اشعار شمس مغربی؛ گلچین غزلیات، رباعیات و زیباترین مجموعه شعر

اشعار شمس مغربی را در سایت ادبی روزانه قرار دادهایم. ملا محمد شیرین مغربی تبریزی معروف به شیرین یا ملامحمد شیرین و مشهور به شمس مغربی (۷۴۹–۸۰۹ هجری) صوفی و شاعر ایرانی نیمه دوم قرن هشتم هجری است. علت ناموری و تخلص وی به مغربی را عدهای سفر او به مغرب و خرقه پوشیدن از دست یکی از منسوبین ابن عربی میدانند.
فهرست اشعار شمس مغربی
غزلیات
ز روی ذات بر افکن نقاب اسما را
نهان به اسم مکن چهرۀ مسمّا را
نقاب بر فکن از روی و عزم صحرا کن
ز کنج خلوت وحدت دمی تماشا را
اگر چه پرتو انوار ذات محو کند
چو این نقاب بر افتد جمیع اشیا را
اگر چه ما و منی نیز جز توئی
تو نیست زماو من بِسِتان یک زمان من و ما را
اگر چه سایۀ عنقا مغربست جهان
و لیک سایه حجاب آمده است عنقا را
نقوش کثرت امواج ظاهر دریا
حجاب وحدت باطن بس است دریا را
فروغ چهرۀ عذرای خود نهان دارد
ز چشم وامق بیدل عذار عذرا را
نمی سزد که نهان گردی از اولو الابصار
که نور دیده تویی چشمهای بینا را
ز مغربی چو تویی ناظر رخ زیبات
نهان از و مکن ای دوست روی زیبا را
بیاور ساقی آن جام صفا را
دمی از ما رهایی بخش ما را
خدا را گر توانی کرد کاری
بکن کاری بکن کاری خدا را
چو چشم خویشتن سرمست
گردان دل و عقل و روان و دیدهها را
جهان پر قلب و پر قلاب کرده
بیا بر قلبها زن کیمیا را
توانی ساختن از ما شمایی
اگر میلی بود ما و شما را
گدا سلطان شود گر زان که روزی
نشاند بر سریر خود گدا را
نگار اول پر از نقش و نگار است
ببر نقش و نگار از دل نگارا
بیا از نقش گیتی پاک گردان
میان آینه گیتینما را
چو از نقش جهانش پاک کردی
به نقش روی خود رویش بیارا
برابر آسمان دل چو خورشید
ز کوکب پاک کن لوح سما را
بیا بر مغربی انداز تابی
به نام مهر گردان این سها را
ای جمله جهان در رخ جانبخش تو پیدا
وی روی تو در آینۀ کَون هویدا
تا شاهد حسن تو در آیینه نظر کرد
عکس رخ خود دید، دید شد واله و شیدا
هر لحظه رخت داد جمال رخ خودرا
بر دیده خود جلوه بصد کسوت زیبا
از دیده عشاق برون کرد نگاهی
تا حسن خود از روی بتان کرد تماشا
رویت ز پی جلوه گری آینه ساخت
آن آینه را نام نهاد آدم و حوّا
حسن رخ خود را بمه روی در او دید
زان روی شد او آینه جمله اسما
چون ناظر و منظور توئی غیر تو کس نیست
پس از چه سبب گشت پدید این همه غوغا
ایمغربی افاق پر از ولوله گردد
سلطان جمال چون بزند خیمه به صحرا
ورای مطلب هر طالب است مطلب ما
برون زمشرب هر شارب است مشرب ما
به کام دل به کسی هیچ جرعه ای نرسید
از آن شراب که پیوسته می کشد لب ما
سپهر کوکب ماست از سپهر ها برون
که هست ذات مقدس سپهر کوکب ما
بتاختند اسب دل ولی نرسید
سوار هیچ روانی به گرد مرکب ما
هنوز روز و شب کائنات هیچ نبود
که روز ما رخ او بود و زلف او شب ما
کسی که جان و جهان داد عشق او بخرید
وقوف یافت ز سود زیان بکسب ما
ز آه و یارب ما آن کسی خبر دارد
که سوخته است چو ما او ز آه یا رب ما
تو وین و مذهب ما گیر در اصول و فروع
که دین و مذهب حق است دین و مذهب ما
نخست لوح دل از نقش کائنات بشوی
چو مغربیت هست اگر عزم مکتب ما
چه مهر بود که بسرشت دوست در گل ما
چه گنج بود که بنهاد یار در دل ما
بهدست خویش چهل صبح بامداد الست
ندید تخم گلی تا نکشت در گل ما
چه ماه بود که از آسمان فرود آمد
نشست خوش متمکن به برج منزل ما
ملک که بود که افتاد در چه بابل
چه سحرهاست در این قعر چاه بابل ما
چه موجها که پیاپی همیرسد هر دم
