قصه پاییزی (قصه‌های کودکانه و نوجوانانه زیبا درباره پاییز)

قصه پاییزی (قصه‌های کودکانه و نوجوانانه زیبا درباره پاییز)

زیبایی‌های پاییز در شعر و نقاشی و داستان و قصه بازتاب گسترده‌ای داشته است. در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه چندین قصه پاییزی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. با ما باشید.

قصه کودکانه ” اتاق خواب پاییزی “

پاییز بود. برگ های زرد درختان در هوا پرواز می کردند و چرخ زنان به زمین می رسیدند. برگ ها روی هم جمع می شدند و تپه های برگی درست می کردند. خانواده ی خارپشت ها، دنبال یک تپه ی برگی بزرگ می گشتند تا بتوانند همه ی زمستان سرد را در آن چمباتمه بزنند و بخوابند.

وقتی به یکی از این تپه های برگی رسیدند، مادر خارپشت گفت: « این جا خیلی خوبه! » هری کوچولو آن روز، خیلی سر حال نبود. او با بی حوصلگی راه می رفت و این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. ناگهان بالای درخت، چیزی دید. خوش حال شد. با صدای بلند به پدرش گفت: « پدر، بالای آن درخت را نگاه کن! فکر کنم آن جا بهترین اتاق خواب برای من باشد. »

پدر خارپشت لبخندی زد و گفت: « بسیار خوب. اگر دوست داری، برو بالای درخت و یک شب آن جا بخواب! » پدر، یک نردبان بلند برای هری درست کرد تا بتواند از آن، بالا برود. هری با دست ها و پاهای کوچکش نردبان را محکم گرفت و از آن بالا رفت.

وارد اتاقک بالای درخت شد. منظره ای که از پنجره ی اتاق دید، بسیار زیبا بود. از آن جا می توانست همه ی ستاره های آسمان را ببیند. کم کم آماده ی خوابیدن می شد که صدای « گرومپ گرومپ » بلندی شنید. سنجاب های طبقه ی بالا « بپر بپر » بازی می کردند. کمی بعد سر و صدای جیغ بلندی از پنجره آمد. بیرون را نگاه کرد. خفاش های بازیگوش در تاریکی شب، قایم موشک بازی می کردند. صدای جیغ و داد خفاش ها که تمام شد، باد سردی آمد و درخت ها را تکان داد. باد، سر و صدای زیادی می کرد. هری نتوانت با آن همه سر و صدا بخوابد.

از نردبان پایین آمد. به آرامی به اتاق خواب زیر زمینی خودش رفت. با خودش گفت: « شاید اینجا بتوانم بخوابم! » بعد توی تختخواب گرم و نرمش، چمباتمه زد و آماده ی خوابیدن شد. هری حالا فهمیده بود چرا خارپشت ها روی درخت نمی خوابند. برادرها و خواهرهای هری از برگشتن برادر کوچولویشان خیلی خوشحال شدند. آن ها دوست داستند بدانند، خوابیدن در اتاقک درختی چه طور است! می خوساتند از هری بپرسند. اما هری آن قدر خوابش می آمد که نتوانست هیچ حرفی بزند. برادرها و خواهرهای هری با هم گفتند: « شب به خیر هری کوچولو. فصل بهار دوباره می بینمت. »

مطلب مشابه: قصه شب برای کودک 6 ساله شما (10 قصه جالب کودکانه پیش دبستانی)

مطلب مشابه: قصه صوتی کودکانه / 35 قصه دلنشین و جذاب جدید و قدیمی

سرما خوردن دخترک در پاییز

سرما خوردن دخترک در پاییز

دخترک قصه ما می داند که امکان دارد در فصل پاییز سرما بخورد. زمانی که سرما می خورد در رختخواب استراحت می کند و غذاهایی که مادرش برایش می پزد را می خورد. او در هنگام سرماخوردگی داروهایش را سر وقت می خورد تا بتواند هرچه زودتر خوب شده و در کلاس درس حاضر شود. آخرین شب از فصل پاییز یکی از محبوب ترین زمان ها برای سارا می باشد. زیرا می داند که آن شب شب یلدا است.

