جملاتی از کتاب مغازه خودکشی از ژان توله با متن هایی درباره مرگ و امید
کتاب مغازه خودکشی یکی از معروفترین کتابهای چند وقت اخیر است که در ایران نیز بسیار مورد توجه قرار گرفت؛ ما امروز در روزانه جملاتی از این کتابِ جذاب را برای شما عزیزان خواهیم نوشت، پس در ادامه متن همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
این کتاب درباره چیست؟

داستان از نظر زمانی در دورهای آخرالزمانی و در آینده جهان سپری میگردد که انسانها بسیاری از منابع طبیعی را نابود کردهاند.
زمانی که دیگر گلی نیست و هوا بسیار آلودهاست. خودکشی عادی و شادی غیرعادی است. مکان وقوع یک دکانِ فروشِ ابزار و ادواتِ خودکشی است که همه جور خِنزِرپِنزِری در آن یافت میشود.
از انواع سَم گرفته تا طنابهای دار، انواعِ سلاحهای کمری مناسب برای انتحار تا ویروسهای کشنده. تجارتی منتهی به مرگ در یک فروشگاه منحصربهفرد در زمان و مکانی نامعلوم!
مردمِ افسرده و مالیخولیایی برای پایان دادن به عذاب زندگیشان به مغازهی خودکشی میآیند و خانوادهی تواچ، صاحبان مغازه، تمام تلاششان را در خدمتگزاری به مشتریان خود صرف میکنند. برای هر طبع یک راه خلاصی وجود دارد؛ از طنابهای دار و گلوله گرفته تا انواع سم و گیاهان کشنده و تیغهای آلوده به کزاز.
امور بر وفق مراد خانوادهی تواچ میگذرد؛ تا این که آلن به دنیا میآید و همه چیز تغییر میکند. آلن برعکس اهالی شهر پر از امید و شور زندگی است.
عاشق خنداندن دیگران است. شوخ و دل زنده است و نظم و قوانین غم زدهی مغازه و مدرسه و شهر را برهم میزند.
میشیما و لوکریس تواچ به جز آلن دو فرزند دیگر هم دارند: ونسان و مرلین که هر دو غمگین و محزوناند. آلن، کوچکترین فرد خانواده، با نابود کردن سیاهبینی و حزین خانوادهاش چیزی به آنها میآموزد که برایشان تازگی دارد: عشق به زندگ
مغازه خودکشی یک فانتزی سیاه تکاندهنده است که بعد از چاپ شدن، توجه فراوانی برانگیخت. رمان عجیب ژان توله (۱۹۵۳)، نویسنده و فیلمنامهنویس فرانسوی، هجوی است تمامعیار درباره مرگ و امید.
جملاتی از این کتاب
لوکریس که پاک ناامید شده بود، گفت «وای از دست این خوشبینی تو. بیابون رو گلستون میبینی. یالا دیگه. پاشو برو مدرسهت. انقدر کار رو سرم ریخته که نمیخوام دائم اینجوری مثل بلبل برام بهبه و چهچهِ شادونه کنی.»
مشتری پرسید «چرا همهشون شکل سیبند؟» «به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.» «چهقدر جالب!» «میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.»
«آدم وقتی لبخند یه بچه رو میبینه، قلبش آروم میگیره.»
اغلب از کسهایی که میآن اینجا میشنوم که دیگه خودشون رو توی آینه یا شیشهٔ مغازهها نگاه نمیکنند. بعد کارشون به جایی میرسه که عکسهاشون رو پاره میکنند. بخند مردم نگاهت میکنند.» «صورتم پُر از جوشه.» «جوشهات عصبیند… وقتی اعصابت آروم باشه، اونها هم میرند.»
«ما همیشه با محصولات طبیعی و حیاتوحش مشکل داشتیم. از قورباغههای طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! میدونید چیه؟ مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حس رو دارند و نیششون نمیزنند.

«برای دولته، ظاهراً به بیکفایتی خودش پی برده. امشب میخوان دستهجمعی خودکشی کنند. توی تلویزیون زنده پخش میشه! اون سمها رو میتونی آماده کنی یا نه؟»
خانم تواچ کاغذی را که پشت خود پنهان کرده بود درآورد و گفت «این چهجور نقاشیایه که از مهدکودک آوردی خونه؟» با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشارهٔ دست دیگر روی کاغذ میکوبید. «جادهای که به یه خونه میرسه، با یه در و پنجرههای باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابرِ گرفتهای توی این آسمونِ آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که رو سر ما خرابکاری میکنند و ویروس آنفلوآنزا پخش میکنند، کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشیِ تو واقعگرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی همسنِ تو بودند چی میکشیدند!»
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب کتابخانه نیمه شب از مت هیگ درباره زندگی یک زن
از آنطرف دیوار، این صدا به گوش میرسید، «دیم دارام دیرام رام.» «مامان!» مادرش از آشپزخانه داد زد «چی شده؟» «آلن آهنگهای شاد میخونه.» «وای نه… بگم چیکارت کنند… کاش به جای این بچهٔ تخس، مار افعی به دنیا میآوردم.» لوکریس به راهرو آمد و در اتاق آلن را باز کرد. «قطعش میکنی یا نه؟ چندبار باید بهت بگم ما نمیخوایم به این سرودهای شادِ مزخرف گوش بدی؟! مگه مارش خاکسپاری رو واسه سگ ساختهند؟ میدونی این آهنگها چهقدر حال برادرت رو بد میکنه؟ سرش درد میگیره.»
گفت «این چهجور نقاشیایه که از مهدکودک آوردی خونه؟» با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشارهٔ دست دیگر روی کاغذ میکوبید. «جادهای که به یه خونه میرسه، با یه در و پنجرههای باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابرِ گرفتهای توی این آسمونِ آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که رو سر ما خرابکاری میکنند و ویروس آنفلوآنزا پخش میکنند، کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشیِ تو واقعگرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی همسنِ تو بودند چی میکشیدند!»
چوبپنبهٔ بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
تو قسمت تیراندازی، مشتریها پول میدند، ولی نه واسه اینکه شلیک کنند بلکه به این خاطر که بهشون شلیک بشه.
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”»
خیلی از مردم آماتورند. میدونید، از هر صد و پنجاه هزار نفری که دست به خودکشی میزنند، صد و سی و هشت هزار نفر شکست میخورند. اغلبشون علیل میشن و میافتند روی ویلچر، از ریختوقیافه میافتند، ولی ما… اینطوری نیستیم. ما خودکشی رو تضمین میکنیم. اگه نمُردید، پولتون رو پس میدیم.
«بهبه چه اسم قشنگی! نائومی. نائومیِ دوستداشتنی. حالا خودت میبینی خیلی زن خوبیه. ماسکش رو با خودت ببر خونه. بهش بخند. اونم بهت میخنده. مواظبش باش، بهش محبت کن. ببرش حموم، لباسهای خوشگل تنش کن، عطر خوب بهش بزن. سعی کن قبولش کنی. باهات دوست میشه، محرمت میشه، بعد از یه مدت دیگه از هم جدا نمیشید. انقدر باهم بخندید. همهٔ اینها با صد یورو ـ ین مفته. بفرمایید، برات میپیچمش. میسپارمش به دستت. خیلی مواظبش باش. ارزش اینهمه مراقبت رو داره.»
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
«همکارهام فکر میکنند من خنگم.» «چون اعتماد به نفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی… نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»