ز جوش و جنبش دریای او به ساحل ما
هزار نقش به یک لحظه میپذیرد دل
ببین چه نقشپذیر است قلب قابل ما
به هر گره که وی از زلف خویش بگشاید
از او گشاده شود صد مشکل ما
اگر ز حضرت ما آرزوی مقبولیست
بیا ز هندوی او شو که هست مقبل ما
چو مغربی نظر از عین کائنات بدوز
اگر کمال طلب میکنی ز کامل ما
مطلب مشابه: اشعار صغیر اصفهانی؛ گلچین غزلیات، رباعیات و دیگر مجموعه شعر بی نظیر
مطلب مشابه: اشعار عرفانی فردوسی؛ گلچین زیباترین اشعار عارفانه شاعر نامدار

بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را
که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را
اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی
چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا
اگر امواج دریا را بجز دریا نمی بینی
یقین دانم که نتوانی مسما دید اسما را
چو واحد کردی اعدادت نشاید سر بسر واحد
چو فردائی یکی بینی پری و دی فردا را
ز کثرت سوی وحدت شو ز وحدت سوی کثرت آی
ز راه وحدت و کثرت توان دانستن اسما را
چه دانی زیر و بالای زمین و آسمان چون تو
ندید استی تو ور خود زیر بالا را
چو مستی نسخه جانان فرو رو در خود و ادوان
ز پنهانی و پیدائیست این پنهان و پیدا را
الا ایمغربی عنقای مغرب را اگر گوئی
برون از مشرق و مغرب بباید جست عنقا را
بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبارا
که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را
بصحرای دل عاشق بیا جلوه کنان بگذر
بروی عالم آرایت بیارا روی زیبا را
دمی از خلوت وحدت تماشا را به صحرا شو
نظر بر ناظران افکن ببین اهل تماشا را
چه مهر است آن نمیدانم که عالم هست در آتش
ز روی خویش بخشد نور هر دم چشم بینا را
الا ای یوسف مصر ملاحت تا بکی داری
بدین یعقوب بیدل را غمین جان زلیخا را
تو حلوا کرده ای پنهان مگسها جمله سرگردان
اگر جوش مگس خواهی بصحرا آر حلوا را
الا ای ترک یغمایی بیا جان را به یغما بر
نه دل ترک تو خواهد کرد نه تو ترک یغما را
جهان پر شور از آن دارد لب شیرین ترک من
که ترکان دوست میدارند دایم شور و غوغا را
سخن با مرد صحرایی الا ایمغربی کم گوی
که صحرایی نمیداند زبان اهل دریا را
ای بلبل جان چونی اندر قفس تنها
تا چند درین تنها مانی تو تن تنها
ای بلبل خوشالحان زان گلشن و زان بستان
چون بود که افتادی ناگاه به کلجنها
گویی که فراموشت گردیده درین گلخن
آن روضه و آن گلشن و آن سنبل و سوسنها
بشکن قفس تن را پس تنتنتنگویان
از مرتبه گلخن بخرام به گلشنها
مرغان همآوازت مجموع ازین گلخن
پرنده به گلشن شد بگرفته نشیمنها
در پیش دام و دد معوا نتوان کردن
زین جای مخوف ای جان رو جانب مامنها
ای طایر افلاکی در دام تن خاکی
از بهر دو سه دانه وامانده خرمنها
باری چو نمییاری بیرون شدن از قالب
بر منظرهاش بنشین بگشاده روزنها
ای مغربی مسکین اینجا چه شوی ساکن
کآنجاست برای تو پرداخته مشکنها
ترجیعات
آفتاب وجود کرد اشراق
نور او سربسر گرفت آفاق
سر فرو کرد پرتو خورشید
در تنزل ز هر دریچه و طاق
مطلق آمد به جانب تقیید
گشت تقیید عازم اطلاق
هرکه بد جفت ظلمت عدمی
کرد نورش ز جفت ظلمت طلاق
مدتی رزق بر دوام رسید
تا عدم را وجود شد رزاق
کاروان وجود گشت روان
جانب چین و هند و روم و عراق
مجتمع گشت با وجود عدم
اجتماعی قرین بوس و عناق
چه عروسی است آنکه هستی حق
باشد او را که نکاح صداق
هرکه او شد زین نکاح آگه
دو جهان شد مطلع بدین میثاق
می هستی بکام عالم ریخت
ساقی جانفزای سیمین ساق
