انشا در مورد کودکی من | چند انشا کوتاه و بلند زیبا درباره کودکی و خاطرات آن
انشا با موضوع کودکی
در این بخش چند انشا زیبا در مورد کودکی و خاطرات شیرین زمان کودکی را برای پایه های مختلف تحصیلی گردآوری کرده ایم.
موضوع انشا بچه که بودیم …
قالب انشا : ادبی
متن انشا :
بچه که بودیم همه چشمان خیس ما را میدیدند و حالا که بزرگ شدهایم، هیچکس نمیبیند. نه اینکه اشک نریزیم، بچه که بودیم نمیترسیدیم از اینکه در جمع اشک بریزیم. حالا در خلوت خودمان و پنهانی اشک میریزیم.در آن دوران آرزوهای بزرگ بزرگمان چیزیهای کوچکی بود که میتوانستیم به آنها زود دست پیدا کنیم اما در بزرگسالی کوچکترین آرزوهایمان آنقدر بزرگ است که برای به دست آوردنش باید سالها تلاش کنیم.
انشا درمورد خاطره کودکی من
در دوران کودکی دلمان به سادگی نمیشکست. بزرگ شدهایم و دلمان خیلی زود از اطرافیانمان میشکند. در بچگی دلخوریها زود فراموش میشد، قهرها فقط یک ساعت طول میکشید. حالا حتی دلخوریهای کوچک گاه به کینه تبدیل میشود. قهرها سالهای سال طول میکشد و گاهی تا آخر عمر آشتی نمیکنیم.بچه که بودیم یک تکه نخ رنگی هم میتوانست سرگرممان کند. حالا هزاران هزار کلاف سر در گم در زندگی داریم که هیچکدام هم نمیتواند لحظهای ذهنمان را گرم کند.
بچه که بودیم همه را دوست داشتیم. چند تا؟ بزرگترین عددی که میشناختیم را میگفتیم. همه را ده تا دوست داشتیم. حالا؟ دوست داشتنهایمان انتخابی و سخت شده است. آنقدر که بعضیها را یکی هم دوست نداریم.
در بچگی قضاوت نمیکردیم. حالا که بزرگ شدهایم رفتارهای دیگران را، خوب و بد قضاوت میکنیم. گاهی رفتارهای دیگران را پیشداوری میکنیم و از کوچکترین حرفمان صدها منظور داریم و از کوچکترین حرف دیگران هزار منظور برداشت میکنیم.
نتیجه گیری :
همه این ها را گفتم ولی از همه اینها عجیبتر این است که بچه که بودیم، آرزو داشتیم بزرگ شویم و حالا که بزرگ شدهایم، دلمان میخواهد به دوران بچگی برگردیم. هر روز برای دوران بچگیها که پر از عشق بود و شور و نشاط و سرزندگی حسرت میخوریم. اما واقعیت این است که همه دوران های زندگی با همه تخلی ها و شیرینی هایش میتواند زیبا باشد . هم کودکی ، هم نوجوانی و هم جوانی و حتی پیری .
موضوع انشا انشا در مورد دوران کودکی
قالب انشا :ادبی – خاطره گویی
مقدمه :
همه ما در مورد دوران کودکی با حسرت حرف میزنیم اما چرا همه دوست دارند به دوران کودکی خود بازگردند . کودکی شیرین بی دغدغه …متن انشا :
کودکی دورانی است بدون دغدغه ی فکری و بدون فکر به آینده و در دوران خوش زندگی خود همیشه شادیم و نهایت ناراحتی و غم افتادن در حین بازی است که بعد از افتادن و زخمی شدن کمی گریه می کنیم و خیلی زود فراموش می کنیم و بازی را از سر می گیریم .انشا کودکی من در قالب های مختلف ، انشا کودکی من در قالب گزارش
که ای کاش در دوران بزرگسالی نیز همینطور مشکلات سطحی و زود گذر می بود. کودکی من مانند کودکی همه بچه ها سر شار از شیطنت و بازیگوشی بود کنار دوستان و هم کلاسی هایم در مدرسه بازی های شیرین کودکی مثل فوتبال ,وسطی,لی لی و هفت سنگ و به همراه خندیدن و گریه کردن و درس نخواندن و شرمندگی بعد از آن و برخلاف آن تشویق توسط معلم و شادی و لبخند پس از آن مریضی هایی که در دوران کودکی به آن مبتلا می شدم و شب بیداری هایی که مادرم می ماند و همیشه از این که مادرم در حین بیماری کنارم هست حس خوبی داشتم لذت می برد.خواب ترسناکی که می دیدم و تمام شب مادرم را در اغوش می گرفتم تا مبادا غول های در خوابم مرا با خود نبرند و چه زیبا دوران کودکی که سراسر خاطرات دلنشین را برایم داشت زود رفت.