«هر چی غمه بریز دور، نیمهٔ روشن زندگی رو ببین…»
«سخت نیست که شاد باشی، آخ سخت نیست که شاد باشی…»
بعضی مشتریها پول بیشتری پیشنهاد میدادند تا یک شب را با مرلین بگذرانند، ولی لوکریس باعصبانیت جوابشان را میداد «دیگه چی؟! مگه خودتون ناموس ندارین؟!» میشیما هم باخشونت آنها را از مغازه پرت میکرد بیرون. «یالّا، گم شید! مشتریهایی مثل شما نباید پاشون رو اینجا بذارند.» «ولی من میخوام بمیرم.» «غلط کردی اینجا بمیری. برو مغازهٔ توتونفروشی توتون بگیر تا تهدونت دربیاد.» و مرلین تهِ مغازه مردان را میبوسید.
بعضی مشتریها پول بیشتری پیشنهاد میدادند تا یک شب را با مرلین بگذرانند، ولی لوکریس باعصبانیت جوابشان را میداد «دیگه چی؟! مگه خودتون ناموس ندارین؟!» میشیما هم باخشونت آنها را از مغازه پرت میکرد بیرون. «یالّا، گم شید! مشتریهایی مثل شما نباید پاشون رو اینجا بذارند.» «ولی من میخوام بمیرم.» «غلط کردی اینجا بمیری. برو مغازهٔ توتونفروشی توتون بگیر تا تهدونت دربیاد.» و مرلین تهِ مغازه مردان را میبوسید.
روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود، «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه
ماسکش رو با خودت ببر خونه. بهش بخند. اونم بهت میخنده. مواظبش باش، بهش محبت کن. ببرش حموم، لباسهای خوشگل تنش کن، عطر خوب بهش بزن. سعی کن قبولش کنی. باهات دوست میشه، محرمت میشه، بعد از یه مدت دیگه از هم جدا نمیشید. انقدر باهم بخندید. همهٔ اینها با صد یورو ـ ین مفته. بفرمایید، برات میپیچمش. میسپارمش به دستت. خیلی مواظبش باش. ارزش اینهمه مراقبت رو داره.»
ماسکش رو با خودت ببر خونه. بهش بخند. اونم بهت میخنده. مواظبش باش، بهش محبت کن. ببرش حموم، لباسهای خوشگل تنش کن، عطر خوب بهش بزن. سعی کن قبولش کنی. باهات دوست میشه، محرمت میشه، بعد از یه مدت دیگه از هم جدا نمیشید. انقدر باهم بخندید. همهٔ اینها با صد یورو ـ ین مفته. بفرمایید، برات میپیچمش. میسپارمش به دستت. خیلی مواظبش باش. ارزش اینهمه مراقبت رو داره.»
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
میشیما رو به زنش فریاد زد «لوکریس! تو انباری چیزی از سمهامون مونده؟ شابیزکی، ژل مرگباری، چیزی…!» لوکریس کنار میز جلسه ایستاده بود و به حرفهای امیدبخش مشتریها دربارهٔ آیندهٔ زمین گوش میکرد. «واسهٔ چی میخوای؟» میشیما رو به مأمور دولت کرد و آهی کشید «میگه واسهٔ چی میخوام! باور کنید عقلش رو از دست داده.» دوباره صدایش را بالا برد و رو به زنش داد کشید «برای دولته، ظاهراً به بیکفایتی خودش پی برده. امشب میخوان دستهجمعی خودکشی کنند. توی تلویزیون زنده پخش میشه! اون سمها رو میتونی آماده کنی یا نه؟» «باشه. برم ببینم چی داریم. آلن میآی کمکم کنی؟» «بله، مامان.»
مرلین آب دماغش را بالا کشید و گفت «مامان، وقتی بزرگ شدم اجازه میدی برم دیسکو با پسرها برقصم؟» «معلومه که نه! به حرفهای داداشکوچولوت گوش نکن. مزخرف میگه. تو خودت همیشه میگی یه دختر چاق و گندهای، واقعاً فکر میکنی مردها حاضرند با یکی مثل تو برقصند؟ بیخیال، بگیر بخواب و سعی کن کابوس ببینی. اینجوری معقولتره.»
اغلب غروبها پردهٔ پنجرهٔ اتاقمون رو کنار میزنم و میبینم مردم دارند از ساختمونها خودشون رو پایین میندازند.
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛ الآن سرت داغه. هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته. از چهارپایه میافتی و پاهات میشکنه.
«مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه، ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندهها رو یادش میمونه.» ادای آلن را درمیآورد. «“وای، مامان. زندگی چهقدر شگفتانگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند…” من و شوهرم که دیگه بُریدهیم.

