سخنان شیخ بهایی و جملات آموزنده زیبا از شیخ بهایی
در این مطلب سخنان شیخ بهایی حکیم، عارف، ریاضیدان، شاعر، ادیب و دانشمند معروف را ارائه کرده ایم. امیدواریم این جملات آموزنده شیخ بهایی مورد توجه قرار بگیرد.
جملات و سخنان شیخ بهایی

افسوس که نان پخته، خامان دارند،اسباب تمام، ناتمامان دارند، آنان که به
بندگی نمی ارزیدند،امروز کنیزان و غلامان دارند.
شیخ بهایی
از شیخ بهایی پرسیدند: سخت می گذرد، چه باید کرد؟ گفت: خودت که می گویی سخت میگذرد، سخت که نمی ماند. پس خدارو شکر که می گذرد و نمی ماند….
شیخ بهایی
ای عاشق خام، از خدا دوری تو
ما با تو چه کوشیم؟ که معذوری تو
تو طاعت حق کنی به امید بهشت
رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو
شیخ بهایی
مطلب مشابه: بهترین اشعار شیخ بهایی + گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه شیخ بهایی

علامت احمق سه چیز است:
از هدر رفتن عمر باکی ندارد
از حرف های بیهوده سیر نمی شود
تاب همنشینی کسی که عیبش را ببیند ندارد…
شیخ بهایی
هر جنبنده اى که بر روى زمین است. مرگ را ناخوش مى دارد
و اگر به چشم خرد بنگرد. راحتى بزرگ در مرگ است.
شیخ بهایی
متن آموزنده از شیخ بهایی
ای هست وجود تو ز یک قطره منی
معلوم نمی شود که تو چند منی
تا چند منی ز خود که کو همچو منی؟
نیکو نبود منی ز یک قطره منی
شیخ بهایی
تا منزل آدمی سرای دنیاست
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود
سالی که نکوست، از بهارش پیداست
شیخ بهایی
مطلب مشابه: جملات ارزشمند حکیمانه و سخنان مفید بزرگان

شیخ بهایی چه زیبا میگوید:
آدمی اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست،
زيرا :
اگر بسيار كار كند، میگويند احمق است!
اگر كم كار كند، میگويند تنبل است!
اگر بخشش كند، ميگويند افراط ميكند!
اگر جمعگرا باشد، میگويند بخيل است!
اگر ساكت و خاموش باشد میگويند لال است!
اگر زبانآوری كند، میگويند ورّاج و پرگوست!
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند میگويند رياكار است!
و اگر نكند میگویند كافر است و بی دين!
لذا نبايد بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد
و جز از خداوند نبايد از كسی ترسيد.
پس آنچه باشید که دوست دارید.
و شاد باشید؛ مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود
شیخ بهایی
آن حرف که از دلت غمی بگشاید
در صحبت دل شکستگان میباید
هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت
جز شیشهٔ دل که قیمتش افزاید
شیخ بهایی
مطلب مشابه: سخنان ابوعلی سینا با مفاهیم زیبا + جملات گردآوری شده از حکیم ابن سینا
دنیا که از او دل اسیران ریش است
پامال غمش، توانگر و درویش است
نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ
نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است
شیخ بهایی

آنکس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
و آنکس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست …
شیخ بهایی
از بس که زدم به شیشهٔ تقوی سنگ
وز بس که به معصیت فرو بردم چنگ
اهل اسلام از مسلمانی من
صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ
شیخ بهایی
بی عوض دانی چه باشد در جهان؟
عمر باشد عمر، قدرش را بدان…!
شیخ بهایی
مطلب مشابه: سخنان لقمان حکیم + عکس نوشته های آموزنده و پند آموز از لقمان حکیم

در میکده دوش ، زاهدی دیدم مست / تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم ز چه در میکده جا کردی؟ گفت / از میکده هم به سوی حق راهی هست
شیخ بهایی
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من
خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ رو ز می دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
یکی دیوانهای را گفت: بشمار
برای من، همه دیوانگان را
جوابش داد: کاین کاریست مشکل
شمارم، خواهی ار فرزانگان را
مبارک باد عید، آن دردمند بیکسی را
که نه کس را مبارکباد گوید نه کس او را
گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی
بهائی! از تو بدین «نحو»«صرف» عمر، «بدیع» است
عید، هرکس را ز یار خویش، چشم عیدی است
چشم ما پر اشک حسرت، دل پر از نومیدی است
ساز بر خود حرام، آسایش
که فراغت طریق مردی نیست
پا بفرسای در ره طلبش
پا همین بهر هرزه گردی نیست
نقض کرم است آن که قدرش
در حوصلهٔ امید گنجد
به بازار محشر، من و شرمساری
که بسیار، بسیار کاسد قماشم
بهائی، بهائی، یکی موی جانان
دو کون ار ستانم، بهائی نباشم
میکشد غیرت مرا، غیری اگر آهی کشد
زانکه میترسم که از عشق تو باشد آه او
هرچه در عالم بود، لیلی بود
ما نمیبینیم در وی، غیر وی
حیرتی دارم از آن رندی که گفت
چند گردم بهر لیلی گرد حی
ای بهائی، شاهراه عشق را
جز به پای عشق، نتوان کرد طی
جای دگر نماند، که سوزم ز دیدنت
رخساره در نقاب ز بهر چه میکنی؟
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هرجا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هرچند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر «خیالی» به امید کرم توست
مطلب مشابه: فال شیخ بهایی و نحوه گرفتن این فال و معانی آن