معمولاً مادر سارا در این زمان مهمان دعوت می کند و با هندوانه، انار و غذاهای خوشمزه از آن ها پذیرایی می کند. مادر سارا برای مهمان هایش شعرهای قشنگی از حافظ را می خواند. پدربزرگ و مادربزرگ سارا در این شب داستان های جذابی تعریف می کنند که او از آن ها بسیار لذت برده و سرگرم می شود.

مادرش و مهمان ها همیشه می گویند که سارا دختر خیلی خوبی است. سارا در هنگام بازی کردن کسی را اذیت نمی کند و مادربزرگ و با پدربزرگ خود را بسیار دوست دارد. سارا همیشه و در هر جایی دختر خوب و با ادبی است.

داستان زیبا برای پاییز

پاییز کم کم از راه می رسد. قصه ریزش برگ های درختان سرما زده از ابتدای مهر ماه آغاز می شود. در این فصل با وزش باد برگ ها در آسمان به رقص در می آیند و بر زیر پای عابران می افتند. زمانی که به خیابان ها در فصل پاییز نگاه می کنیم برگ هایی را می بینیم که در موسیقی زیبای باد از شاخه درختان سرماخورده جدا می شوند و همچون سرباز های تیر خورده در خیابان ها بر زمین می افتند.

پاییز یکی از زیباترین فصل های سال است که با قلم هنرمندانه خداوند نقاشی می شود. در این فصل از رنگ های تند و گرم برای نقاشی طبیعت استفاده شده است.

خداوند با خلق فصل پاییز قدرت خود را به نمایش گذاشته است. روزهای کوتاه و شبهای بلند پاییز بسیار بی نظیر هستند. برگ ریزان بی نظیر پاییز نمایش بسیار جذاب از روز رستاخیز بزرگ پروردگار توانا می باشد. در پاییز ما باید به خاطر بسپاریم زندگی درختان در ریزش برگ هایشان به پایان نمی رسد. خزان طبیعت نشان دهنده نابودی نیست بلکه مسیر حیات و زندگی است.

داستان برای آمدن پاییز

داستان برای آمدن پاییز

فصل پاییز بود که من از در بیرون رفتم. همین که پای خود را از در بیرون گذاشتم بوی دلنشینی آمد و شامه مرا پر کرد. این بود نشانه باز شدن درهای رحمت خداوند در این فصل بر زمینیان است. این فصل سرخ یکی از جذاب ترین فصل های سال می باشد. بوی جذاب خاک خیس خورده که از باران پاییزی به مشام می رسد می تواند روح خسته مردم شهر را جلا دهد.

در این فصل سرخ رنگ عظمت شایان خداوند به وضوح دیده می شود. مناظر در این فصل بسیار دلربا هستند و پوشیده شده از برگ های نارنجی و زرد می باشند. با هر قدمی که عابران بر روی برگ ها برمی دارند صداهای دلنوازی به گوش می رسد. برگ هایی که دسته شاخه ها را رها کرده اند و با وزش نسیم به رقص درآمدند گویی با آواز خوش سرزندگی می رقصند و بر روی زمین فرود می آیند.

صدای دل انگیز قطرات باران که بر روی شاخه های درختان کشیده می شود یک سمفونی جذاب است و آهنگ جذابی را پخش می کند. قطرات باران یکی پس از دیگری بر روی زمین فرود می آیند. پاییز همان فصل جذاب عاشقانه است که باید رویایش را خواند.

همان رویایی که دختر جذاب با لپای گل انداخته و کک مک های صورتش بامزه شده است. آری پاییز همان دختر دلبر با موهای حنایی رنگ بافته شده است. این فصل خوش رنگ با سرخ و زرد کردن خیابان های شهر به مردم امید زندگی می دهد. پاییز دخترکی است با لبانی به رنگ قرمز و پیراهنی زیبا همچون حریر و گیسوانی قرمز رنگ که خود را در دل همه جای می دهد. این دختر خوش سلیقه و شیطان زیباترین فصل سال می باشد.