نتیجه گیری :
انشا خود را با یاد آوری خاطرات شیرین بچگی ام به پایان میرسانم . خوشا روز های پر مهر و شاد و بی غصه کودکی …
موضوع انشا انشا در مورد کودکی من – روزهای خوش کودکی
قالب انشا : ادبی
مقدمه :
کودکی هر انسانی یکی از شیرین ترین و جذاب ترین بخش از زندگی او است که گاهی انسان حسرت آن روزهای بدون دغدغه و فکر را می خورد و با یادآوری آن روزها آه می کشد و با خود«ای کاش ها» می گوید اما چه فایده ه ایی دارد؟ روزهای رفته باز می گردند؟متن انشاء:
کودکی من یکی از پرخاطره ترین دوران زندگیم است زمانی که با مادر و پدر به پارک می رفتیم و مادر و پدرم پا به پای من بازی می کردند و با صدای بلند می خندیدیم و یا زمانی که می افتادم و از شدت درد گریه می کردم، همراه درد من درد می کشیدند و گریه می کردند .من آن زمان کوچک بودم و ای کاش اشک های لرزانشان را می بوسیدم و از آن ها تشکر می کردم برای این همه توجه و علاقه ایی که به من داشتند و یا خاطره ی روزهای بازی به همراه دوستانم در زمین ورزش و دویدن ها و خنده ها و دعواهایمان به دنبال توپ می دویدیم و در تلاش زدن یک گل در تور دروازه جان می کندیم و تنها ناراحتی ما لباس کثیف شده و باخت ما از بازی بود. کودکی که با دعواهای خواهر و برادری تنها تکرار روز مرگی داشت اما قهرها و دعواهایش هم ثانیه ایی بود و زود و تند فراموش می شد.
انشا کودکی من ،انشا نهم صفحه ۸۱ کودکی من
نمره های عالی گرفتن از معلم و شادی های بعد از آن و یا نمره های کم گرفتن و ناراحتی بعد از آن..شیطنت ها و بازیگوشی هایی که هر روزه بود و صبر پدر و مادر بی پایان. کودکی من خلاصه شد در شادی ها و گریه هایی که خنده هایش همیشگی و گریه هایش لحظه ایی بود! کاش در همان سن کودکی باقی می ماندیم با بزرگ شدن، دغدغه هایمان بیشتر نمی شد. کاش هنوزم قهرهایمان لحظه ایی و گریه هایمان دقیقه ایی بود. کاش خنده از لب هایمان فراری نباشد و دل ها از کینه تیره و تار نشود.انشا خاطرات شیرین کودکی من ، انشا کودکی من در قالب داستان
کاش قدر لحظه های با هم بودنمان را بیشتر بدانیم و دقیقا الانی که خانواده و عزیزانمان کنار ما هستند کمی بیشتر به آن ها محبت کنیم و از تمام زحمت ها و لطف هایی که در حق ما انجام داده اند تشکر کنیم زیرا که هر چقدر دست پدر و مادر را برای محبت های بی کرانشان ببوسیم باز هم خیلی کم است.نتیجه گیری :
کاش انقدر زود ، دیر نمی شد. کاش انقدر در زندگی از کلمه ی کاش استفاده نمی کردیم و هیچ حسرتی در دل به جا نمی گذاشتیم و تا می توانستیم از دنیا و لحظه هایش استفاده می کردیم و برای هیچ غم و دردی ناراحتی نمی کردیم. کاش کمی بیشتر کودکی می کردیم.
موضوع انشا کودکی من
قالب انشا : ادبی
کودکیام مثل یک بادبادک بود. دستم گرفته بودم با نخی باریک. باد روزگار وزیدن گرفت. نخ پاره شد و کودکی از من گریخت. من ماندم با نخی پوسیده. من ماندم با آلبومی از خاطرات پاره پاره… سراغ آلبوم میروم و دخترکی را میبینم که باور نمیکنم کودکیهای من باشد. وقتی لبخندهای گل و گشادش را توی عکسها میبینم؛ لبخندهای لاغرم را فقط به روی او میزنم.
انشا در مورد کودکی من ، انشاء در مورد کودکی من
روی موهایش دست میکشم. میگویم: یادت هست چقدر شهربازی را دوست داشتی؟ دوست داشتی تند تند تاب بخوری و هزار بار سرسرهبازی کنی. هیچوقت هم خسته نمیشدی! راستی چرا خستگی برای تو معنا نداشت؟ یادت هست خرپ خرپ قند میجویدی و با یک چایی ده تا قند میخوردی؟ یادت هست دستهای کاکائوییات را به همهجا میزدی و داد بزرگترها را درمیآوردی؟ یادت هست عاشق دریا بودی و گوشماهی جمع کردن؟ عیدی جمع کردن و قلک داشتن را چی؟ پول خردههای قلک که جلینگ جلینگ صدا میکردند را یادت هست؟ توت قرمزها را چی؟ دستهایت را چه قرمز میکردند. آبنبات چوبی را هم دوست داشتی، نه؟دخترک توی عکس به سوالاتم جواب نمیدهد.
فقط لبخند میزند و من در جواب همه زیباییهای دوران کودکیام به او لبخند میزنم.
موضوع انشا دوران کودکی یادش بخیر
قالب انشا :ادبی
یادش بخیر بچگیام… شیطنت و دلخوشیام… مشق و کتاب و مدرسه… جدول ضرب و هندسه…
این ترانهٔ گوش نواز همیشه برایم آشناست و یادآور تمام خاطرات شیرین دوران کودکی…
روزهایی که انگار همین دیروز بود…
دورانی پر از آرزوها و شیطنت های شیرین بچگانه… دورانی رؤیایی…
مرور خاطرات کودکی لبخندی بر لبانم می نشاند و اشک از چشمانم جاری می سازد…!
زمان هایی که خیلی زود دیر شدند…
زمان هایی که تنها دلخوشیم بازی و زمزمهٔ اشعار کودکانه زیر لب بود… دست در دست باران و همقدم با آب…
زمان هایی که همبازی پرندگان و پروانه های رنگارنگ می شدم و همزبان گنجشک های روی شاخه های زیبای درختان…!
دفتر خاطراتم را که ورق میزنم، غرق در دست خط ها و جملات شیرینی میشوم که معنای کودکی ام بودند…!
در صفحه ای از این برگه های رنگی، شعری زیبا و آشنا حواسم را پرت میکند…
همان شعر دلنواز «باز باران…»
چقدر برایم خاطره ساز بود…!
احساس میکنم خیلی زود در کتاب زندگی کودکی هایم را ورق زدم!
یادش بخیر آن روزها…!
انشا در مورد خاطرات دوران کودکی ، انشا ادبی در مورد د
موضوع انشا کودکی من یادش بخیر
قالب انشا : ادبی
یادش بخیر کودکی. روزی که دست همبازی کوچکم را میگرفتم. کوچهها را یکی یکی رد میکردیم تا برسیم به آن باغ قدیمی. بعد بنشینیم کنار حوض بزرگش و ماهیها را تماشا میکردیم. ماهیهایی که بازیگوشیشان کم از بازیگوشی ما نداشت. بعد من چشم میشدم و او قایم میشد. من میگفتم«من چشم میشوم.» او میخندید و میگفت: «من چشم میگذارم.» تا غروب قایم باشک بود و بیخیالی. اگر زمین خوردنی بود، به سنگهای بیاحساس نبود. حتی سنگها و سنگفرشها برایمان دوست و رفیق بودند.
با همبازی کودکیام میرفتیم شهربازی. «تاب تاب عباسی. خدا منو نندازی» و تاب بخور و غش غش بخند و حالا بخند و کی نخند. تند تند تندتر تاب بده و سرگیجه بعد از هزار دور تاب خوردن را به خندههای بلندمان میچسباندیم.
