بریدههایی از کتاب موشها و آدمها؛ شاهکاری از جان اشتاین (رمان خواندنی غمگین)
موشها و آدمها شاهکار ادبیات جهان است. رمانی فوقالعاده که درنهایت به حق خود رسیده و برنده جایزه نوبل ادبیات شد. ما نیز قصد داریم در این بخش بریدههایی از کتاب موشها و آدمها شاهکار جان اشتاین بک را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه با ما باشید.
این رمان درباره چیست؟
موشها و آدمها رمان کوتاهی از جان استاینبک، برنده جایزه نوبل ادبیات چاپ 1937 است. داستان سرگذشت غمانگیز دو کارگر مهاجر، جُرج میلتون و لِنی اسمال است که در رکود بزرگ آن روزگار در کالیفرنیا به دنبال یافتن کار به هر سمت و سویی روانه میشوند و در فکر دست و پا کردن مزرعهای برای خودشان هستند.
جان استاینبک به بهانه معرفی این دو شخصیت تصویری روشن از زندگی کارگران فصلی و پارهوقت در مزارع و کشتزارها در دهه 1930 آمریکا به دست میدهد، تصویری که در عین شفافیت در تودهای از کسالت و غبار فرورفته است.
مبنای این داستان آموختههای زندگی استاینبک درباره زندگی مردان بیخانمان و دربدر در پی کارگری در اصطبل است.
نام این داستان از سروده رابرت برنز برگرفته شدهاست. در این داستان همه به نوعی تنها هستند و آرزویشان را دست مایهای برای فرار از این تنهایی قرار دادهاند.
در کتاب موشها و آدمها، به تعبیری از آرزوهای بر باد رفته آدمها سخن میگوید. این کتاب در کنار شاهکار جان اشتاین بک یعنی کتاب خوشههای خشم، از پر مخاطبترین آثار وی محسوب میشود. بر اساس این کتاب تاکنون چندین اقتباسی سینمایی ساخته شدهاست.
بریدههایی از این شاهکار ادبی و برنده جایزه نوبل
گفت: «خیلی کم پیدا میشه که دو نفر با هم سفر کنن! نمیدونم چرا. شاید برا اینه که تو این دنیای کوفتی همه از هم میترسن!»
کتابخوندن کیف نداره، آدم احتیاج داره یکیو داشته باشه. آدم میخواد یکی پهلوش باشه!
آدم احتیاج داره یکیو داشته باشه. آدم میخواد یکی پهلوش باشه!» با صدایی گریان ادامه داد: «اگه آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه میشه. فرق نمیکنه طرف آدم کی باشه. هرکی میخواد باشه! اما پهلوت باشه!» و گریان ادامه داد: «من بت میگم. یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش میشه!»
«اگه آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه میشه. فرق نمیکنه طرف آدم کی باشه. هرکی میخواد باشه! اما پهلوت باشه!»
کی میتونه از پیش بگه یکی دیگه چیکار میکنه؟ یه وقت دیدی میخواد برگرده، اما نمیتونه!
«پسر خوبیه! لازم نیست آدم باهوش باشه که خوب باشه! بعضیوقتا انگاری درست برعکسه! این بچههای زرنگو نیگا کن. توشون مشکل خوب پیدا میکنی!»
من کتکش میزدم، بدجوریام میزدمش. لنی میتونست جواب بده. اگه میداد یه استخون درستم برام نمیذاشت. اما هیچوقت دست روم بلند نکرد.
«جورج میتونه یه خروار چرت وپرت برات ببافه و به هیچجا برنخوره. اصل کار اینه که حرف میزنه. همین که تنها نیس و حرف میزنه خودش خیلیه! خودش خیلیه!»
خیال کن مجبور بودی اینجا قوقو تنها بشینی و فقط کتابتو بخونی. میتونسی تا هوا تاریک بشه نعلبازی کنی. اما بعد مجبور بودی تنها بشینی و کتاب بخونی. کتابخوندن کیف نداره، آدم احتیاج داره یکیو داشته باشه. آدم میخواد یکی پهلوش باشه!» با صدایی گریان ادامه داد: «اگه آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه میشه. فرق نمیکنه طرف آدم کی باشه. هرکی میخواد باشه! اما پهلوت باشه!» و گریان ادامه داد: «من بت میگم. یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش میشه!»
یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش میشه
مطلب مشابه: خلاصه ای از کتاب مسخ اثر فرانتس کافکا (کتاب داستانی غم انگیز)
«اگر دو نفر بکوشند که در دل هم راه یابند و احساسات هم را درک کنند نسبت به یکدیگر مهربان خواهند شد و به هم کمک خواهند کرد. کوشش در تفاهم هرگز به کینه نمیانجامد، بلکه همیشه به جانب عشق راهبر است.»
«چرا جورج! یه چیزی پیدا میشد شیکممو باش سیر کنم. من که غذای خوشمزه نمیخوام. من بی سس گوجهفرنگیام میتونم سر کنم. تو آفتاب میخوابیدم و هیچکسم نبود اذیتم کنه، اگرم یه موش پیدا میکردم میتونستم نگرش دارم. هیچکس نبود ازم بگیردش!»
قاطعترین انقلاب زمانی صورت میگیرد که مردم بدانند که صاحب روحی هستند.
چنانکه گاهی پیش میآید لحظه ایستاد، موج برداشت، و بسیار طولانیتر از یک لحظه شد. بسیار بسیار بیش از یک لحظه هر صدایی ساکت شد و هر حرکتی بازایستاد.
من خیلی دیدم یکی با یکی دیگه یه ساعت حرف میزنه و براش فرق نمیکنه که طرف به حرفش گوش میده، یا اصلا حرفشو میفهمه یا نه! اصل کار اینه که با هم حرف میزنن، یا نشستن و دهنشونو چفت کردن. باقیش مهم نیس. مهم نیس!
دلشان از خوشحالی غنج میزد.
خیلیا رو دیدم که راهای صحرا رو گز میکنن. از کنار مزرعهها میگذرن. یه کوله رو پشتشونه و یه خروار از همین خیالای صد من یه غاز تو سرشون! صد تا، هزار تا، میان تو همین مزرعه. وقتیام کارشون تموم شد میرن و توی سر یکییکیشون خیال یه مزرعه هست. اما یکیشونم به این خیالاش نمیرسه. درست مث بهشت خدا که همه وعدهشو به خودشون میدن!
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب بادام ( خلاصه کتاب با داستان الهام بخش و امیدوار کننده )
بعضیوقتا یه فکری میآد تو کلهت. اما هیچکسو نداری بش بگی که فلانچیز اینجوریه یا اونجوری نیس! بعضیوقتا یه چیزی میبینی اما نمیدونی اون چیز راسیراسی هست یا نه، خیاله! کسی رو نداری ازش بپرسی که اونم همون چیزو میبینه یا نه! هیچ چیزی نداری که چیزا رو پاش بذاری و از درست و نادرستش سر دربیاری.
وقتی آدم با یکی اخت شد از دستش خلاصی نداره
جورج اندکی ساکت ماند. بعد گفت: «آره، ما دو تا فرق داریم… ما دو تا غیر از همهایم.» «چون که…» «برا اینکه من تو رو دارم…» «منم تو رو. ما همدیگه رو داریم. ما غیر از همهایم. ما دلمون برا هم میسوزه.»
همینکه مزد هفتهشان را گرفتند آن را صرف عیاشی میکنند و عیش آنها دستیافتن به منگی و غرقگی در ابر بیخبری است. و اگر کسی مثل لنی به فردایی امید ببندد و رؤیای گوشهای امن، و آزادی از بکن نکن اربابی را بپردازد، آن را حمل به دیوانگیاش میکنند.
آدم با تو خیالش راحته! هیچی حالیت نیس! آدم هرچی بگه تو نمیبری تحویل همه بدی!
گوشهایش نگفته را میشنید و حرفزدنش آرامش و ظرافتی داشت که نه از فکر بلکه از تفاهمی ورای فکر حکایت میکرد.
کروکس پاک خاک شده بود. شده بود هیچ! نه شخصیتی داشت نه “منی”! هیچ شده بود، طوریکه نه شفقت در کسی برمیانگیخت نه نفرت.
درست مث بهشت خدا که همه وعدهشو به خودشون میدن! همهشون خواب یه وجب زمینو میبینن. من اینجا خیلی کتاب خوندم. هیچکس به بهشتش نمیرسه! هیچوقت. آرزوی یه وجب زمینم همه به گور میبرن! این مزرعه فقط تو کلهشونه! همیشهٔ خدا حرفشو میزنن، اما هیچوقت از سرشون بیرون نمیآد، هیچوقتم جور نمیشه
«فکر میکنم از همون اول میدونسم. فکر میکنم میدونسم که دسمون هیچوقت به اون زمین نمیرسه! اما لنی به قدری دوس داشت قصهشو براش بگم که یواشیواش خودم باورم شده بود. میگفتم یه وقتم دیدی شد!»
«اگر دو نفر بکوشند که در دل هم راه یابند و احساسات هم را درک کنند نسبت به یکدیگر مهربان خواهند شد و به هم کمک خواهند کرد. کوشش در تفاهم هرگز به کینه نمیانجامد، بلکه همیشه به جانب عشق راهبر است.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب پاستیل های بنفش از کاترین اپل گیت (خلاصه کتاب داستانی جذاب)
زن از سر تفریح آنها را برانداز میکرد. گفت: «خیلی مسخرهس. وقتی من یکی از شما مردا رو گیر میآرم، اگه تنها باشین خوب با هم کنار میآییم. اما اگه دو تا شدین منو که میبینین لال میشین. فقط اخم تحویلم میدین!» ناخنش را رها کرد و دستهایش را بر پشتش گذاشت. «همهتون از هم میترسین. دردسر همینه، همهتون میترسین اون یکی لوِتون بده!»
ارباب وقتی اوقاتش تلخ میشه شارت وشورتشو با اون میکنه. اما پسره محلش نمیذاره. خیلی کتاب میخونه. تو اتاقش کتاب داره!»
موجودی است میان حیوان و انسان. زور و رفتارش به خرس میماند و آبخوردنش به اسب. به سگ باوفایی شباهت دارد که همهجا دنبال صاحبش میدود و جز او سروری برای خود نمیشناسد و از او میترسد و چشمبسته از او اطاعت میکند و جز گفتههای او چیزی در ذهنش نمیماند، یا مثل بوزینه از کارهایش تقلید میکند. بهزحمت به خوب و بد کارهایی که میکند آگاه است، ولی پیوسته در وحشت مجازات به سر میبرد.
خیال کن یهو مجبور بشی شب اینجا تو این اتاق تک وتنها باشی. شاید کتاب بخونی، یا فکر کنی، یا از همینجور چیزا! بعضیوقتا یه فکری میآد تو کلهت. اما هیچکسو نداری بش بگی که فلانچیز اینجوریه یا اونجوری نیس! بعضیوقتا یه چیزی میبینی اما نمیدونی اون چیز راسیراسی هست یا نه، خیاله! کسی رو نداری ازش بپرسی که اونم همون چیزو میبینه یا نه! هیچ چیزی نداری که چیزا رو پاش بذاری و از درست و نادرستش سر دربیاری. من اینجا تو این سوراخی خیلی چیزا دیدم. مست نبودم، اما نمیدونم خواب دیدم یا به بیداری بود. اگه یه کسی رو داشتم میتونست بگه خواب بودم و چیزایی که دیدم تو خواب بوده. اونوقت خیالم راحت میشد. اما اینجوری نمیدونم.
دوباره تعریف کن جورج!» «خب، باشه! پنج هکتار زمینه، با یه آسیاب بادی کوچیک، و یه خونهٔ چوبی و یه مرغدونی. یه آشپزخونه و یه باغ میوه با درختای آلبالو و هلو و زردآلو و گردوم داره، با یه ردیف بوتهٔ توتفرنگی و تمشک. یه مزرعهٔ یونجهام هست و تا دلت بخواد آب برا آبیاری مزرعهها! یه خوکدونیام داره!»
آن حرکت کند برگها را به هر طرف میپاشد و خرگوشها شبها از انبوهههای اطراف بیرون میآیند و روی بستر شن مینشینند و آثار پای راکنها و نیز جای پای پهنتر سگهای مزرعهها و دامداریهای
همهشو تعریف کن جورج!» «چرا خودت نمیگی؟ تو که همهشو به این خوبی بلدی.» «نه، تو بگو… تو که میگی قشنگتره!
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب زنان کوچک (جملات خلاصه از کتاب داستانی شیرین )
میتوانست مگسی را به ضرب شلاق چنان بهنرمی بر کفل اسبی بکشد که اسب تماس شلاق را حس نکند.
با لحنی فلاکتبار و ترحمانگیز گفت: «شما بودین، دیدین که همین امشب چی به سر سگ بیچارهم آوردن! میگفتن این دیگه به هیچ دردی نمیخوره. برا خودشم دیگه فایدهای نداره. وقتی از اینجا بیرونم انداختن دلم میخواد یکی پیدا بشه یه تیرم تو مخ خودم خالی کنه! اما این کارم برام نمیکنن!
جورج ادامه داد: «ولی ما، من و تو، وضعمون فرق میکنه. ما فکر فردامون هستیم! ما یکی رو داریم که باش حرف بزنیم، یکی رو داریم که فکرمون باشه، غصهمونو بخوره. ما مجبور نیسیم چون جایی نداریم، بریم کافه و پولمونو بذاریم پای بطری. اونای دیگه اگه بیفتن زندون باید همونجا بپوسن، چون هیچکسو ندارن فکرشون باشه. ولی ما اینجوری نیستیم.» لنی به ریزهخوانی افتاد که: «آره، ما اینجوری نیسیم. چرا؟ چون… چون من تو رو دارم که فکرم باشی و تو منو داری که فکرت باشم. همین!»
آره، همه زمین میخوان، همه! نه خیلی، به یه وجب زمین راضیان. یه وجبی که مال خودشون باشه، روش زندگی کنن و کسی نتونه از اون بندازتشون بیرون! من که هیچوقت این یه وجب زمینو نداشتم. تو این ایالت رو زمین هر کس و ناکسی جون کندم. رو زمین هر کسی بگی تخم کاشتم، اما رنگ محصولشو ندیدم. غلهای که کاشته بودم درو میکردم، اما هیچوقت مزهشو نچشیدم.
«اونایی که مثل ما تو مزرعهها و دامداریا کار میکنن، مادرمردهها خیلی تنهان. تنهاتر از اینا هیچجا پیدا نمیشه! نه کس و کاری دارن، نه یه سوراخی که بگن خونهشونه! میرسن به یه مزرعه، جون میکنن، یه خرده پول که تو جیبشون چرخید میرن شهر و میذارنش پای الواطی، خلاصه میدنش به باد هوا. از خماری هنوز به خودشون نیومده میبینی تو یه مزرعهٔ دیگه دارن جون میکنن. نه امروزی دارن نه فردایی!»
«فقط بش بگو چیکار بکنه! اگه کار فکر نخواد هرچی باشه فوری میکنه. سر خود هیچ کاری نمیتونه بکنه. اما فرمون خوب میبره!»
لنی ذوقکنان فریاد زد: «اونوقت مثل پولدارا زندگی میکنیم. خرگوش نگر میداریم. بگو، باقیشو بگو جورج! بگو تو باغچهمون چی میکاریم؟ از خرگوشا بگو که تو قفسشونن! از بارون زمستون بگو و بخاری. از خامهٔ روی شیر بگو که انقدر کلفته که با چاقوام مشکل میشه بریدش. همهشو تعریف کن جورج!»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب سقوط اثر جاویدان آلبر کامو (داستان فسلفی زیبا)