مطلب مشابه: قصه شب کودکانه قدیمی + داستان های آموزنده خاص برای خواب کودک

مطلب مشابه: داستان کوتاه و خواندنی + 27 داستان جالب و آموزنده

داستان ننه پاییز

ننه پاییز تقویم خود را برداشت و به آن نگاهی انداخت. لبخند زنان و دستپاچه سطل های رنگی و زیبایش را برداشت و در آسمان پرید تا به شهرها و روستاهای طراف برود و برگ ها را نارنجی و قرمز رنگ کند. ننه سرما شروع به رنگ زدن برگ های درختان کرد. یک برگ، دو برگ، هزار هزار به برگ رنگی کرد. اما زمانی که نگاه کرد تنها چند درخت را رنگ زده بود. با این وجود باز هم بسیار خسته شده و کمرش درد گرفته بود.

در زیر آخرین درختی که برگ هایش را رنگی کرده بود نشست تا خستگی در کند. ننه پاییز بسیار پیر بود او چندین هزار سال سن داشت و دیگر نمی توانست مانند جوانی هایش کار کند. به این فکر افتاد که دیگر باید بازنشست شده و کسی جای او را بگیرد و فرد دیگری ننه پاییز یا شاید عمو پاییز شود.

ننه پاییز همانگونه که در فکر بود از روی شاخه درخت های اطرافش را نگاه کرد و در آن طرف خیابان دختر کوچکی را دید که گل می فروخت. ننه پاییز تا او را دید بسیار خوشحال شد و مهر دخترک به دلش نشست.ننه با خود فکر کرد که چه دختر زیبا و خوش قلبی شاید او بتواند ننه پاییز بعدی باشد. کمی دیگر او را نگاه کرد و با خود گفت مطمئنم ننه پاییز بعدی خودش است. اینگونه من می توانم بروم و استراحت کنم. ننه پاییز خودش را نامرئی کرد و از درخت پایین رفت و به کنار دخترک رفت.

دخترک را صدا زد و گفت سلام دختر جان آیا تو حاضری ننه پاییز شوی و هر سال درخت ها را رنگ بزنی. آیا می توانی پاییز بعد از من تو باشی. خانواده ات به تو اجازه می دهند دخترک مهربان لبخندی زد و یک شاخه گل را به ننه پاییز هدیه داد و گفت من خانواده ای ندارم.از زمانی که یادم می آید در این دنیا تک و تنها بودم اتفاقاً بسیار خوشحال می شوم که ننه پاییز بعدی من باشم. ننه سرما آوردی خانو دور دخترک چرخید سپس نیروی جادویی به او منتقل کرد و او را نامرئی نمود.

سپس سطل رنگ خود را به دست دخترک داد و خودش به آسمان پر تا برود و درون قصرش زندگی کند و ایام بازنشستگی اش را به سر ببرد. دخترک گل فروش اکنون نیروی جادویی پیدا کرده بود و با خوشحالی در آسمان پرید. سپس با عجله شروع به رنگ کردن برگ ها کرد و به خیابان ها رنگ و روی پاییز داد.

بعد از گذشت مدت کوتاهی در یک چشم به هم زدن دخترک کوچک تمام برگ ها را رنگ کرد و به همه جا رنگ پاییز داد. از آن روز به بعد دخترک مهربان ننه پاییز جدید شد و روزها برگ ها را رنگ می کرد و شب ها توی قصر ننه پاییز بر روی ابرها زندگی شاد و جذابی داشت. از آن روز به بعد هیچکس دیگر در خیابان دخترک گل فروش را ندید. اما همه برگ های نارنجی و مز درختان را می دیدند و با خوشحالی می گفتند خسته نباشد ننه پاییز، خسته نباشد عمو پاییز.

انار سرخ و کلاغ سیاه

انار سرخ و کلاغ سیاه

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. در روزگاران قدیم یک کلاغ زندگی می کرد که بسیار سیاه بود او در نزدیکی یک شهر بزرگ و شلوغ و پردود و دم بر روی یک تپه باصفا روزگار می گذراند. کلاغ قصه ما از تمام مال و منال دنیا تنها یک درخت انار داشت که به آن عشق می ورزید.

درخت انار این کلاغ با همه انارهای دنیا فرق داشت. مهمترین فرق این درخت نیز بزرگ بودن و باشکوه بودن آن بود. درخت انار سه شاخه اصلی داشت که هر کدام از این شاخه ها رو به یک طرف بودند. یکی از شاخه ها پهنتر از سایر شاخه ها بود و اغلب اوقات کلاغ بر روی آن می نشست و به شهر نگاه می کرد.

این کلاغ عادت داشت که هر روز به شهر برود و بر روی ساختمان ها بنشیند و به آدم های شهر نگاه کند و با خود فکر کند. کلاغ قصه ما همچون درخت انارش با تمام کلاغ های دنیا فرق داشت. همیشه در مغز کلاغ سوال های عجیب غریب و بی پاسخی وجود داشتند.

مثلاً اون همیشه فکر می کرد که چرا آدم ها کارهایی را انجام می دهند که آن ها را دوست ندارند. با خودش فکر می کرد چرا آدم ها به جای اینکه بازی کنند، بخندند و با همدیگر باشند به کوه بروند و به سر کار می روند یا اینکه چرا هر روز در تعطیلات نیستند و مجبور میشوند به مدرسه بروند.

خلاصه این فکرها در سر کلاغ بود و هزاران عجیب و غریب بدون جواب در سرش جولان می داد. او تمام طول روز را به این سوالات فکر می کرد تا اینکه خسته می شد و دوباره به تپه باصفای خودش را در کنار درخت انارش برمی گشت و استراحت می کرد.

انارهای این درخت انار بسیار درشت بودند و با تمام انارها فرق داشتند. معمولاً انارهایی که بر روی این درخت عمل می آمدند بسیار سرخ بودند و زمانی که کلاغ گرسنه اش می شد یکی از آن ها را باز می کرد و می خورد. این انارها بسیار ترش و خوش مزه بودند و تنها غذای کلاغ یک انار ترش در طول روز بود. کلاغ به جز انار حتی آب هم نمی خورد.

