلالی دیگر ای ناصح، خردمندی مجوی

بیش از این تکلیف هشیاری مکن دیوانه را

ای شوخ، مکش عاشق خونین‌جگری را

شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را

خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد

زنهار! مرنجان دل صاحب‌نظری را

زین پیر فلک هیچ کسی یاد ندارد

ای تازه جوان، همچو تو زیبا پسری را

روزی که در وصل به رویم بگشایی

از عالم بالا بگشایند دری را

سر خاک شده از سجدهٔ آن کافر بدکیش

تا چند پرستم ز خدا بی‌خبری را؟

از گوشهٔ میخانه برون آی، هلالی

شاید که ببینم بت جلوه‌گری را

به چه نسبت کنم آن سرو قد دلجو را؟

هرچه گویم به از آن است، چه گویم او را؟

مشنو، از بهر خدا، در حق من قول رقیب

که نکو نیست شنیدن خبر بدگو را

آن که بد خوی مرا داد چنان روی نکو

کاشکی خوی نکو دهد آن بدخو را

تیغ بر من چه زنی، حیف که همچون تو کسی

بهر آزادی سگی رنجه کند بازو را

چشمت آهوست، نظر سوی رقیبان مفکن

پند بشنو، به سگان رام مکن آهو را

پس که دارم المی بر دل از ازردن او

شب همه شب به خس و خار نهم پهلو را

چون هلالی صفت روی نکو گویم و بس

که بسی معتقدم این صفت نیکو را

به روز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران را

که یاران در چنین روزی به کار آیند یاران را

عجب خاری خلید از نو‌گلی در سینهٔ ریشم!

که برد از خاطر من خار خار گل‌عذاران را

ز ناز امروز با اغیار خندان می‌رود آن گل

دریغا! تازه خواهد کرد داغ دل‌فگاران را

به صد امید عزم کوی او دارند مشتاقان

خداوندا، به امیدی رسان امیدواران را

تو، ای فارغ، که عزم باغ داری سوی ما بگذر


که در خون جگر چون لاله بینی داغ‌داران را

اگر من بابلم، اما تو آن گل‌برگ خندانی

که از باغ تو بویی بس بود چون من هزاران را


هلالی کیست، کان مه توسن برانگیزد به قتل او

به خون این‌چنین صیدی چه حاجت شهسواران را؟

نهادی بر دلم فراق و سوختی جان  را

به داغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را؟

منه زین بیشتر چون لاله داغی بر دل خونین


که از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان را

شدم در جستجوی کعبهٔ وصلت، ندانستم

که همچون من بود سرگشته بسیار این بیابان را

اگر چشم خضر بر لعل جان‌بخش تو افتادی

به عمر خود نکردی یاد هرگز آب حیوان را

خوش آن باشد که در هنگام وصل او سپارم جان

معاذالله از آن ساعت که بینم روی هجران را

ز سوز سینه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟

دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان را

بزن یک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کن


چرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟

نمی‌خواهم که خط بالای آن لب سایه اندازد

که بی ظلمت صفای دیگرست اب حیوان را

به زلفت بسته شد دل‌های مشتاقان، بحمدالله

عجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را!

کسی چون جان برد زین کافران سنگ‌دل، یارب؟

که در یک لحظه میریزند خون صد مسلمان را

طبیبا، تا به کی بر زخم پیکانش نهی مرهم؟

برو، مگذار دیگر مرهم و بگذار پیکان را

هلالی، دل منه بر شیوهٔ آن شوخ عاشق‌کش

سخن بشنو و گرنه بر سر دل می‌کنی جان را

هست آرزوی کشتن آن تندخو مرا

گر او نکشت می کشد این آرزو مرا

جان من از جدایی آن مه به لب رسید

ای وای! گر فلک نرساند به او مرا

با ذوق جستجوی تو آسوده خاطرم

آسودگی مباد ازین جستجو مرا

ننگست عاشقان جهان را ز نام من

عاشق مگوی، هرچه توانی بگو مرا

گفتی که: آبروی هلالی سرشک اوست

رسوای خلق می‌کند این آبرو مرا

زان پیشتر که عقل شود رهنمون مرا

عشق تو ره نمود به کوی جنون مرا

هم سینه شد پر آتش و هم دیده شد پر آب

در آب و آتش است درون و برون مرا

شوخی که بود مردن من کام او کجاست؟

تا بر مراد خویش ببیند کنون مرا

خاک درت زقتل من اغشته شد به خون

آخر فگند عشق تو در خاک و خون مرا

چشمت، که صبر و همش هلالی به غمزه برد

خواهد فسانه ساختن از یک فسون مرا

مطالب مشابه را ببینید!

شعر در مورد قدم زدن + مجموعه اشعار با موضوع قدم زدن (تک بیتی، دو بیتی، رباعیات و شعر نو) اشعار نظامی گنجوی + مجموعه شعار عاشقانه و کوتاه زیبای از شاعر ایرانی نظامی گنجوی اشعار فردوسی + عکس نوشته و مجموعه شعر فردوسی شاعر محبوب ایرانی اشعار عاشقانه افشین یداللهی + شعر کوتاه و بلند و مجموعه ترانه های زیبا این شاعر عکس پروفایل اشعار حافظ + مجموعه شعر حافظ شاعر نامی ایران بهترین اشعار شیخ بهایی + گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه شیخ بهایی مجموعه اشعار سیمین بهبهانی + شعر عاشقانه و موضوعات مختلف گلچین شده شعر سکوت + مجموعه اشعار، تک بیتی، دو بیتی و شعر کوتاه و بلند در مورد سکوت و خاموشی شعر سفر + اشعار زیبا در مورد سفر کردن با شعرهای کوتاه و بلند زیبا اشعار یاد خدا + مجموعه شعر یاد خداوند بزرگ و پرودگار جهان از شاعران مختلف