اشعار طالب آملی؛ زیباترین اشعار تک بیتی، دو بیتی و رباعیات شاعر غم دیده
در این مطلب اشعار طالب آملی را گردآوری کرده ایم. در ادامه این مطلب تک بیتی، دو بیتی، رباعیات و اشعار زیبای طالب آملی را ارائه کرده ایم با ما همراه باشید.
محمد طالب آملی (زادهٔ ۹۹۴ در آمل – درگذشتهٔ ۱۰۳۶ هجری قمری در لاهور) یکی از شاعران بزرگ پارسی و طبری سرا در سده سازدهم قمری بود. او در نجوم، ریاضیات، حکمت و عرفان دستی داشت و یکی از شاعران توانای سبک هندی نیز بود. او در کشور ایران، کمتر از دیگر شاعران مورد توجه ثرار گرفت و در زمان زندگی اش نیز، بیشتر در خارج از مرزهای ایران زندگی می کرد و به همین جهت او را شاعری مظلوم و غم دیده می نامند.
فهرست موضوعات این مطلب

تک بیتی های طالب آملی
با چنین چهره که امروز تو آراستهای
هر که آیینه به دست تو دهد دشمن توست
چنان ز روی تو در نور خورده غوطه شبم
که صبح گر بدمد گویم این سیاهی کیست
دیده سازند خلایق به تماشای تو باز
من حیرتزده از شوق دهان باز کنم
به کویش هرکه را در خاک و خون افتاده میبینم
ز راه پیشبینی گریهام بر خویش میآید
گفتی که از نهان دلت باخبر نِیَم
تو در دلی کدام نهان بر تو فاش نیست
در دل هیچکس ندارم جای
آرزوی هلاک را مانم
گر دل، دل من است به تنها بیا بگیر
این ملک را به زحمت لشکر چه حاجت است
ز بس فتاده به هرگوشه پارههای دلم
فضای دهر به دکان شیشهگر ماند
افروختن و سوختن و جامه دریدن
پروانه ز من، شمع ز من، گل ز من آموخت
مرگ را همسنگ با هجران مدان ای دل که من
بارها سنجیدهام مردن یکی هجران صد است

به رقص آن نازنین هرگه قدم از ناز بردارد
دلم درسینه چون خلخال او آواز بردارد
لذتی از غم تو یافته دل
که دگر یاد بیغمی نکند
مطلب مشابه: اشعار برگزیده شاعران؛ مجموعه شعر معروف از شاعران کهن و معاصر ایران
در دل هیچکس ندارم جای
آرزوی هلاک را مانم
گر دل، دل من است به تنها بیا بگیر
این ملک را به زحمت لشکر چه حاجت است
ز بس فتاده به هرگوشه پارههای دلم
فضای دهر به دکان شیشهگر ماند
افروختن و سوختن و جامه دریدن
پروانه ز من، شمع ز من، گل ز من آموخت
مُردم ز رشک چند ببینم که جام می
لب بر لبت گذارد و قالب تهی کند
از آن طرف که تویی راه آرزو بسته است
وزآن طرف که منم پای جستجو بسته است
مطلب مشابه: اشعار عراقی؛ برگزیده شعر احساسی عاشقانه فخرالدین عراقی
برای عزت مکتوب او به دست آرید
فرشتهای که به مرغان نامهبر ماند
خانه شرع خراب است که ارباب صلاح
در عمارتگری گنبد دستار خودند
طالب، غبار غم بنشان کاین سبوی می
در چشم من عزیزتر از افسر کی است
چون زلف و نغمه هر دو پریشان، نکوترند
طالب، چو میزنی نفسی، بلبلانهتر
طالب، آن رندِ قدح نوشم که بهر امتحان
گر رگ جانم گشایی، خون تاک آید از او
بیگانه ذوق است در این سلسله مجنون
من دانم و من، لذت بیپا و سری را

طبعم کدورت از می بیغش گرفته است
پیراهنم ز بوی گل آتش گرفته است
در کارخانه تو نیایم به هیچ کار
یا رب چه بود مصلحت آفریدنم؟
لب از گفتن چنان بستم که گویی
دهان بر چهره زخمی بود و به شد
تو در خیالی و زیبد که تا سپیده صبح
دریچه غم بر رخِ سحر بندم
دلِ خود چون به سر زلف تو دیدم گفتم
ای خوش آن دم که پریشان به پریشان برسد