به پاییز سلام کن

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبدِ کبود، دخترکی بود که فصلِ پاییز رو دوست نداشت. پاییز، یادآورِ خاطره از دنیا رفتنِ مادربزرگِ مهربونش بود و همین، غمگینش می‌کرد. هوهوی بادِ سردِ پاییز لابه‌لای شاخ و برگِ درخت‌های پیاده‌رو، برگ‌های خشک و زردی که موقعِ برگشتنِ از مدرسه، زیرِ پاهاش خش‌خش می‌کرد، روزهای کوتاه و خورشیدی که خیلی زودتر از قبل غروب می‌کرد، دلگیرش می‌کرد و حوصله‌ش رو سر می‌بُرد. تا این که یه روز، یه روز از همین روزهای پاییزی که دخترک توی کلاس، پشتِ نیمکت نشسته بود و با گوشه ناخنش که به‌خاطرِ سرمای هوا، خشک شده بود ور می‌رفت، معلمِ درس هنر، حرف تازه‌ای زد. خانم‌معلم یه پیشنهاد جالب و شگفت‌انگیز داد. پیشنهادِ «بازی با فصل‌ها»! و ادامه داد: «مثلا حالا که فصلِ پاییزه، سعی کنید چشم‌هاتون رو خوبِ خوب باز کنید تا نه‌تنها قشنگی‌های پاییز رو بهتر از قبل ببینید، بلکه با زیبایی‌های این فصل، خودتون رو سرگرم کنید.» سحر، یکی از بچه‌های کلاس، دستش رو برد بالا و گفت: «خانم اجازه! من و خواهرم معمولا برگ‌های زرد و نارنجی و قشنگِ پاییزی رو از روی زمین و توی باغچه جمع می‌کنیم، با یه دستمالِ نمناک تمیزشون می‌کنیم و با برگ و ماژیک و رنگ و چسب، کاردستی‌های قشنگی درست می‌کنیم»؛ ترانه گفت: «خانم! من عاشقِ میوه‌های پاییزم: سیبِ ترش، انار، نارنگی، خُرمالو. در فصل پاییز، یکی از کارهای من توی خونه، دونه کردنِ انار برای خانواده‌م توی یه ظرفِ بزرگ و تمیزه. هم سرم گرم می‌شه، هم بقیه رو خوشحال می‌کنم»؛ آزیتا هم با هیجان گفت: «خانم اجازه! توی فصلِ پاییز، بعضی پیاده‌روها پر از میوه‌های خشک و قهوه‌ایِ کاج می‌شه. من هرجا این میوه‌ها رو ببینم، جمع می‌کنم، تمیزشون می‌کنم، رنگشون می‌زنم و با نخ از در و دیوارِ اتاقم آویزون می‌کنم و کلی کیف می‌کنم». خلاصه این جوری بود که تک‌تکِ بچه‌های کلاس، یکی‌یکی از قشنگی‌های فصل پاییز و سرگرمی‌های مخصوصِ این فصل که می‌تونه از پاییز، خاطره‌های قشنگ بسازه، حرف زدند. حرف‌هایی که دخترکِ قصه ما رو به فکر فرو برُد. فکر این که: شاید بشه پاییز رو هم مثل بهار دوست داشت. شاید بشه توی پاییز هم، به اندازه تابستون شاد بود.

مطلب مشابه: قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب

مطلب مشابه: داستان کوتاه تخیلی + چند داستان و قصه تخیلی و خیالی جالب

داستان کودکانه سارا و پاییز

سارا دختر خوبی است. او فصل زیبای پاییز را خیلی دوست دارد. وقتی برگ درخت ها رنگارنگ می شود، سارا می گوید طبیعت خیلی زیبا شده است. در فصل پاییز، برگ درخت ها کم کم زرد، نارنجی،قرمز، و قهوه ای می شود و می ریزد و تمام کوچه ها و خیابان ها پر از برگ های رنگی می شود. سارا دویدن روی برگ درخت ها را خیلی دوست دارد او از صدای خش خش آن ها لذت می برد.

سارا با جارو و خاک انداز برگ های حیاط خانه شان را جمع می کند و داخل باغچه می ریزد تا به کود گیاهی تبدیل شود. سارا می داند در فصل پاییز پرنده دسته دسته به سرزمین های گرمسیر می روند. او می داند به این کار پرندگان کوچ می گویند. ارا از دیدن دسته ی پرنده ها که با سر وصدای کوچ می کنند، لذت می برد. او احساس می کند پرنده ها هنگام کوچ کردن همگی با او خداحافظی می کنند او هم با خوش حالی برای آن ها دست تکان می دهد و می گوید: به سلامت.

وقتی سارا با پدر و مادرش به گردش می رود، همیشه یک چتر و لباس گرم با خودش بر می دارد، چون می داند در فصل پاییز هوا ناگهان ابری می شود و باران می بارد و باد سرد می وزد. سارا اولین فصل پاییز که اول مهر ماه است را خیلی دوست دارد، چون در این روز، مدرسه ها باز می شوند و سارا به مدرسه می رود. او چند هفته قبل از اولین روز مدرسه همراه مادرش به فروشگاه می رود و کیف و مداد تراش و پاک کن و دفتر و وسایل دیگری که برای مدرسه لازم دارد می خرد. او روز ها را می شمارد تا اولین روز پاییز از راه برسد تا با خوش حالی وسایلش را داخل کیفش بگذارد، لباس قشنگ مدرسه را بپوشد و به دبستان برود.

