دوبیتی های وحشی بافقی [ مجموعه 30 اشعار کوتاه با معنی و عاشقانه ]
در این بخش از سایت ادبی روزانه دو بیتی های وحشی بافقی را برای شما دوستان قرار دادهایم. کمالالدّین یا شمسالدّین محمّد وحشی بافقی یکی از شاعران نامدار سده دهم ایران است که در سال 939 هجری قمری در شهر بافق از توابع یزد چشم به جهان گشود. دوران زندگی او با پادشاهی شاه طهماسب صفوی و شاه اسماعیل دوم و شاه محمد خدابنده همزمان بود.
دوبیتی های زیبای وحشی بافقی
یارب که بقای جاودانی بادا
کامت بادا و کامرانی بادا
هر اشربهای کز پی درمان نوشی
خاصیت آب زندگانی بادا
عشرت بادا صبح تو و شام ترا
آغاز تو را خوشی و انجام ترا
شبهای ترا باد نشاط شب عید
نوروز ز هم نگسلد ایام ترا
شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا
نگذاشت به درد دل افکار مرا
چون سوی چمن روم که از باد بهار
دل میترقد چو غنچه، بییار، مرا
جان سوخت ز داغ دوری یار مرا
افزود سد آزار بر آزار مرا
من کشتنیم کز او جدایی جستم
ای هجر به جرم این بکش زار مرا
از بهر نشیمن شه عرش جناب
بنگر که چه خوش دست به هم داد اسباب
گردید سپهر خیمه و انجم میخ
شد سد ره ستون و کهکشان گشت طناب
اندر ره انتظار چشمی که مراست
بی نور شد و وصال تو ناپیداست
من نام بگرداندم و یعقوب شدم
ای یوسف من نام تو یعقوب چراست
آن سرو که جایش دل غم پرور ماست
جان در غم بالاش گرفتار بلاست
از دوری او به ناخن محرومی
سد چاک زدیم سینه جایش پیداست
پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمیدارم دوست
از غایت تلخیی که در هجران است
شاها سربخت بر در دولت تست
یک خیمه فلک ز اردوی شوکت تست
گر خیمهٔ چرخ را ستونی باید
اندازه ستون خیمهٔ رفعت تست
مطلب مشابه: غزلیات وحشی بافقی + بهترین اشعار استاد بافقی در قالب غزل
مطلب مشابه: بهترین اشعار وحشی بافقی از کتاب شیرین و فرهاد؛ اشعار عاشقانه و غزل
شعر پر معنی وحشی بافقی
اکسیر حیات جاودانم بفرست
کام دل و آرزوی جانم بفرست
آن مایه که سرمایهٔ عیش و طرب است
آنم بفرست و در زمانم بفرست
شوخی که خطش آیهٔ فرخ فالی است
نادیدن آن موجب سد بد حالی است
تا شمع رخش نهان شد از پیش نظر
شد دیده تهی ز نور و جایش خالی است
جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست
این صبر هراسنده ولی یارم نیست
دندان به جگر نهادنی میباید
اما چه کنم صبر جگر دارم نیست
مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت
مهری نه چو این مهر که میدانی داشت
این مهر نه عاشقی ست ، مهری ست که آن
با یوسف مصر پیر کنعانی داشت
شاها سر روزگار پامال تو باد
گردون ز کتل کشان اجلال تو باد
هر صید مرادی که بود در عالم
فتراک پرست رخش اقبال تو باد
شاها چو کمان قدر به فرمان تو باد
چون گوی فلک در خم چوگان تو باد
آن سینه پر داغ که خصمت دارد
صندوقه تیرهای پران تو باد
صید افکنی مراد آیین تو باد
عیوق شکارگاه شاهین تو باد
هر سر که نه در پای سمند تو بود
بر بسته به جای طبل برزین تو باد
شاها در جهان عرصهٔ در گاه تو باد
آفاق پراز خیمه و خرگاه تو باد
این خیمهٔ بی ستون که چرخش خوانند
قایم به ستون خیمهٔ جاه تو باد
جرم است سراپای من خاک نهاد
لیکن بودم به عفو او خاطر شاد
ای وای اگر عفو نباشد ، ای وای
فریاد اگر جرم نبخشد ، فریاد
کوی تو که آواره هزاری دارد
هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد
تنها نه منم تشنهٔ دیدار، آنجا
جاییست که خضر هم گذاری دارد
وحشی که همیشه میل ساغر دارد
جز باده کشی چه کار دیگر دارد
پیوسته کدویش ز می ناب پر است
یعنی که مدام باده در سر دارد
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر مجال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد
فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم
یک شمه به صد سال بیان نتوان کرد
تیرت چو ره نشان پران گیرد
هر بار نشان زخم پیکان گیرد
از حیرت آن قدرت بخت اندازی
مردم لب خود بخش به دندان گیرد
دل زان بت پیمان گسلم میسوزد
برق غم او متصلم میسوزد
از داغ فراق اگر بنالم چه عجب
یاران چه کنم، وای دلم میسوزد
یارب که زمانه دلنوازت باشد
ایام همیشه کار سازت باشد
رخش تو سپهر و زین رخش تو هلال
خورشید به جای طبل بازت باشد
میخواست فلک که تلخ کامم بکشد
ناکردهٔ می طرب به جامم، بکشد
بسپرد به شحنه فراق تو مرا
تا او به عقوبت تمامم بکشد
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه وحشی بافقی؛ اشعار کوتاه دو بیتی و شعر احساسی بلند بی نظیر
مطلب مشابه: اشعار وحشی بافقی؛ گزیده ای از بهترین اشعار وحشی بافقی
اشعار کوتاه عاشقانه وحشی بافقی
شاها به عداوت توکس یار نشد
کاو در نظر جهانیان خوار نشد
با نشأهٔ خصمی تو آنکس که بخفت
در خواب شد آنچنان که بیدار نشد
آنان که به کویی نگران میگردند
پیوسته مرا به قصد جان می گردند
از رشک نبات میدهم جان که چرا
گرد سر هم نام فلان میگردند
آن زمره که از منطق ما بیخبرند
سد نغمهٔ ما به بانک زاغی نخرند
زاغیم شده به عندلیبی مشهور
ما دیگر و مرغان خوش الحان دگرند
مجنون به من بی سر و پا میماند
غمخانهٔ من به کربلا میماند
جغدی به سرای من فرود آمد و گفت
کاین خانه به ویرانه ما میماند
ای چرخ مرا دلی ست بیداد پسند
بیمم دهی از سنگ حوادث تا چند
من شیشه نیم که بشکند سنگ توام
مرغ قفسم که گشتم آزاد ز بند
یا صاحب ننگ و نام میباید بود
یا شهرهٔ خاص و عام میباید بود
القصه کمال جهد میباید کرد
در وادی خود تمام میباید بود
در کوی توام پای تمنا نرود
من سعی بسی کنم ولی پا نرود
خواهم که ز کویت روم اما چه کنم
کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود
تا پای کسی سلسله آرا نشود
او را سر قدر آسمان سا نشود
باز ار نشود صید و نیفتد در قید
او را به سر دست شهان جا نشود
در صید گهت که جان طرب ساز آید
سیمرغ اسیر چنگل بازآید
هر جا که صدای طبل باز تو رسد
سد مرغ دل از شوق به پرواز آید
ازدیده ز رفتن تو خون میآید
بر چهره سرشک لاله گون میآید
بشتاب که بی توجان ز غمخانهٔ تن
اینک به وداع تو برون میآید
خوش آن که ره عشق بتی پیماید
برخاک رهش روی ارادت ساید
یک سو نظرش که غیر پیدا نشود
دل در طرفی که یار کی میآید
تا شکل هلال گردد از چرخ پدید
کز بهر در شادی عید است کلید
روز وشب عمر بی زوالت بادش
مستلزم اجر روزه و شادی عید
نوروز شد و بنفشه از خاک دمید
بر روی جمیلان چمن نیل کشید
کس را به سخن نمیگذارد بلبل
در باغ مگر غنچه به رویش خندید
آهنگ سفر میکند آن ماه عذار
ای جان که نفس گیر شدی ناله برآر
در محملش آویز دلا همچو جرس
وزناله و فریاد زبان باز مدار
یارب که در این دایرهٔ دیر مدار
باشی ز چنان زندگیی برخوردار
کایام شریف عیدش ار جمع کنند
سد عمر ابد به هم رسد بلکه هزار
مطلب مشابه: شعر عاشقانه پر معنی { گلچین اشعار ناب احساسی شاعران بزرگ }
مطلب مشابه: عاشقانه ترین شعر فارسی از شاعران نامی ( 50 شعرکوتاه رمانتیک )
زیباترین اشعار کوتاه وحشی بافقی
دانی شاها که مهر فرخنده اثر
تحویل حمل نمود و بودش چه نظر
تا روز نشاطت که به گلشن گذرد
هرروز فزونتر بود از روز دگر
ای صیت معالجات تو عالم گیر
و آوازه تو کرده جهان را تسخیر
یارب که جدا مباد تا عالم هست
صحت ز تنت چو نور از بدر منیر
آن شمع که دوش بود تب تا سحرش
صحت پی رفع تب در آمد ز درش
تب از بدنش راهگریزی میجست
فصاد جهاند از ره نیشترش
ای منشاء دانایی و ای مایه هوش
بفرست از آن که تا سحر خوردم دوش
بسیار نه ، کم نه، آن قدر بخش که من
هشیار نگردم و نمانم مدهوش
ای جان و تنم مطیع و شوق تو مطاع
رفتی و جدا زان رخ خورشید شعاع
هیهات که جان وداع تن کرد و نداد
چندان مهلت که تن شتابد به وداع
فن تو و سد هزار برهان کمال
شغل من و یک جهان خیالات محال
تو منزوی مدرسهٔ عالی فضل
من بیهده گرد راست بازار خیال
در نامه رقم ز خانهای یافتهام
وز عنبر تر شمامهای یافتهام
از شوق دمی هزار بارش خوانم
گویی تو که گنج نامهای یافتهام
تا کار جهان به کام کس نیست مدام
عیش تو مدام باد و کار تو تمام
در مجلس عشرت تو غم خوردن دهر
یارب که بود چو روزه در عید حرام
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوشِ من، به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
امشب همه شب ز هجر نالان بودم
با بخت سیه دست و گریبان بودم
قربان شومت دی به که همره بودی
کامشب همه شب به خویش گریان بودم
از آبلهای تازه گل باغ ارم
حاشا که شود طراوت روی تو کم
نی جوهر حسن لاله است از ژاله
نی زیور خوبی گل است از شبنم
ای آنکه به یکرنگی تو متصفم
در بندگیت مقرم و معترفم
با «فاف» و «ر» و « الف ،ب » و «ه » ز کرم
بفرست بدست «غین » و « لام» و « الفم»
تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم
آهسته ز فرقت تو فریاد کنم
وقت است که دست از دهن بردارم
از دست غمت هزار بیداد کنم
مطلب مشابه: شعر عاشقانه جذب کننده برای عشق، دختر و معشوق (متن دلبرانه لاکچری)
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه و غزلیات شیخ بهایی (20 غزل ناب احساسی این شاعر)