داستان های کوتاه مدیریتی و از رندگی مدیران موفق و معروف

داستان های زیبای آموزنده و کوتاه مدیریتی

در این بخش چند داستان زیبای مدیریتی از زندگی افراد معروف و مدیران را ارائه کرده ایم. بعضی از این داستان های آموزنده بر اساس واقعیت می باشند و امیدواریم از خواندن این قصه های جالب انگیزه بگیرید و مورد توجه شما قرار بگیرند.

تدی و تامپسون

در روز اول سال تحصیلی، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌های اولیه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه آن‌ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقی بین آن‌ها قائل نیست.

البته او دروغ می‌گفت و چنین چیزی امکان نداشت.

مخصوصاً این که پسر کوچکی در ردیف جلوی کلاس روی صندلی لم داده بود به نام تدی استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشی از او نداشت.

تدی سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود.

همیشه لباس‌های کثیف به تن داشت، با بچه‌های دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید.

او واقعاً دانش‌آموز نامرتبی بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضی بود و سرانجام هم به او نمره قبولی نداد و او را رفوزه کرد .

امسال که دوباره تدی در کلاس پنجم حضور می‌یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلی سال‌های قبل او نگاهی بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی‌ببرد و بتواند کمکش کند .

معلّم کلاس اول تدی در پرونده‌اش نوشته بود: «تدی دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادی است و تکالیفش را خیلی خوب انجام می‌دهد و رفتار خوبی دارد. رضایت کامل ».

معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: « تدی دانش‌آموز فوق‌العاده‌ای است. همکلاسی هایش دوستش دارند ولی او به خاطر بیماری درمان‌ناپذیر مادرش که در خانه بستری است دچار مشکل روحی است .»

معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر برای تدی بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را برای درس‌خواندن می‌کند ولی پدرش به درس و مشق او علاقه‌ای ندارد. اگر شرایط محیطی او در خانه تغییر نکند او به زودی با مشکل روبرو خواهد شد .»

معلّم کلاس چهارم تدی در پرونده‌اش نوشته بود: «تدی درس خواندن را رها کرده و علاقه‌ای به مدرسه نشان نمی‌دهد.

دوستان زیادی ندارد و گاهی در کلاس خوابش می‌برد .»

خانم تامپسون با مطالعه پرونده‌های تدی به مشکل او پی برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد.

تصادفاً فردای آن روز، روز معلّم بود و همه دانش‌آموزان هدایایی برای او آوردند.

هدایای بچه‌ها همه در کاغذ کادوهای زیبا و نوارهای رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدی که داخل یک کاغذ معمولی و به شکل نامناسبی بسته‌بندی شده بود.

خانم تامپسون هدیه‌ها را سرکلاس باز کرد.

وقتی بسته تدی را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود.

این امر باعث خنده بچه‌های کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایی دستبند کرد.

سپس آن را همانجا به دست کرد و مقداری از آن عطر را نیز به خود زد.

تدی آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتی بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد .

سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوی مادرم را می‌دادید .»

خانم تامپسون، بعد از خداحافظی از تدی، داخل ماشینش رفت و برای دقایقی طولانی گریه کرد.

از آن روز به بعد، او آدم دیگری شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ویژه‌ای نیز به تدی می‌کرد.

پس از مدتی، ذهن تدی دوباره زنده شد.

هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می‌کرد او هم سریعتر پاسخ می‌داد.

به سرعت او یکی از با هوش‌ترین بچه‌های کلاس شد و خانم تامپسون با وجودی که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدی دانش‌آموز محبوبش شده بود .

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتی از تدی دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمی هستید که من در عمرم داشته‌ام .

شش سال بعد، یادداشت دیگری از تدی به خانم تامپسون رسید.

او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمی هستید که در تمام عمرم داشته‌ام .

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگری دریافت کرد که در آن تدی نوشته بود با وجودی که روزگار سختی داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودی از دانشگاه با رتبه عالی فارغ‌التحصیل می‌شود و باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است .

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه‌ای دیگر رسید.

این بار تدی توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود.

امّا این بار، نام تدی در پایان‌نامه کمی طولانی‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد

ماجرا هنوز تمام نشده است.

بهار آن سال نامه دیگری رسید.

تدی در این نامه گفته بود که با دختری آشنا شده و می‌خواهند با هم ازدواج کنند.

او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسی در کلیسا، در محلی که معمولاً برای نشستن مادر داماد در نظر گرفته می‌شود بنشیند.

خانم تامپسون بدون معطلی پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدی را با همان جاهای خالی نگین‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطری که تدی برایش آورده بود خرید و روز عروسی به خودش زد .

تدی وقتی در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمی هر چه تمام تر پذیرفت و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم.

به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمی هستم از شما متشکرم.

و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می‌توانم تغییر کنم از شما متشکرم .»

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدی، تو اشتباه می‌کنی. این تو بودی که به من آموختی که می‌توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزی که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردی، بلد نبودم چگونه تدریس کنم .»

بد نیست بدانید که تدی استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکی است و بخش سرطان دانشکده پزشکی دانشگاه نیز به نام او نامگذاری شده است

. همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید …

وجود فرشته‌ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت .


شما را چگونه میشناسند؟

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!

زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.

آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن تیتر صفحه اول، میخکوب شد.

«آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترین سلاح بشری مرد!»

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟»

5 12 2019 5 07 33 PM

سریع وصیت نامه‌اش را آورد.

جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.

پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و … می‌شناسیم.

او امروز، هویت دیگری دارد.

یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!


حرف پس از گفتن!وزمان پس از انقضا

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود .

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.

او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.

او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد.

او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد.

هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد.

این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.

آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!!

از خودش بدش آمد …

یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد…

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود.

و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

– چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند:

سنگ … پس از رها کردن!
حرف … پس از گفتن!
موقعیت… پس از پایان یافتن!
و زمان … پس از گذشتن!
براستی برای تغییر وتحول مطلوب چقدر تعلل وکاهلی کرده ایم؟؟؟


سنگ های بزرگ زندگی!

معلمی با جعبه‌ای در دست وارد کلاس شد و جعبه را روی میز گذاشت.

بدون هیچ کلمه‌ای، یک ظرف شیشه‌ای بزرگ و چند سنگ بزرگ از داخل جعبه برداشت و تا جایی که ظرف گنجایش داشت سنگ بزرگ داخل ظرف گذاشت.

سپس از شاگردان خود پرسید: آیا این ظرف پر است؟ همه شاگردان گفتند: بله.

سپس معلم مقداری سنگ‌ریزه از داخل جعبه برداشت و آنها را به داخل ظرف ریخت و ظرف را به آرامی تکان داد.

سنگ‌ریزه‌ها در بین مناطق باز بین سنگ های بزرگ قرار گرفتند.

این کار را تکرار کرد تا دیگر سنگ‌ریزه‌ای جا نشود. دوباره از شاگردان پرسید: آیا ظرف پر است؟

شاگردان با تعجب گفتند: بله. دوباره معلم ظرفی از شن را از داخل جعبه بیرون آورد و داخل ظرف شیشه ای ریخت و ماسه‌ها همه جاهای خالی را پر کردند. معلم یکبار دیگر پرسید: آیا ظرف پر است؟

و شاگردان یکصدا گفتند: بله.

معلم یک بطری آب از داخل جعبه بیرون آورد و روی همه محتویات داخل ظرف شیشه‌ای خالی کرد و گفت: حالا ظرف پر است.

سپس پرسید: می‌دانید مفهوم این نمایش چیست؟ و گفت: این شیشه و محتویات آن نمایی از زندگی شماست. اگر سنگ های بزرگ را اول نگذارید، هیچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهید یافت.

سنگهای بزرگ مهم‌ترین چیزها در زندگی شما هستند؛ خدایتان، خانواده‌تان، فرزندانتان، سلامتی‌تان، دوستانتان و مهم‌ترین علایق‌تان.

چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر نباشند ولی این‌ها باقی بمانند، باز زندگی‌تان پای برجا خواهد بود.

به یاد داشته باشید که ابتدا این سنگ ها ی بزرگ را بگذارید، در غیر این صورت هیچ گاه به آنها دست نخواهید یافت.

اما سنگ‌ریزه‌ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیل، کار، خانه و ماشین شن‌ها هم سایر چیزها هستند؛ مسایل خیلی ساده.

معلم ادامه داد: اگر با کارهای کوچک (شن و آب) خود را خسته کنید، زندگی خود را با کارهای کوچکی که اهمیت زیادی ندارند پر می کنید و هیچ گاه وقت کافی و مفید برای کارهای بزرگ و مهم (سنگ های بزرگ) نخواهید داشت.

اول سنگ‌های بزرگ را در نظر داشته باشید، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند.


زندگی همین است!

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا گرفت که همه ببینند.

بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد.

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی میافتد؟ یکی از شاگردان گفت: دستتان کمکم درد میگیرد.

حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری جسارتاً گفت: دستتان بیحس میشود.

عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج میشوند.
و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات میشود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً. مشکلات زندگی هم مثل همین است.

اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید، اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.

به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش میآید، برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگی همین است!


آرزوی مدیر

یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند…

یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه…

جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…

منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه…

بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف!

مسوول فروش هم ناپدید میشه…

بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…

مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»

!نتیجه اخلاقی: اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!


امیدواری تا آخرین لحظه

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.

او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.

سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد.

فریاد زد: ” خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟”

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

10جزیره ذرت کوچک e1669887599779

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.

مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟

آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.

وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم.

چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.

پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.


فروش کوکاکولا در خاورمیانه

یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.

دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»

وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم.

اما مشکلی که داشتم این بود که عربی نمی دانستم.

لذا تصمیم گرفتم پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم.

بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردی را نشان می داد که در حال نوشیدن کوکا کولا بود.

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»

وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.»!!


بازسازی دنیا

پدر روزنامه می‌خواند اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می‌شود.

حوصله پدر سر رفت و صفحه‌ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش می‌داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد.

“بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می‌دهم، ببینم می‌توانی آن را دقیقاً همان طور که هست بچینی؟”

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می‌دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت.

پدر با تعجب پرسید: “مادرت به تو جغرافی یاد داده؟”

پسر جواب داد: “جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساختم.

آموزه های حکایت :

– در حل مسئله باید به ابعاد مختلف مسئله توجه کرد.

– برخی اوقات حل یک مسئله به روش غیرمستقیم امکانپذیر است.

– حل یک مسئله ساده‌تر ممکن است منجر به حل یک مسئله پیچیده‌تر شود.

– اگر آدم ها درست شوند، دنیا درست خواهد شد.

داستان پانزدهم: آخرش
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود .

در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.

از ماهی گیر پرسید : چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی روگرفتی؟

ماهی گیر: مدت خیلی کمی

تاجر: پس چرابیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟

ماهی گیر: تا دیروقت می خوابم . یه کم ماهی گیری میکنم .با بچه ها بازی میکنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع میکنیم به گیتار زدن ، خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی

تاجر: من توهاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم ، تو باید بیشتر ماهی گیری کنی اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه میکنی ،اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری!

ماهی گیر: خوب بعدش چی ؟

تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونارو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کارو باردرست می

کنی …

بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی ….

این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکوسیتی ! بعد از اون هم لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک… اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی…

ماهی گیر: این کار چقدر طول میکشه

تاجر: پانزده تا بیست سال!

ماهی گیر: اما بعدش چی آقا ؟

تاجر: بهترین قسمت همینه ، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا میفروشی ! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره .

ماهی گیر : میلیون ها دلار! خوب بعدش چی ؟

تاجر: اون وقت بازنشسته می شی ! می ری یه دهکده ی ساحلی کوچیک ! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی ! یه کم ماهی گیری کنی با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تادیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی!!!

داستان کوتاه شانزدهم: پژواک
پدری همراه پسرش در جنگلی می رفتند.

ناگهان پسرک زمین خورد و درد شدیدی احساس کرد.

او فریاد کشید آه…

در همین حال صدایی از کوه شنید که گفت: آه…

پسرک با کنجکاوی فریاد زد «تو کی هستی؟» اما جوابی جز این نشنید «تو کی هستی؟»

این موضوع او را عصبانی کرد. پس داد زد «تو ترسویی!» و صدا جواب داد «تو ترسویی!» به پدرش نگاه کرد و پرسید:«پدر چه اتفاقی دارد می افتد؟»

پدر فریاد زد «من تو را تحسین می کنم»

صدا پاسخ داد «من تو را تحسین می کنم»

پدر دوباره فریاد کشید «تو شگفت انگیزی»

و آن آوا پاسخ داد «تو شگفت انگیزی».

پسرک متعجب بود ولی هنوز نفهمیده بود چه خبر است.

پدر این اتفاق را برایش اینگونه توضیح داد: مردم این پدیده را «پژواک» می نامند.

اما در حقیقت این «زندگی» است.

زندگی هر چه را بدهی به تو برمی گرداند.

زندگی آینه اعمال و کارهای نیک و بد توست.

اگر عشق بیشتری می خواهی، عشق بیشتری بده.

اگر مهربانی بیشتری می خواهی، بیشتر مهربان باش.

اگر احترام و بزرگداشت را طالبی، درک کن و احترام بگذار.

اگر می خواهی مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند، صبر و ادب داشته باش!

این قانون طبیعت است و در هر جنبه ای از زندگی ما اعمال می شود.

زندگی هر چه را که بدهی به تو برمیگرداند.

به هر کس خوبی کنی، در حق تو خوبی خواهد شد و به هر کس که بدی کنی، بدی هم خواهی دید.

زندگی تو حاصل یک تصادف نیست بلکه آینه ای است که انعکاس کارهای خودت را به تو بر می گرداند.

پس هرگز یادمان نرود که با هر دستی که بدهیم، با همان دست می گیریم و با هر دستی بزنیم، با همان دست هم می خوریم»


سخت‌کوشی، راز موفقیت هیلتون

«اشخاص موفق از عمل باز نمی‌ایستند. اشتباه می‌کنند، اما دست نمی‌کشند.»

این جمله معروف و تاثیرگذار موسس مجموعه هتل‌های زنجیره‌ای هیلتون است.

هتل‌های هیلتون در ۱۹۱۹ با تاسیس هتل موبلی در سیسکوی تگزاس توسط کنراد هیلتون پایه‌گذاری شد که پیشتاز هتل‌های زنجیره‌ای در دنیا به شمار می‌آید.

بزرگترین هتل دار دنیا، در روز کریسمس سال 1887 در نیومکزیکو متولد شد.

هیلتون هفت خواهر و برادر داشت و پدرش در سن آنتونیو تاجری سرشناس و مالک یک فروشگاه بزرگ بود.

1398070115464423418474814

کنراد به عنوان پسر ارشد خانواده ضمن کمک به پدر مهارت‌های اولیه کارآفرینی را آموخت و بزرگترین درس زندگی؛ یعنی سخت‌کوشی را از پدرش یاد گرفت.

او تحصیلات خود را در کالج نظامی نیومکزیکو ادامه داد و در این زمان به‌دلیل ثروت زیاد خانواده به کالیفرنیا نقل مکان کردند، اما کمی بعد، پدرش پول زیادی از دست داد و مجبور شدند دوباره به سن آنتونیو بازگردند و در خانه بزرگی نزدیک ایستگاه راه‌آهن زندگی کنند.

به تدریج با بزرگ شدن بچه‌ها و ترک کردن خانه توسط آنها، پدر تصمیم گرفت اتاق‌ها را به توریست‌ها اجاره دهد.

کنراد و برادرش به ایستگاه قطار می‌رفتند تا به توریست‌ها خوشامد بگویند و چمدان‌های آنها را تا پانسیون خودشان حمل کنند.

طولی نکشید که خانواده دوباره ثروتمند شد و پانسیون‌داری را رها کردند.

کنراد در سال 1917 هنگامی که ایالات متحده وارد جنگ جهانی اول شد، به ارتش آمریکا پیوست و به اروپا رفت.

در این زمان بود که پدرش را در سانحه رانندگی از دست داد.

وی پس از بازگشت از جنگ به تگزاس رفت و با مالک هتل موبلی آشنا شد که چون از عهده اداره هتلش برنمی‌آمد، آن را به قیمت بسیار پایین می‌فروخت.

کنراد با خرید آن هتل، وارد صنعت هتل داری شد و از آن‌جایی که تجربه خوبی در پانسیون داری داشت، توانست این پانسیون50 اتاقه ارزان قیمت را به یک هتل آبرومند تبدیل کند و با این عمل سود خوبی به دست آورد.

اولین هتلی که هیلتون نام خود را روی آن نهاد، دالاس هیلتون بود که در سال 1925 ساخته شد.

تجارت این تاجر مصمم تا زمانی خوب پیش رفت که رکود بزرگی در ایالات متحده و برخی کشورهای جهان در اوایل سال 1928 رخ داد.

این سال‌ها برای هیلتون نیز سال‌های بدی بود و ورشکستگی سبب شد بسیاری از املاک و دارایی‌هایش را از دست بدهد.

اما همچنان به عنوان مدیر این مجموعه‌ها باقی ماند و بعدها دوباره این املاک را خریداری کرد.

در سال 1939، اولین هتلش در خارج از تگزاس را در نیومکزیکو بنا کرد و در سال 1943 با خرید دو هتل با نام‌های روزولت و پلازا در نیویورک، شرکت هیلتون را به عنوان اولین مجموعه هتل‌های زنجیره‌ای آمریکا معرفی کرد.

در 1949، هیلتون بزرگترین و مجلل‌ترین هتل مشهور نیویورک به‌نام والدورف آستوریا را خریداری کرد.

سپس شروع به توسعه تجارت خود در خارج از ایالات متحده نمود و اولین هتل هیلتون در اروپا در 1953، در مادرید افتتاح شد.

در 1954، گروه هیلتون با خرید هتل‌های استتلر (که توسط انستیتوی مدیریت آمریکا به‌عنوان 10 شرکت برگزیده کشور از لحاظ بهترین مدیریت شناخته شده بود) به مبلغ 111 میلیون دلار، بزرگ‌ترین معامله املاک آن زمان را به نام خود ثبت کرد.

کنراد در سال ۱۹۵۷ زندگینامه خود با عنوان «مهمان من باش» را منتشر کرد.

در آن سال‌ها وی بودجه بورسیه دانشجویان رشته «مدیریت رستوران و هتلداری کنراد هیلتون» در دانشگاه هیوستون را تامین می‌کرد.

کنراد هیلتون در سال ۱۹۷۹ درگذشت و پسرش بارون اداره شرکت را به دست گرفت.

کنراد بخش عمده ثروتش را برای بنیاد خیریه خود به نام بنیاد کنراد نیکولسون هیلتون به ارث گذاشت.

به دنبال افتتاح شعبه‌های مادرید، استانبول و پورتوریکو، هتل‌های کنراد به عنوان یکی از زیرمجموعه‌های هیلتون در سال 1982 با هدف راه‌اندازی شبکه‌ای از هتل‌ها و استراحتگاه‌های لوکس در بزرگ‌ترین پایتخت‌های تجاری و گردشگری جهان، تاسیس شد. پانزده سال بعد، شرکت هیلتون بین‌المللی، با توافقنامه‌ای که هیلتون را محدود به استفاده از نام و علامت تجاری هیلتون در ایالات متحده و هیلتون بین‌المللی را قادر به استفاده انحصاری از این نام در سایر کشورها می‌کرد، تاسیس شد.

این مجموعه با ارائه سرویس‌های کارت اعتباری، کرایه ماشین و دیگر خدمات مسافرتی توسعه پیدا کرد و یک استاندارد جهانی برای خدمات و امکانات هتل تعیین نمود.

در ژانویه سال 1997، هیلتون بین‌المللی و هتل‌های هیلتون، از طریق چندین اتحادیه بازاریابی و تجاری، شرکت خود را متعهد به پیشبرد مشترک نام تجاری هیلتون در سراسر جهان کرده و در نوامبر سال 2000، اقدام به سرمایه‌گذاری مشترک برای توسعه نام تجاری کنراد در زمینه هتل‌های لوکس در سراسر جهان کردند.

با ادغام هیلتون بین‌المللی توسط شرکت هتل‌های هیلتون در مارس 2006، نام تجاری کنراد در حال حاضر بزرگ‌ترین نام تجاری لوکس در خانواده هیلتون می‌باشد.

کنراد با آینده نگری خاص خود، تفکر بزرگی را پایه‌گذاری کرد که اکنون گروه هتل‌های هیلتون را به یکی از بزرگترین مجموعه‌های سرویس‌دهی به مشتریان قرار داده است.

میراث افتخارآمیز خانواده هیلتون مرهون این تفکر کنراد است.

هنوز هم میهمان‌نوازی در تمامی خدمات و سرویس‌هایی که در هتل‌های هیلتون ارائه می‌شود، به خوبی ملموس است و با ارائه بهترین سرویس‌های مشتری‌مداری در صنعت هتل داری، نیازهای میهمانان را به‌خوبی برآورده می‌نماید.

تا سال ۲۰۰۸ تعداد هتل‌های هیلتون به ۵۵۳ باب رسیده بود و اکنون با 105هزار کارمند در بیش از 2600 شعبه دارد و با درآمدی بالغ بر 8 میلیارد دلار در سال توسط شرکت هتل‌های هیلتون در لس‌آنجلس، کالیفرنیا اداره می‌شود.


این نیز می گذرد

یک روز یک پادشاه از وزیران خود می خواهد که یک انگشتر برای او بسازند که هر موقع خوشحال است بدان نگاه کند ناراحت شود وهر موقع ناراحت است بدان نگاه کند خوشحال شود. وزیران بعد از چند روز یک انگشتر به پادشاه دادند که روی نگین آن نوشته شده بود:
« این نیز می گذرد »


آتش گرفتن زندگی توماس ادیسون

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود.

هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است.

آنها تقاضا داشتند که موضوع به شکل مناسبی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید که احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد.

او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: «پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی! حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است.

وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید.

کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.

نظر تو چیست پسرم؟»

پسر حیران و گیج جواب داد: «پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟ چطور میتوانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای!»

پدر گفت: «پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مأمورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم.

الآن موقع این کار نیست.

به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت.»

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراعات بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.

آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.


شتر کنجکاو

بچه شتر: چند تا سوال برام پیش آمده است. میتونم ازت بپرسم مادر؟

شتر مادر: حتماً عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟

بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟

شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره میکنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم.

بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟

شتر مادر: پسرم. قاعدتاً برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن این مدل پا را داریم.

بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقتها جلوی دید من را میگیرد.

شتر مادر: پسرم. این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشمهای ما را در مقابل باد و شنهای بیابان محافظت میکنند.

بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن دربیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شنهای بیابان است…

بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم.

شتر مادر: بپرس عزیزم..

بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی میکنیم؟

توضیحی برای داستان: توانمندیها ، مهارتها ، تحصیلات ، تجربیات و استعدادهای انسان نقش بسیار مهمی را در پیشرفت و ارتقاء شغلی وزندگی او دارد.

به عبارت دیگر موارد ذکر شده پتانسیل لازم جهت حرکت و رشد را فراهم می نماید.

لیکن این حرکت نیاز مند بستر و مسیر مناسب نیز می باشد.

چنانچه فرد در محل مناسب ، مکان مناسب و زمان مناسب قرار گیرد می توان انتظار داشت که تمامی پتانسیل وجودی وی در جهت رشد و تعالی شغلی ، شخصیتی ، اجتماعی و… بکارگرفته شود.

بدیهی است در صورت محقق نشدن شرایط ذکر شده امکان رشد و شکوفائی کامل انسان بسیار کم می گردد.

یکی از وظایف بسیار مهم مدیران و رهبران شناسائی استعدادهای کارکنان و فراهم آوردن شرایط رشد و پرورش و بکارگیری آنها در سازمان ودر جهت اهداف سازمان می باشد.

انسانها هر یک معدنی از طلا و نقره هستند که می بایستی ابتدا کشف و شناسائی شده و سپس با صرف هزینه به بهترین شکلی به تعالی رسانده شوند و همچون نگینی بدرخشند.


سلطان محمود و ایاز

چگونه نزد مدیر خود محبوب باشیم؟

می گویند سلطان محمود، غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم می پرسید و این کار سلطان به مزاق درباریان و خصوصا” وزیران او خوش نمی آمد و دنبال فرصتی می گشتند تا از سلطان گلایه کنند.

تا اینکه روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی از بقیه پیش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما ایاز را با وزیران خود در یک مرتبه قرار می دهید و از او در امور بسیار مهم مشورت می طلبید و اسرار حکومتی را به او می گویید ؟

سلطان گفت آیا واقعا” می خواهید دلیلش را بدانید؟

و وزیر جواب داد بله .

سلطان محمود هم گفت پس تماشا کن .

سپس ایاز را صدا زد و گفت شمشیرت را بردار و برو شاخه های آن درخت را که با اینجا فاصله دارد ببر و تا صدایت نکرده ام سرت را هم بر نگردان ایاز اطاعت کرد .

سپس سلطان رو به وزیر اولش کرد و گفت : آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند؟ برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند وزیر رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است .

سلطان محمود گفت آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند وزیر گفت نه .

سلطان به وزیر دومش گفت: برو بپرس وزیر دوم رفت و پس از بازگشت گفت یک هفته است که از مرو حرکت کرده اند .

سلطان محمود گفت آیا پرسیدی بارشان چیست وزیر گفت نه .

سلطان به وزیر سوم گفت برو بپرس وزیر سوم رفت و پس از بازگشت گفت پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند .

سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند نفرند و … به همین ترتیب سلطان محمود کلیه وزیران به نزد کاروان فرستاد تا از کاروان اطلاعات جمع کند.

سپس گفت: حال ایاز را صدا بزنید تا بیاید و ایاز که بی خبر از همه جا مشغول بریدن درخت و شاخه هایش بود آمد .

سلطان رو به ایاز کرد و گفت: آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند.

ایاز رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است .

سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند ؟

ایاز گفت : آری پرسیدم یک هفته است که حرکت کرده اند .

سلطان گفت: آیا پرسیدی بارشان چه بود ؟

ایاز گفت : آری پرسیدم پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند.

و بدین ترتیب ایاز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اینکه دوباره نزد کاروان برود جواب داد و در پایان سلطان محمود به وزیرانش گفت: حال فهمیدید چرا ایاز را دوست می دارم ؟


خودکار یا مداد

*بیان مشکل ناسا برای فرستادن فضانوردان به فضا*

هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضا نوردان به فضا را آغاز کرد ، با مشکل کوچکی روبرو شد .

آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند . ( جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد . )

برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند .

تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، 12 میلیون دلار صرف شده و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت ، زیر آب کار می کرد ، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای زیر صفر تا 300 درجه سانتیگراد کار می کرد .

روس ها راه حل ساده تری داشتند : آنها از مداد استفاده کردند ! شما چه فکر می کنید کدامیک بهتر عمل کرده اند ؟


من نمی توانم آن را ببینم!

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.

روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت و آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر آن روز، روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: چیز خاض و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است.

ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است …. لبخند بزنید.


قهوه

کارهای ساده را به راحتی می توان پیچیده کرد، اما کارهای پیچیده را به راحتی نمی توان ساده کرد.

گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند.

بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد.

استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری‌های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت.

سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند .

پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتما متوجه شده اید که همگی قهوه خوری های گران قیمت و زیبا را برداشته اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی مانده‌اند.

البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است.

سرچشمه همه مشکلات و استرس‌های شما هم همین است.

شما فقط بهترین ها را برای خود می‌خواهید.

قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی داشتند نیز توجه داشتید.

به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و … همان قهوه خوری های متعدد هستند.

آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت.

گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوری‌هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم .

پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود…

به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید.


ارزش خوشرفتاری با والدین

اکنون که گفتی با تو خوشرفتاری می کند ، بر دوستیم نسبت به او افزوده شد.

عمّار بن حیّان می گوید : به امام صادق (ع) عرض کردم : « پسر اسماعیل ، نسبت به من خوش رفتار است »

امام صادق (ع) فرمودند : اسماعیل را دوست داشتم ، اکنون که گفتی با تو خوشرفتاری می کند ، بر دوستیم نسبت به او افزوده شد ،

رسول خدا (ص) خواهر رضاعی داشت ، او نزد آن حضرت آمد پیامبر (ص) تا او را دید ، خوشحال شد و روپوش خود را برای او گسترد ، و او را روی آن نشانید و سپس با کمال اشتیاق با او گفتگو کرد .

با روی خوش در حالی که خنده بر لب داشت با او گرم صحبت گردید تا او برخاست و رفت .

سپس برادر رضاعی پیامبر (ص) به حضور آن حضرت آمد ، پیامبر (ص) آن رفتاری را که نسبت به خواهرش کرد با او نکرد.

شخصی پرسید : « ای رسول خدا ! چرا آن گونه که با خواهرت گرم گرفتی ، با برادرت گرم نگرفتی ؟ با اینکه او مرد بود ؟ »

پیامبر (ص) در پاسخ فرمودند : « لمانها کانت ابر بوالدیها منه » « زیرا آن خواهر ، نسبت به پدر و مادرش ، خوش رفتار بود »


شرلوک هولمز

بعضی وقتها ساده ترین جواب کنار دستمونه ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم.

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.

نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست.

بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم .

هلمز گفت: چه نتیجه میگیری؟

واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.

از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی.

نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند!

فقط می خواستم بگم تو زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمون ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم.


همیشه یک گام به جلو

روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند.

در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد.

با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد و دور می اندازد دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟

او می گوید : از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید در این صورت خرس اول به تو می رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!!!


داستانی برای نشان دادن قدرت کلام

قدرت زندگی و مرگ در زبان و کلام ماست .

گروهی قورباغه از بیشه ای عبور می کردند .

دو قورباغه از بین آنها درون چاله ای عمیق افتادند .

وقتی که قورباغه های دیگر دیدند که چاله خیلی عمیق است گفتند : شما حتما” خواهید مرد .

دو قورباغه سعی کردند از چاله بیرون بپرند . قورباغه ها مرتب فریاد می زدند : بایستید شما خواهید مرد .

سرانجام یکی از قورباغه ها به آنچه که قورباغه های دیگر می گفتند اعتنا کرد و ناامید دست از تلاش کشید و به زمین افتاد و مرد.

قورباغه دیگر به سختی و با تمام توان به تلاش خود ادامه داد . دوباره فریاد زدند : به خودت زحمت نده ، دیگر نپر ، تو خواهی مرد . اما قورباغه به پریدن ادامه داد وسرانجام توانست از آنجا خارج شود، وقتی او از چاله خارج شد قورباغه های دیگر گفتند : « نمی شنیدی که ما چه می گفتیم ؟» قورباغه به آنها توضیح داد که ناشنواست .

او فکر می کرد آنها تمام مدت او را تشویق می کردند .

دو نتیجه از یک داستان کوتاه :

قدرت زندگی و مرگ در زبان و کلام ماست . یک واژه دلگرم کننده به کسی که ناامید است می تواند موجب پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشد .
یک واژه مخرب می تواند فرد ناامید را نابود کند .
مواظب آنچه که می گویید باشید .

با کسانی که بر سر راه شما قرار می گیرند از زندگی بگویید .

کلمات قدرتمند هستند …

بیشتر اوقات درک این موضوع که « چگونه یک کلمه دلگرم کننده و شوق انگیز می تواند راهی به این طولانی را طی کند »

برای انسان ها سخت است . همه انسان ها می توانند حرف بزنند و روح دیگران را جذب خود کنند و لحظات سخت را سپری کنند ، اما فقط یک فرد ویژه و یک انسان خاص است که چنین زمان هایی را صرف تشویق دیگران می کند .


آخر کار

هر گاه تصمیم بکاری گرفتی ، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کار فکر کن و بیندیش

مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم ( ص ) یک جمله به عنوان اندرز خواست.

رسول اکرم ( ص ) به او فرمودند : « اگر بگویم بکار می بندی ؟ –

« بلی یا رسول الله ! » –

« اگر بگویم بکار می بندی ؟ » –

« بلی یا رسول الله » –

« اگر بگویم بکار می بندی ؟ » –

« بلی یا رسول الله ؟ »

رسول اکرم بعد از اینکه سه بار از او قول گرفتند و او را متوجّه اهمیّت آنچه که می خواهد بگوید کرد ، به او فرمودند : « هر گاه تصمیم به کاری گرفتی ، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کار فکر کن و بیندیش ،

اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است از تصمیم خود صرف نظر کن . »


مدیر آمریکایی

یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعریف کرده است که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم که رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد .

او با جدیت وحرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود ، بی اختیار ایستادم .

مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود.

مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل ، راهش را گرفت و رفت ، چند متر آن طرفتر در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد .

رفتار وی گیجم کرد

به او نزدیک شدم و پرسیدم مگر آن ماشینی را که تمیز کردید، متعلق به شما نبود ؟

نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت : من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است.

دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند.

یک کارگر ژاپنی در پاسخ ” چه انگیزه ای باعث شده است که وی سالانه حدود هفتاد پیشنهاد فنی به کارخانه بدهد ؟ ” جواب داد : این کار به من این احساس را می دهد که شخص مفیدی هستم ، نه موجودی که جز انجام یک سلسله کارهای عادی روزمره فایده دیگری ندارد.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ….


روباه

**پرهیز از سه گروه مردم؛خائن، ظالم و سخن چین**

روباهی را دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان،

کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافتست.

گفتا: شنیده ام که شتر را به سخره می گیرند،

گفت: ای سفیه، شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟

گفت: خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم، کرا غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند؟

و تا تریاق از عراق آورده شود مار گزیده مرده بود.

پیوسته مراقب خود باش…

و شما آقای مدیر: دقت کن چه کسی ، چه خبری را برایت می آورد و در تصمیم گیری نهایت دقت را به عمل آور.

گرچه تو را فضل است و دیانت و تقوا و امانت، اما متعنّتان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین.

اگر آنچه حسن سیرت توست بخلاف آن تقریر کنند در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت کرا مجال مقالت باشد؟

دوست مشمار آنکه در نعمت زنــــد لاف یاری و بـرادر خوانـــدگـی دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی

جناب آقای مدیر فراموش نکن این سخن امام پنجم را که فرمود:از سه گروه از مردمان بپرهیز: خائن، ظالم و سخن چین.

چه آن کس که به دیگری خیانت کرده و یا به نفع تو ظلم روا میدارد و با سخن چینی از دیگران قصد نزدیکی به تو را دارد، خیلی زود نیز سخن تو را به نزد دیگران برده و به تو نیز ظلم و خیانت روا می دارد.

نه بینی که پیش خداوند جاه ستایش کنان دست بر بر نهند

اگــــــر روزگارش در آرد زپای همه عالمش پای بر سر نهند

القصه دوست عزیز ندانستی که بینی بند بر پای چو در گوشت نیامد پند مردم

دگر ره چون نداری طاقت نیش مکن انگشت در سوراخ کژدم


فتحعلی شاه و ملک الشعرا

***حکایت رفتار زیرکانه برای رهایی از پاسخ گویی***

زمانی بود که فتحعلی شاه شعر می گفت و « خاقان » تخلص می کرد.

روزی قطعه ای از اشعار خود را بر فتحعلی خان صبا ملک الشعرا خواند و از او پرسید که چطور است ؟

ملک الشعرا بی ملاحظه گفت : که شعری است خالی از مضمون و پوچ .

خاقان مقهور چنان از این گفته بر آشفت که امر داد ملک الشعرای بیچاره را به اصطبل بردند و بر سرآخوری بستند و مقداری کاه پیش او ریختند.

پس از مدتی که خشم شاه فروکش کرد صبا را عفو نمود و به حضور پذیرفت .

مدتی بعد که باز شاه شعری گفته بود بر ملک الشعرا خواند و رأی او را در آن باب خواستار شد.

ملک الشعرا بدون آنکه چیزی بگوید از جای بلند شد و رو به طرف در حرکت کرد .

شاه پرسید : ملک الشعرا کجا می روی ؟

ملک الشعرا عرض کرد : به اصطبل قربان . شاه خندید و دیگر شعر خود بر او عرضه نداشت .


آبدارچی شرکت مایکروسافت

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد.

رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»

مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»

رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه.»

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.

نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه.

تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره.

بعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت.

در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه.

این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت.

مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه.

در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت.

5 سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست.

شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره.

به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید.

مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟»

مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: « آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.


کوهنورد

آیا واقعا” فکر می کنی که من می توانم تو را نجات دهم ؟

کوهنوردی قصد داشت بلندترین کوه ها را فتح کند .

او پس از تلاش برای آماده سازی خود ، ماجراجویی را آغاز کرد امّا از آنجا که دوست داشت افتخار این کار را خودش کسب کند ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود .

او تمام روز از کوه بالا رفت . خورشید کم کم غروب کرد و شب , بلندی های کوه را در برگرفت .

کوهنورد ، دیگر چیزی نمی دید همه جا سیاه و تاریک بود .

ابر، ماه و ستاره ها را پوشانده بود و او اصلا” دید نداشت ، امّا به راه خود ادامه می داد و از کوه بالا می رفت ، چند قدم دیگر مانده بود تا به قلّه کوه برسد که پایش لغزید و سقوط کرد .

در حالی که به سرعت سقوط می کرد فقط لکه های سیاهی را می دید و حس وحشتناک بلعیده شدن توسط قوه جاذبه او را در برگرفته بود ، همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترسناک همه اتفاق های خوب و بد زندگی را به یاد می آورد .

فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک شده است .

ناگهان احساس کرد طنابی دور کمرش محکم شد .

طناب , بدنش را بین زمین و آسمان معلق نگه داشته بود ، تاب می خورد و سپس آرام بدون حرکت می ماند .

ترس زیادی در جان او رسوخ کرده بود .

دیگر چاره ای نداشت جز آنکه فریاد بکشد: « خدایا کمکم بکن ! » ناگهان صدای پُر طنین در وجودش طنین انداخت : « از من چه می خواهی ؟ »

– ای خدا نجاتم بده !.

آیا واقعا” فکر می کنی که من می توانم تو را نجات دهم ؟

– البته باور دارم که تو می توانی نجاتم دهی .

-اگر باور داری طناب دور کمرت را پاره کن . یک لحظه سکوت برقرار شد . اما مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد

. روز بعد گروه نجات گزارش کردند که کوهنورد یخ زده ای را پیدا کردند که از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود . امّا او فقط یک متر با زمین فاصله داشت ! !


چوپان

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود.

ناگهان سر و کله یک اتومبیل جدید کروکی ازمیان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد.

راننده آن اتومبیل که یک مرد جوان خوش لباس بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید:اگر من به تو بگم که دقیقا چند تا حیوان در گله تو هست، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد.

وارد سایت NASA روی اینترنت، جایی که می توانست سیستم GPSجستجوی ماهوارهای را فعال کند، شد.

منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با صفحه ی کاربرگ بزرگ را به وجود آورد و فرمول های پیچیده عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت:شما در اینجا دقیقا 1586 حیوان داری!

چوپان گفت: درست است! حالا همین طور که قبلا توافق کردیم، می‌توانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظاره مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن حق الزحمه خود در داخل اتومبیلش بود، پرداخت.

وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، مزد پرداختی را پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آره، چرا که نه !

چوپان گفت: تو یک مشاور نیستی؟

مرد جوان گفت: درست می گویی ، اما به من بگو که این را از کجا فهمیدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی.

مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی.

داستان سی و چهارم: فورد
از فورد میلیاردر معروف آمریکائی و صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های سازنده ی انواع اتوموبیل در آمریکا پرسیدند: اگر شما فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید تمام ثروت خود را از دست داده اید و دیگر چیزی در بساط ندارید، چه می کنید؟

فورد پاسخ داد: « دوباره یکی از نیاز های اصلی مردم را شناسائی می کنم و با کار وکوشش، آن خدمت را با کیفیت و ارزان به مردم ارائه می دهم و مطمئن باشید بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.»


پروانه

من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم

درسی که از پروانه میگیریم.

یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.

شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد.

سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.

آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد.

پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود.

آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.

هیچ اتفاقی نیفتاد!

در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.

چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.


من آدم تاثیرگذاری هستم

آموزگاری تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبی قدردانی کند.

او دانش‌آموزان را یکی‌یکی به جلوی کلاس می‌آورد و چگونگی اثرگذاری آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد.

آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانی آبی رنگ می‌زد که روی آن با حروف طلایی نوشته شده بود: « من آدم تاثیرگذاری هستم.»

سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌ای برای کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعی چه اثری خواهد داشت.

آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبی اضافی داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانی را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسی از چه کسی قدردانی کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.

یکی از بچه‌ها به سراغ یکی از مدیران جوان شرکتی که در نزدیکی مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکی که در برنامه‌ریزی شغلی به وی کرده بود قدردانی کرد و یکی از روبان‌های آبی را به پیراهنش زد.

و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسی را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبی به سینه‌اش قدردانی کنید.

مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتاری با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.

رییس ابتدا خیلی متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبی را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روی سینه‌اش بچسباند.

رییس گفت: البته که می‌پذیرم.

مدیر جوان یکی از روبان‌های آبی را روی یقه کت رییسش، درست بالای قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:لطفاً این روبان اضافی را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگری قدردانی کنید.

مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانی که این روبان آبی را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسی است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنی را گسترش دهند و ببینند چه اثری روی مردم می‌گذارد.

آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنی برای من افتاد.

من در دفترم بودم که یکی از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانی آبی به من داد.

می‌توانی تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!ا و سپس آن روبان آبی را به سینه‌ام چسباند که روی آن نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذاری هستم.»

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافی هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگری قدردانی کنم.

هنگامی که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسی بدهم و به فکر تو افتادم.

من می‌خواهم از تو قدردانی کنم.

مشغله کاری من بسیار زیاد است و وقتی شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادی به تو نمی‌کنم.

من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.

امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزی و می‌خواهم بدانی که تو بر روی زندگی من تاثیرگذار بوده‌ای. تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگی من هستید.

تو فرزند خیلی خوبی هستی و من دوستت دارم.

آن گاه روبان آبی را به پسرش داد.

پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد.

نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد.

تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صدای لرزان گفت:« پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایی، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌ای برای تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»

من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشی کنم.

من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتی داشته باشد.

نامه‌ام بالا در اتاقم است.

پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.

فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگری شده بود.

او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طوری رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روی او تاثیرگذار بوده‌اند.

مدیر جوان به بسیاری از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزی شغلی کمک کرد..

یکی از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگی او تاثیرگذار بوده‌اند.

و به علاوه، بچه‌های کلاس ، درس با ارزشی آموختند:« انسان در هر شرایط و وضعیتی می‌تواند تاثیرگذار باشد. »

همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.

یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می‌توان فرستاد!

 


گربه و کاسه

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.

دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد.

دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می شود و قیمت گرانی بر آن می نهد.

لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟

رعیت گفت: چند می خری؟ گفت: یک درهم.

رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.

عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.

رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام.

کاسه فروشی نیست.


ملا نصرالدین و بهره‌گیری از استراتژی ترکیبی

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند.

دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره.

اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.

این داستان در تمام منطقه پخش شد.

هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد.

در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار.

اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.

ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم.

شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»

در این داستان می‌بینیم ملا نصرالدین با بهره‌گیری از استراتژی ترکیبی بازاریابی، قیمت کم‌تر و ترویج، کسب و کار «گدایی» خود را رونق می‌بخشد.

او از یک طرف هزینه کمتری به مردم تحمیل می‌کند و از طرف دیگر مردم را تشویق می‌کند که به او پول بدهند.

مطالب مشابه را ببینید!

داستان عشق + مجموع 17 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی داستان ترسناک و وحشتناک با 15 قصه جالب مو سیخ کن! داستان کوتاه طنز + 10 داستان خنده دار با طنز تلخ و آموزنده داستان آموزنده + 5 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا داستان های طنز و خنده دار کوتاه (20 داستان و حکایت بامزه) داستان وحشتناک + 8 داستان ترسناک و جالب برای افراد بزرگسال (18+) داستان خیانت + مجموعه داستان کوتاه و بلند با مضمون خیانت در عشق و ازدواج حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی داستان های کوتاه پائولو کوئیلو با بیش از 25 قصه جالب و زیبا قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )