داستان ترسناک و وحشتناک با 15 قصه جالب مو سیخ کن!

مجموعه داستان ترسناک و وحشتناک جالب

در این بخش 15 داستان ترسناک و بسیار وحشتناک (10 قصه ترسناک نوشتاری و 5 داستان در ویدیو) را ارائه کرده ایم. در ادامه یک ویدیو از داستان های ترسناک را هم قرار داده ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد.

موجودات سفید درخشان

قصد دارم یک ماجرا از یکی از دوستای دانشگاهیم تعریف کنم حتی دوستم این ماجرا رو تو کلاس درس اندیشه اسلامی برای استاد و دانشجوها تعریف کرد و استادمون پس از شنیدن ماجرا به دوستم گفت که بعد از اتمام کلاس بیاد تا بهش بگه چه کاری انجام بده تا دیگه این اتفاق براش تکرار نشه بعد از اتمام کلاس من از دوستم خواستم تا تمام ماجرا رو برام دقیق و کامل تعریف کنه ، این ماجرا رو از زبان دوستم تعریف می کنم:

بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم .

دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه . از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خامو ش کردیم و خوابیدیم .

من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم.

اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،،

اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن.

بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه ، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود . من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم .

صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن ، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.

مطلب مشابه: داستان تلخ و غمگین و حکایت های عاشقانه و زیبای احساسی


داستان وحشتناک سوییچ ماشین

داستان وحشتناک سوییچ ماشین

“سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد.”

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود.

پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»

مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.»

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.

چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!

مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده!

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سینه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.

وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌هایی عمیق خودنمایی می‌کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!


داستان ترسناک و وحشتناک

مسافر

عموی دوستم ساکن یکی از شهرستانهای اطراف قزوین حدود چهل داشت سرحالو سالم و شاداب حتی لب به سیگار نمیزد

متاهل بود با مینی بوسی که داشت هر روز مسافرا رو به مسیری که از وسط چنتا روستا رد میشد میبرد .

مسافرا تو مسیر روستاها یا مزارع اطراف جاده پیاده میشدن گاهی هم مسیر کوتاهی رو وسط جاده سوار مینی بوس میشدن .عادت داشت گاهی با مسافرا سر مسائل روز بحث کنه بعضی اوقات هم رابطش با مسافرا فقط تبادل لبخند بود بیشتر زندگیشو به رانندگی گذرونده بود

خیلی واقع بین بود و برای اسایش خانوادش تلاش میکرد

پسر 17 ساله یکی از اقوامش شاگردش بود که کرایه هارو جمع میکرد در رو باز میکرد یا برا مسافرا اب میبرد.باین وصف زندگیش به ارومی پیش میرفت

اون صبح پاییزی شاگردش زنگ زد که بخاطر بیماری مادرش نمیتونه بیاد .راننده بعد از خوردن صبحانه بطرف گاراژ رفت مینی بوس رو بیرون اورد گرچه رانندگی تو هوای سرد

چندان خوشایند نبود بخصوص که امروز شاگردش هم نیومده بود

ماشین رو همون جای همیشگی پارک کرد و منتظر موند تک تک مسافرا سوار شن طبق معمول وقتی تعداد مسافرا بحد نصاب رسید مینی بوس رو روشن کرد و به راه افتاد

بعد از اینکه بین راه هم چند نفرو سوار کرد از اینه جلو متوجه پیرمرد خیلی سالخورده و ضعیفی شد که تمام مدت بهش زل زده بود

و اونو از اینه جلو ماشین میپایید…

از اونجاکه اواخر پاییز بود مسافرای روستا کمتر شده بودن .مردم یکی یکی پیاده شدندیگه جز اون پیرمرد و راننده کسی تو ماشین نبود پیرمرد اومد و ردیف جلو نشست

راننده نمیدونست کجا باید پیرمرد رو پیاده کنه هنوز تا اخرین ده خیلی مونده بود

نگاه خیره پیرمرد ازار دهنده بود

راننده از پیرمرد پرسید:

“عمو کجا میری؟

پیرمرد که از اول مسیر یک کلمه هم حرف نزده بود جواب نداد راننده بی اعتنا به پیرمرد به رانندگیش ادامه داد تو مسیری بودن که فقط دشت بکر بود

هنوز چند کیلومتر تا نزدیکترین ده باقی مونده بود که پیر مرد ایستاد راننده به خیال اینکه پیرمرد میخواد پیاده شه بلند شد و در مینی بوس رو باز کرد

پیرمرد پول کرایه رو روی صندلی کنار راننده گذاشت…

موقع پیاده شدن بود که که راننده متوجه سم های پیرمرد جن شد و خشکش زد

وقتی پیر مرد جن اخرین نگاه رو به راننده انداخت و چهره واقعیشو با خباثت نمایش داد قلب راننده بیچاره که تحمل این شوک عصبی رو نداشت ایستادو در جا سکته کرد

خدا میدونه چند ساعت راننده نگون بخت سکته کرده تو اون سرما کف ماشین بیهوش بود بالاخره یکی از روستاییها که با موتور رد میشد متوجه مینی بوس شد

وقتی دید نمیتونه اونو بهوش بیاره اونو به بیمارستان رسوند

فردای اونروز راننده تو بخش سی سی یو بهوش اومد و با لکنت زبان و بدبختی اونچه رو که دیده بود تعریف کرد

تا پنج روز بعد بخاطر حال وخیمش تو سی سی یو بستری بود که روز ششم بعلت نامعلوم دوباره سکته کرد و دار فانی رو وداع گفت.

مطلب مشابه: داستان آموزنده و الهام بخش (حکایت های تامل برانگیز کوتاه و بلند)


هالای پوزان

این ماجراخیلی وقت پیش برای دایی مادرم قبل از انقلاب و زمان شاه رخ داده این ماجرا را از زبان دایی مادرم تعریف می کنم :

یه روز زمستانی بعد از کلی خواهش و التماس از فرمانده گردان مرخصی چند روزه گرفتم و با خوشحالی به طرف خونه ، توی روستا حرکت کردم برای رفتن به روستا ابتدا رفتم ترمینال جنوب(خزانه) و بلیط اتوبوس برا تبریز گرفتم.

حدوده ساعت 7 عصر ماشین حرکت کرد، تمام راه پوشیده از برف بود و برف همه جا رو سفید پوش کرده بود. تمام مدت تو اتوبوس به روستا و خانواده ام فکر میکردم که مدتها دور از اونا بودم، چیزی حدوده چهار ماه ….

از یه طرف خوشحال بودم که میرم خونه و از یه طرف هم نگران شاید باید به حرف فرمانده گردان گوش می دادم وتوی این روز زمستانی و سرد ، کولاکی مرخصی نمی گرفتم…

چون من باید برای رفتن به روستا شهرستان بستان آباد پیاده شده و از همون جا هم اگه مسیر باز باشه باید با تراکتور یا مینی بوس برم روستا . تمام شب توی اتوبوس بیدار بودم و تمامی اهالی روستا یکی یکی جلوی چشمام می اومدن…

به پدرم فکر می کردم که الان باز مریض شده و گوشه خونه خوابیده یا مادرم اگه منو ببینه چه عکس العملی نشون میده یا خاله ام که بارداره و نمی دونم بچه اش دختره یا پسر و همچنین برادرم که می دونم این همه مدت که من نبودم حتما خیلی رنج کشیده و به دختر دایی ام که قراره باهاش ازدواج کنم.

. نزدیکای سحر بود که اتوبوس به بستان آباد رسید و همون جا از اتوبوس پیاده شدم هوا خیلی سرد وابری بود و یواش یواش دونه های برف داشت می بارید.

با خودم گفتم بهتره برم یه چیزی بخورم بعد راه بیافتم چون بشدت احساس سرما میکردم ضمنا باید منتظر مینی بوس میموندم تا بیاد . رفتم طرف قهوه خانه دیدم زیاد شلوغ نیست چند دقیقه ای اونجا نشستم وصبحونه و چایی خوردم.

بعد از مدتی دیدم بارش برف شدت گرفت ، بنابراین فوری ساک و وسایلمو برداشتم و رفتم به سمت مینی بوس . مینی بوس مثل همیشه منتظر مسافرا بود و این نشون میداد که هنوز جاده بازه .

رفتم و سوار مینی بوس شدم بعد چند دقیقه مینی بوس تقریبا نیمه پر شد و راننده اومد و ماشین رو روشن کرد وحرکت کردیم به سمت روستا ، روستای ما آخرین روستا تو مسیر بود.

توی مسیر روستا بودیم که بارش برف شدت گرفت وبرف کولاک می کرد مینی بوس هم آروم آروم و با احتیاط کامل به مسیرش ادامه می داد ، مسافرا یکی یکی داشتن پیاده می شدن من هم خدا خدا می کردم که جاده بسته نشه چون هر لحظه احساس می کردم که سرعت مینی بوس کم میشه بعدیک ساعت فقط من بودم و دو نفر دیگه ، که یهو راننده مینی بوس ماشین رو متوقف کرد و گفت عزیزان شرمنده دیگه جلوتر از این نمی تونم برم ، جاده بسته اس میترسم برم ماشین تو برف گیر کنه.

حالا ترس من فقط از برف و کولاک نبود حالا باید فکر حمله گرگها رو هم می کردم بنابراین من و دو نفر دیگه پیاده شده و با پای پیاده به سمت روستامون راه افتادیم خوشبختانه یکی از همراهام هم مقصدش روستای من بود این طوری حداقل دو نفر بودیم و ترس از حمله گرگها کمتر می شد…

دوست من هم خیلی آدم پرحرفی بود و یه ریز در مورد همه چی صحبت می کرد چاره ای نداشتم باید تحملش می کردم بالاخره با کلی مشقت کوهها رو پشت سر گذاشتیم.

وقتی وارده جاده خود روستا شدیم شدت بارش برف هم یواش یواش داشت کم میشد و ما بهتر میتونستیم جلومونو ببینیم، همه درختا سفید پوش شده بودن و کناره های آب رودخونه هم یخ زده بود.

احساس می کردم سالهاست که به روستا نیومده ام بعد از نیم ساعت پیاده روی یواش یواش می تونستم زمینها و باغهای روستا رو ببینم ، دوستم هم که کماکان به حرف زدنش ادامه می داد ولی من کوچکترین توجه ای به حرفای اون نداشتم و فقط میخواستم هر چی زودتر به خونه برسم…

توی همین افکار غوطه ور بودم که یهو اون طرف رودخانه گوشه باغ زنی رو دیدم که داره لباس میشوره ، چشامو تیز کردم تا ببینم اون کیه که توی این برف و کولاک اونم تنهایی داره لباس میشوره…

تغییر مسیر دادم و رفتم طرف زنه ، نگام فقط رو اون زنه بود و دوستم هم فقط داشت حرف میزد من هر چی فکر کردم دیدم این زنه اصلا آشنا نیست و شبیه هیچ کدوم از زنای ده نیست و یه چیزی رو هی داخل آب می کنه بعد میاره بیرون،

با خودم گفتم این چه طرزه شستنه لباسه ، قدمامو تندتر کردم تا ببینم این زن کیه، دوستم تا دید من سرعت حرکتم رو زیاد کردم و تغییر مسیر دادم با خنده گفت رحیم خیلی عجله داری ولی مسیر روستا که این طرفه.

ولی من بدون اعتنا به حرفای اون به مسیرم به طرف زنه ادامه دادم و گامهامو سریع تر بر میداشتم یواش یواش می تونستم اون زنه رو بهتر ببینم خدای من چی میبینم باز چشامو تیز کردم ،برف مزاحم دیدم شده بود ،

دوباره با دقت نیگا کردم دیدم زنه یه نوزاده پسر رو که لخته و هیچ لباسی تنش نیست هی داخل آب میکنه و در میاره و با حرص و عصبانیت این کار رو تکرار می کنه ، نوزاد بیچاره هم فقط دست و پا می زد و هق هق می کرد و داشت خفه می شد، با خودم گفتم این زنه حتما دیونه اس ، کدوم مادری دلش میاد همچین بلایی سر بچه اش بیاره .

تا اونجایی که من یادم بود توی روستای ما و حتی روستاهای مجاور زن دیونه نداشتیم ، اون زنه همچنان بچه رو داخل آب می کرد و در میاورد

، هنوز چهل متری باهاش فاصله داشتم که یهو…

سرشو بلند کرد و به من خیره شد من هم یک دفعه احساس ترس و وحشت کردم و در جا خشکم زد و وایسادم دیگه هیچ صدایی رو نمی تونستم بشنوم انگار کر شدم ، اونم همون جوری با چشای خیره و درشت خود فقط به من نیگا می کرد و با یه دستش بچه رو زیر آب نگه داشته بود ، انگار یکی توان حرکت رو از من گرفت حتی پلک هم نمی تونستم بزنم انگار کل دنیا یه دفعه صداش قطع شده بود ، حتی صدای برف و کولاک و باد هم نمی اومد به راحتی می تونستم ، فقط صدای قلبمو بشنوم و حس کنم

بعد پنج یا شش ثانیه فوری بچه رو از داخل آب کشید بیرون ، خدای من بچه مثل بچه آدم نبود چشمای بچه از حدقه زده بود بیرون و با همون حالت داشت به من نگاه می کرد،

انگار بچه با اون چشای ترسناکش التماس می کرد کمکش کنم، ولی من حتی نمی تونستم داد بزنم انگار یکی داشت صدا و نفسمو خفه می کرد که زنه یهو بچه رو جلوی دو دستش گرفت وبا سرعت فرار کرد طرف داخل باغ،

طرز فراره زنه هم عجیب بود زنه درحالی که دو دستشو جلوش ،صاف گرفته بود بچه رو با سرعت داشت میبرد ، بچه هم که روش به طرف من بود با چشای ترسناکش فقط به من زل زده بود و می تونستم التماسشو ببینم و من هم فقط به بچه نگا می کردم ولی اون به سرعت داشت از من دور می شد و با حالت زل زده نگام می کرد تا آخرین جایی که می تونستم و برف و کولاک اجازه میداد با نگاهم دنبالشون کردم…

یهو زنه وایساد و سرشو برگردوند طرف من و یک لحظه نگام کرد و یکدفعه پرید پشت درختا من هم همین طور مات و مبهوت فقط نگاه می کردم که با صدای دوستم به خودم اومدم که از دور داد می زد رحیم چته؟ چرا جواب نمیدی؟ انگار بدنم یهو آزاد شد و می تونستم صدای برف و کولاک و باد رو بشنوم برگشتم نگا کردم دیدم بدون اینکه متوجه شم حدود چهل پنجاه متر با دوستم فاصله گرفتم به سرعت دویدم طرف دوستم و ماجرا رو بهش گفتم.

ولی اون گفت که نه زنی دیده و نه بچه ای و با حالت تمسخر و خنده به من گفت معلومه تو ارتش خیلی اذیت می شی! من هم بی تفاوت به حرفای اون ، هر دو راه افتادیم طرف خونه ، ولی تمام راه همش فکر اون بچه و زنه بودم…

بعد از حدود بیست دقیقه ای به خونه رسیدم و از دوستم جدا شدم و در زدم منتظر بودم که الان مادرم یا برادرم میان در رو باز می کنن هوا هم خیلی سرد بود کمی منتظر موندم دیدم خبری نشد دویاره محکم تر در زدم که صدای ضعیفه پدرم رو شنیدم که می گفت کیه؟

گفتم منم رحیم ، پدر در رو باز کن . اون هم با کلی مشقت اومد و در رو باز کرد. تا دیدمش فهمیدم که باز مریض شده و خونه نشین شده بعد از روبوسی و احوال پرسی

ازشم پرسیدم تنهایی؟ گفت آره . پرسیدم پس داداش و مادرم کجاست؟ پدرم گفت چند دقیقه پیش دختر خالت با گریه و زاری اومد و گفت که خاله ات که باردار بود بچه اش تو شکمش سقط شده و مرده برای همین مادرت با دادشت رفتن خونه خالت ، تا اینو شنیدم تنم لرزید و بی اختیار گفتم بچه اش پسر بود؟ پدرم گفت آره پسر بود…

هالای پوزان = لغت ترکی. جنی که بر سر زنان باردار ظاهر میشود و سبب سقط نوزاد یا مرگ مادر میشود.

مطلب مشابه: داستان ترسناک واقعی (مجموعه قصه های عجیب و وحتشناک اما واقعی)


زنی در جاده متروکه

2amsfp6b4poq

چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.

آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد.

آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.

آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.

بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.


سوال عجیب

دوستی تعریف می کرد که در یکی از مهد کودکهای یه شهر بعد از اینکه مربی آموزشی راجب بهشت و جهنم و شیطان و خدا صحبت کرد دختربچه ی پنج ساله سواله عجیبی پرسید که این داستان رو از زبان مربی آموزشی تعریف می کنم

مثل همیشه تا وارد کلاس شدم همه ی بچه ها بلند شدن و همون خوش آمد گویی همیشگی رو با هم گفتن. بعد از کمی خوش وبش گویی با بچه ها گفتم که امروز قصد دارم داستان حضرت آدم و شیطان رو براتون تعریف کنم از بچه ها پرسیدم کسی این داستان رو بلده؟ همشون ساکت شدن که ناگهان دختربچه ای که ردیف جلو نشسته بود گفت خانم این داستان رو عموم دیشب برام تعریف کرد من هم بی اختیارگفتم آفرین دختر خوب بیا جلو و این داستان رو برا بچه ها تعریف کن

اون هم اومد جلوی وایت برد و شروع کرد به تعریف داستان حضرت آدم و شیطان ، که چه جوری شیطان حضرت آدم رو فریب می ده ، بعد از اتمام داستان به بچه ها گفتم که براش دست بزنن و تشویقش کنن تا بره سر جاش بشینه ، بعد از تشویق بچه ها دیدم دختربچه هنوز اونجاست و داره به من نگا می کنه بهش گفتم عزیزم چی شده؟ چرا نمی ری سرجات بشینی؟دفعه بعد یه داستان دیگه برا بچه ها تعریف می کنی

اونم گفت: خانم معلم یه سوال بپرسم ، گفتم بپرس عزیزم ، گفت مگه خدا زمانی که شیطان برا آدم سجده نکرد از بهشت بیرون نکرد. گفتم آره زمانی که خدواند حضرت آدم رو خلق کرد تمامی فرشته ها برای آدم سجده کردن به جز شیطان که اون هم فرشته نبود.

پرسید خوب اگه خدا شیطان رو از بهشت بیرون کرد پس چه جوری شیطان تونست وارد بهشت شه و حضرت آدم رو گول بزنه ، یه کمی مکث کردم ، از این سوالش جا خوردم بعد از مدتی من و من خواستم یه چیزی بگم که دختره گفت:” دیشب موقعی که می خواستم بخوابم ، عموم بعد از این که مامان از پیشم رفت اومد و داستان رو تعریف کرد و بهم گفت که فردا این داستان رو برا بچه ها و خانم معلمتون تعریف کن و ازش این سوال رو بپرس”

مطلب مشابه: داستان وحشتناک + 4 داستان ترسناک و جالب برای افراد بزرگسال (18+)

شب تاریک و جاده

شب تاریک و جاده

ساعت یه ربعی از دو نصفه شب می‌گذره که اتوبوس سر سه راه حسن آباد با سر و صدای زیادی توقف می‌کنه. شاگرد راننده در رو باز می‌کنه و با لحن تحکم آمیزی که خستگی توش موج میزنه میگه: سه راه…

خودش دستگیره آهنی رو می‌گیره و می‌پره پایین. از صندلی بلند می‌شم و دو رو برم و نگاهی می‌کنم. همه مست خوابن و فقط منم که باید پیاده بشم.

شاگرد راننده، صندوق اتوبوس رو باز می‌کنه و ساک منو می‌ذاره زمین. تشکری ازش می‌کنم و برش می‌دارم. بدون اینکه جواب بده در صندوق رو می‌بنده و سوار اتوبوس می‌شه و در رو می‌بنده.

اتوبوس از جلوم که رد میشه همه جا میشه تاریکی مطلق… صدای جیرجیرک‌ها از دو طرف جاده میاد. بی‌خیال تاریکی، ساک به دست حرکت می‌کنم به طرف اونور جاده. صدای ماشینی از سمت چپم میاد. سر بر می‌گردونم ولی چیزی یا نوری نمی‌بینم. انگاری خیالاتی شدم.

خب معلومه هفت ساعت تو اتوبوس نشستن و صدای موتور اتوبوس و از طرفی شکم خالی… به وسط جاده که می‌رسم یه دفعه توی تاریکی یه نور خیلی قوی روشن میشه. یه ماشین می‌بینم که مثل برق از پشت سرم رد میشه. سوت سوز دارش پشت گردنم می‌شینه. به سرعت خودمو می‌رسونم اونور جاده و میرم طرف دیگهِ سه راهی و منتظر می‌مونم.

هنوز ساکم به زمین نرسید که اون دور دورا چراغ ماشینی سو سو می‌زنه. اونقدر آروم میاد که انگار یکی داره هولش میده. کمی این و پا اون پا می‌کنم تا اینکه بالاخره می‌رسه

پیکان گوجه‌ای زوار در رفته، کمی جلوتر از من وا میسه. ساکم رو که جلو پام گذاشته بودم از رو زمین بر می‌دارم و نزدیکش میشم. تموم شیشه‌هاش بالاست. خم می‌شم و با صدای بلندی که شبیه داد زدنه می‌گم: حسن آباد؟

یکی، درِ جلوی ماشین رو باز می‌کنه. بی معطلی سوار ماشین میشم و ساکمو میزارم رو پام. عجب گورستانیه اینجا! یعنی نباید یه دونه چراغ روشن کنه؟‌ خداییش چش چشو نمی‌بینه. همینطور که این جملاتو پیش خودم میگم سرمو بر میگردونم سمت راننده.

پیرمردی با صورت استخونی و دست‌هایی با رگ‌های ورم کرده، پشت فرمون نشسته. نگاهی به من می‌کنه و لبخندی تحویلم می‌ده. تو اون تاریکی از دیدن دو تا تیله طلایی رنگ که ته کاسه چشمش دو دو میزنه حسابی جا می‌خورم. کمی خودمو جا بجا می‌کنم و بی هوا می‌گم شما تو این مسیر کار می‌کنید؟ و چه سوال مسخره‌ای می‌پرسم.

چه می‌دونم شاید اگه یکی دیگه تو شرایط من بود می‌پرسید شما اصلا آدمید؟ راننده نگاهی به من می‌کنه و با خنده چندش آوری، هفت هشت تا دندون زرد شده که توی دهنش باقیمونده رو به من نشون میده

کم کم چشم‌هام به نور توی ماشین داره عادت می‌کنه که لکه‌های قرمز رنگ روی شونه پیر مرد نظرم رو جلب می‌کنه. سرمو بر می‌گردونم صندلی عقب ولی یهو میخکوب میشم. یه جنازه خون آلود لای مشما است. با عجله دستگیره در رو می‌کشم ولی باز نمی‌شه.

