اشعار نادر نادرپور؛ مجموعه شعر عاشقانه این شاعر درباره زندگی
در این بخش مجموعه اشعار نادر نادرپور را گردآوری کرده ایم. در ادامه گزیده از شعر عاشقانه این شاعر در مورد مرگ و زندگی را بخوانید.
مجموعه اشعار نادر نادرپور
نادر نادرپور (متولد 16 خرداد 1308 در تهران و درگذشته 29 بهمن سال 1378 در لس آنجلس) شاعر، نویسنده، مترجم، فعال سیاسی- اجتماعی ایرانی است و یکی از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. او فرزند تقی میرزا از خاندان نادریپور (افشار) نوادگان رضاقلی میرزا پسر ارشد نادرشاه افشار بود.

ناله ای در سکوت
زین محبسی که زندگی اش خوانند
هرگز مرا توان رهایی نیست
دل بر امید مرگ چه می بندم
دیگر مرا ز مرگ، جدایی نیست
مرگ است، مرگ
تیره ی جانسوز است
این زندگی که می گذرد آرام
این شام ها که می کشدم تا صبح
وین بام ها که می کشدم تا شام
مرگ است، مرگ تیره ی جانسوز است
این لحظه های مستی و هشیاری
این شام ها که می گذرد در خواب
و آن روز ها که رفت به بیداری
تا چند، ای امید عبث، تا
چند
دل برگذشت روز و شبان بستن؟
با این دو دزد حیله گر هستی
پیمان مهر بستن و بگسستن؟
تا کی برآید از دل تاریکی
چشمان روشنی زده ی خورشید؟
تا کی به بزم شامگهان خندد
این ماه، جام گمشده ی جمشید؟
دندان کینه جوی خدایانست
چشمان وحشیانه ی اخترها
خندد چو دست مرگ فروپیچد
طومار عمر بهمن و آذرها
دانم شبی به گردن من لغزد
این دست کینه پرور خون آشام
دانم شبی به غارت من خیزد
آن دیدگان وحشی بی آرام
تا کی درون محبس تنهایی
عمری به انتظار فرو مانم
تا کی از آنچه هست سخن گویم؟
تا کی از آنچه نیست سخن
رانم؟
جانم ز تاب آتش غم ها سوخت
ای سینه ی گداخته، فریادی
ای ناله های وحشی مرگ آلود
آخر فرا رسید به امدادی
سوز تب است و واهمه ی بیمار
مرگ است و راه گمشدگان درپیش
اشک شب است و آه سحرگاهان
وین لحظه های تیرگی و تشویش
در حیرتم که چیست سرانجامم
زیرا از آنچه هست، حذر دارم
زین مرگ جاودانه گریزانم
در دل، امید مرگ دگر دارم
اینک تو، ای امید عبث! بازآی
وینک تو، ای سکوت گران! بگریز
ای ماه آرزو که فرو خفتی
بار دگر، کرشمه کنان برخیز
جانم به لب رسید و تنم فرسود
ای آسمان! دریچه ی شب
واکن
ای چشم سرنوشت، هویدا شو
او را که در منست هویدا کن
امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه را
از سفرهی سخاوت دریا ربودهاند
اما ، نسیم مست
در لحظهی تکاندن این سفرهی فراخ
تصویر تابناک هزاران ستاره را
چون خردههای نان
بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است
وینان نسیم را به کرامت ستودهاند
امشب ، در امتداد افقها و موجها
شهر ایستاده است
و شب از روی دوش او لغزیده بر زمین
وینک که پلک پنجره ها باز می شود
گویی که گربه های سیاه از درون چاه
چشمان کهربایی خود را گشوده اندامشب ، خدای خاک به تقلید کهکشان
شهری پر از ستاره پدیدار کرده است
وز معجزات اوست که صد آسمان خراش
در تیرگی ، به سرعت فریاد رسته اند
تا مژده آورند به شهر از طلوع ماه
این یک ، بسان لانه ی زنبور انگبین
آن یک به شکل
جعبه ی شطرنج آبنوس
وان دیگری به گونه ی یخچال خانگی
در باز کرده اند بر آفاق شامگاه
وز خانه های روشن و تاریک هر کدام
چون دزد تازه کار
با حیرت و هراس گذر می کند نگاه
بیننده از دریچه ی این قلعه های شوم
گر بنگرد به اوج
احساس می کند که همان لحظه ،
آسمان
در می رباید از سر حیران او ، کلاه
گر بنگرد به زیر
پی می برد که پیکر ناچیز آدمی
میخی است نیمه کوفته در پرتو چراغ
بر سینه ی صلیب درخشان چار راه
ور بنگرد به دور
نخل بلند ساحل دریا ، به چشموی
طفل برهنه ایست که در بستر حریر
کابوس
دیده است و به شب می برد پناه
اینجا : غرور آدمی و قامت درخت
در پیشگاه منزلت آسمان خراش
رو مینهد از سر خجلت به کوتهی
اینجا : صدای پای طلا می رود به عرش
تا آفتاب را برهاند ز گمرهی
اینجا در سرای دل از پشت بسته است
وز رمز قفل او نتوان یافت آگهی
اینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گرد
شیون توان شنید ز باد شبانگهی
اینجا به رغم خلوت دریا و آسمان
شهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهی
من ، در غیاب ماه ، برین ساحل غریب
مستانه پا نهاده و هشیار مانده ام
شادم که چون مناره ی دریا ، تمام شب
فانوس سرخ ( یا : دلخون خویش ) را
در چنگ خود فشرده و بیدار ماندهام
مطلب مشابه: اشعار شب؛ مجموعه 50 شعر عاشقانه، دلتنگی و تنهایی شبانه
اشعار عاشقانه نادر نادرپور
در چشم دیگری
در آسمان آبی این چشم ناشناس
چون آسمان خاطره من ستارهایستدیدم تو را که جلوه کنان در نگاه او
با من چنانکه بود، هنوزت اشارهایستمیبینمت هنوز درین چشم ناشناس
این چشم ناشناس که رفت از برابرمگویی تویی که باز چو خورشید شامگاه
میتابی از دریچه روزن به خاطرممن مانده بر دریچه این چشم ناشناس
چون دزد آشنا که بکاود ز روزنیشاید چو نور ماه، درایم به خوابگاه
بینم که در سیاهی شب، خیره بر منی
بت تراش
پیکر تراش پیرم و با تیشه ی
خیال
یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام
بر قامتت که وسوسه
شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان، نگاه را
تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم
دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام
از هر زنی، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی، کرشمه ی رقصی ربوده ام
اما
تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که ترا ساخت، کنده ای
هشدار! زانکه در پس این پرده ی نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
ببینند سایه ها که
ترا هم شکسته ام
آخرین فریب
گر آخرین فریب تو، ای زندگی، نبود
اینک هزار بار، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خود کشی
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام
بر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده، هیچ مداری جز این فریب
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقاب
عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم
در دام این فریب، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی، دریغ که چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش
مطلب مشابه: اشعار هوشنگ چالنگی؛ مجموعه اشعار عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر

بیم سیمرغ
سیمرغ قلههای کبودم که آفتاب
هر بامداد، بوسه نشاند به بال منسر پیش من به خاک نهد کوهسار پیر
وز آسمان فرو نیاید خیال منچون چتربالها بگشایم فراز کوه
گویی درختی از دل سنگ آورم بروندر سینه پرنده رنگین کوهسار
منقار تیز خویش فرو کنم به خوندر آسمان پاک، نبیند کسی مرا
جز ریزتر ز خال سپید ستارهایآن گونه میپرم که به چشم ستارهها
گویی ز کوه میگسلد سنگپارهایمغرورتر ز فله در ابر خفتهام
از پشت من نمیگذرد سیل بادهانقش خجسته ایست به چشمان آسمان
سیمای من در آینه بامدادهاچون از فراز کوه نظر میکنم به خاک
بال از هراس من نگشاید پرندهایاشک آورم به چشم تماشاگر حسود
تا شور کینه را ننشاند به خندهای
شب ، در آفاق تاریک مغرب
خیمه اش را شتابان برافراشت
آسمان ها همه قیرگون بود
برف ، در تیرگی دانه می کاشت
من ، هراسان در آن راه باریک
با غریو درختان تنها
می دویدم چو مرغان وحشی
بر سر بوته ها و گون ها
گاهی آهنگ پای سواری
می رسید از افق های خاموش
بادی آشفته می آمد از دور
تا مگر گیرد او را در آغوش
من زمانی نمی ماندم از راه
گویی از چابکی می پریدم
بوته ها ، سایه ها ، کوهساران
می دویدند و من می دویدم
در دل تیرگی کلبه ای بود
دود آن رفته بر آسمان ها
پای تنها چراغی که می سوخت
در دلش ، راز گویان شبا ن ها
لختی از شیشه دیدم درون را
خواستم حلقه بر در بکوبم
ناگهان تک چراغی که می سوخت
مرد و تاریکتر شد غروبم
لحظه ای ایستادم به
تردید
گفتم این خانه ی مردگان است
گویی آن دم کسی در دلم گفت
فکر شب کن که ره بیکران است
در زدم – در گشودند و ناگاه
دشنه ای در سیاهی درخشید
شیون ناشناسی که جان داد
کلبه را وحشتی تازه بخشید
کورمالان قدم پس نهادم
چشم من با سیاهی نمی ساخت
تابه خود آمدم ضربتی چند
در دل کلبه از پایم انداخت
خود ندانم کی از خواب جستم
لیک ، دانم که صبحی سیه بود
در کنارم سری نو بریده
غرق خون بود و چشمش به ره بود
مطلب مشابه: اشعار مهربانی کردن؛ مجموعه شعر مهربانی و محبت کوتاه و بلند
باغ
کافی نبود و نیست هزاران هزار سال
تا بازگو کند
آن لحظه گریخته جاودانه را
آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی
آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم
در باغ شهر ما
در نور بامداد زمستان شهر ما
شهری که زادگاه من و زادگاه توست
شهری به روی خاک
خاکی که در میان کوکب ستاره ایست
شعر انگور
چه می گویید؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است؟
کجا شهد است؟ این اشک
اشک باغبان پیر رنجور است
که شب ها راه پیموده
همه شب تا
سحر بیدار بوده
تاک ها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دو تا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور خشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده
چه می گویید؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است؟
کجا شهد است؟ این خون است
خون باغبان پیر
رنجور است
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش
شما هم ای خریداران شعر من
اگر در دانه های نازک لفظم
و یاد ر خوشه های روشن شعرم
شراب و شهد می بینید، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است؟ این اشک است، این خون است
شرابش از کجا خوانید؟ این مستی نه
آن مستی است
شما از خون من مستید
از خونی که می نوشید
از خون دلم مستید
مرا هر لفظ، فریادی است کز دل می کشم بیرون
مرا هر شعر دریایی است
دریایی است لبریز از شراب خون
کجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه ی لبها را و بر خوشه دندان را؟
مرا این کاسه ی خون است
مرا این ساغر اشک است
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش
مطلب مشابه: اشعار عباس کیارستمی؛ مجموعه شعر کوتاه کارگردان فقید و معروف ایرانی
اشعار نو عاشقانه این شاعر
ز لابلای ستون ها ، سپیده بر
می خاست
و من در آینه ، خود را نگاه می کردم
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
سرم چو حبه ی انگور زیر پا مانده
به سطح صاف بدل گشته بود و حجم نداشت
و در دو گوشه ی ان صورت مقوایی