سارا ممکن است در فصل پاییز سرما بخورد. اگر او بیمار شود، در رختخواب استراحت می کند و هر غذایی را که مامان برایش درست می کند می خورد. او دارو هایش را به موقع می خورد تا حالش خوب شود. سارا آخرین  شب از فصل پاییز را خیلی دوست دارد. او می داند آخرین شب فصل پاییز که آخرین شب از ماه آذر است هندوانه و انار از آن ها پذیرایی می کنند و برای آن ها شعر های قشنگ حافظ را می خوانند.

سارا از شعرهای حافظ و قصه های قشنگ مامان بزرگ و بابا بزرگ که در شب یلدا برایش تعریف می کنند خیلی لذت می برد. وقتی آن ها از میهمانی بر می گردند با با می گوید: سارا دختر خیلی خوبی است او هنگام بازی سر و صدا و اذیت نکرد چون او می داند این کار،کار خوبی نیست و مامان بزرگ و بابا بزرگ حوصله ی سر و صدا را ندارند و ممکن است اذیت شوند. مامان می گوید: سارا همیشه و همه جا دختر با ادب و خوبی است.

از پاییز تا پاییز

از پاییز تا پاییز

“من باورم نمی‌شود که همه چیز به پایان رسیده باشد. به اراده‌ام ایمان دارم و می‌توانم همه چیز را از نو بنیاد کنم. من و تو دیگر بار زندگی را آنگونه که دوست داریم می‌سازیم. بگذار مدتی بگذرد، به خودمان برسیم و پیمان ببندیم تا به یکدیگر وفادار بمانیم. می‌دانم که ممکن است سالها بگذرد، اما من و تو هنوز در آغاز زندگی هستیم، راه درازی در پیش است و تا پایان جوانی خود عمری است…”

“من شرایط موجود را می‌فهمم و می‌دانم که تو نیز… با تو پیمان می‌بندم آنگونه بمانم و آنسان باشم که تو می‌خواهی. برایت بهترین خواهم بود تا هرگز از داشتن من پشیمان نگردی. دوستت خواهم داشت، بیشتر از دیروز و کمتر از فردا…”

“برایت دوستی خواهم بود که در همه حال و همه جا دوش به دوشت خواهد ایستاد. مانند تو، خود را بالا خواهم کشید و بانویی خواهم بود سزاوار ستایش، مادری مثال زدنی، همسری آرامش دهنده. من و تو، از صفر، خانه‌ای خواهیم ساخت از مهر. ذره ذره دارائی‌مان را خود بدست خواهیم آورد، بی‌منت این و آن، و خواهی دید که اگر عشق بنای زندگی باشد چگونه با دیگران دیگرگون خواهیم بود…”

ناگهان خندید، از سر شادی، به یاد روزهایی که خواهد آمد. سپس خنده‌اش را برید، اما با تبسمی بر لب خواست او را در رؤیایش شریک سازد. تبسمش اما حزین بود، قابل ترحم می‌نمود و نگرانی‌اش را می‌شد از ژرفای چشمانش خواند. می‌دانست که رؤیایش‌ شدنی است. چاره‌ای نبود جز آن که تا آن روز چشمانش را به در بدوزد، با روزمرگی بسازد، همه چیز را عادی بنماید، عشق را کتمان کند، با دیگرانی که نمی‌فهمیدندش بجوشد، تنها به یک امید: او دوباره از راه خواهد رسید!

چشم‌هایش را به چهره‌ی مضطرب مرد آینده‌اش دوخت. بسیار جدی به نظر می‌رسید، اما نمی‌توانست دل‌شوره‌اش را پنهان سازد. سخنی نمی‌گفت و بغضش را در گلو نگهداشته بود تا به خانه برگردد و دور از چشم دیگران هق‌هق گریه را سر دهد. گاهی مرد بودن هم دشوار است و غرور نمی‌گذارد ابراز احساسات کنی. با این‌همه، پری این مردانگی زودرس را در کاووس که تنها هجده بهار زندگی را پشت سر گذاشته بود دوست می‌داشت. خودش نیز تنها شانزده سال داشت. با این‌همه، احساس نیاز به همسری که او را ستایش کند و در بازگشت به خانه، کوچه را باگام‌هایی تندتر بپیماید و با دیدنش خستگی از تنش بیرون رود لحظه‌ای تنهایش نمی‌گذاشت.