هر چی سعی می‌کنم بی‌فایدس. بالا بر شیشه هم سر جاش نیست. نیمرخ صورت پیر مرد تو اون فضای تاریک داره سکته‌ام میده

روشنایی چند تا مغازه از دور معلوم میشه. نمیدونم! شایدم خونه است؟ می‌خوام داد بزنم ولی صدام در نمیاد… به شیشه بغلم مشت میزنم. راننده نگاهی بهم میندازه ولی دیگه لبخند نمیزنه. خشونت از چشماش میباره و با عصبانیت اول یه چیزایی زیر لبش میگه بعد صداشو میبره بالا. ماشین کنار روشنایی توقف می‌کنه.

دستشو که خونی به نظر میاد میاره به سمت من. اونو پس میزنم و خودمو میکشم عقب. با تندی دستگیره در رو می‌گیره و محکم می‌کشه. در ماشین که باز میشه با دوتا دستش حولم میده بیرون. با کتفم میوفتم کنار جاده. ساکم رو از تو ماشین پرت میکنه طرفم و در رو می‌بنده.

جوونی از تو مغازه میاد بالا سرم و دستم رو می‌گیره و بلندم می‌کنه. بدنم حسابی درد می‌کنه. راننده از ماشین پیاده میشه و با صدای بلندی به یه زبون محلی ناآشنا یه چیزهایی به اون میگه. اون جوون بعد حرف زدن با پیرمرد یه نگاهی به صندلی عقب ماشین می‌کنه و میگه چیه داداش مشکلی داری؟ مریضی؟

خون ن … جسد. سرم می‌گردونم طرف ماشین. جوری اینو با لکنت میگم که میزنه زیر خنده. جوون که خط ریش بلندی داره از تو مغازه یه لیوان آب میاره و میده دستم و با خنده آرامش بخشی میگه نترس برادر من. اشتباه دیدی، حاج رحیم قصابِ محله است. هفته‌ای چند بار میره سلاخ خونه برا گوشت. اونی که دیدی عقب ماشین، شقهِ گاوه.

خودمو جمع و جور می‌کنم و کمی شونمو که درد میکنه می‌مالم. برام توضیح میده که پنج کیلومتر تا حسن آباد مونده. پیرمرد انگار فهمیده من چرا قاطی کرده بودم، سوار ماشینش میشه و دوباره در رو برام باز میکنه.

من که دودستی ساکم رو به خودم چسبوندم، تشکری می‌کنم سوار ماشینش میشم. ماشین که راه می‌افته با شرمندگی از پیرمرد عذر خواهی می‌کنم. ساکم رو که زیر پام میزارم یه کارت شناسایی کف ماشین نظرم رو جلب میکنه. خم می‌شم و برش میدارم. با اینکه نور کمه ولی خیلی آشناس برام. به راننده نگاه می‌کنم. چشم می‌دوزه به من و با حالتی چندش آور می‌خنده.

سرم رو بر می‌گردونم عقب ماشین، صورتی خون آلود با خط ریشی بلند از پشت مشما زل زده به من…

نویسنده: فریبرز روشن

مطالب مشابه را ببینید!

داستان عشق + مجموع 17 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی داستان کوتاه طنز + 10 داستان خنده دار با طنز تلخ و آموزنده داستان آموزنده + 5 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا داستان های طنز و خنده دار کوتاه (20 داستان و حکایت بامزه) داستان وحشتناک + 8 داستان ترسناک و جالب برای افراد بزرگسال (18+) داستان خیانت + مجموعه داستان کوتاه و بلند با مضمون خیانت در عشق و ازدواج حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی داستان های کوتاه پائولو کوئیلو با بیش از 25 قصه جالب و زیبا قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال ) داستان قرآنی و حکایت های مذهبی خواندنی و جالب