دو چشم بود که از پشت مردمک هایش
زلال منجمد آسمان هویدا بود
ز پشت شیشه ، افق را نگاه می کردم
سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد
و آسمان سحرگاهان
بسان مخمل فرسوده ، نخ نما شده بود
ستاره ها ، همه در خواب می درخشیدند
و من ، به بانگ خروسان ، نماز می خواندم
حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز
به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود
و لفظ ها همگی از خلوص ، خالی بود
نماز ، پایان یافت
و من در آینه ، تصویر خویش
را دیدم
حصار هستی ام از هول نیستی پر بود
هوار حسرت ایام ، بر سرم می ریخت
و من ، چو برج خراب از هراس ریزش خویش
به زیر سایه ی نسیان پناه می بردم
وزان دریچه که از عالم غریبی من
رهی به سوی افق های آشنایی داشت
بدان دیار مه آلوده راه می بردم
بدان دیار مه آلوده
که آفتاب در آن نور لاجوردی داشت
و برگ و ساقه ی گل ها به رنگ باران بود
پناه می بردم
در آن دیار مه آلوده ، روز جان می داد
و من ، نگاه به سیمای ماه می کردم
و بازگشت هزاران غم گریخته را
چو گله های گریزان سارهای سیاه
زلابلای ستون ها نگاه می کردم
در آن دیار مه الوده روز جان می داد
و شب چو کودکی از بطن روشنی می زاد
من از سپیده به سوی غروب می راندم
و با صدای مؤذن ، نماز می خواندم
حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز
به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود
و لفظ ها همگی از خلوص خالی بود
نماز ، دیر نپایید
و نیمه کاره رها شد
و من در آینه ، تصویر خویش را دیدم
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
و برق ناخوش چشمم ز تب خبر می داد
سکوت آینه ، سنگین بود
و من ، به خواب فرورفتم
وقاب آینه از عکس
من تهی گردید
نسیم ، پنجره را بست
و بانگی از دل آیینه تهی برخاست
که ای بی خواب فرورفته
نقاب مندرس خویش را ز چهره برانداز
و آن نماز رها کرده را دوباره بیاغاز
دهان پنجره ، از مژده ی سحر پر بود
سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد
من از غروب به سوی
سپیده می راندم
و با صدای خروسان ، نماز می خواندم
بیگانه
اگر روزی کسی از من بپرسد
که دیگر قصدت از این زندگی چیست؟
بدو گویم که چون می ترسم از مرگ
مرا راهی به غیر از زندگی نیست
من آن دم چشم بر دنیا گشودم
که
بار زندگی بر دوش من بود
چو بی دلخواه خویشم آفریدند
مرا کی چاره ای جز زیستن بود؟
من اینجا میهمانی ناشناسم
که با ناآشنایانم سخن نیست
بهر کس روی کردم، دیدم آوخ
مرا از او خبر، او را ز من نیست
حدیثم را کسی نشنید، نشنید
درونم را کسی نشناخت، نشناخت
بر
این چنگی که نام زندگی داشت
سرودم را کسی ننواخت، ننواخت
برونم کی خبر داد از درونم
که آن خاموش و این آتشفشان بود
نقابی داشتم بر چهره، آرام
که در پشتش چه طوفان ها نهان بود
همه گفتند عیب از دیده ی تست
جهان را به چه می بینی که زیباست
ندانم راست است این
گفته یا نه
ولی دانم که عیب از هستی ماست
چه سود از تابش این ماه و خورشید
که چشمان مرا تابندگی نیست
جهان را گر نظاط زندگی هست
مرا دیگر نشاط زندگی نیست
مطلب مشابه: اشعار رضا براهنی؛ گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه رضا براهنی
در هرچه هست و نیست
در مرگ عاشقانه نیلوفران صبح
در رقص صوفیانه اشباح و سایهها
در گریههای سرخ شفق بر غروب زرد
در کوهپایهها
در زیر لاجورد غم انگیز آسمان
در چهره زمان
در چشمهسار گرم و کف آلود آفتاب
در قطرههای آب
در سایههای بیشه انبوه دوردست
در آبشار مست
در آفتاب گرم و گدازان ریگزار
در پرده غبار
در گیسوان نرم و پریشان بادها
در بامدادها
در سرزمین گمشدهای بی نشان و نام
در مرز و بوم دور و پریوار یادها
در نوشخند روز
در زهرخند جام
در خالهای سرخ و کبود ستارگان
در موج پرنیان
در چهره سراب
در اشکها که میچکد از چشم آسمان
در خنجر شهاب
در خط سبز موج
در دیده حباب
در عطر زلف او
در حلقه های مو
در بوسهای که میشکند بر لبان من
در خندهای که میشکفد بر لبان او
در هرچه هست و نیست
در هر چه بود و هست
در شعله شراب
در گریههای مست
در هر کجا که میگذرد سایه حیات
سرمست و پر نشاط
آن پیک ناشناخته میخواندم به گوش
خاموش و پر خروش
کانجا که مرد میسترد نام سرنوشت
و آنجا که کار میشکند پشت بندگی
رو کن به سوی عشق
رو کن به سوی چهره خندان زندگی
کوه ، زانو زده چون اسب
زمین خورده به راه
سینه انباشته از شیهه ی خاموش هلاک
مغز خورشید پریشان شده بر تیزی سنگ
چون سواری که به یک تیر ،
درافتاده به خاک
ناخن از درد فروبرده درون شن گرم
لب تاول زده اش سوخته از داغ عطش
خونش آمیخته با روشنی بازپسین
چشمش از حسرت آبی که نیابد همه عمر
می دود همچو سگی هار ، به دنبال سراب
بیم دارد که چو لب تر کند از چشمه ی دور
آتش سرخ زبانش فکند شعله در آب
آسمان ، کاسه ی براق لعاب اندودی است
که ازو قطره ی آبی نتراویده برون
تشنگی در رحم روسپی پیر زمین
نطفه ای کاشته از شهوت سوزان جنون
کوره راهی که خط انداخته بر پشت کویر
جلد ماری است که خالی شده از خنجر خویش
گردبادی که برانگیخته گرد از تن راه
غول مستی است که برخاسته از بستر خویش
گون از زور عطش پنجه فروبرده به خاک
تا مگر درد جگر سوز خود آرام کند
زخم چرکین ترک های زمین منتظر است
تا مگر مرهمی از ظلمت شب وام کند
چشمه ای نیست که در بستر خشکیده ی جوی
سینه مالان بخزد چون تن لغزنده ی مار
کوه و خورشید ،
سراسیمه به هم می نگرند
اسب ، جان می سپرد تشنه ، در آغوش سوار
مطلب مشابه: اشعار مریم حیدرزاده؛ گزیده اشعار، ترانه ها و دو بیتی های این شاعر روشندل
آهوانه
آی تبار مردمی من
از نسل آهوان گرسنه ست؟
نسلی که اندرون تهی از طعام را
با چشم سیر پاسخ میگوید
وین وصلت گرسنگی و سیری
در دیده گرسنه دلان، آهوست
در چشم سیر آهو، زیبایی
سرمه خورشید
من مرغ کور جنگل شب بودم
باد غریب، محرم رازم بودچون بار شب به روی پرم میریخت
تنها به خواب مرگ، نیازم بودهرگز ز لابلای هزاران برگ
بر من نمی شکفت گل خورشیدهرگز گلابدان بلور ماه
بر من گلاب نور نمی پاشیدمن مرغ کور جنگل شب بودم
در قلب من همیشه زمستان بودرنگ خزان و سایه تابستان
در پیش چشم من همه یکسان بودمی سوختم چو هیزم تر در خویش
دودم به چشم بی هنرم میرفتچون آتش غروب فرو میمرد
تنها، سرم به زیر پرم میرفتیک شب که باد، سم به زمین میکوفت
و ز یال او شراره فرو میریختیک شب که از خروش هزاران رعد
گویی که سنگپاره فرو میریختاز لابلای توده تاریکی
دستی درون لانه من لغزیدوز لرزهای که در تن من افتاد
بنیاد آشیانه من لرزیدیک دم، فشار گرم سرانگشتش
چون شعله، بالهای مرا سوزاندتا پنجهاش به روی تنم لغزید
قلب من از تلاش تپیدن ماندغافل که در سپیده دم این دست
خورشید بود و گرمی آتش بودبا سرمهای دو چشم مرا وا کرد
این دست را خیال نوازش بودزان پس، شبان تیره بیمهتاب
منقار غم به خاک نمالیدمچون نور آرزو به دلم تابید
در آرزوی صبح، ننالیدماین دست گرم، دست تو بود ای عشق
دست تو بود و آتش جاویدتمن مرغ کور جنگل شب بودم