همونطور که همیشه میگم، “شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”
او با پاکتی که نشانیِ مغازهٔ خودکشی رویش بود مغازه را ترک کرد. روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود، «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
بریده هایی از کتاب مغازه خودکشی
در تاریکیِ راهپله غرغرکنان پایین رفت. «لعنت به این سیاهی! هیچی نمیبینم. یه قدم اشتباه بردارم گردنم خورد میشه.» آلن از بالای پلهها نظر داد، «بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب باشگاه پنج صبحی ها رابین شارما با جملات پیشرفت و موفقیت
مرلین آب دماغش را بالا کشید و گفت «مامان، وقتی بزرگ شدم اجازه میدی برم دیسکو با پسرها برقصم؟» «معلومه که نه! به حرفهای داداشکوچولوت گوش نکن. مزخرف میگه. تو خودت همیشه میگی یه دختر چاق و گندهای، واقعاً فکر میکنی مردها حاضرند با یکی مثل تو برقصند؟ بیخیال، بگیر بخواب و سعی کن کابوس ببینی. اینجوری معقولتره.»
مادرش موهایش را نوازش کرد و داستان را تمام کرد، «دو نقطهٔ ریز جای نیش روی دستهای کلئوپاترا پیدا بود. هر چند اوکتاویوس از مرگ کلئوپاترا ناراحت شده بود، روح بزرگش را ستایش کرد و او را با مراسمی باشکوه و شاهانه کنار آنتونی به خاک سپرد.» آلن دمدر اتاق نیمهبازِ خواهرش ایستاده بود و گوش میداد. «اگه من اونجا بودم، از پوست اون ماره یه جفت دمپایی درست میکردم که مرلین باهاشون بره کنسرت کرت کوبین!» لوکریس از خشم به خودش پیچید و باترشرویی به بچهٔ کوچکش نگاه کرد. «بدو برو توی اتاقت! کسی نظر تو رو نخواست.»
«ببین این نقاشی مرلین چهقدر غمانگیزه! این یکی رو نگاه کن که ونسان کشیده، میلههایی روبهروی یک دیوار آجری! هنوز هم دوستش دارم. این پسر معنی زندگی رو درک کرده. ممکنه پسرِ بدبختِ بیاشتهایی به نظر بیاد که میگرن داره و خیال میکنه بدون بانداژِ سرش جمجمهش منفجر میشه، ولی اون بیشک هنرمندِ خانوادهست، ون گوگِ ماست.» همچنان به تحسین ونسان به عنوان یک نمونهٔ ارزشمند ادامه میداد، «خودکشی تو خونشه. یک تواچ واقعی، ولی تو، آلن…»
«این چهجور نقاشیایه که از مهدکودک آوردی خونه؟» با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشارهٔ دست دیگر روی کاغذ میکوبید. «جادهای که به یه خونه میرسه، با یه در و پنجرههای باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابرِ گرفتهای توی این آسمونِ آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که رو سر ما خرابکاری میکنند و ویروس آنفلوآنزا پخش میکنند، کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشیِ تو واقعگرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی همسنِ تو بودند چی میکشیدند!»
مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حس رو دارند و نیششون نمیزنند.

زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
«آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛ الآن سرت داغه. هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته. از چهارپایه میافتی و پاهات میشکنه. تو که الآن توی پاهات دردی نداری؟»
همون بیاشتهایی که ذوق و مزاج یه قاتل زنجیرهای رو داشت، حالا همهٔ اون استعدادهاش رو ریخته پای چی؟ پنکیک! راستش رو بخواید صبح تا شب هم در حال خوردنه.»
«آدم وقتی لبخند یه بچه رو میبینه، قلبش آروم میگیره.»
اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند

تو مدرسه ازش پرسیدند کیها خودکشی میکنند. اون هم جواب داده بود آدمهای شاکی.
«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.» «چهقدر جالب!» «میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.»
«مادرم نمیفهمه قبل از اینکه بیام بیرون چهقدر وقت باید صرف لباس پوشیدن و آرایش کنم. من نمیخوام اینهمه وقت رو روبهروی آینه تلف کنم، در صورتی که میتونم به جاش با گوشیم زنگ بزنم.»
«این چهجور نقاشیایه که از مهدکودک آوردی خونه؟» با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشارهٔ دست دیگر روی کاغذ میکوبید. «جادهای که به یه خونه میرسه، با یه در و پنجرههای باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابرِ گرفتهای توی این آسمونِ آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که رو سر ما خرابکاری میکنند و ویروس آنفلوآنزا پخش میکنند، کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشیِ تو واقعگرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی همسنِ تو بودند چی میکشیدند!»
«ببین این نقاشی مرلین چهقدر غمانگیزه! این یکی رو نگاه کن که ونسان کشیده، میلههایی روبهروی یک دیوار آجری! هنوز هم دوستش دارم. این پسر معنی زندگی رو درک کرده. ممکنه پسرِ بدبختِ بیاشتهایی به نظر بیاد که میگرن داره و خیال میکنه بدون بانداژِ سرش جمجمهش منفجر میشه، ولی اون بیشک هنرمندِ خانوادهست، ون گوگِ ماست.»
اه نگاه داری میخندی… خنده بهت میآد. توی آینه نگاه کن ببین خنده چهقدر بهت میآد.
اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
پرندگانی که راه گم کرده بودند، یا خفه میشدند یا از حملهٔ قلبی میمُردند. صبحها، زنان پرهای آنها را از روی زمین برمیداشتند و به کلاهشان میزدند و در خلأ به راهشان ادامه میدادند.
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”»
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب معجزه سپاسگزاری اثر راندا برن با متن های زیبا درباره موفقیت
اغلب از کسهایی که میآن اینجا میشنوم که دیگه خودشون رو توی آینه یا شیشهٔ مغازهها نگاه نمیکنند. بعد کارشون به جایی میرسه که عکسهاشون رو پاره میکنند. بخند مردم نگاهت میکنند.» «صورتم پُر از جوشه.» «جوشهات عصبیند… وقتی اعصابت آروم باشه، اونها هم میرند.» «همکارهام فکر میکنند من خنگم.» «چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری
«اول نوامبره… تولدت مبارک، مرلین.» مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولدِ روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوبپنبهٔ بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»

شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”»
«اسمش ارنسته؟ مثل همینگوی. ظاهراً مادر ارنست همینگوی اسلحهٔ مدلِ اسمیت و وسون رو با یه کیک شکلاتی برای پسرش فرستاده بوده که همینگوی با همون اسلحه خودکشی میکنه. پدرش قبلاً با اسلحه خودش رو کشته بود و نوهٔ دختریش هم توی سی و پنجمین سالمرگِ همینگوی خودکشی میکنه. اسمش مارگو بود. اسم شراب مورد علاقهٔ همینگوی. دختره الکلی شد و همهچیزش رو نابود کرد. جالبه، مگه نه؟»
«این هم مثل خرید گلوله برای تفنگه. ما به هر نفر فقط یه گلوله میفروشیم. مردی که یه گلوله بزنه توی سرش دیگه احتیاجی به گلولهٔ دوم نداره! اگه یه بسته گلوله بخواد، معلومه فکر دیگهای توی سرشه. ما اینجا وظیفهمون تأمین نیاز قاتلها نیست.
«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.» «چهقدر جالب!» «میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.» «عجب! خوبه اقلاً احمق از دنیا نمیرم.»
یاد گرفته بود چهطور در خود غرق شود. یاد گرفته بود چهطور در خود جمع کند، چهطور مراقبه کند. بعدها، در مستندهایی که دربارهٔ بوداییان دید، فهمید که قبلاً در چهارسالگی چهطور بر حالتهای ذهنیاش پیروز میشده است. از کودکی این گمگشتگی را در خود حفظ کرده بود؛ به همین خاطر گاهی ناگهان به جلوش خیره میشد و انگار فرسخها دور را نظاره میکرد. در سرش فاصلهای دور رخنه کرده بود، درست مثل همان وقتها که روی نیمکت حیاط دبستان چشمبهراه مادرش میماند. همان جایی که به سنگ بدل میشد، جایی که بدنش را حس نمیکرد، که میشد قسم بخورد دیگر نفس نمیکشد. وقتی مادر میآمد، دخترش دیگر زنده نبود.
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛ الآن سرت داغه. هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته. از چهارپایه میافتی و پاهات میشکنه.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب درمان شوپنهاور از اروین یالوم با متن های بریده شده فلسفی از کتاب
«همکارهام فکر میکنند من خنگم.» «چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی… نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»

اینجا در عمق زمین، افکار نافذ خودکشی از ذهن او رخت بربست. خاک جلو دستش به شکل مبهمی برق میزد. میشیما برابر آلن خود را همچون یک بلوک سیمانی میدید. یکی از پیراهنهای آلن روی صندلی افتاده بود. آن را برداشت و سرش را در آن فروبرد و اندوهش را با اشک فراوان خالی کرد. آیا همسرش صدای هقهق او را شنید؟ لوکریس که کنار صندوق مغازه ایستاده بود، آمد به سراغ دریچهٔ کف زمین و آن را گشود. «میشیما، حالت خوبه؟ میشیما!»
هر دو زن به عکسهای روی دیوار که دانهدانه از سقف آویزان شده بودند، نگاه کردند. مشتری پرسید «چرا همهشون شکل سیبند؟» «به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.» «چهقدر جالب!» «میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.» «عجب! خوبه اقلاً احمق از دنیا نمیرم.»
«اسمش ارنسته؟ مثل همینگوی. ظاهراً مادر ارنست همینگوی اسلحهٔ مدلِ اسمیت و وسون رو با یه کیک شکلاتی برای پسرش فرستاده بوده که همینگوی با همون اسلحه خودکشی میکنه. پدرش قبلاً با اسلحه خودش رو کشته بود و نوهٔ دختریش هم توی سی و پنجمین سالمرگِ همینگوی خودکشی میکنه. اسمش مارگو بود. اسم شراب مورد علاقهٔ همینگوی. دختره الکلی شد و همهچیزش رو نابود کرد. جالبه، مگه نه؟»
«این هم مثل خرید گلوله برای تفنگه. ما به هر نفر فقط یه گلوله میفروشیم. مردی که یه گلوله بزنه توی سرش دیگه احتیاجی به گلولهٔ دوم نداره! اگه یه بسته گلوله بخواد، معلومه فکر دیگهای توی سرشه. ما اینجا وظیفهمون تأمین نیاز قاتلها نیست.
«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.» «چهقدر جالب!» «میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.» «عجب! خوبه اقلاً احمق از دنیا نمیرم.»
یاد گرفته بود چهطور در خود غرق شود. یاد گرفته بود چهطور در خود جمع کند، چهطور مراقبه کند. بعدها، در مستندهایی که دربارهٔ بوداییان دید، فهمید که قبلاً در چهارسالگی چهطور بر حالتهای ذهنیاش پیروز میشده است. از کودکی این گمگشتگی را در خود حفظ کرده بود؛ به همین خاطر گاهی ناگهان به جلوش خیره میشد و انگار فرسخها دور را نظاره میکرد. در سرش فاصلهای دور رخنه کرده بود، درست مثل همان وقتها که روی نیمکت حیاط دبستان چشمبهراه مادرش میماند. همان جایی که به سنگ بدل میشد، جایی که بدنش را حس نمیکرد، که میشد قسم بخورد دیگر نفس نمیکشد. وقتی مادر میآمد، دخترش دیگر زنده نبود.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چهار اثر فلورانس اسکاول شین با متن های زیبا
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
«همکارهام فکر میکنند من خنگم.» «چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی… نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
اینجا در عمق زمین، افکار نافذ خودکشی از ذهن او رخت بربست. خاک جلو دستش به شکل مبهمی برق میزد. میشیما برابر آلن خود را همچون یک بلوک سیمانی میدید. یکی از پیراهنهای آلن روی صندلی افتاده بود. آن را برداشت و سرش را در آن فروبرد و اندوهش را با اشک فراوان خالی کرد. آیا همسرش صدای هقهق او را شنید؟ لوکریس که کنار صندوق مغازه ایستاده بود، آمد به سراغ دریچهٔ کف زمین و آن را گشود. «میشیما، حالت خوبه؟ میشیما!»

هر دو زن به عکسهای روی دیوار که دانهدانه از سقف آویزان شده بودند، نگاه کردند. مشتری پرسید «چرا همهشون شکل سیبند؟» «به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.» «چهقدر جالب!» «میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.» «عجب! خوبه اقلاً احمق از دنیا نمیرم.»
عکس یه بمبه، خوبه… اُه، نگاه، یه لبخند روش کشیده!
ما تواچها از روانپزشکجماعت بیزاریم؟
«وای از دست این خوشبینی تو. بیابون رو گلستون میبینی.
«بخند به روی دنیا، دنیا به روت بخنده…!»
«جریمهش کردند. تو مدرسه ازش پرسیدند کیها خودکشی میکنند. اون هم جواب داده بود آدمهای شاکی.»
همیشه نیمهٔ پُر لیوان رو میبینه. دیدش مثبته.» لوکریس آهی کشید و دستش را که از خشم میلرزید بلند کرد. «مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه، ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندهها رو یادش میمونه.» ادای آلن را درمیآورد. «“وای، مامان. زندگی چهقدر شگفتانگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند…” من و شوهرم که دیگه بُریدهیم.
فلسفهٔ زندگیاش پشت برجهای بلند شهر در حال گم شدن بود.

اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه
هر چیزِ او امیدی را نوید میداد که برای این دورهوزمانه بسیار نابهنگام بود. پسرک که روزها رؤیای آدمها بود، اکنون صافوساده مثل جویباری جاری به خواب رفته و خشنودیاش را به اطراف پخش میکرد. او به افق زیبایی میمانست که تو را به سرزمینهای ناشناخته میبرد. پاهایش زیر پتو، انگار آمادهٔ دویدن در یک مسابقهٔ پُرماجرا بود. بوی اتاقش… در جهان کم عطری هست که شبیه بوی خوش کودکی باشد. در خواب نقشههای معجزهآسایش را میکشید. آه، ذهن یک کودک همان جایی است که داستانهای پریان شکل میگیرد.

و مثل یک پناهگاه امن وسط دشت دلزدگی بود.
«همکارهام فکر میکنند من خنگم.» «چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی… نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
«بخند. اینی که الآن حس میکنی طبیعیه. اغلب از کسهایی که میآن اینجا میشنوم که دیگه خودشون رو توی آینه یا شیشهٔ مغازهها نگاه نمیکنند. بعد کارشون به جایی میرسه که عکسهاشون رو پاره میکنند. بخند مردم نگاهت میکنند.» «صورتم پُر از جوشه.» «جوشهات عصبیند… وقتی اعصابت آروم باشه، اونها هم میرند.»
«دندونهام زشتند.» «نه زشت نیستند. درسته یه مقدار کجومعوجند، ولی شبیه دخترکوچولوهایی شدهای که میخوان دندونهاشون رو ارتودنسی کنند. خوشگلند. بخند حالا.» «تو خیلی مهربونی.»
آلن کشوِ صندوق را کشید و یک متر خیاطی بیرون آورد. نوک متر را روی چشم مشتری گذاشت و آن را تا دماغش پایین کشید. «خیلهخب هفت سانتیمتر. چهقدر باید باشه؟ پنج سانتیمتر؟ خب، بریم سراغ فضای بین چشمهات. بذار اندازهش بگیرم. فاصلهشون باید چهقدر باشه؟ یک سانت، آره همینه. گونههات… آخه مگه چهقدر بزرگند؟ تکون نخور، بذار این رو بذارم زیر لالهٔ گوشِت. آهان، چهار سانتیمتر.» «تازه هر کدومشون.» «آره هر کدومش. ولی بخوای حساب کنی، میبینی اینها در مقایسه با کل کائنات چهقدر کوچیکند. این عددها اونقدری نیستند که آدم رو از پا بندازند. چیزی که من میدونم اینه که وقتی دیدم اومدی توی مغازه تو رو یه جونور شاخدار عجیبوغریب ندیدم که چشمهاش روی شاخکهاش گیلیگیلی بره! اه نگاه داری میخندی… خنده بهت میآد. توی آینه نگاه کن ببین خنده چهقدر بهت میآد.»
«نمیتونم.» «آخه چرا؟» «خیلی گندهم.» «یعنی چی گندهای؟ داری چی میگی؟ تو هم مثل همهای: گوشهات اندازهٔ گوشهای بقیهست، چشمهات، دماغت… فرقی نداری.» «آخه تو چی میدونی بچهجون؟ دماغم کج و گندهست. چشمهام بههم نزدیکند. گونههام گندهن. پُرِلکوپیس هم هستند.» «وای کوتاه بیا، چه مزخرفاتی! ببین اینجوری نیستی.»
«آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
آلن همینطور که آهسته و آرام بالا میرفت، به آنها مینگریست. خوشی دستهجمعی آنها، امید ناگهانیشان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهرههایشان، همه به خاطر شور زندگی او بود. دو متر مانده به او خواهرش میخندید. خانم تواچ نزدیک شدن پسرش را تماشا میکرد؛ طوری که انگار مادرش در حیاط دبستان پیش او آمده است تا او را به تاببازی ببرد. مأموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد.
متن هایی درباره مرگ و زندگی از مغازه خودکشی
آلن از زمان تولدش تا الآن پدرش را اینقدر خوشحال ندیده بود. برادرش هم از وقتی دستمال سرش را درآورده بود، از صورتش نور میبارید.
آلن از زمان تولدش تا الآن پدرش را اینقدر خوشحال ندیده بود. برادرش هم از وقتی دستمال سرش را درآورده بود، از صورتش نور میبارید.
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
افسوس! همهچیز تباه شده بود ــ اعمال، امیال، آرزوها ــ
«همیشه واسهٔ هر چیزی یه راهحل وجود داره. هیچوقت نباید ناامید بشیم. ایدهٔ خوبتون رو یادداشت میکنم.»
«همیشه واسهٔ هر چیزی یه راهحل وجود داره. هیچوقت نباید ناامید بشیم. ایدهٔ خوبتون رو یادداشت میکنم.»

زندگی، از سوی او، انگار با یک ویولن در حال نواخته شدن بود.
فلسفهٔ زندگیاش پشت برجهای بلند شهر در حال گم شدن بود. آینده، پادرهوا و بسیار خراب مینمود و رؤیای انسانها نابود شده بود.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب اثر مرکب دارن هاردی؛ جملات برای موفقیت و رشد شخصیتی
من و مادرت تصمیم گرفتیم این وظیفه رو بهت بدیم که توی قسمت ترهبار باشی و مشتریهایی رو که داوطلبانه این نوع خودکشی رو انتخاب میکنند، با یه ماچ به درک بفرستی… بوسهٔ مرگ!»
«این آمپول پیشنهاد شرکت مرگآورانه. اون رو توی رگت تزریق میکنی. هیچ بلایی سرت نمیآد. مریض هم نمیشی، ولی باعث میشه بزاقت سمی ترشح کنه که هر کسی رو که میبوسی بکشه. هر بوسهٔ تو به مرگ منجر میشه…»
ما خودکشی رو تضمین میکنیم. اگه نمُردید، پولتون رو پس میدیم.
یه مقدار طنابِ دار برامون بیار. قبلاً وقتی از تلویزیون سریال نگاه میکردم، خودم طناب دار میبافتم.
«مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه، ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندهها رو یادش میمونه.» ادای آلن را درمیآورد. «“وای، مامان. زندگی چهقدر شگفتانگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند…” من و شوهرم که دیگه بُریدهیم.
باور کنید همونطور که اون دوتا رو بزرگ کردیم، این هم بار آوردیم. این هم باید افسرده میشد، ولی همیشه نیمهٔ پُر لیوان رو میبینه. دیدش مثبته
و یه چیز دیگه؛ این جیکجیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی میآد اینجا نباید بهش بگی ــ ادای آلن را درمیآورد ــ “صبحبهخیر.” تو باید با لحنِ یه بابامُرده بهشون بگی “چه روزِ گندی، مادام.” یا مثلاً بگی“ امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو.”
«این چهجور نقاشیایه که از مهدکودک آوردی خونه؟» با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشارهٔ دست دیگر روی کاغذ میکوبید. «جادهای که به یه خونه میرسه، با یه در و پنجرههای باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابرِ گرفتهای توی این آسمونِ آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که رو سر ما خرابکاری میکنند و ویروس آنفلوآنزا پخش میکنند، کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشیِ تو واقعگرایانه نیست.
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.