کاووس نوجوانی با احساس، امانت‌دار و صادق بود. همه او را به ویژگی‌های نیکو می‌شناختند و از خانواده‌اش کسی باور نداشت که به این زودی به دامن عشقی سوزان کشیده شود، آن‌سان که خواب را از او برباید. باورش شده بود که بدون پری زندگی خالی است و هرگاه که او در کنارش بود به مردی می‌مانست که زندگی‌اش معنایی پیدا می‌کرد، کامل‌تر می‌شد و حتی نمازش را با حضور قلب بیشتری ادا می‌کرد. پری را دوست می‌داشت، بی آنکه دلیلی برایش بیابد. آرزو می‌کرد ای‌کاش پری نیز پسری بود همچون او، مطمئن بود که باز دوستش می‌داشت و می‌توانست بیشتر ببیندش. وجودش خالی از هوس بود، با شرم و با حیا… احساسش به پری آکنده بود از معنویت و مهربانی.

پری امیدوارتر می‌نمود. شاید می‌خواست کاووس را شادمان سازد و در واقع نگرانی‌اش را پنهان نگه می‌داشت. با این‌حال، طبیعی است که مردان خود را بیشتر به واقعیت‌های زمخت زندگی نزدیک‌تر سازند و زن‌ها به رؤیاهای لطیف آن. ترکیب این دو با یکدیگر به زندگی تعادل می‌بخشد و کاووس و پری نمادی از این تعادل زودرس بودند. زودرس از این روی که مردانگی کاووس تنها به سبز شدن سبیل‌هایش و زنانگی پری تنها به گیسوان بلندش تجلی می‌یافت. همین سن و سال کم بهانه‌ای شده بود تا دیگران عشق آنان را کودکانه بیانگارند و سر به سرشان بگذارند.

پری به آینده می‌اندیشید و کاووس به گذشته. پری از آن‌چه در آینده قرار بود به واقعیت بپیوندد در پوست نمی‌گنجید و کاووس از آن‌چه در گذشته اتفاق افتاده بود رنج می‌کشید. خاطرات مشترک آنان نمی‌توانست آن دو را که اینک در دو سوی یک امتداد دور قرار گرفته بودند به همدیگر نزدیک‌تر سازد.

به آخر خط رسیده بودند. غروب شده بود. زمان داشت به نقطه‌ای می‌رسید که دیرتر از آن برای خانواده‌ی پری نابخشودنی می‌شد. دلش نمی‌خواست به خانه برود. اگر کاووس می‌رفت دیدنش سخت می‌شد. از شهر سرد پری تا سرزمین گرمسیر کاووس راه درازی بود و کاووس می‌خواست همان شب به شهر خود بازگردد. کاووس با پری خداحافظی کرد و او را تا آنجا که می‌توانست پایید تا از دیده پنهان شد. دست راستش باغی بود با درختان بلند، با برگ‌هایی زرد که با شلاق باد پاییزی فرو می‌افتادند. زیر درختی رو به آب بر نیمکتی نشست و سرش را میان دست‌هایش گرفت و در تنهائی آن غروب پاییزی سخت گریست. دلش شکسته بود و کاری از او برنمی‌آمد. نه خانه‌ای داشت که سایبان او و پری باشد و نه درآمدی که زندگی‌شان را بچرخاند. هر دو بنده‌ی خواسته‌های بزرگ‌ترها بودند.

تمام شب چشم‌هایش را به کنار جاده‌ی تاریک دوخته بود و گریه می‌کرد. بخت با او یار بود که کنارش کسی نبود تا گریه‌اش را ببیند. پری هم تا سپید‌دم گریست و با نوای دلنشین اذان از جا برخاست و با اندوهی در سینه نماز خواند و از خدا خواست تا کاووس را برایش نگه دارد و سپس روی سجاده‌ی نماز خوابش برد.

پنج سال گذشت و کاووس از پری تنها خاطره‌ای گنگ به یاد داشت و دیگر هیچ. زندگی بازی خود را کرده بود و او اکنون چیزهای زیادی داشت. چند روزی بیشتر نمانده بود تا زندگی‌اش با تولد دخترش شیرین‌تر شود. نامه‌ای برایش رسیده بود، بازش کرد و خواند:

کاووس! بسیار خوشحالم که امروز همه‌ی باروها و بندها شکسته‌اند و من دیگر بار انتظار تو را می‌کشم. سالهای سختی بود که به پایان آمد. می‌دانم تو نیز در انتظار امروز بوده‌ای تا در کنار هم بیارامیم. دوران کودکی سپری شد و اکنون من و تو در جایگاهی هستیم که می‌توانیم بی هر کسی سرپای خود بایستیم. من با مادرم گفتگو کردم و او پذیرفت تا بار دیگر بیایی و شکست گذشته را در یک بازی پرشور و عاشقانه جبران کنی. بار نخست بازی من و تو شکست هر دو بود و این بار هر دو پیروزیم. لحظه‌ها را می‌شمارم و منتظرت هستم. پری

نخل‌های اطراف خیابان دور سرش چرخید. شرجی هوا بدنش را از عرق پر کرد. چشم‌هایش سوخت. نفسش بالا نیامد. گوش‌هایش وزوز کرد. گام‌هایش باز ایستاد. دل در سینه‌اش از تپیدن کاست. بازوانش از نیرو تهی شد. گلویش خشک شد. سرش درد گرفت. یک بار دیگر خواست نامه را بخواند ولی نتوانست. مچاله‌اش کرد و به گوشه‌ای انداخت و هوای رفتن به سرش زد و همان روز به شهر پری سفر آغاز کرد.

به همان باغ برگشت، باغی با درختان بلند، با برگهایی زرد که با شلاق باد پاییزی فرو می‌افتادند. زیر همان درخت رو به آب بر همان نیمکت نشست و سرش را میان دست‌هایش گرفت و در تنهائی آن غروب پاییزی سخت گریست. دلش شکسته بود و کاری از او برنمی‌آمد. خانه‌اش نمی‌توانست سایبانی برای او و پری باشد. او به کسان دیگری تعلق داشت، به کسانی که دوستشان می‌داشت.

مطلب مشابه: شعر صوتی برای کودکان (20 تا از شادترین ترانه های مخصوص کودک)

مطلب مشابه: قصه کودکانه شاهنامه (10 داستان معروف شاهنامه برای کودکان)

مطالب مشابه را ببینید!

داستان تاثیرگذار؛ 20 داستان و قصه کوتاه بسیار تاثیرگذار و قشنگ قصه های جالب و خنده دار (۱۱ قصه و داستان بامزه و جذاب) قصه های کودکانه، قدیمی و خاطره‌ انگیز ایرانی (12 قصه دلنشین دخترانه پسرانه) قصه شب کودکانه قدیمی + داستان های آموزنده خاص برای خواب کودک قصه شیرین کودکانه + مجموعه 10 داستان در مورد دوستی و دیگر موضوعات قصه های خواندنی پرنسسی (داستان های شیرین دخترانه) داستان های امام باقر (ع) / ۱۰ داستان مذهبی آموزنده از امام پنجم قصه صوتی کودکانه خواب شبانه (داستان های خواب آور دلنشین) حکایت های خنده دار قدیمی (۱۶ حکایت و داستان شیرین قدیمی) معروف ترین قصه های کودکانه جهان شامل ۱۰ داستان جذاب طولانی