مطلب مشابه: اشعار دقیقی؛ مجموعه شعر و ابیات پراکنده دقیقی
نامه بنویسم و خود از پی قاصد بروم
آن قدر صبر ندارم که خبر گردد باز
هر کس به باغ دهر گلی یافت چیدنی
من چیدنیتر از گل حسرت نیافتم
ما که ویرانشدگانیم بدین دلشادیم
که جهانی شده آباد ز ویرانی ما
آن طفل یتیمم که ز بس بیکسم، از باد
دریوزه کنم جنبش گهواره خود را
به حشر، تن به جحیم افکنم نخستین گام
دل و دماغ رسنبازی صراطم نیست
مطلب مشابه: اشعار سیف فرغانی؛ مجموعه اشعار غزلیات، رباعیات و قطعات این شاعر
تا مژه بستیم قیامت رسید
مرگ چه خواب سبکی بوده است
محبت بین که گر بادی وزد بر کاکل شمعی
ز غیرت خویش را پروانه چون هندو بسوزاند
امروز چون متاع گرانمایه کمبهاست
ارزانیام دلیل بُوَد بر گرانیام
جان به لب دارم و تلخ است دهان پنداری
حرف شیرینی جان هم غلط مشهورست
مانع ریزش این گریه نمیدانم چیست
که جگر بر مژه میآید و برمیگردد
پرده بگشای که بیپرده شود راز دلم
با همه ضعف به گوشت رسد آواز دلم
به مرغ نامه برم دیگر احتیاجی نیست
که در هوای تو چون دل کبوتری دارم
نسیمی در گذار است ای هواجویان کنعانی
ببوییدش مبادا دزد بوی پیرهن باشد
دلا چه دیده فروبستهای؟ سپیده دمید
سری برآر که خوش عالمیست عالمِ صبح
دو بیتی های زیبای طالب آملی
همدوش فلک شدم مبارک بادم
همراز ملک شدم مبارک بادمدرویش صفت آمده بودم به وجود
درویشترک شدم مبارک بادم

کو دست که قفل استخوان بگشاییم
در هر بن مو راه روان بگشاییمدر هم شکنیم تار و پود تن زار
وین رشته ز پای مرغ جان بگشاییم
ای سر، سرِ حرف بادهنوشی بگشای
در نیش فغان، رنگ خموشی بگشایبشکفته بهار و عندلیبان جمعاند
ای دیده، دکان گلفروشی بگشای
این دهر که حاصلش نیرزد به جوی
کشتش همه حنظل است و حنظل درویاز کهنه و نو نصیب احباب در او
رد کهنی است بر سر داغ نوی
مطلب مشابه: شعر زیبا کوتاه پر معنی؛ قشنگ ترین اشعار از شاعران ایرانی
برخیز که سیر باغ را تازه کنیم
وز نکهت می دماغ را تازه کنیممستانه به پای گلشن افتیم و سپس
در گل نگریم و داغ را تازه کنیم
از بیم تو آه شعله خسپوشیست
وز شوق تو هر چاک جگر آغوشیستاز برق تجلی تو بر طور دلم
هر ذره شوق موسی مدهوشیست
برخیز که رو به گوشه باغ کنیم
گوشی به فغان بلبل و زاغ کنیمراحت جوییم و درد را رشک دهیم
مرهم طلبیم و داغ را داغ کنیم
زالیست فلک خانهبرانداز چو موم
سیمای عداوت ز جبینش معلومچون نیش گزنده و چو دندان خونریز
چون زهر کشنده هست و چون ناخن شوم
خاشاک ز راه عاشقان میبارد
غیرت ز نگاه عاشقان میباردتا حسن تو در دیده دل جلوهگرست
خورشید ز آه عاشقان میبارد
مطلب مشابه: اشعار زیبای خیام؛ رباعیات و مجموعه شعر در مورد عشق و زندگی
رباعیات طالب آملی
مردان ز کثافت هوس پاک روند
زین پای مجردان به افلاک روندمانند هوا لطافت آموز آنگاه
بر آب رو آنچنانکه بر خاک روند
صوفی که درون صاف بود شبگیرش
هنگام دعا به سنگ ناید تیرشزخمیست دهان بر رخ احرار کریه
الوان غذا مرهم بیتأثیرش
با عقل برون ز خویش چون آید کس
باید که به وادی جنون آید کسصد موزه آهنیش بباید فرسود
تا یک قدم از خویش برون آید کس
ماییم که عرش گوشه خلوت ماست
عیسی به تکلف طرف صحبت ماستماییم که هر صبح به دریوزه قدر