«به علت عزاداری باز است.»
«اگه حتا اسم مارش رو نینو فرر میذاشت، باز هم یه چیزی. میشد درکش کرد.»
«یهبار دیگه هم یکی مار کبرای زهردار خرید، ولی مار نیشش نزد. آخرش هم اسمش رو چارلز ترنت گذاشت.
یه مشتری زن که از این عنکبوتهای قاتل خریده بود، بعد از مدتی به مغازه برگشت. خیلی تعجب کرده بودم. ازم پرسید سوزن هم میفروشیم یا نه. فکر کردم میخواد با سوزن چشم خودش رو دربیاره، ولی اینطور نبود. سوزن رو واسه بافتن چکمههای کوچولو برای عنکبوتش میخواست! تازه اسم هم واسهش گذاشته بود: دنسی.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب وقتی نیچه گریست از اروین یالوم؛ جملات و متن های بریده شده از کتاب
صاحب مغازهٔ خودکشی از او پرسید «خب، زبونت داره خشک میشه؟ سوزش سمِّ آرسنیک رو توی گلوت حس میکنی؟» دختر جواب داد «نه، هیچی… جز شیرینی.» «پس امروز روز شانست نیست. برو یه وقت دیگه بیا.» آلن گفت «یا اینکه نظرت عوض بشه.» مادرش هم احساساتی شد و ناخودآگاه گفت «همینطوره، یا اینکه نظرت عوض بشه.» توی مغازه بهشوخی تنهای به آلن زد و گفت «همهش تقصیر توئه، ببین باعث میشی چه حرفهایی بزنم!»
«میخوای بمیری؟ من رو ببوس.»
اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
«میترسم شجاعت این کار رو نداشته باشم. شما سرویس خدماتی ندارید؟» میشیما ناراحت شد و گفت «اُه! نخیر، ما قاتل نیستیم. باید بدونید که این جرمه. ما اینجا فقط تأمینکنندهٔ نیاز مردمیم، ولی بعدش دیگه خودشون باید به کارشون برسند. وظیفهٔ خودشونه. وظیفهٔ ما خدمترسانی و فروش محصولات باکیفیته.»
جانوری بدقواره که قبلاً یک زن بود نالید، «اگه بدونی چهقدر طول کشید تا پیر بشم!» به نظر میرسید این جاندارِ علیل که اندازهٔ یک بچه شده بود، به سوی گهوارهٔ تازهای میرود. اشکهایش میتوانست رودخانهای را لبریز کند.
اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.
اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»

رادیوِ مغازه خودکار روشن شد و مهمترین اخبار روحخراش را پخش کرد.
«آره. فکرش رو بکنید. یه عده رو استخدام میکنیم تا لباس جادوگری بپوشند و به رهگذرهای توی پیادهرو آبنبات سمّی تعارف کنند، “مادموازل بفرمایید. این آبنباتچوبی با طعم سیب مملو از سمّه.” جالب نیست؟»
«سروصدای سوت و چرخ قطار با جیغ آدمها ادغام میشه و اونها رو به سمت قلعهٔ گوتیک میبره که پُر از تلههای شگفتانگیز و مرگآوره: برقگرفتگی، غرق شدن، دروازههای نوکتیز قلعه که پشت مردم فرود میآن. بعد از خودکشی، به دوستان یا اقوامی که فرد دلسرد رو همراهی میکنند، جعبهٔ خاکستر اونها رو میدیم. آخه آدمهایی رو که اینجا خودکشی میکنند، میندازیم تو کورهٔ آدمسوزی.»
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب فراسوی نیک و بد نیچه؛ متن های سنگین از این کتاب فلسفی
«جعبهٔ موسیقی آهنگهای غمگین پخش میکنه. گاو وحشیِ شهربازی مردم رو جذب میکنه. یه پرتگاه نردهای خیلی بلند هم میسازیم که عشاق میتونند دستتودست هم خودشون رو بندازند پایین. دقیقاً انگار از یه صخره خودشون رو پرت میکنند.»
«فکرش رو بکنید. مرگبارترین شهربازی دنیا میشه. توی پیادهروهاش سیبزمینی سرخکرده با قارچ سمّی میفروشیم. بوش اشک مشتریها رو درمیآره.»

خانم مجری توی اخبار ساعت یک مدل موهاش رو عوض کرده بود. خیلی بهش میاومد.» مادرش چشمانش را به سمت آسمان برد و مداخله کرد، «فقط همین رو یادت مونده؟ واقعاً جای تأسفه. یعنی دربارهٔ جنگ و فجایع زیستمحیطی و قحطی صحبتی نکرد؟»
«اُه، مهم نیست. الآن وقت بحث کردن ندارم.»
این همان زمانی بود که، جایی، کسی با هجوم کابوسهایش در خواب غلت میزد.
دوست داشت مست کند، ولی الکل گران بود
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید!
“خوب نگاه کن؛ چون میخوام این کار رو فقط واسهٔ تو انجام بدم.”
«اگه بدونی چهقدر طول کشید تا پیر بشم!»
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب آیین زندگی اثر دیل کارنگی؛ متن های تاثیرگذار زیبا درباره زندگی
اقلاً احمق از دنیا نمیرم
«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.»
درِ اتاق باز شد و لوکریس گفت «میشیما، بیا شام بخور.» «گرسنه نیستم.» زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد. «میخوام بخوابم.» مسئله این است که فردا دوباره باید به زندگی ادامه بدهد.
این پسر معنی زندگی رو درک کرده
خواهش میکنم لطفاً این لبخندِ مسخره رو هم از رو صورتت بردار. میخوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟
«آلن! آخه چندبار باید بهت بگم؟ وقتی مشتریهامون از مغازه خرید میکنن، بهشون نمیگیم بهزودی میبینمت. ما باهاشون وداع میکنیم. چون دیگه هیچوقت برنمیگردن. آخه کِی این رو توی کلهت فرومیکنی؟»
«آدم وقتی لبخند یه بچه رو میبینه، قلبش آروم میگیره.»
«این مشتری ادعا میکنه آلن خندیده.» «لوکریس، داری دربارهٔ چی حرف میزنی؟»
خانم تواچ باتعجب فریاد زد، «پس چرا انقدر فعال و خوشگل کشیدیش؟ در صورتی که خودت میدونی اون همیشه میگه تنبل و زشته!» «به نظرم خیلی هم خوشگله!» مرلین گوشهایش را گرفت، از چهارپایه پایین پرید و جیغزنان از پشت مغازه به سمت پلههای ساختمان دوید. مادر مرلین فریاد زد، «بفرما، حالا هم خواهرش رو به گریه انداخت.»

خانم تواچ کاغذی را که پشت خود پنهان کرده بود درآورد و گفت «این چهجور نقاشیایه که از مهدکودک آوردی خونه؟» با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشارهٔ دست دیگر روی کاغذ میکوبید. «جادهای که به یه خونه میرسه، با یه در و پنجرههای باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابرِ گرفتهای توی این آسمونِ آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که رو سر ما خرابکاری میکنند و ویروس آنفلوآنزا پخش میکنند، کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشیِ تو واقعگرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی همسنِ تو بودند چی میکشیدند!»
در جهان کم عطری هست که شبیه بوی خوش کودکی باشد.
چیزی جز چرندیات حالخرابکن نگفت.
پدرش از او پرسید «آماده شدهای بری کلاسِ بعدازظهرت؟ ناهارت رو خوردی؟ یادت که نرفت اخبار تلویزیون رو نگاه کنی؟» «نه بابایی. خانم مجری توی اخبار ساعت یک مدل موهاش رو عوض کرده بود. خیلی بهش میاومد.» مادرش چشمانش را به سمت آسمان برد و مداخله کرد، «فقط همین رو یادت مونده؟ واقعاً جای تأسفه. یعنی دربارهٔ جنگ و فجایع زیستمحیطی و قحطی صحبتی نکرد؟» «خب چرا، دوباره اون تصاویر سد آلمانی رو نشون داد که به خاطر سیلاب شکسته شده بود. بدون اون سد حالا ساحلشون اندازهٔ پراگه. بعدش هم آلمانیهای لاغر رو نشون میداد که داشتن دادوهوار میکردند و لختوعور روی تپههای ساحل غلت میخوردند. اگه خوب دقت میکردی، میتونستی روی پوستشون دونههای شن رو که با عرق اونها قاتی شده بود ببینی که شبیه ستارههای کوچولوی درخشان شده بودند. شرایط سختی داشتند، ولی فکر چاره بودند. میخواستند شن رو بردارند.» لوکریس که پاک ناامید شده بود، گفت «وای از دست این خوشبینی تو. بیابون رو گلستون میبینی. یالا دیگه. پاشو برو مدرسهت. انقدر کار رو سرم ریخته که نمیخوام دائم اینجوری مثل بلبل برام بهبه و چهچهِ شادونه کنی.»
«چرا میخوای بمیری؟» دختر، که تقریباً همسن او بود، جواب داد «چون دنیا ارزش زندگی کردن نداره.»
«جریمهش کردند. تو مدرسه ازش پرسیدند کیها خودکشی میکنند. اون هم جواب داده بود آدمهای شاکی.»
«از مرگِ یکی خیلی بههم ریختم. همهش به اون فکر میکنم. به خاطر همین اومدهم اینجا. هر کاری میکنم نمیتونم فراموشش کنم.» «میفهمم. خب پس بهت استریکنین رو پیشنهاد میکنم. از گیاه جُوزُالُقِی گرفته شده. بهمحض اینکه بخوریش حافظهت رو از دست میدی. اینجوری دیگه نه دردی حس میکنی، نه حسرتی میخوری. بعدش بیحال میشی و بدون اینکه بفهمی، خواببهخواب میشی. این یکی واقعاً واسهٔ تو ساخته شده.»
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”»
لبهٔ قفسهٔ تیغهایی را پاک میکرد که برای رگ زدن چیده شده بود. برخی از آنها زنگ زده بود. روی برچسب کنار آنها نوشته شده بود، «حتا اگر رگتان را عمیق نبرید، کزاز خواهید گرفت.»
او با پاکتی که نشانیِ مغازهٔ خودکشی رویش بود مغازه را ترک کرد. روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود، «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
وقتی به اتاقخوابش برگشت، زنش به بالشت تکیه داده بود و مجله میخواند. زن پرسید «کی بود؟» «نمیدونم. یه بیچارهای که تفنگش گلوله نداشت. چیزی رو که دنبالش بود از توی جعبهٔ مهمات پیدا کردم و بهش دادم. دیگه میتونه مغزش رو بترکونه. داری چی میخونی؟» «آمار پارساله: هر چهل دقیقه یک خودکشی، صد و پنجاه هزار اقدام به خودکشی که فقط دوازده هزارتاش به مرگ منجر میشه. باورنکردنیه.» «آره همینطوره. چهقدر آدم هست که میخوان راحت بشن و موفق نمیشن… خوشبختانه ما واسهٔ این کار اینجاییم. چراغ رو خاموش کن عزیزم.»
آلن دمدر اتاق نیمهبازِ خواهرش ایستاده بود و گوش میداد. «اگه من اونجا بودم، از پوست اون ماره یه جفت دمپایی درست میکردم که مرلین باهاشون بره کنسرت کرت کوبین!» لوکریس از خشم به خودش پیچید و باترشرویی به بچهٔ کوچکش نگاه کرد. «بدو برو توی اتاقت! کسی نظر تو رو نخواست.» بعد بلند شد و به دخترش قول داد فرداشب داستان خودکشی سافو را برایش تعریف کند که چهطور به خاطر چشمان زیبای یک چوپان خودش را از صخره پایین انداخت.
«چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی… نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
مأموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد.

خیلی خشک و بیرمق گردگیر را در دستانش گرفته بود و لبهٔ قفسهٔ تیغهایی را پاک میکرد که برای رگ زدن چیده شده بود. برخی از آنها زنگ زده بود. روی برچسب کنار آنها نوشته شده بود، «حتا اگر رگتان را عمیق نبرید، کزاز خواهید گرفت.»
بر اعلان کوچکی روی شیشهٔ پنجرهٔ درِ جلویی مغازه، این نوشته به چشم میخورد: «به علت عزاداری باز است.»
«یعنی چی گندهای؟ داری چی میگی؟ تو هم مثل همهای: گوشهات اندازهٔ گوشهای بقیهست، چشمهات، دماغت… فرقی نداری.»
اول یاد بگیر به خودت عشق بورزی.
از برادر کوچکش به چراغِ میز کارش چسبیده بود که رویش این کلمات نوشته شده بود «تو هنرمند شهر مایی.» لوکریس، مرلین، میشیما، ونسان؛ همه دلتنگ آلن بودند. زندگی بدون او معنایی نداشت.
«آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
نام میشیما یادآور یوکیو میشیماست؛ نویسنده و شاعر سرشناس ژاپنی که سهبار نامزد جایزهٔ نوبل ادبیات شده بود. او در ۱۹۷۰ به روش سنتی هاراکیری خودکشی کرد. نام ونسان پژواک نام ون گوگ است؛ نقاش مشهور هلندی که در ۱۸۹۰ به قلب خودش شلیک کرد. نام مرلین یادآور نام مرلین مونرو، بازیگر معروف امریکایی است که در سال ۱۹۶۲ در ۳۶ سالگی بر اثر مصرف بیشازحد داروهای خوابآور و آرامبخش به خواب ابدی رفت. نام آلن تداعیکنندهٔ نام آلن تورینگ، دانشمند و ریاضیدان نابغهٔ انگلیسی است. تورینگ در اواخر عمر به دلایلی افسرده شد. در هفتم ژوئن ۱۹۵۴ برای آخرینبار به اتاقخوابش رفت. صبح روز بعد، خدمتکارش جسد بیجان او را روی تختخواب یافت. کنار تخت، سیبی گاززده افتاده بود. آزمایشهای سمشناسی نشان میداد که سیب به سیانور آغشته بوده است.
«میخوام بخوابم.» مسئله این است که فردا دوباره باید به زندگی ادامه بدهد.
مطلب مشابه: جملات کتاب غرور و تعصب اثر جین آستین؛ متن و جملات خواندنی از این رمان
در تاریکیِ راهپله غرغرکنان پایین رفت. «لعنت به این سیاهی! هیچی نمیبینم. یه قدم اشتباه بردارم گردنم خورد میشه.» آلن از بالای پلهها نظر داد، «بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»

«همکارهام فکر میکنند من خنگم.» «چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی… نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
«همیشه واسهٔ هر چیزی یه راهحل وجود داره. هیچوقت نباید ناامید بشیم.
خانم تواچ نزدیک شدن پسرش را تماشا میکرد؛ طوری که انگار مادرش در حیاط دبستان پیش او آمده است تا او را به تاببازی ببرد. مأموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد.
«هر چی غمه بریز دور، نیمهٔ روشن زندگی رو ببین…»
«سخت نیست که شاد باشی، آخ سخت نیست که شاد باشی…»
روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود، «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
همهچیز تباه شده بود ــ اعمال، امیال، آرزوها ــ
پرندگانی که راه گم کرده بودند، یا خفه میشدند یا از حملهٔ قلبی میمُردند. صبحها، زنان پرهای آنها را از روی زمین برمیداشتند و به کلاهشان میزدند و در خلأ به راهشان ادامه میدادند.

