اشعار سیاوش کسرایی؛ بهترین اشعار عاشقانه، احساسی و حماسی این شاعر

در این بخش مجموعه اشعار سیاوش کسرایی (شعر احساسی، عاشقانه و حماسی) را گردآوری کرده ایم با ما همراه باشید.

اشعار سیاوش کسرایی

او کیست؟

سیاوش کسرایی شاعر، نویسنده، منتقد، نقاش و از بنیان‌گذاران کانون نویسندگان ایران بود که معرروفترین شعرش، منظومه «آرش کمانگیر» است.

سیاوش کسرایی حماسه‌سرای برخاسته از عمارت هشت‌بهشت اصفهان، سُرایندهٔ اولین منظومهٔ حماسی به‌سبک نیمایی با نام «آرش کمان‌گیر» از شاگردان نیما یوشیج بود که به سبک شعریِ او وفادار ماند. «آوا»، «در هوای مرغ آمین»، «با دماوند خاموش» و «خون سیاوش» تعدادی از مجموعه‌شعرهای به‌جامانده از سیاوش است. بنیان‌گذاریِ انجمن ادبی شمع سوخته حاصل اندیشه و تلاش این دانش‌آموختهٔ دانشکدهٔ حقوق و علوم‌سیاسی دانشگاه تهران است که اجازهٔ دفاع از پایان‌نامه‌اش را نیافت؛ زیرا به موضوع جنبش کارگری پرداخته بود. کسرایی نیز بنابه‌ اقتضای دوران خود و همانند بسیاری از هم‌دوره‌ای‌هایش، سالیان درازی را در حزب توده فعالیت کرد. کسرایی در ۱۳۴۷ عضو کانون نویسندگان ایران شد و تا سال۱۳۵۱ یکی از دبیران منتخب آن بود. سخنرانی ِشب‌های گوته طی سال۱۳۵۶ را نیز در کارنامهٔ فرهنگی وی ثبت کرده‌اند.

اشعار سیاوش کسرایی

غزل برای درخت

تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت
وقتی که بادها
در برگ‌های در هم تو لانه می‌کنند
وقتی که بادها
گیسوی سبز فام تو را شانه می‌کنند
غوغایی ای درخت
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت
در زیر پای تو
این‌جا شب است و شب‌زدگانی که چشم‌شان
صبحی ندیده است
تو روز را کجا؟
خورشید را کجا؟
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند میکنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت
سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت

دانه‌های باران

دانه‌های باران به شیشه‌ها
ترانه دارد
در اجاق من آتشی
به چشمان من
زبانه دارد
بسته هر دری
خفته هر که خانه دارد
مرغ هوا هم آشیانه دارد
شب سمج می‌نماید و دل
بهانه دارد
دل هوای او
دل هوای می
دل هوای بانگ عاشقانه دارد
آن پرستو که از دیار ما
بار غم به دل
رفت و کس ندانم کز او
نشانه دارد
غم نشسته باغ جان من
جنگلی است بی‌شکوفه لیک
بنگر ای بهار دیررس
شاخه‌ها جوانه دارد
آتش است و … شعله‌ها و دود
طرح او فکنده در نظر
با خیال او نگاه من
خلوتی شبانه دارد
پشت شیشه‌ها
باد رهگذر
ترانه دارد .

فرهادها

فرهاد رفت و قصه شیرین او بماند
با یاد تیشه‌ها که دل بیستون شکافت
با یاد تیشه‌ای که سر کوهکن شکست
با یاد خسروی که به نامردی ربود
عشق رعیتی ز رعایای خویشتن
با آن شگفت‌ها که نظامی سروده بود

کنون منم
پیکر تراش پیکر فرهادهای روز
کنون منم نگارگر تیشه‌ها و تاج
دستان سرای شعله براورنگ آبنوس
از پیش چشم من صف فرهادهای روز
پرچم به کف گرفته سوی راه می‌روند
عشاق تلخ کام شهیدان بیستون
با تیشه‌ها به بارگه شاه می‌روند

خاطرم دریای پر غوغاست

خاطرم دریای پر غوغاست
یاد تو چون سکه‌ای سیمین رها بر آب این دریاست
خاطر دریا پریشان است
سینه دریا پر از تشویش توفان است
دست من در موج و چشمم سوی ساحل‌هاست
قلب من منزلگه دل‌هاست
نه بر این دریای سکونی
نه به ساحل‌ها چراغ رهنمونی
کی برآید از افق شمع بلند آفتابم؟
تا درنگ آرم دمی
تا بیاسایم کمی
تا در این امواج یادی یادگاری را بیابم
ای دریغا سر به سر موج است و گرداب است یا غرقاب
سکه سیمین فروتر می‌رود در آب

باور

باور نمی‌کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی‌کنم
تا همدم من است نفس‌های زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی‌کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می‌پژمرد به جان من و خاک می‌شود؟

در من چه وعده‌هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست‌ها به دعا مانده روز و شب
این‌ها چه می‌شود؟

آخر چگونه این همه عشاق بی‌شمار
آواره از دیار
یک روز بی‌صدا
در کوره راه‌ها همه خاموش می‌شوند؟

باور کنم که دخترکان سفیدبخت
بی وصل و نامراد
بالای بام‌ها و کنار دریچه‌ها
چشم انتظار یار سیه‌پوش می‌شوند؟

باور نمی‌کنم که عشق نهان می‌شود به گور
بی آن‌که سر کشد گل عصیانی‌اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی‌تپد
نفرین بر این دروغ دروغ هراسناک

پل می‌کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لب‌ها و دست‌ها
پرواز می‌کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کنند

در کاوش پیاپی لب‌ها و دست‌هاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می‌شود

این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می‌زند جایی و خورشید می‌شود

تا دوست داری‌ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می‌چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوست‌دار
کی مرگ می‌تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار؟

بسیار گل که از کف من برده‌است باد
اما من غمین
گل‌های یاد کس را پرپر نمی‌کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی‌کنم

میریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می‌شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.

وطن

وطن! وطن!
نظر فکن به ‌من که من
به هر کجا غریب‌وار
که زیر آسمان دیگری غنوده‌ام
همیشه با تو بوده‌ام، همیشه با تو بوده‌ام
اگر که حال پرسی‌ام
تو نیک می‌شناسی‌ام
من از درون قصّه‌ها و غصّه‌ها برآمدم:
حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق ناتمام آن شبان
به دختر سیاه‌چشم کدخدا
ز پشت دود کشت‌های سوخته
درون کومه‌ی سیاه
ز پیش شعله‌های کور‌ه‌ها وکارگاه
تنم ز رنج عطر و بو گرفته‌است
رخم به سیلی زمانه خو گرفته‌است
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده‌ام
یکی ز چهره‌های بی‌شمار توده‌ام
چه غمگنانه سال‌ها که بال‌ها
زدم به روی بحر بی‌کناره‌ات
که در خروش آمدی
به جنب‌وجوش آمدی
به اوج رفت موج‌های تو
که یاد باد اوج‌های تو!
در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تخته پاره‌ها نظر نبود
نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان
به گودهای هول
بسی صدف گشوده‌ام
گهر ز کام مرگ در ربوده‌ام
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی
دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی
به بند مانده‌ام
شکنجه دیده‌ام
سپید هر سپیده، جان سپرده‌ام
هزار تهمت و دروغ و ناروا شنوده‌ام
اگر تو پوششی پلید یافتی
ستایش من از پلید پیرهن نبود
نه جامه، جان پاک انقلاب را ستوده‌ام
کنون اگر که خنجری میان کتف خسته‌ام
اگر که ایستاده‌ام
و یا ز پا فتاده‌ام
برای تو، به راه تو شکسته‌ام
اگر میان سنگ‌های آسیا
چو دانه‌های سوده‌ام
ولی هنوز گندمم
غذا و قوت مردمم
همانم آن یگانه‌ای که بوده‌ام
سپاه عشق در پی است
شرار و شور کارساز با وی است
دریچه‌های قلب باز کن
سرود شب شکاف آن، ز چار سوی این جهان
کنون به گوش می‌رسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سروده‌ام
نبود و بود برزگر را چه باک
اگر بر آید از زمین
هر آنچه او به سالیان
فشانده یا نشانده است
وطن! وطن!
تو سبز جاودان بمان که من
پرنده‌ای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشوده‌ام

با دماوند خاموش

سلامی ای شکوهمند
سلام ای ستیغ صبح‌خیز سربلند
به یال و بال و دره‌ها و دامنت درود
به چشمه‌های پاک و روشنت درود
تن تهمتنی و قلب آهنیت استوار
درشتی‌ات به جای بی‌گزند
به بزم شامگاهی‌ات فراز قله‌ها
ستایش ستارگان همیشگی
تولد سحر درون پرده‌های مه میان بازوان تو

مدام
بسیج دودمان لاله‌های سرکش‌ات
پناه سنگ‌های سخت دلپسند
غریو مرغک غریب در غروب از تو دور
غم از تو دور ای غرور
نشاط آبشارها ترا
ستیز آب و آبکند
ستون و صخره‌ات به هر کنار گوشه سنگر امید
دل تو باغ خار بوته‌های رنگ رنگ
گل طلای آفتاب تو
هماره پر نوید و نوشخند
به پیش روی ما چو ما اگر فتاده‌ای ببند
کلاف ابرها به گردن رمیده‌ات کمند
پناه‌بخش و پشت باش
شکسته نعل بست‌های سمند
دلم گرفته همچو ابرهای باردار تو
که با تو گفتگو مراست

به کوهپایه‌ها کسی نمانده تا غمی به پیش او برم
به من بگو که آشیانه عقاب‌ها کجاست
به تنگ در نشستم به چند؟
شب برهنه بی‌ستاره ماند
نگاه و دست ما تهی
سکوت سوخت ریشه‌های حرف سبز گشته را
بگو بگو که گاه گفتن تو در رسید
تو با زبان شعله ریز واژه‌های سنگی‌ات بگو
که سخت‌تر شبی است
که سردتر شبی است از شبان دیر پای ما
بگو دهان ز گفت‌وگو مبند

آرش کمانگیر

برف می‌بارد؛
برف می‌بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه‌ها خاموش،
دره‌ها دلتنگ؛
راه‌‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ …

بر نمی‌شد گر ز بام خانه‌ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی‌مان نمی‌آورد
رد پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان
ما چه می‌کردیم در کولاک دل آشفته‌ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه‌ای روشن
روی تپه، رو به روی من …

در گشودندم.
مهربانی‌ها نمودندم.
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله‌ی آتش،
قصه می‌گوید برای بچه‌های خود عمو نوروز:

گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاینجاست.
آسمان باز
آفتاب زر
باغ‌های گل
دشت‌های بی در و پیکر

سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی عطر خاک باران‌خورده در کهسار
خواب گندم‌زارها در چشمه‌ی مهتاب
آمدن، رفتن، دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن

کار کردن، کار کردن
آرمیدن
چشم‌انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن
جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن
نیم‌روز خستگی را در پناه دره ماندن

گاه گاهی،
زیر سقف این سفالین بام‌های مه گرفته
قصه‌های در هم غم را ز نم نم‌های باران‌ها شنیدن؛
بی تکان گهواره‌ی رنگین‌کمان را
در کنار بام دیدن

یا شب برفی
پیش آتش‌ها نشستن
دل به رویاهای دامن‌گیر و گرم شعله بستن…

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست.
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.

پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده‌ای در کوره‌ی افسرده جان افکند.
چشم‌هایش در سیاهی‌های کومه جست‌وجو می‌کرد
زیر لب آهسته با خود گفت‌وگو می‌کرد:

زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله‌ها را هیمه سوزنده.

جنگل هستی تو، ای انسان!

جنگل، ای روییده ی آزاد
بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان
آشیان‌ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمت‌گر آتش …
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

«زندگانی شعله می‌خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز
شعله‌ها را هیمه باید روشنی افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمت‌گزار باغ آتش بود.

روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهر سیلی‌خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستان‌های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بد نامی،
روزگار ننگ.

غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دل‌مردگی بیجان.

فصل‌ها فصل زمستان شد،
صحنه‌ی گل‌گشت‌ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان‌های خاموشی،
می‌تراوید از گل اندیشه‌ها عطر فراموشی.

ترس بود و بال‌های مرگ
کس نمی‌جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش
خیمه‌گاه دشمنان پر جوش.

مرزهای ملک
همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی‌سامان.
برج‌های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو …

هیچ سینه کینه‌ای در بر نمی‌اندوخت.
هیچ دل مهری نمی‌ورزید.
هیچ‌کس دستی به سوی کس نمی‌آورد.
هیچ‌کس در روی دیگر کس نمی‌خندید.

باغ‌های آرزو بی‌برگ
آسمان اشک‌ها پر بار.
گرم رو آزادگان در بند
روسپی نامردمان در کار…

انجمن‌ها کرد دشمن
رایزن‌ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند.
نازک اندیشان‌شان، بی‌شرم
که مباداشان دگر روز بهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می‌جستند…

چشم‌ها با وحشتی در چشم خانه
هر طرف را جست‌وجو می‌کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می‌کرد.

آخرین فرمان، آخرین تحقیر…
مرز را پرواز تیری می‌دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه‌هامان تنگ،
آرزومان کور…
تا کجا؟…تا چند؟…
آه!… کو بازوی پولادین و کو سر پنجه‌ی ایمان؟

هر دهانی این خبر را بازگو می‌کرد؛
چشم‌ها، بی گفت‌وگویی، هر طرف را جست‌وجو می‌کرد.

پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می‌سایید.
از میان دره‌های دور، گرگی خسته می‌نالید.
برف روی برف می‌بارید.
باد بالش را به پشت شیشه می‌مالید.

صبح می آمد، پیرمرد آرام کرد آغاز،
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛
دشت نه، دریایی از سرباز…

آسمان الماس اخترهای خود را داده‌بود از دست.
بی‌نفس می‌شد سیاهی در دهان صبح
باد پر می‌ریخت روی دشت باز دامن البرز.

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در.

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحری برآشفته،
به خروش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.

منم آرش،
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش، سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.

مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده‌ی دیدار.

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!

دلم را در میان دست می‌گیرم
و می‌افشارمش در چنگ،
دل، این جام پر از کین پر از خون را
دل، این بی‌تاب خشم آهنگ …

که تا نوشم به نام فتح‌تان در بزم
که تا کوبم به جام قلب‌تان در رزم
که جام کینه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

در این پیکار
در این کار
دل خلقی‌ست در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم.

کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم.
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سربلند کوه مآوایم

به چشم آفتاب تاره رس جایم.
مرا تیر است آتش پر
مرا باد است فرمان بر.

ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی‌سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.

پس آن‌گه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:

“درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهدبود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک‌بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهدکرد،
پس آن گه بی‌درنگی خواهدش افکند.

زمین می‌داند این را، آسمان‌ها نیز،
که تن بی‌عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.
نفس در سینه ها بی‌تاب می‌زد جوش.

«ز پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره می آید.
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیده‌ی خون‌بار می‌پاید.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می‌گیرد،
به راهم می‌نشیند، راه می بندد
به رویم سرد می‌‌خندد
به کوه و دره می‌ریزد طنین زهر خندش را،
و بازش باز می‌گیرد.

دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولی آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته‌ی آزادگی این است.

هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می‌داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می‌گیردم، گه پیش می‌راند.

پیش می‌آیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی می‌آرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره‌ی ترس آفرین مرگ خواهم‌کند.»

نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد.
به سوی قله‌ها دستان زهم بگشاد:
“بر آ، ای آفتاب، ای توشه‌ی امید!
بر آ، ای خوشه‌ی خورشید!
تو جوشان چشمه‌ای، من تشنه‌ای بی‌تاب.
برآ، سر ریز کن تا جان شود سیراب.

چو پا در کام مرگی تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش‌جو دارم،
به موج روشنایی شست‌وشو خواهم
ز گل‌برگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.

شما، ای قله‌های سرکش خاموش
که پیشانی به تندهای سهم‌انگیز می‌سایید،
که بر ایوان شب دارید چشم‌انداز رویایی،
که سیمین پایه‌های روز زرین را به روی شانه می‌کوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش می‌گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگه دارید
به‌سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»

زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوه‌ها لغزید کم کم پنجه‌ی خورشید.
هزاران نیزه‌ی زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه.
سرود بی‌کلامی، با غمی جان‌کاه
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح‌دم هم‌ راه.
کدامین نغمه می‌ریزد
کدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت
طنین گام‌های استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟
طنین گام‌هایی را که آگاهانه می‌رفتند؟

دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام‌ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران بفشرده گردن‌بندها در مشت،
هم او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او
پرده‌های اشک پی‌درپی فرود آمد.

بست یک دم چشم‌هایش را عمو نوروز
خنده بر لب، غرقه در رویا.
کودکان با دیدگان خسته و پی جو
در شگفت از پهلوانی‌ها.
شعله‌های کوره در پرواز
باد در غوغا.

شام‌گاهان،
راه جویانی که می‌جستند آرش را به روی قله‌ها، پی گیر
باز گردیدند
بی‌نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی‌تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه‌ی شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می‌راندند بر جیحون
به دیگر نیم روزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آن‌جا را، از آن پس
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.

آفتاب،
در گریز بی‌شتاب خویش
سال‌ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.

ماهتاب،
بی‌نصیب از شبروی هایش، همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت
سال‌ها بگذشت.
سال‌ها و باز،
در تمام پهنه‌ی البرز
وین سراسر قله‌ی مغموم و خاموشی که می‌بینید
وندرون دره‌های برف‌آلودی که می‌دانید
رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می‌خوانند
و نیاز خویش می‌خواهند.

با دهان سنگ‌های کوه آرش می‌دهد پاسخ.
می‌کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه
می‌دهد امید،
می‌نماید راه.

در برون کلبه می‌بارد.
برف می‌‌بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه‌ها خاموش
دره‌ها دلتنگ.
راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ …

کودکان دیری‌ست در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می‌گذارم کنده‌ای هیزم در آتش‌دان.
شعله بالا می‌رود

پر سوز…

اشعار سیاوش کسرایی

هوای آفتاب

ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده می‌نماید و خراب می‌کند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه‌ها
دلم هوای آفتاب می‌کند
خوشا به آب و آسمان آبی‌ات
به کوه‌های سربلند
به دشت‌های پر شقایقت، به دره‌های سایه‌دار
و مردمان سخت‌کوش، توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار!
هوای توست در سرم
اگرچه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می‌کند
نه آشنا نه همدمی
نه شانه‌ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی‌پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه‌ها و کوچه‌ها نه راه آشناست
نه این زبان گفت‌وگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی‌دوا
تو و هزار حرف بی‌جواب
کجا روی؟ به هر که رو کنی تو را جواب می‌کند
چراغ مرد خسته را
کسی نمی‌فروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمی‌دهد
اگر چه اشک نیم شب
گهی ثواب می‌کند
نشسته‌ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام و شیوه‌ای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی، سخن ز جاودانگی‌ست
امان ز شبرو خیال
امان،
چه ها که با من این شکسته خواب می‌کند
اگرچه بر دریچه‌ام در آستان صبح
هنوز هم ملال ابربال می‌کشد
ولی من ای دیار روشنی
دلم چو شامگاه توست
به سینه‌ام اجاق شعله خواه توست
نگفتمت دلم هوای آفتاب می‌کند.

اشک مهتاب

من آن ابرم که می‌آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشت‌زار تشنه‌ای کو
که بارانم که بارانم سراپا
پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن‌ها بر آید
به دیدارم بیا چشم انتظارم
کنار چشمه‌ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندم‌زار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود
نسیم خسته خاطر شکوه‌آمیز
گلی را می‌شکوفاند دل‌آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز
من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی‌مان چه بار آورد؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم
سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه‌ها در دره بی‌جفت
گدازان سینه می‌ساید به هر سنگ
سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم‌آلود
که جز گردت نمی‌بینم به دنبال
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه‌ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی‌تابه امشب
غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروان‌هاست
عزیزانم چه هنگام درنگه
ز داغ لاله‌ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من
از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره
متابان گیسوان در همت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را
گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته
سحر می آید و در دل غمینم
غمین تز آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم
نه ره پیدا نه چشم ره‌گشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی
چرا با باغ این بیداد رفته‌ست؟
بهاری نغمه‌ها از یاد رفته‌ست؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته‌ست؟
به خاکستر چه آتش‌ها که خفته است
چه ها در این لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است
نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان در دیدگانم بود و گم شد
غم دریادلان را با که گویم؟
کجا غم‌خوار دریا دل بجویم؟
دلم دریای خون شد در غم دوست
چگونه دل از این دریا بشویم؟
سبد پر کرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گل‌گشت
نسیم عطر گیاه کال در کام
به شهر آمد پیامی داد و بگذشت
نسیمم رهروی بی بازگشتم
غبار آلودگی این سرگذشتم
سراپا یاد رنگ و بوی گل‌ها
دریغا گو غریب کوه و دشتم
تو پاییز پریشم کردی ای گل
پریشان ز پیشم کردی ای گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غریب شهر خویشم کردی ای گل
خوشا پر شور پرواز بهاری
میان گله ابر فراری
به کوهستان طنین قهقهی نیست
دریغا کبک‌های کوهساری
بهارم می‌شکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت
شبی ای شعله راهی در تنم کن
زبان سرخ در پیراهنم کن
سراپا گر بزن خاکسترم ساز
در این تاریکی اما روشنم کن
منم چنگی غنوده در غم خویش
به لب خاموش و غوغا در دل ریش
غبارآلود یاد بزم و ساقی
گسسته رشته اما نغمه اندیش
شقایق‌ها کنار سنگ مردند
بلورین آب‌ها در ره فسردند
شباهنگام خیل کاکلی‌ها
از این کوه و کمرها لانه بردند
بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا که شبنم اشکی نمانده‌است
چه سازم گر بیاید خانه من؟
غباری خیمه بر عالم گرفته
زمین و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است این که یخبندان دل‌هاست
چه شهر است این که خاک غم گرفته؟
به‌سان چشمه ساری پاک ماندم
نهان در سنگ و در خاشاک ماندم
هوای آسمان‌ها در دلم بود
دریغا هم‌نشین خاک ماندم
سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر می‌شود آواز و آغوش
به دامان چمن ای غنچه بنشین
بهارم باش با لب‌های خاموش
تو بی من تنگ‌دل من بی تو دل‌تنگ
جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ
فلک دوری به یاران می‌پسندد
به خورشیدش بماند داغ این ننگ
پرستوهای شادی پر گرفتند
دل از آبادی ما بر گرفتند
به راه شهرهای آفتابی
زمین سرد پشت سر گرفتند
به گردم گل بهارم چشم مستت
ببینم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم که از بامت پریدم
ندانستم که هستم پای بستت
الا کوهی دلت بی درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسیر دست نامردان نمانی
سمندت تیز و یارت مرد بادا
دو تا آهو از این صحرا گذشتند
چه بی‌آوا چه بی‌پروا گذشتند
از این صحرای بی‌حاصل دو آهو
کنار هم ولی تنها گذشتند
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر از مهتاب امشب
پلنگ کوه‌ها درخواب امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بی‌تابه امشب

مهره سرخ

بسیار قصه‌ها که به پایان رسید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست
اما هنوز در تک این شام می‌پرد
پرسان و پی کننده هر قصه از نخست
دل دل‌زنان ستاره خونین شامگاه
در ابر می‌چکید
سیمرغ ابرها
می‌رفت تا بمیرد در آشیان شب
پهلو شکافته
سهراب
روی خک
می‌سوخت می‌گداخت
در شعله‌های تب
آوا اگر که بود تک شیهه بود
شوم
ز یک اسب بی سوار
و آهنگ گام‌های گریزنده ای ز دشت
آغاز نا شده
پایان ناگزیرش را
می‌خواست سرگذشت
اما هجوم تب
سهراب را به بستر خونین گشوده لب
می‌سوزدم و به آبم
اما نیاز نیست
نه تشنگی فروننشیند مرا به آب
ای داد از این عطش
فریاد از آن سراب
اینجا کجاست من به چه کارم؟
چه ابرهای خشکی
چه باغ‌های جادویی
آن پیر آن حکیم
این میوه‌های تلخ به شاخ از چه آفرید؟
آن دسته گل چه کس ز کجا چید؟
مادر ز بهر من
این جاودانه بستر پر را که گسترید؟
آیا به باد رفت
در باغ هر چه بود؟
تنها به جای باز
میوه کال گسستگی؟
یاقوت‌های خون
تک قطره‌های لعل
این مهره را که داد
این سرخ گل بگو بگو که به پهلوی من نهاد
دیرست دیر دیر
بشتاب ای پدر
مادر! به قصه‌ای
با من ز آمدن
وز شور و شوق دیدن آن پهلوان بگو
بیم از دلم ببر
خم گشت آسمان
چون مادری به گونه سهراب بوسه زد
سهراب دیدگان را
بر نقش تازه داد
تهمینه
در برابر آینه
سرمست عشق و زمزمه پرداز
گیسو فکنده در نفس باد
آوازه داده‌اند و تهمتن
از راه می‌رسد
دل‌خواه دور من
با گام‌های خویش به درگاه می‌رسد
رستم کجا و شهر سمنگان ما کجا؟
نیروی چیست این
کو را چنین به سوی شبستان ما کشد؟
آخر شکار گور و گمشدن رخش
هر یک بهانه‌ای است در انبان روزگار
تا فرصتی پدید کند بر نیاز من
ای رهنمای چرخ و فل ک درشبی چنین
کامم روا بدار
این بانگ بشنوید
این شور درفتاده به شهر از برای اوست
این کوه و دشت و برزن و بازار
وین کاخ و بارگاه
یا هرچه از من است
دل و دیده جای اوست
اینک که ناگهان
از راه می‌رسد
ای آینه بگو
من چون کنم چه سان که خویشاوند او بود؟
گیسو چگونه برشکنم باز
یا در میان این همه رنگینه جامه‌ها
آخر کدام یک بگزینم؟
با او سخن چگونه گشایم
آرایه چون کنم که به چشمش نکو بود؟
ای نه من به دلبری و حسن شهره‌ام
دیگر که راه رسد
جز تهمتن که بر گل آتش گرفته‌ام
باران شبنمی برساند؟
آری که را سزد
تا کودکی یگانه دوران
بر دست و دامنم بنشاند؟
ابری عبور کرد
گویی به دستمال سپیدش خیال را
از دیدگان خسته سهراب می‌سترد
مادر! کجا کجا
این اسب بال‌دار کجا می‌برد مرا؟
تهمینه باره را
از پای تا به سر همه می‌بوید
بر زین و برک و گردن او دست می‌‌کشد
در یال‌های او
رخساره می‌فشارد و می‌موید
یکتای من پسر
تک میوه جوانی و عشقم کجا شدی؟
ای جنگل جوانه امید
چون شد کز این درخت پر از شاخ آرزو
بی گه جدا شدی؟
گفتم تو را نگفتم؟
کز عطر راز تو
افراسیاب نیز مبادا که بو برد؟
اما تو را غرور به پندارهای نیک
اما تو را شتاب به دیدار تهمتن
چشم خرد ببست
دشمن به مصلحت
می‌داد با تو دست
اما تو بی خبر
با آن دورویگان به خطا داشتی نشست
می کوفت سم پیاپی بر خک آن سمند
سر در نشیب زین
تهمینه می‌کند روی وموی
در برگرفته گردن آن باره جوان
در خویش می‌گریست و می‌کرد گفتگوی
آخر چرا نشانه یکتای تهمتن
آن شهره مهره را
بیهوده زیر جامه نهان کردی
وین گونه شوربخت پدر را
بدنام و تلخ کام جهان کردی؟
سهراب خشم خورده و نالان
ز آن رو که ژاژخواه دهانی به نیشخند نگوید
نوخاسته نگر که به بازو
بربسته به نابجا
طوق و نگین رستم دستان
آن‌گاه
تهمینه را به حوصله خواهان
مادر درود بر تو و بدرود
دردا که مرگ دامنت از دست من ربود
مادر
هر مهر کز برای منت در نها نبود
بی هر ملامتی
با تهمتن بدار که اینک
تنهاترین کسی است که در این جهان بود
با او بدار مهر که شایای آن بود
برخیز و رخ بشوی و برآرای گیسوان
دیگر نکن به زاری آشفته‌ام روان
از باره جوان
تهمینه زین و برگ و سلاح و لگام را به نوازش
بر می‌گیرد
با اسب تن سپرده به تاریکی و به دشت
تا چندگامکی
همراه می‌رود
آن‌گه درون ظلمت
پیچان و پکشان
گویی که شکوه‌هایی با باد می‌کند
بدرود رود من بود و نبود من
ای ناگرفته کام
داماد مرگ حجله شهنامه
داماد بی عروس
ای سرو سرخ‌فام
گفتم به پروراندم فرزندی
زیبا و پر هنر
در رامش آورم سر پر شور و تهمتن
باشد که هم‌نشینی این پور و آن پدر
در سرزمین ما
بیخ گیاه کینه بسوزاند
وین مرز و بوم را
با بال‌های مهر بپوشاند
اینک پسر
گوزن جوان گریزپای
بر پشته‌ای به خک غریبی غنوده است
اینک پدر
تهمتن
آن کوه استوار
در آسیای دردش
چون سنگ سوده است
تنها و دورمانده و ناشاد
در این میانه من چو غباری به گردباد
ای آفریدگار
دادی تو بهترین و ستاندی تو بهترین
بیداد و داد چیست؟
آن چیست؟
چیست این؟
بانگش خطی بروی سیه آسمان کشید
تهمینه دور شد تاریک شد
چو لکه‌ای از شب سیاه‌تر
و آن لکه را بیابان بر برگ شب مکید
قد می‌کشد گیاه شب از خک‌های دشت
مرغی ز روی سنگ به آفاق می‌پرد
بادی به دوردست
آوازهای خامش سهراب می‌برد
گل‌های قاصدم
در جویبار باد
از هر کناره رفت
یک تن چرا از این همه درها که کوفتم
بیرون نکرد سر شمهی مرا نداد ؟
دیرست آه دیر شبگیر
دیگر به جز ستاره کست دستگیر نیست
نه آب خود مبر
ای مرد در به در
بازآ که هم ز سنگ تو جوشند چشمه‌ها
یک دم کنار من بنشین پهلوان پدر
پر درد مانده اشک فروخورده
از خود به خشم
خسته و خک‌آلود
رستم کنار پیکر بی تاب
دستش میان موی پسر بود
شیری به تنگنای قفس در
با آبشاری
کوبان به صخره سر
تا گردش سپهر مدارش درین خم است
ننگی چنان و داغ تو بر جان رستم است
دستم بریده چشم و دلم کور رود من
روزم سیاه آه ای آفریدگار چون برفراز می‌کشی و می‌کنی تباه؟
گفتند: مردی رسیده‌است بلی یکیه در جهان
جز رستمش به رزم هم آورد گرد نیست
گر تهمتن به عرصه نباشد
امید برد نیست
پور و پدر برابر و بیگانگی شگفت
با صد نشان که بر رخ و بالاست
نشناختم تو را
نشناختی مرا
این پرده پوش شعبده‌گر چشم‌بند کیست
این کوری از کجاست؟
می‌گفت دل که: رستم
بنگر ببین نه بوی تو را دارد بگو بجو
افسوس عقل باطل
می‌زد نهیب نه
هان دشمن است او
خم می‌شود تهمتن
گریان
در گیسوان درهم سهراب
سر می‌برد فرو
گویی که او گلی را نهفته در آن میان
بو می‌کند به جان
دیری‌ست تا که من
در راه استی
وین سرزمین که زیستگه مردمان ماست
شمشیر می‌زنم
تنها نه این منم که چنین می‌کنم پدر
می‌کرده این چنین و هم این رسم از نیاست
برگشته بخت خصم که آهنگ ما کند
آه از تو ناشناخته ره جان بیگناه
دشمن چه ها کند
آری شکست گرچه درین جنگ ننگ بود
اما به روز واقعه
افسوس
آن نابه کار خنگ خرد نیز لنگ بود
تدبیر بسته لب
از هر کرانه راه به تقدیر باز کرد
رستم چه کور بود که گم باد نام او
دستی به آشتی نگشاده
خود جنگ ساز کرد
دشمن گرفت پاره جان را و با فریب
پهلوی او درید
اما چه شوم‌تر به مکافات خود رسید
وای از من پلید
کین بسته‌بود در به دلم با هزار قفل
دریغا ز یک کلید
دستت چو تیغ خدعه فرود آرد
حتی به راه داد
هشدار
عاقبت
آن تیغ را به قلب تو می‌کارد
باری
زین قصه بگذرم که چنین است روزگار
پیوند و مهر ماست
رشک‌آور کسان
اما غم و جودایی هر جفت نازنین
آرام‌بخش خاطر این قوم زشتکار
در جست‌وجوی اختری انگار
در توده‌های ابر
آن پیر تهمتن
رو می‌کند به پهنه دل‌گیر آسمان
اما هنوز با پسرش دارد او سخن
رستم
همیشه تنها
از هفت‌خوان مدهش شهنامه می‌گذشت
هر چند جان او
در حسرت برآمد و پیدایی تو بود
هر چند چشم او
در جست‌وجوی دیدن رعنایی تو بود
نو خاسته دلیری
فرزندی
همراه و هم‌نبرد
لیکن بدین صفت که تو از راه آمدی
تنهاست باز مرد
آری به آرزو
گرم است زندگی
بی شعله‌اش ولیک
خکستری‌ست مانده به جا از اجاق سرد
زان رستم است که چرخ بلندش نبسته دست
اینک
چه مانده است؟
یک پهلوان و در همه گیتی
پیروز
در شکست
شادا سفر گزیده به منزل رسیده‌ای
خوشبخت آن که در شب پر هول روزگار
آرامش درون
او را به شهر جادویی خواب می‌برد
اما مرا
که مانده بسی راه ناتمام؟
شب خوش
که صخره را
طغیان پر تلاطم سیلاب می‌برد
رستم گرفته دست پسر در میان دست
بر لب ز حسرت آه
سنگین به گود ظلمت دل بال می‌کشد
گویی که خامشانه فرو می‌رود به چاه؟
شب چون زنی که پر شود از برکه‌های قیر
آرام در خرام
خورشید خفته بود نه پیدا چراغ ماه
تاریک بود شام
از هیچ‌کس نبود صدایی که می‌رسید
سهراب دردمند
در خویش می‌تپید
آن ماهتاب سرزده از برج کهنه کو؟
کو آن برنده کو؟
گرد آفرید آن گل پرخاش‌جو چه شد؟
آن خطر ناشناس که همچون نسیم خیس
یک دم به جان تفته و سوزان من وزید
گم شد به نیمه راه
آیا کسی به دشت
آهوی من ندید؟
چونان گلی سپید
به نرمی
گرد آفرید از زره شب برون خزید
ای جان ناشکیبا
سهراب
شب می‌رود ز نیمه
سحر می‌رسد به خواب
دیدار ما
زیاده درین سرگذشت بود
بیگاه و پرشتاب
جز حسرتی چه سود تماشا را
گاه عبور تند شهاب از بر شهاب
یا دسته گل بر آب؟
بگذار همچو سایه در این شب فرو شوم
با شورهای دل
تنها گذارمت
همراه عشق خویش
به یزدان سپارمت
سهراب گفت: نه
با من دمی بمان
در تنگنای کوته آن دیدار
در اوج کارزار
اهریمنانه دستی گر عقل ما ربود
دل‌های ما به هم دری از عشق برگشود
دیدار ما ضروری این سرگذشت بود
زرین شهاب عشق
بر ما عبور کرد
هر چند
شوری غریب‌تر
جان‌های برگداخته را از هم
آن‌گونه دور کرد
آری
ما عشق را اگر نچشیدیم
آن را چو دسته گل
بر روی آب‌های روان دیدیم
و اینک که راه وادی خاموشان
در پیش می‌گیرم
عاشق می‌میرم
اما تو ای عبور نوازش
اما تو ای وزیده بر این برگ ناتوان
هشدار تا سوار شتابان عشق را
در هر ردا و جامه به جای آری
دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست
این بیکرانه را
زنهار
بیکرانه نپنداری
کنون برو روان و تنت پک و شاد باد
همواره از منت
با مهر یاد باد
در پیچ و تاب‌های پرندینه با نسیم
گرد آفرید
چون شبحی دور می‌شود
شب رخنه ها و روزنه می بندد
شب کور می‌شود
آوای بال‌های شگفتی
سهراب را که یک دو دم از خویش رفته‌بود
بر جای خود نشاند
بگشود چشم و سقف سیه را مظاره کرد
می‌دید
در چشم یا گمان
درهای آسمان چو گلی باز می‌شود
وز سایه روشن دل ابری سیه حکیم
دستار بسته خامش و
موی و محاسنش
چون پاره‌های مه
آذین روی و سر
بر هودجی ز بال عقابان
می‌آید هر دم بزرگ‌تر
می‌آید
با دفترش به دست
با پرچمی ز شعله آتش فراز سر
مرغان به جای فرشش
می‌گسترد پر
سهراب
کاسوده می نمود ز جا خاست
دیدار با حکیم
پنداشتی که درد ورکاست
ژولیده روی و موی
خفتان و جامه چک
پیچان و پکشان
دستی به روی زخم تهیگاه
خون چکان
با حرمتی چنان که بشاید
بر او نماز برد
او را سلام داد
وانگه شکسته‌وار به پیش آمد
بر دفتر گشوده شهنامه ایستاد
ای پر خرد حکیم سخن ساز
با نقطه ای ز خون
پایان گذاشتی
آن قصه را که عشق
دیباچه می‌نوشت در آغاز
پروردی‌ام چه نیک و
رها کردی ام چه زود
ای گردآفرین
به نگارش
آیینت این بود
در شاهنامه‌ات
ای شهریار داد
داری به هر سپاه یلانی که می‌زییند
شادان به سالیان
در دفتر بزرگ تو با گردش قلم
بی مرگ می شود پدرم پیر پهلوان
اما مرا جوان
آری جوان به دست همین مرد می‌کشی
بدنام کرده رستم دستان به داستان
تهمینه را نشانده به اندوه بیکران
سهراب
غم خنده‌ای چو بر لب پیر حکیم دید
یک چند آرمید
وز تو نفس گرفت
می‌آمدم به ره
چه پک و چه پویا
چون قطره ای به جانب دریا
پیوند
با آن بزرگ زنده زایا به چشم بود
غافل
کاندر میان آدمی و آرزو رهی‌ست
هر چند پر کشش
اما بسا بساست خطا خیز و مرگزا
می‌آمدم
تا داد و دوستی
بر تخت برنشانم
آنگاه سر به خدمت
پیش پدر نهم
برادرم از میان
آیین خود سری
کاووس را نمان و هر جا که دیو خوست
کاخی به داد برکشم و مهر پروری
آزادگی شود
آیین پک ما
درها چو پرگشایم بر گنج و خواسته
دیگر کسی گرسنه نخسبد به خک ما
گفتم که جنگ من
پایان جنگ‌هاست
زین پس جهان ما همه عشق است و آشتی
و شاخه‌های گل
در تیردان و ترکش مردان رزم‌جوی
نقش و نشان ماست
چون قصد نیک بودم و باور به کار خویش
پروا نداشتم به دل این کارزار را
بی پایه می‌شمردم و خصمانه
یا که از سر دل‌سوزی
تشویش مادرانه
هر زینهار را
آخر چگونه با تو بگویم من ای حکیم
کاندر میان ابر و مه آسمان ما
گم بود گم ستاره رخشان رهنما
ما در جدال مرگ به تاریکی
فرزند با پدر
و آن چهره‌های زشت سزاوار دشمنی
پنهان به گوشه‌ها
بر ما نظاره‌گر
قدمت کشیده سرکش و سوزان
چون آخرین برآمد کاهیده شمع شب
سهراب پر توان
دارد سخن به لب
انگار تا که من بر رسیدم
وارونه شد جهان
ناراستی پدید
پیوندها نهان
پور و پدر برابر هم تیغ می‌کشند
اما
پایی نه در میان
دستی نه پیشگیر
یک لب به مهربانی و پیوند باز نه
از پشت سال‌ها
دوری و انتظار
آن دم که پا گرفته یکی شعله تا بدان
از ره رسیده را
با چشم دل ببینی و بشناسی
در پرده‌های مه نفسی کارساز نه
وقتی به رزم
چشم و چراغ تو
رستمت
می‌رفت تا پسر بکشد
با خود اوفتد
زال زرت چه شد که به تدبیر می‌نشست؟
سیمرغ رهنمای کجا بود
آن قاف آشیان؟
و اینک که زخم پهلوی من چون گل عقیق
پر داده عطر مرگ
کاووس شاه کیست که بی رایت ای حکیم
دارو کند نهان؟
لب بسته خامشان
فرمان‌بران رام کدام آفریدگار
یا بد سرشتگان کدام آفرینش‌اند؟
اینان به خامشی
آیا نه هیمه‌های مددکار آتش‌اند؟
سهراب
آشفته‌تر ز پیش
دستی به روز زخم تهیگاه می‌کشد
شب
آه می‌کشد
نازش به پهلوانی رستم
در واپسین دمان
بر خک سرد بود
خفتن کنار مادر و آغوش گرم او
دردا چه بی دوام
کوتاه
عمر شبنم
لبریز درد بود
خوش بود روزگار
گر محنت کسان
چون خار سرزنش به دل و جان نمی‌خلید
یا بر درخت پر گل و پر بار آرزو
هر روز نو به نو
این بی شمار میوه رنگین نمی‌رسید
در کشور تو آه
یک سرگذشت نیست چو از آن من
تباه
جنگ و شکست و بی‌کسی و غم
پاداشتن کدام گناهست این رستم؟
سهراب
در هم کشیده روی
خاموش و خسته تکیه به شمشیر می‌کند
پرسان ملول
سر به سوی پیر می‌کند
اما حکیم
بر پرده سیاهی شب چشم کرده تنگ
ز اندیشه‌ای به گفتن پاسخ
دارد می رنگ
گردنده نقش‌هاست به پیش نظر ورا
بر پهنه خیالش
دریای آتش است
شعله‌ست و دود و اسب و سیاهی
در شعله‌های سرخ
سوارش سیاوش است
آن‌گاه بارگاه
افراسیاب و دشت
تشت طلا و خون
سر شهزاده واژگون
و بازگیر و دار
اسفندیار و عاقبت کار
آن سو شغاد بد کنش و دام
دام شکارگاه
رستم درون چاه
در انتها گریختم یزدگرد شاه
ماهوی و ایابان
آن شوم‌بار جنگ شبیه‌خون تازیان
توفان و گردباد
و آن نامه اشکنامه بیداد
ز آن شوربخت جنگی روشن بین
درمانده مرد رستم فرخزاد
شعله
چون مرغ سربریده پریشان
پرپر زنان به درگه و دیوار و سقف شب
اما حکیم
از اوج جایگاه بلندش
غم گشته روی چهره سهراب
یا جست‌وجو کنان در نقشی از کتاب
دارد دریغ و دردی
بیرون ز هر کلام
زین رو به گفت دیگر آرد سخن به لب
آرام
ای آرزوی تنگ‌دلان
بر کشیده نام
تا تارک سلاله رستم
آرام
در راه پر مخاطره بگذاشتی چو گام
دیگر چه جای شکوه و اندوه؟
پر مایه پهلوان
در خورد پهلوانی
این قصه کن تمام
و آن‌گاه
ناخوانده و ندیده ز من برگ بی مشار
نا آِنا به پیچ و خم چرخ کج‌مدار
جان شیفته به کام خطر درفکنده تن
این نکته ها چرا ز تو
تندی چرا به من؟
کشور کرا و
شاه کجا و
سپه کجا؟
من در پی افکنیدن این کاخ مردمی
وین نظم رنج‌بار
گوینده ای حکیمم
آیینه‌دار سیرت وسیمای روزگار
من خوشه‌چین کشته دهقانم
من بازگشت هر سخن و سرگذشت را
آنچم سپرده‌اند
در پیشگاه داد به پیمانم
اما تا دانه را ز پوست نپردازم
تا نگذرد ز چرخه دستاس آزمون
تا ورز ناورم
تا دور آتش اندیشه نفکنم
زان
نان نمی‌دهم
اما حدیث مرگ تو انسان پر بها
نشناختی مرا که در همه این دفتر درشت
حتی نمونه‌وار
آزار مور کشی را فراز خک
فرمان نمی‌دهم؟
نه من نمی‌کشم
گردونه‌های سکت و سنگین مرگ را
آن را کسان به شیوه و کردار گونه گون
همراه می‌کشند
نه من به باغ خویش
بی‌گاه بر نمی‌کنم از شاخه برگ را
آتش به تار و پود پلاس سیاه شب
افکنده پیچ و تاب
مشتاق در شنیدن دنباله سخن
سهراب
دارد بسی شتاب
آن دم که خود پذیره شدی مهره پدر
یاقوت دانه شهره گیتی را
بستی به بازوان
در از بلا به خویش گشودی و در نخست
باید که راز فاجعه در سنگ سرخ جست
سهراب آن‌چه زیور بازوی و دست توست
آن مهره‌ای
مهر جهان پهلوانی است
مردی بدان برآمده راه ناچار
حتی
در مرز و بوم خویش
نقشی جهانی است
نا پیش بین و غافل و سهل آزما کسان
که به نوخاسته جوان
یا هر ز راه تازه رسی ناگشوده چشم
بیگاه بسپرند چنین مهره گران
آری
آن مهره آن نگین
آن لعل درنشسته به بازوبند
چون دانه‌های دلکش جادویان
کان را درون شعله آتش می‌افکنند
نا گه تو را از خانه و کاشانه می‌کند
آواره می‌کند
آری تو را به گردش چشمی
با شهر و با دیارو چه بسیار مردمان
با مهر و کینه‌های بسا ناشناخته
پیوند می‌زند
اما به گشت روز و شب و ماه و سالیان
دندانه زمان
زر بفت عمر و وقت خوشت را
خاموش‌وار می‌جود و پاره می‌کند
آن مهره هر پلیدی و هر پستی
ناداری و ندانی و بیداد و بیم را
پیش تو
همچو نقش پدیدار می‌کند
وین گونه
چشم‌های تو
بر درد روزگار
بیدار می‌کند
آن می‌کند به کار که برخیزی
با اردوی ستم
تا پای جان بمانی و بستیزی
هر چند دل به خدمت کاشانه می‌نهی
اما جهان به پیش تو لشگر کند به صف
بر تیر هر بلا
آن‌که تویی هدف
شمشیر می‌خوری
شمشیر می‌زنی
دردی تو را دهد
زخمی تو را زند
جان‌کاه‌تر ز مرگ
خواهد زمانه گوهر یکتات بشکند
یا در ستوه آوردت
تا نهی ز کف
و آن‌گاه کار سترگ را
یاور به خویش و پکی پندار نیست بس
شادان کسی که در دل ظلمت سرای جهل
در سوز خود به نور خرد یافت دسترس
باری
این مهره نقش داشت
در نام رشک و بیم برانگیز تهمتن
این مهره رنگ زد
برعشق تند وسرکش تهمینه
زین مهره پر گرفت
بال بند آرزویت تا بلند جای
خاموش باش و بیهده بهتان به کس مزن
این مهره رخ نهفت به هنگامه تا تو را
خونینه تن کشاند بر امواج شعر من
در انتهای دشت
گویی بساط خیمه شب را
از جای می‌کنند
یا در خط افق
دیوار روز را
برجای ی نهند
شب می‌رود ز دست
اما حکیم را
بس حرف‌ها که هست
شرمنده آن که پشت به یار و دیار خویش
با صد بهانه روی به بیگانه می‌کند
شامان نمی‌دهد چه توان کرد حرف نیست
آِفته از چه ساحت این خانه می‌کند
فرخنده آن که بی‌کژی و کاستی به جان
درکار می‌رود
پیروزی و شکستش
بیرون ز گفت ماست
فرخنده آن که راه به هنجار می‌رود
آری توان که رهرو دریا کنار بود
آن‌گه به سالیان
بیرون ز ورطه‌های همه مرگبار ماند
اما نمی‌توان
بی‌غرفگی در آب
دریاشناس گشت و گهر از صدف ربود
سهراب
ای زخم جهل خورده به تاریکی
دارو به گنج خانه کاووس شاه هست
اما نه از برای تو و زخم‌های توست
آری تو را عطش نه به آب است از آن که آب
در زیر پای توست
از من شنو که روشنی جان دوای توست
در سنگلاخ چشمه دانایی
سهراب جای توست
بگذار
یک راز سر به مهر بگویمت آشکار
این مهره شگرف
معجون مرگ دارو و جان داروست
میرایی و شکفتگی جاودان در اوست
زهراست زهر باده لعلش
جز عاشقان پیاله نگیرند از این شراب
بیگاه می‌کشد
تا هر پگاه بر کشدت هم‌چو آفتاب
کنون چه جای یاری کاووس خویش‌کام
که بود و سلامتت
او را به هر دمی است یکی مرگزا خطر؟
یا زال زر که خود ز نبردت نه آگه است
سیمرغ را برای کدامین علاج درد
آتش نهد به پر؟
بیجا چرا گلایه
از این و آن دگر؟
گر هر که را به کار
چه سودا چه سود خویش
پایان ناگزیری
در پیش روی هست
در کار خود نگر
پایان تلخ نوست بسی ناگزیرتر
هان ای خجسته جان
ای جاودان جوان
ای می‌روی که زخم تهیگاه خویش را
بر هر که خنجریش به دست است
بنمایی
تو می‌روی که زخم تهیگاه خویش را
در چشم خستگان پریشان شب زده
بر آن کسان که بی خبر از چند و چون کار
بازوی خویش را
س بر طوق پهلوانی پیکار می‌دهند
بگشایی
تا عاشقان مباد کزین پس خطا روند
با این چراغ سرخ به ره آشنا روند
سهراب خون تو
همراه خون سرخ سیاووش
اسفندیار و رستم و بسیار چهره‌ها
گمنان یا به نام
از هر فراز در شط شهنامه ریخته است
این رود پر خروش
دیریست
کز چنبر زمانه بدخو گریخته است
این رود می‌رود
تا دشت‌های سوخته را بارور کند
خون است
خون جوش می‌زند
گل گل ز خک خاطره می‌روید
آنگاه
گر دست پرتوان و خداوندی خرد
عطری ز باغ خاطره بر پرده آورد
سیمای آرزو
مغموم و ناتمام بدین گونه‌ای که هست
بر سقف هر نگاه نمی‌ماند
در انتهای دشت
بحر سپیده‌دم
موجی ز نور بر افق تیره می‌کشد
نجوا کنان
حکیم می‌اندیشد
بر دفتری چنان
جنگیده‌ام بسی
نه به شمشیر
با قلم
هر واژه‌ای براده جان بود
جان سوده‌ام به کار
گفتم هر آنچه بود با خرد روز سازگار
بدرود تلخ من
با تهمتن به چاه
پایان یکه‌خواهی و پیروز پروری
بدرود با هزاره افسانه وار بود
پایان ناگزیر
سرآغاز
بر دفتر گشوده این روزگار بود
با اندکی درنگ
رو می‌کند حکیم به سهراب
سر می‌دهد صدا
اینک دمی ز پنجره صبح‌دم ببین
بر بحر
آن‌چه را که روان است
آن جاودان سفینه که سرگردان
با بار مهره‌های امانت
بگشاده بادبان
بر روی آب‌های جهان است
گر نیک اگر که بد
گر دلشکن اگر که دلاراست
گهواره شما پیشینه شما
غم‌نامه و سرود و ستم‌نامه شما
زرنامه خرد عطش داد عطر عشق
شهنامه شما و نسب‌نامه شماست
خوش سیر می‌کند
بر شهرهای دیده و دل‌های بی‌شمار
باشد که عاقبت
در ساحل سلامت
صاحب‌دل بر او بگشایند بندری
تا بار خود فرو نهد آنجا کند قرار
سهراب
در چشم و لب تراوش شادی
در چنگ می‌فشارد بازوبند
آرام می‌نشیند می‌لغزد می‌خسبد
بر پهنه کتاب
چون سایه‌ای سبک
قویی به روی آب
اما حکیم
اشک نگین کرده در نگاه
آهسته
آنچنان که یکی طفل خفته را
بردارد از زمین و در آغوش بفشرد
بنده دو بال دفتر از هم گشوده را
افشان ز چشم شبنم سرخی به برگ‌ها
در چشم نیمروز
بر دشت می‌رود
اسبی خمیده گردن
لخت بی لگام
چون مهره‌ای نشسته به بازوی آسمان
خورشید سرخ فام

مطالب مشابه را ببینید!

شعر در مورد قدم زدن + مجموعه اشعار با موضوع قدم زدن (تک بیتی، دو بیتی، رباعیات و شعر نو) اشعار نظامی گنجوی + مجموعه شعار عاشقانه و کوتاه زیبای از شاعر ایرانی نظامی گنجوی اشعار فردوسی + عکس نوشته و مجموعه شعر فردوسی شاعر محبوب ایرانی اشعار عاشقانه افشین یداللهی + شعر کوتاه و بلند و مجموعه ترانه های زیبا این شاعر عکس پروفایل اشعار حافظ + مجموعه شعر حافظ شاعر نامی ایران بهترین اشعار شیخ بهایی + گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه شیخ بهایی مجموعه اشعار سیمین بهبهانی + شعر عاشقانه و موضوعات مختلف گلچین شده شعر سکوت + مجموعه اشعار، تک بیتی، دو بیتی و شعر کوتاه و بلند در مورد سکوت و خاموشی شعر سفر + اشعار زیبا در مورد سفر کردن با شعرهای کوتاه و بلند زیبا اشعار یاد خدا + مجموعه شعر یاد خداوند بزرگ و پرودگار جهان از شاعران مختلف