خورشید جبینسای در همت ماست
طالب پر و پایی به سر و سامان زن
مستی طلبی به وادی مستان زنچون شید عنان کشید بر مشرب تاز
چون زهد سپر فکند به عرفان زن
تا گشته یقینم که صفت مظهر ذات است
در معرفت ذات دلم محو صفات استاز ورطه میندیش که تا در کف اخلاص
دامان توکل بود امید نجات است
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه وحشی بافقی؛ اشعار کوتاه دو بیتی و شعر احساسی بلند بی نظیر
طالب چو رفیق سفرت اللهست
همراهی کن که کار خاطرخواهستگامی بزن و رو به قفا کن کاینک
توفیق قدم بر قدمت آگاهست
من کیستم آخر ز کجا میآیم
کآشفته چو طره صبا میآیممانا که به خواب دیده باشم خود را
خوش در نظر خود آشنا میآیم
زاهد که بساط انجمن را شکند
وز توبه دل توبهشکن را شکندآن مایه غیور است که گر از خاکش
سازی خم باده خویشتن را شکند
بيا كه شاهد شوخ بهار چهره گشاد
كنون غمی كه به جان بستهای بده بر بادنسيم سلسلهها در جهان پريشان كرد
كه رفت زمزمه زلف دلبران از ياد
طالب دل و چشمت همگی حیران چیست
شخص طلبت مدام سرگردان چیستبا طبع گذشته از چهای پا در گل
بیدامنت آلودگی دامان چیست
خوشدل زِ خُمی که بار مرهم نکشید
آسودهدلی که ساغر جم نکشیدمن بلبل آن گلم که در گلشن راز
پژمرده شد و منت شبنم نکشید
مطلب مشابه: اشعار تک بیتی برای کپشن و گلچین شعر کوتاه عاشقانه از شاعران معروف
آنان كه ز يكدگر جگر ريشترند
قومی پستر، قبيلهاي پيشترنددر غربت مرگ بيم تنهایي نيست
ياران عزيز آنطرف بيشترند
دور از آن لب باده عشرت لب ساغر نديد
تا تو رفتی چشم عشرت روشنی ديگر نديدغير داغ نا اميدي بر دل سوزان من
آتش دوزخ كسي در مشت خاكستر نديد

ای صبح تبسم تو را حلقه به گوش
گوهر به لباس سخنت جلوهفروشخود گو که چگونه سر نیاید به سپهر
خورشید که با تو میرود دوش به دوش
مجنون دلم هوای لیلی دارد
سر در ره کوچه تمنی دارداز لمس و نظاره زود سیرست اما
در خوردن بوسه جوع کلبی دارد
هر لحظه تو را سوی من اندازی هست
با من به زبان نگهت رازی هستناز ار نکنی نرنجم از خوی تو هیچ
وآنم که گهی ناز ترا نازی هست
ای نخل، قدت به ناز همدوشی داشت
لعل تو به رنگ می همآغوشی داشتدر جنبش پیراهنت از خود رفتم
بوی تو مگر داروی بیهوشی داشت
مطلب مشابه: شاه بیت های عاشقانه ناب شاعران معروف (اشعار ناب احساسی)
ای تا مژه در کرشمه و ناز نهان
سحری همه تن لیک در اعجاز نهاندر مخزن سینه سالها بتوان داشت
پیکان کرشمه تو چون راز نهان
ای میل ملاقات کفت سوی حنا
وی دستخوشت رنگ گل و بوی حناتا رخ به کف پای تو سود از غیرت
نتوانم دید رنگ بر روی حنا
عاشق که شهید بیگناهی باشد
در رزم چو پروانه سپاهی باشدحاشا که سر از تیغ سمندر پیچد
بر تن اگرش جوشن ماهی باشد
ای عشق به کشورم فتور افکندی
شیرین به دلم شدی و شور افکندیدر آتش صبرم چو بخور افکندی
مغزم خوردی و پوست دور افکندی
هجران تو با دلی حزین نتوان گفت
وین قصه به آه آتشین نتوان گفتیکماهه فراق خاطر بیتابان
بر تربت اشتیاق این نتوان گفت
با روی تو شرم باد مهرویان را
با رنگ تو آزرم، گل رویان رادر بزم طراوت تو اطراف عذار
شبنم زده باد یاسمنرویان را
هجر آمد و کار خوشدلی یکسو شد
صد گونه الم نامزد هر مو شدآیینه دل ز گرد دامان فراق
بینورتر از آینهی زانو شد
مطلب مشابه: اشعار خواجه عبدالله انصاری؛ مجموعه شعر عرفانی و عاشقانه
دور از تو ز پیکرم نمودی باقیست
وز آب و گلم گرد وجودی باقیستبازآی که در فراق جان فرسایت
از آتش زندگیم دودی باقیست
آنم که دلم ز فیض مالامال است
طاووس تجردم مرصع بال استخم گشته کمان قامت اقبالم
فرداست که ساق عرش را خلخال است
بهترین اشعار طالب آملی
چون هوس بیهوشدارو در مِی افسون کند
ناف لیلی را بلورین ساغر مجنون کندآهم از دل تا فلک صد عمر طی کرد و هنوز
قدسیان چون طرهاش بویند بوی خون کندنامه حسرت بر این نامحرمان مگشا مباد
جذب الماس نظرها غارت مضمون کندشوق اگر اینست، این زودآ که جذب گریهام
دیده دریای دل را سینه هامون کندسایه در آغوش، آن نخلم که طبع نکتهسنج
نکته را در دل به یاد قامتش موزون کندمهر بر لب، قفل بر مژگانزدن، طالب چه سود
آن جگر پرخون نماید و ین جنون افزون کند
دل نقدِ جان به خاکِ درِ دلسِتان سپُرد
بوسید آستانْشْ وَ با بوسه جان سپرداندوه عشق بر در غمخانه دلم
قفلی زد و کلید به دست فغان سپردمست آمدم به سیر چمن، ناگهان نسیم
رنگ از رُخَم ربود و به برگ خزان سپرد
ما به استقبال غم کشور به کشور میرویم
چون ز پا محروم میمانیم با سر میرویمصد ره این ره رفتهایم و بار دیگر میرویم
العطشگویان به استقبال ساغر میرویمچون به پا رفتن میسر نیست ما را سوی دوست
نامه میگردیم و با بالِ کبوتر میرویم
هوا ز فيض لب غنچه شد تبسم زار
چمن ز عكس دل عندليب عيش آبادتموجات هوا برد عرض جوهر روح
چو امتزاج در آمد ميان شبنم و بادعجب مدان و كمين شوخی ترنم گير
اگر ز بلبل تصوير سر زند فريادسه چيز صيقل روح است اندرين ايام
به زعم مردم عارف نه كودن شيادمئي كه باد اثرهای نشئه فيضش
مزاج روح نهد در طبايع اجسادنوای زمزمه ای كز ادای تحريرش
رسد به شريان تأثير نشتر فصادبتی كه پيچش زلفش گشاد نامه دهد
چو نوک خامه دستور در محل سواد
سحر كه غنچه گشايد گره ز پيشانی
زند دم از دم عيسی نسيم بستانیسحر كه مژده بران صبا به تحفه برند
نسيم يوسف مصری به پير كنعانیبه رسم سير برون آمدم ز كلبه خويش
قدم زنان و خروشان چنان كه میدانیهزار زمزمه بر لب چو باد نوروزی
هزار آبله بر دل چو ابر نيسانیز سينه فوج كشان نالههای بیتابی
ز ديده موج زنان گريههای حيرانیرهم به جانب گلزار طبع خويش افتاد
كه باد بر گل او بوی فيض ارزانیشگفته گلشني آمد بديدگاه نظر
كه بود داغ دل روضههای رضوانیچو ديده كام ستان شد ز فيض آن گلشن
به خويش گفتم كاي بلبل خوش الحانیچه خوش بود كه يكی دسته گل ازين گلشن
بری به درگه آن قبله سخندانیستوده آصف جم رتبه مير ابوالقاسم
كه زيبد او را هنگامه سليمانیز جيب خامه او گر صبا برد عطری
بنفش خانه شود زنده صورت مانیبه گوش و هم زند نغمههای داودی
به چشم عقل كشد سرمه سليمانیصباز گلشن كه رشک فردوس است
چو سوی باغ برد نكهت گريبانیعجب ندارم اگر غنچه از نهايت ذوق
شكفته سر زند از گلبن گلستانی
بنمود زهر چشم و رُخم زرد کرد و رفت
وین آتشین طلسم مرا سرد کرد و رفتنگشوده شست چشم کماندارش از کمین
تیر نگاه او ز دلم گرد کرد و رفتبا لشکر شکسته زلف از کمین بتاخت
لختی به جانِ شیفته ناورد کرد و رفتآورد زیر تیغم و از ننگ خون نریخت
خود را بدین بهانه جوانمرد کرد و رفتچون طبل شادیم تهی از درد برنیافت
چون نای ماتمم همه تن درد کرد و رفتعقلم بهجا و هوش بهجا، دل بهجای بود
زین همدمان بهیک نفسم فرد کرد و رفتطالب چو دید کز سفر عشق چاره نیست
از نقد عمر فکر رهآورد کرد و رفتچندیست که با طبیعتم شوری نیست
وین آینهزار قدس را نوری نیستفیض ازلی کشیده دامان چه کنم
با مبدأ فیاض مرا زوری نیست
دل عاشق به پیغامی بسازد
خمارآلوده با جامی بسازدمرا کیفیت چشم تو کافیست
ریاضتکش به بادامی بسازدندارم ظرف می دل را بگوئید
سفالی بشکند جامی بسازدقناعت بیش از این نبود که عمری
به جامی دردیآشامی بسازدچو من مرغی نکرده صید ایام
مگر کز زلف او دامی بسازددعا گو قحط شو طالب حریفیست
که ایامی به دشنامی بسازد
سوختم در آتش سودای خویش
ساختم با سوز جان فرسای خویشبال و پر درباختم پروانهوار
در هوایِ یار بی پروای خویشمن به راه عشق، رسوای دلم
دل نه رسوای تو شد رسوای خویشبس که از حد شد هجوم گریهام
گوش بگرفتم ز های های خویشدر فراق او تراوشهای داغ
داردم شرمنده از اعضای خویشبس که دست و پا زدم در راه دوست
گاه بوسم دست خود،گه پای خویش«طالب» آسایش نمی بینم به خواب
در زمان چشم طوفان زای خویش
شیفته شو دلا یکی عارض دلفروز را
رشگ حیات خضر کن زندگی دو روز رالعل کرشمه ساز را چاشنی عتاب ده
چین غضب زیاده کن ابروی کینه توز راشعله مزاج مطر با سخت فسرده خاطرم
آتش تغمه تیز کن ساز تمام سوز راتوسن جلوه را عنان جانب بیدلان فکن
مشعل راه وعده کن برق بهانه سوز راسینه به شام بیدلان صاف نمی کند سحر
با شب ما عداوتی هست همیشه روز رادر دل خویش میخلم هر نفسی که با جگر
هست گر شمه گونه ناوک سینه دوز رامن به کرم سزا نیم لیک تو شخص همتی
رتبه آفتاب ده کرمک شب فروز راعشق کجا؟ هوس کجا؟ «طالب» از این هوس گذر
تفرقه کن یکی ز هم شان پلنگ و یوز را
اگرچه تیغ اجل بیگنه فراوان کشت
خدنگ ناز تو هردم هزارچندان کشتچمن ز نوحه بیاسا که حشر نزدیک است
بهار زنده کند هرکه را زمستان کشتبه خاک رقصکنان میروم که غمزه دوست
اگرچه کشت مرا، همچو صبحْ خندان کشتشهیدِ زهر نیام کان سپهر خِضْرْلباس
مرا به تیغ تو، یعنی به آب حیوان کشتبه حرف تلخ زبان از پی فسردن مهر
مساز رنجه که آتش به زهر نتوان کشتبه خواب کشته فلک عاجزی چو طالب را
گمانْشْ اینکه مگر رستمی به میدان کشت
از ضعف به هرجا که نشستیم وطن شد
وز گریه به هر سو که گذشتیم چمن شدجان دگرم بخش که آن جان که تو دادی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شدپیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد کفن شدهر سنگ که بر سینه زدم، نقش تو بگرفت
آن هم صنمی بهر پرستیدن من شدعشاق تو هر یک به نوایی ز تو خوشنود
گر شد ستمی بر سر کوی تو، به من شداز حسرت لعل تو ز خون مژه طالب
چندان یمنی ریخت که گجرات یمن شد
کنون کز مو به مویم اضطراب تازه میریزد
نسیمی گر وزد اوراقم از شیرازه میریزدلب عیشم به هر عمری نوایی میزند اما
زبان شیونم هردم هزار آوازه میریزددلی دارم که در آغوش مرهم زخم ناسورش
نمک میگوید و خمیازه بر خمیازه میریزدعجب گر نقشبندیهای صبر ما درست آید
که عشق این طرح بیپرگار، بیاندازه میریزد