انشای دوران کودکی ، انشا خاطرات دوران کودکی
بعد دست همدیگر را میگرفتیم و میخواندیم: «عمو زنجیرباف… زنجیر منو بافتی؟… پشت کوه انداختی؟» و آن یکی با چه جدیتی میگفت بله! انگار خودش عمو زنجیرباف واقعی است. ما که حتی نمیدانستیم زنجیرباف چی هست و کی هست.و اسباببازیها بخش جدانشدنی کودکی بودند. من عروسک نداشتم. همبازی کودکیام دلش میسوخت، عروسکش را دو دل و مردد به طرف من دراز میکرد و به من میداد. بعد خودش بق میکرد و با حسرت نگاهم میکرد. میفهمیدم و عروسک را به او پس میدادم. او میخندید و من با حسرت به او نگاه میکردم. سالها این بازی ادامه داشت. حالا نمیدانم دوستم کجاست و عروسکش کجای کودکیاش جاماندهاست؟ آنها را کجا جا گذاشتیم؟ راستی ما کی گم شدیم؟ من گم شدهام یا عروسکها؟ همبازیام الان چه میکند؟ نکند او هم یکجای دنیا، همین حالا به من و کودکیهایمان فکر میکند؟
موضوع انشا خاطرات کودکی من
قالب انشا : ادبی و خاطره گویی
مقدمه :
زندگی میگذرد و تنها از آن خاطراتی تلخ یا شیرین باقی میاند و شاید خاطرات شیرین و پاک کودکی تنها سرمایه ای باشد که همشه در قلب و روح ما باقی میاند و یاد آوری آن باعث لبخند و شادی ما خواهد شد.متن انشا:
زندگی می گذرد دیر، زود، زیبا، زشت ،با وفا، بی وفا، و پر از خاطرات تلخ وشیرین.کودکی همه ما پر از خاطرات به یاد ماندنی است.
خاطراتی که شاید هیچ وقت یادآوری آنها تمام نشود.خاطرات به یادماندنی که دوست داری دوباره تکرار شود. گاهی دلت از سن و سالت می گیرد و می خواهی کودک باشی بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا خفه کنی. گاهی وقت ها می گویی:ای کاش هرگر بزرگ نمی شدم. ای کاش مامانم دوباره برایم لالایی می خواند.
ای کاش مامان بزرگ دوباره کنارم می خوابید و برایم قصه تعریف می کرد.ای کاش مامان بزرگ دوباره برایم چادر می دوخت تا وقتی که سرم می کردمش بهم بگه عروسکم و من توی اون چادر خودم رو مثل فرشته ها می دیدم و با گرمای دستای پر از احساسش
می خوابیدمای کاش دست های بابابزرگ پیر و فرتوت نمی شد تا دوباره با اون دست های پر از مهر و صفاش برام خاک رو میکند و گل های شمعدونی رو جلوی چشمای پر از شور و شوق من می کاشت. ای کاش گل های شمعدونی که بابابزرگ برام کاشته بود،مثل همون روز اول شاد و سرسبز می موند. یاد اون روزها به خیر! همون روزهایی که ساعت ها به تماشای ابرها می نشستم و به دنبال شکل های مختلف بودم و یا به جستجوی ستاره ها به آسمان خیره می شدم.
نتیجه گیری :
دلم برای کودکی هایم تنگ شده،دلم سادگی کودکی هایم را می خواهد.ای کاش می توانستم ای دنیایم رو هم مثل دنیای کودکیم پر از گل های شمعدونی کنم.
ای کاش اون احساسات دوباره برمی گشت.همون احساسی که ساعت ها لبخند رو بر لب هایم جاری می ساخت.
هنوز هم این احساس وجود دارد ،اما شاید لایه ای از حزن و افسوس آن را فرا گرفته است.ای کاش آن روز ها دوباره برمی گشت.
ای کاش!!!!
موضوع انشا یاد آوری خاطرات دوران کودکی
قالب انشا :ادبی – خاطره گویی
مقدمه :
زندگی میگذره دیر یا زود زشت و زیبا با شادی و ناراحتی و فقط و فقط خاطرات تلخ و شیرینی هستش که برامون باقی میمونه .متن انشا :
کودکی همه ما پر از خاطرات رنگارنگه که باعث میشه بخندیم یا گریه کنیم البته مطمئنم که خنده بیشتر از گریه کارسازتره چون کسی خاطرات بد رو به یاد نمیاره.گاهی دلت از سن و سالی که داری می گیره و دوست داری که به دوران کودکیت برگردی و روی دستای مامانت بخوابی نه اینکه تنها وبدون قصه بلکه با گریه خوابت ببره .یاد بچگیام میوفتم که شبی نمیشد بدون قصه های مامانم بخوابم مامانم شروع میکرد به قصه البته اولش لالایی میگفت بعدش یه قصه که هر شب متقاوت تر از شب قبلش بود.هنوزم وقتی یادش میوفتم توی گوشم تکرار میشه ؛لالالالا گل پونه بابات رفته در خونه
لالالالا گلم باشی همیشه در برم باشی
لالالالا گل آلو درخت سیب و زرد آلو
لالالالا گلی دارم ببین چه بلبلی دارم
لالالالا گل خشخاش بابات رفته خداهمراش
لالالالاگلم لالا بخواب ای بلبلم لالا
بخواب ای دختر زیبا بخواب شیرین من لالا.
چقدر دلم برای بچگیام تنگ شده کاش که برگرده .
چقدر دلم برای تمام شادی های کودکانه بازی های پرهیجانانه تنگ شده
ای کاش میتونستم این دنیارو مثل دنیای کودکیم زیبا و ساده جلوه بدم و زندگی آرومی داشته باشم ولی حیف که نمیتونم…
نتیجه گیری :
وقتی به یاد خاطرات کودکی ام می افتم به خودم میگم ، شاید خودمم روزی مادر بشم یا اینکه نه .ولی خب کاری میکنم که زندگیش چه توی کودکی بلکه توی نوجوانیشم شیرین و زیبا باشه و فقط امیدوارم که رویا نباشه.
موضوع انشا کودکی من – خاطرات دوران کودکی من
قالب انشا : خاطره و داستان
مقدمه :
دوران کودکی دوران بسیار شیرین و تکرار نشدنی است. لحظات هیجان انگیز من زمانی بود که با دوستانم مسابقه دو می گذاشتیم و آنقدر با سرعت می دویدیم تا قهرمان شویم. جالب این بود که هرکداممان با آخرین سرعت که می دویدیم تقریبا با فاصله کمتری به خط پایان می رسیدیم.متن انشا :
کودکی من سرشار از خنده و شادی بود. یادم نمی آید لحظه ای از دست کسی ناراحت باشم یا کینه ای از کسی به دل داشته باشم. پاک دلی ویژگی تمام کودکان است. گاهی که تنها میشدم، اسباب بازی هایم بهترین مونس من میشدند و حتی با آن ها حرف میزدم!مادرم برایم غذا درست می کرد من هم با کلی ذوق و شوق این غذا را در خانه ای که خودم با چادر درست کرده بودم می بردم و می خوردم. آن روزها استرس درس و نگرانی از امتحانات پایان ترم را نداشتم. اما با این حال برای بزرگ شدن و رفتن به مدرسه لحظه شماری می کردم.
انشا درباره کودکی من در قالب خاطره ،انشا درباره کودکی من در قالب داستان
تابستان ها لذت خوردن بستنی یخی ای را که مادرم برایم درست میکرد را فراموش نمیکنم. در حیاط که بازی می کردم و گرمم میشد، بستنی یخی های مادرم، یخ در بهشتی بود برای من! در زمستان هم مادرم لبوی داغی درست میکرد و من هم پشت پنجره ی حیاطمان درحالیکه بلورهای زیبای برف را تماشا می کردم، مشغول خوردن آن میشدم.اصلا تمام روزهای کودکی طعم دیگری داشت. مخصوصا لحظات قبل از تحویل سال نو و خوشحالی هایی که برای چیدن سفره ی هفت سینمان داشتم. سال که تحویل میشدم، پدر و مادر، من و خواهر و برادرانم را می بوسیدند و عیدی می دادند. روزهای بعد هم منتظر عیدی گرفتن از عمو و دایی و … بودیم!
انشا درباره کودکی من در قالب نوشتاری ،انشا درباره کودکی من کلاس نهم
سیزده بدر را هم دسته جمعی به پارک میرفتیم و بازی می کردیم. من خیلی دوست داشتم والیبال بازی کنم اما با آن قد کوچکم مناسب بازی نبودم و خودم را با بازی های دیگر مثل سوارشدن روی تابی که بر درخت بسته بودیم سرگرم میکردم و کلی هم لذت می بردم!نقاشی کشیدن را هم دوست داشتم. اولین بار که نقاشی کشیدم خانواده ام را خیلی تشویق کردند و همان تشویق اول جرقه ای برای علاقه مندی من به نقاشی بود. عاشق موتور سواری بودم. با خوشحالی سوار موتور پدرم می شدم و باهم به بیرون می رفتیم. آن لحظه ای که باد با فشار به صورتم می خورد و من روی موتور چشمانم را نیمه باز میگذاشتم برایم جالب بود.نتیجه گیری :
کودکی من زیباترین و بهترین دوران زندگی من بود. حیف که دیگر نمی آید اما امیدوارم در هر سنی که هستیم همان لذت های کودکی را داشته باشیم.