چون می هستیش بکام رسید
تلخی نیستیش شد ز مذاق
جامه ظلمت و عدم بدرید
مست بیرون دوید سینه بطاق
ای هستی کاینات از کی
در جنب تو کائنات لاشئ
در راه تو موضع قدم نیست
زانسوی تو کس نمیبرد پی
محوند در آفتاب ذاتت
هم حکمت و هم ظلام و هم فی
یکره نگذشت دل بکویش
تا بیسرو پا نگشت صد پی
وقت است که آن بهار شادی
مارا برهاند از غم دی
شد وقت که هر دلی فسرده
از گرمی مهر او کند خوی
ای ساقی باقی که هستی
هم ساغر و حریف و هم می
عالم همه در سماع و رقصند
از قول خوش تو بس دف و نی
عمریست که میرسد ندائی
از غیب بگوش جان پیاپی
کای مفلس بینوای ناچیز
در تست نهفته بیتو و وی
مطلب مشابه: بهترین اشعار ایرج میرزا در قالب قطعات (گلچین زیباترین اشعار)

رباعیات
بت گفت به بتپرست کای عابد ما
دانی ز چه روی گشتهای ساجد ما
بر ما به جمال خود تجلی کرده است
آن کس که ز تست ناظر و شاهد ما
با آنکه دو کون سر به سر هستی اوست
انسان ز چه مغز گشت عالم ز چه پوست
زین است که او مردمک چشم وی است
باز آن که بود آینه چهره اوست
مردان همه در سماع و نی پیدا نیست
مستان همه ظاهرند و می پیدا نیست
صد قافله پیشتر درین ره رفتند
وین طرفه که هیچگونهای پیدا نیست
کس نیست کزو بسوی تو راهی نیست
بیمستی او سنگ و گل و کاهی نیست
یک ذرّه ز ذرات جهان نتوان یافت
کاندر دل او ز مهر تو ماهی نیست
نابرده به صبح در طلب شامی چند
ننهاده برون ز خویشتن گامی چند
در کسوت خاص آمده عامی چند
بدنام کننده نکونامی چند
پیش از پس و پیش کاین پس و پیش نبود
وین ملت و دین و مذهب و کیش نبود
این ما و منی و این شمائی و توئی
در حضرت او بجز یکی بیش نبود
ای حسن تو در کل مظاهر ظاهر
وی چشم تو در جمله مناظر ناظر
از نور رخ و ظلمت زلفت دایم
قومی همه مومن اند و قومی کافر
من دانه خال زلف چون دام توام
من آینه روی دلارام توام
پیمانه باده غم انجام توام
هم جام جهان نمای و هم جام توام
من شانه زلف عنبرین بوی توام
مشاطه حسن روی دلجوی توام
هم مردمک دیده جادوی توام
هم جلوه گه آینه روی توام
من مست و خراب و می پرست آمده ام
مدهوش ز باده الست آمده ام
تا ظن نبری که باز گردم هشیار
هم مست روم از آنکه مست آمدهام

تا من زعدم سوی وجود آمده ام
از بهر تشهد به شهود آمده ام
تا من ز قیام در قعود آمده ام
در پیش رخ تو در سجود آمده ام
فهلویات
دل بچهنام آذر سوتمی ناد
چشم یان اج دو گیتی دوتمی ناد
لاوه چهنام یر بیباره ببرد
برآن چه و سالها اند و تمی ناد
ار به دریا رسم دریا ته وینم
ور به صحرا رسم صحرا ته وینم
به جز ته هیچ کیجی نی به گیتی
اژ آن هر یا رسم هر یا ته وینم
سحرگاهان که دیلم تاوه گیری
از آهم هفت چرخ آلاوه گیری
چدیلم آذرین آهی ورایی
که روج اج تاوه دیلم تاوه گیری
سحرگاهان که چشمم آوه گیری
کهان اج آو چشمم لاوه گیری
انان خوناوه اج چشمان بوارم
که گیتی سر به سر خوناوه گیری
انک وی ساوسامان اژین انژ
انک وی دیل و وی بانی اژین انژ
انک بش ناد وارو دی شود رو
میشه بتگشته لاواقی اژین انژ
دیله اویان چو من سامانه بکرت
چو من بوم و بر و دامانه بکرت
به جز اویان نوینم بین بر و بوم
بر و بومم همه اویانه بکرت
خور او زردی شیرین بی کوش و هیر
دام انداتمی اج رای نجیر
ناگهان هاکتم بدان چویان
دام و نجیر و هیرم بشود اج ویر
هر چه اویان واته دیله به شنیر
دیله واته چو اویان نشر اژ ویر
نبر گیتی که دیلم نویوان بر
نویرانی متا گیتی برو پیر
نه امرو بر به گیتی و نه مشکیر
نه کوه و کوشن بر نه گشته و هیر
کمن بج ناد کوشن تومه بند است
کمن بج گیل کوهان کرده نجیر
اونا در کوی آی اج خویشه بورز
ورنه ژین فکر و ژین اندیشه بورز
نادم اهنام داری کیشه داری
از آن کیشر کوی این کیشه بورز
اویان به دیله وات اج خویشه بورز
ها پی او کی کهان و پیشه بورز
او چهنام داری کیشه ورزی
اجین آئین وانیز کیشه بورز
نه گیتی بد هنوز نه کوشن و دشت
کما چهنام داری کومه می کشت
توم چهنام اما آورده بین بوم
اما رنک اج دل و والالوان رست
مرده دیلم چو اویان نیوه بشنیر
بِبُر چویان دیلم به بر و ژیر
هر که ژیونده بو ببو اج اویان
نمیری تا که ویران و نبو پیر
مطلب مشابه: اشعار جلال عضد؛ زیباترین غزلیات، رباعیات، قصاید و قطعات این شاعر
اشعار عربی
لقد کنا حروفا عالیات
نزلنا فی سطور سافلات
ظهرنا بعد ما کنا خفیا
و صرنا الان کل الکاینات
و ما الاکوان الا نحن حقا
فانا کاینات ممکنات
اذا صرنا العوالم و المراتب
و ذاتا ثم اسما للصفات
تحجبنا بنا انا لدنیا
وقعنا بعده فی المشکلات
نسینا عهد ایام الوصال
ولم نذکر عهود السالفات
رسول جاء منا بعد ذلک
علینا منبئی بالمعجزات
دعا فینا لنا منا الینا
و صرنا و ارتقینا عن جهات
عبرنا عن نفوس زاکیات
و عن رتب الذوات قابلات
وصلنا و اتصلنا و اتحدنا
بذات العین صرنا عین ذات
و فی التفصیل لم یوجد سوانا
ولم یوجد کذا فی المجملات

بدت ذاتی باعلام الصفات
صفاتی کلها ظهرت بذات
و شمس الذات قد غابت حجابا
لما ظهرت ظلال الکمنات!؟
بکماله ما فی الوجود مظاهر
و جماله فیها و منها ظاهر
و لقد تجلی و اختفی بظهوره
انواره حجب له و ستایر
سفرت به الاکوان طرا اوبدا
و سفورها منه علیه سافر
ما غاب عن عین غیابه فرقه
ان الذی قدغاب عنها حاضر
عن وجهه المستور نورا ساطعا
لم تحتجب ابصار نا و بصایر
لو غبت عن شکوی الانام و شکرها
لرایته فی کل شاک شاکر
کل الجمال جمال عن احببته
و جماله فی کل حب سافر
ان الجمال حقیقه منه یدا
و الیه من کل حب صابر
یا سروه البستان یا غصن النقی
ولقدک المیاس قلبی طایر
ما طیبه و السلع و الواد الحمی
و المنحنی لولاکم و الحاجر
ما هذه الاطلال لولا انتم
ما هذه العمران لولا عامر
ما فی و ما سلمی و ما لیلی الحمی
الا مرا یا حسنکم و مظاهر
کل الملاح ارایک و مدارک
و معالم لجمالکم و مناظر
انت الجمیل لک الجمال حقیقه
فی کل منظور و انت الناظر
یا ظاهرا فی نوره انا باطن
یا اولا بظهوره انا اخر
حکم الجمال بذله العشاق
و بعشوه المعشوق فی الافاق
یا اکمل مظهر الوجه الباق
یا واسطه الفیض من الخلاق
ختمت بکم مظاهر الاشیاء
تمت بکم مکارم الاخلاق
خذوا العلم من افواه الرجال
بقلب لا بعقل ذی عقال
و اقبل نحوهم روحا و قلبا
ولا یقبل بنفس ذی جلال
من یطلب فی الحب من الحب وصال
من غیر فنا نفسه فهو محال
ان تشبه تبلغ وصل المحبوب
دع نفسک فی الدرب تقدم و تعال
تعبنا من نزول و انتقال
رمیتا من حلول و ارتحال
علی کهف ارینا مستریحا
علی طرف من اطراف الجبال
حفرنا حفره فیها وقعنا
وقوع الغیث فی صدق اللالی
العین بدت بکسوه الاعیان
منها ظهرت بصورت الاکوان
ماتم ظهورها کمالا الا
فی مظهر کون جامع الانسان
یا مبداء و مابدا من الاکوان
یا مرجع یا یعود الی الرحمن
الحق بکم ینظر الی الاعیان
سماک لاجل ذالک بالانسان
یا خاتم نص حکمه القران
یا لوح نصوص سوره الفرقان
لاحب بکم لوایح التوحید
نطقت بکم السنه الرحمن
فی تیه هوی الحبیب قوم یا هو
نادوا بندایا الهی یا هو
ما التیه و ما القوم و ما التیاه
التیه هم و ما هم الا هو
مطلب مشابه: اشعار نظیری نیشابوری؛ گلچین و مجموعه غزلیات و شعر عاشقانه این شاعر