بینا شدم به سرمه ی خورشیدت
مطلب مشابه: اشعار بیژن الهی؛ مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه و احساسی این شاعر
دیگر نمانده هیچ
دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت
دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ
خشم است و انتقام فرومانده در نگاه
جسم است و جان کوفته در
جستجوی مرگ
تنها شدم، گریختم از خود، گریختم
تا شاید این گریختنم زندگی دهد
تنها شدم که مرگ اگر همتی کند
شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد
تنها شدم که هیچ نپرسم نشان کس
تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش
دردا که این عجوزه ی جادوگر حیات
بار دگر فریفت مرا با
چراغ خویش
اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز
آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت
اینک منم گریخته از بند زندگی
با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت؟
خطبههای بهاری
بهار با نفس گرم بادها آمد
زمین، جوانی ازو جست و آسمان از اوگلوی خشک درخت چنان فشرده شد از بغض
که برگ، سر بدر آورد چون زبانی از اوبنفشه، بوی سحرگاه خردسالی را
به کوچههای مه آلود بی چراغ آوردنگاه نرگس همزاد خاکی خورشید
به راه خیره شد و صبح را به باغ آوردطلای روز در آیینههای جوی چکید
چمن ز روشنی و آب، تار و پود گرفتشکوفهها همه چون پیلهها شکافته شد
هوا لطافت ابریشم کبود گرفت…
کهن دیارا
کهن دیارا، دیار یارا، به عزم رفتن، دل از تو كندم،
ولی ندانم اگر گریزم، كجا گریزم وگر بمانم كجا بمانم؟نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گویم، درخت خشكی
عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد به استخوانمدر این جهنم گل بهشتی چگونه روید؟ چگونه بوید؟
من ای بهاران، ز ابر نیسان، چه بهره گیرم كه خود خزانمصدای حق را سكوت باطل در آن دل شب چنان فرو كوفت
كه تا قیامت در این مصیبت گلو فشارد غم زمانمكبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست
كه تا پیامی به خط جانان زپای آنان فروستانمسفینه ی دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمی درخشد
در این سیاهی سپیده ای نیست كه چشم حسرت در او نشانمالا خدایا! گره گشایا! به چاره جویی مرا مدد كن
بود كه بر خود دری گشایم، غم درون را برون كشانمچنان سراپا شب سیه را به چنگ ودندان در آورم پوست
كه صبح عریان به خون نشیند برآستانم، برآستانمكهن دیارا، دیار یارا، به عزم رفتن دل از تو كندم
ولی جز آن جا وطن گزیدن نمی توانم، نمی توانم…
انتظار
افسوس! ای که بار سفر بستی
کی میتوانم از تو خبر گیرم؟گفتی به من که باز نخواهی گشت
اما چگونه دل ز تو برگیرم؟دیگر مرا امید نشاطی نیست
زین لحظهها که از تو تهی ماندندزین لحظهها که روح مرا کشتند
وانگه مرا ز خویش برون راندندگر شعر من شراره آتش بود
اینک به غیر دود سیاهی نیستگر زندگی گناه بزرگم بود
زین پس مرا امید گناهی نیستآری، تو آن امید عبث بودی
کاخر مرا به هیچ رها کردیبی آنکه خود به چاره من کوشی
گفتی که درد عشق دوا کردیچشم تو آن دریچه روشن بود
کز آن رهی به زندگیم دادندزلف تو آن کمند اسارت بود
کز آن نوید بندگیم دادنداینک تو رفتهای و خدا داند
کز هر چه بازمانده، گریزانمدیگر بدانچه رفته نیندیشم
زیرا از آنچه رفته پشیمانمخواهم رها کنم همه هستی را
زیرا در آن مجال درنگم نیستدر دل هزار درد نهان دارم
زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست