اشعار بیدل دهلوی + مجموعه اشعار دوبیتی و رباعیات با عکس نوشته شعر
مجموعه اشعار زیبای بیدل دهلوی را در این قسمت روزانه قرار داده ایم. امیدواریم از این اشعار دو بیتی و رباعیات به همراه عکس نوشته شعر بیدل دهلوی لذت ببرید.
مجموعه اشعار بیدل دهلوی با عکس نوشته شعر
چشم تو به حال من گر نیم نظر خندد
خارم به چمن نازد عیبم به هنر خندد
تا چند بر آن عارض بر رغم نگاه من
از حلقهٔ گیسویت گل های نظر خندد
در کشور مشتاقان بی پرتو دیدارت
خورشید چرا تابد بهر چه سحرخندد
دل می چکد از چشمم چون ابر اگر گریم
جان می دمد از لعلت چون برق اگر خندد
***
وصف لب توگر دمد از گفتگوی ما
گردد چو گوهر آب گره در گلوی ما
ای در بهار و باغ به سوی تو روی ما
نام تو سکهٔ درم گفتگوی ما
بحریم و نیست قسمت ما آرمیدنی
چون موج خفته است تپش مو به موی ما
از اختراع مطلب نایاب ما مپرس
با رنگ و بو نساخت گل آرزوی ما
***
هر جا روی ای ناله سلامی ببر از ما
یادش دل ما برد به جای دگر از ما
امید حریف نفس سست عنان نیست
ما را برسانید به او پیشتر از ما
دل را فلک آخر به گدازی نپسندید
هیهات چه بر سنگ زد این شیشه گراز ما
تا کی هوس آوارهٔ پرواز توان زیست
یا رب که جدا کرد سر زیر پر از ما؟
***
من نمیگویم زیان کن یا به فکر سود باش
ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش
نقد حیرتخانه هستی صدایی بیش نیست
ای عدم نامی به دست آوردهای موجود باش
خامشی در پرده سامان تکلمکرده است
از غبار سرمه آوازی توهم کرده استبیتوگر چندی درین محفل به عبرت زندهایم
بر بنای ما چو شمع آتش ترحمکرده استتا خموشی داشتیم آفاق بیتشویش بود
موج این بحر از زبان ما تلاطمکرده استاز عدم ناجسته شوخیهای هستی میکنیم
صبح ما هم در نقاب شب تبسمکرده استمعبد حرص آستان سجده بیعزتیست
عالمی اینجا به آب رو تیممکرده استهیچکس مغرور استعداد جمعیت مباد
قطره راگوهر شدن بیرون قلزمکرده استخامطبعان ز فشار رنج دهر آزادهاند
پختگی انگور را زندانی خمکرده استغیبت ظالمگزندشکم میندیش از حضور
نیش عقرب نردبانها حاصلاز دمکرده استسحرکاریهای چرخ از اختلاط بینسق
خستگی اطوار مردم راسریشم کرده استآن تپشکز زخم حسرتهای روزی داشتیم
گرد ما را چون سحرانبارگندمکرده استاینگلستان، غنچهها بسیار دارد، بوکنید
در همینجا بیدل ما هم دلیگمکرده است
عکس پروفایل اشعار بیدل دهلوی
داغ عشقم، نیست الفت با تن آسانی مرا
پیچ و تاب شعله باشد نقش پیشانی مرا
***
موج پوشید روی دریا را
پردهٔ اسم شد مسما را
نیست بی بال اسم پروازش
کس ندید آشیان عنقا را
عصمت حسن یوسفی زد چاک
پردهٔ طاقت زلیخا را
می کشد پنبه هر سحر خورشید
تا دهد جلوه داغ دل ها را
جاده هر سو گشاده است آغوش
که دریده ست جیب صحرا را
شعلهٔ دل ز چشم تر ننشست
ابر ننشاند جوش دریا را
آگهی می زند چو آیینه
مُهر بر لب زبان گویا را
قفل گنج زر است خاموشی
از صدف پرس این معما را
بیدل ار واقفی ز سرّ یقین
ترک کن قصهٔ من و ما را
***
ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم
که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی
چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت
که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی
چشم وا کن شش جهت یارست و بس
هر چه خواهی دید، دیدارست و بسسبحه بر زنار وهمی بستهاند
اینگره گر واشود تارست و بسگر بلند و پست نفروشد تمیز
از زمین تا چرخ هموارست و بسهر نفس صد رنگ بر دل میخلد
زندگانی نیش آزارست و بسچند باید روز بازار هوس
چینیات را مو شب تارست و بسباغ امکان نیست آگاهی ثمر
جهل تا دانش جنون کارست و بسمبحث سود و زیان در خانه نیست
شور این سودا به بازارست و بسکاری از تدبیر نتوان پیش برد
هر که در کار است، بیکارست و بسدود نتوان بست بر دوش شرار
چون ز خود رستی نفس بارست و بسجهل ما بیدل به آگاهی نساخت
نور بر ظلمت شب تارست و بس
مطلب پیشنهادی: گلچین اشعار فریدون مشیری؛ زیباترین شعرهای فریدون مشیری
شعر دو بیتی و رباعیات بیدل دهلوی
در عالمی که با خود رنگی نبود ما را
بودیم هر چه بودیم او وانمود ما رامرآت معنی ما چون سایه داشت زنگی
خورشید التفاتش از ما زدود ما راپرواز فطرت ما، در دام بال می زد
آزاد کرد فضلش از هر قیود ما رااعداد ما تهی کرد چندان که صفر گشتیم
از خویش کاست اما بر ما فزود ما را
***
رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد
طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشدغفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل
بر دیده سخت ظلم است گر گوش کر نباشدافشای راز الفت بر شرم واگذاربد
نگشاید این گره را دستی که تر نباشدبر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم
این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشدخلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی
کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشدچین کدورتی هست بر جبهه نگینها
تحصیل نامداری بیدردسر نباشدامروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است
آدم نمیتوان گفت آنرا که خر نباشددر یاد دامن او ماییم و دل تپیدن
مشت غبار ما را شغل دگر نباشدنقد حیات تاکی در کیسه توهم
آهی که ما نداربم گو در جگر نباشدآن به که برق غیرت بنیاد ما بسوزد
آیینهایم و ما را تاب نظر نباشدپیداست از ندامت عذر ضعیفی ما
شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشدگردانده گیر بیدل اوراق نسخه وهم
فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد
چشمیکه ندارد نظری حلقه دام است
هر لبکه سخن سنج نباشد لب بام استبیجوهری از هرزه دراییست زبان را
تیغیکه به زنگار فرورفت نیام استمغرور کمالی ز فلک شکوه چه لازم
کار تو هم از پختگی طبع تو خام استای شعله امید نفس سوخته تا چند
فرداست که پرواز تو فرسوده دام استنومیدیام از قید جهان شکوه ندارد
با دام و قفس طایر پرریخته رام استکی صبح نقاب افکند از چهرهکه امشب
آیینه بخت سیهم درکف شام استنی صبر به دل ماند و نه حیرت به نظرها
ای سیل دل و برق نظراین چه خرام استمستند اسیران خم وپیچ محبت
در حلقه گیسوی تو ذکر خط جام استبگذر ز غنا تا نشوی دشمن احباب
اول سبق حاصل زرترک سلام استگویند بهشت است همان راحت جاوید
جاییکه به داغی نتپد دل چه مقام استچشم تو نبسته است مگر گفت و شنودت
محو خودی ای بیخبر افسانه کدام استبیدل بهگمان محو یقینم چه توانکرد
کم فرصتی از وصلپرستان چه پیام است
مطلب مشابه: اشعار زیبا و ماندگار امیرخسرو دهلوی | مجموعه شعر عاشقانه و عارفانه ناب شاعر پارسی گوی
ز بزم وصل، خواهش های بیجا می برد ما را
چو گوهر موج ما بیرون دریا میبرد ما را
ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان
نگه تا می رود از خود به یغما می برد ما را
***
به گلشن گر بر افشاند ز روی ناز کاکل را
هجوم ناله ام آشفته سازد زلف سنبل را
چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن
که بلبل موج جام باده می خواند رگ گل را
***
عشق هر جا شوید از دل ها غبار رنگ را
ریگ زیر آب خنداند شرار سنگ را
گر دل ما یک جرس آهنگ بیتابی کند
گرد چندین کاروان سازد شکست رنگ را
***
مطلب پیشنهادی: شعرهای عاشقانه استاد شهریار؛ اشعار عاشقانه شهریار، گلچین شعرهای عاشقانه
عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
از گداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چون گرم طلب سازد سر پر شور را
شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را
***
در پرده ساز ما نوا بسیار است
عیب و هنر و رنگ و صفا بسیار است
خواهی کف گیر و خواه گوهر بردار
ما دریاییم و موج ما بسیار است
***
نفس آشفته می دارد چو گل جمعیت ما را
پریشان می نویسد کلک موج احوال دریا را
در این وادی که می بایدگذشت از هر چه پیش آید
خوش آن رهرو که در دامان دی پیچید فردا را
***
نگاه وحشی لیلی چه افسون کرد صحرا را
که نقش پای آهو چشم مجنون کرد صحرا را
دل از داغ محبت گر به این دیوانگی بالد
همان یک لاله خواهد طشت پرخون کرد صحرا را
***
بی سخن باید شنیدن چون نگین نام مرا
زخم دل چندین زبان داده ست پیغام مرا
***
مطلب پیشنهادی: اشعار عارفانه؛ زیباترین اشعار عارفانه و عاشقانه، مجموعه شعرهای عارفانه و عاشقانه کوتاه و بلند
چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم
رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم
بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد
دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم
تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد
آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم
دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟
تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم
قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد
نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم
بر رفیقان (بیدل ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟
من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم
***
جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش
گذشت از قامت خم گوش بر آواز خلخالش
ز پرواز نفس آگه نیام لیک اینقدر دانم
که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش
به خواب وهم تعبیر بلندیکردهام انشا
بهگردون میتند هرکس بقدر گردش حالش
وداع ساز هستی کن که اینجا هر چه پیدا شد
نفس گردید بر آیینهٔ تحقیق تمثالش
مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد
که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش
شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم
چراغان گر نمیبود از شرار سنگ اطفالش
گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن
همان آیینهدار وحشت پار است امسالش
به ضبط نالهٔ دل میگدازم پیکر خود را
مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش
غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمیخواهد
نفس هر دم زدن بیپرده است ادبار و اقبالش
به هر کلکی که پردازند احوال من بیدل
چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش
***
مطلب پیشنهادی: اشعار نزار قبانی + مجموعه شعر عاشقانه کوتاه و بلند شاعر معروف عرب
زندگی محروم تکرارست و بس
چون شرر این جلوه یک بارست و بس
از عدم جویید صبح ای عاقلان
عالمی اینجا شب تارست و بس
از ضعیفی بر رخ تصویر ما
رنگ اگر گل میکند بارست و بس
غفلت ما پردهٔ بیگانگیست
محرمان را غیر هم بارست و بس
کیست تا فهمد زبان عجز ما
ناله اینجا نبض بیمارست و بس
نیست آفاق از دل سنگین تهی
هرکجا رفتیم کهسارست و بس
از شکست شیشهٔ دلها مپرس
ششجهت یک نیشتر زارست و بس
در تحیر لذت دیدار کو
دیدهٔ آیینه بیدارست و بس
اختلاط خلق نبود بیگزند
بزم صحبت حلقهٔ مارست و بس
چون حباب از شیخی زاهد مپرس
این سر بیمغز دستارست و بس
ای سرت چون شعله پر باد غرور
اینکه گردن میکشی، دارست و بس
بیدل از زندانیان الفتیم
بوی گل را رنگ، دیوارست و بس
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه بیدل دهلوی { 30 شعر دو بیتی و بلند عاشقانه زیبا }