اگه روزی ازدواج کنه مطمئنم با یه دلقک عروسی میکنه. حتماً بعدش هم باید آرتیستهای سیرک رو توی مغازه نگه داریم که با بطریهای سم شعبدهبازی میکنند یا با طنابهای دار قر میآن!
دیگه از شرکت مرگآوران خرید نمیکنیم. حالا همهچی رو از شرکت خندهآوران میخریم. از وقتی مغازه رو عوض کردهیم، فروشمون سه برابر شده.»
مشتری مبهوت به جماعت سرخوش و شاد نگاه کرد که با صدای بلند موسیقی میرقصیدند و غریو شادی سر میدادند. «اینها اصلاً اخبار تلویزیون رو نگاه میکنند؟ واسهٔ آیندهٔ جهان غصه نمیخورند؟»
یاد گرفته بود چهطور در خود غرق شود. یاد گرفته بود چهطور در خود جمع کند، چهطور مراقبه کند.
مسئله این است که فردا دوباره باید به زندگی ادامه بدهد.
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
«این آمپول پیشنهاد شرکت مرگآورانه. اون رو توی رگت تزریق میکنی. هیچ بلایی سرت نمیآد. مریض هم نمیشی، ولی باعث میشه بزاقت سمی ترشح کنه که هر کسی رو که میبوسی بکشه. هر بوسهٔ تو به مرگ منجر میشه…»
«فکرش رو بکنید. مرگبارترین شهربازی دنیا میشه. توی پیادهروهاش سیبزمینی سرخکرده با قارچ سمّی میفروشیم. بوش اشک مشتریها رو درمیآره.» لوکریس و مرلین از این فکر در پوست خود نمیگنجیدند و به بوی خوش سیبزمینی سرخکرده فکر کردند. میشیما فریاد کشید «با قارچ سمّی.» «جعبهٔ موسیقی آهنگهای غمگین پخش میکنه. گاو وحشیِ شهربازی مردم رو جذب میکنه. یه پرتگاه نردهای خیلی بلند هم میسازیم که عشاق میتونند دستتودست هم خودشون رو بندازند پایین. دقیقاً انگار از یه صخره خودشون رو پرت میکنند.»

زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”»
«غذا چی هست؟» «رونِ برهای که خودش رو از صخره پرت کرده پایین، به همین خاطر استخونش شکسته. قصاب لطف داشت و این رو واسهٔ من کنار گذاشت. چهطور شده همچین سؤالی میپرسی؟
شبها، بهخصوص وقتی هوا توفانیه و باد شدید میآد، آدمای سبکوزنی که خودشون رو از پنجره پرت میکنند، فرداصبح میبینند به شکل مسخرهای با پیژامهٔ خواب دیشبشون روی شاخهای از درخت گیر کردند یا از تیر چراغبرق آویزونند.
ناهارت رو خوردی؟ یادت که نرفت اخبار تلویزیون رو نگاه کنی؟» «نه بابایی. خانم مجری توی اخبار ساعت یک مدل موهاش رو عوض کرده بود. خیلی بهش میاومد.» مادرش چشمانش را به سمت آسمان برد و مداخله کرد، «فقط همین رو یادت مونده؟
«برای دولته، ظاهراً به بیکفایتی خودش پی برده. امشب میخوان دستهجمعی خودکشی کنند.
ذهن یک کودک همان جایی است که داستانهای پریان شکل میگیرد.
بیخیال، بگیر بخواب و سعی کن کابوس ببینی. اینجوری معقولتره.»
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”»
«بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
«میخوام بخوابم.» مسئله این است که فردا دوباره باید به زندگی ادامه بدهد.
در خانوادهٔ تواچ، نامها پژواک نام افراد سرشناسی در تاریخاند. نام میشیما یادآور یوکیو میشیماست؛ نویسنده و شاعر سرشناس ژاپنی که سهبار نامزد جایزهٔ نوبل ادبیات شده بود. او در ۱۹۷۰ به روش سنتی هاراکیری خودکشی کرد. نام ونسان پژواک نام ون گوگ است؛ نقاش مشهور هلندی که در ۱۸۹۰ به قلب خودش شلیک کرد. نام مرلین یادآور نام مرلین مونرو، بازیگر معروف امریکایی است که در سال ۱۹۶۲ در ۳۶ سالگی بر اثر مصرف بیشازحد داروهای خوابآور و آرامبخش به خواب ابدی رفت. نام آلن تداعیکنندهٔ نام آلن تورینگ، دانشمند و ریاضیدان نابغهٔ انگلیسی است. تورینگ در اواخر عمر به دلایلی افسرده شد. در هفتم ژوئن ۱۹۵۴ برای آخرینبار به اتاقخوابش رفت. صبح روز بعد، خدمتکارش جسد بیجان او را روی تختخواب یافت. کنار تخت، سیبی گاززده افتاده بود. آزمایشهای سمشناسی نشان میداد که سیب به سیانور آغشته بوده است.
کیک تولدِ روی سینی به شکل تابوت بود.

وزیر محیطزیست گفت “یادم میآد وقتی یازده سالم بود، حق نداشتم از توی حصار گل بچینم. بهم گفته بودند اونها رعدوبرق دارند و اگه دست بهشون بزنم، جرقهشون خشکم میکنه! میدونید، بحث اون موقعهاست که گلی وجود داشت! الآن که وزیر شدهم، دیگه خطری تهدیدم نمیکنه! دیگه اصلاً گلی توی طبیعت نیست!
پخش مستقیم برنامه اونقدر افتضاح شد که تهیهکننده مجبور شد قطعش کنه؛ چون فیلمبردارهای استودیو از خنده رودهبر شده بودند. دوربینهای سهبُعدی تو دستشون زیگزاگی میرفت و بالاوپایین میپریدند. دیگه نمیشد چیزی ببینی.»
«همیشه واسهٔ هر چیزی یه راهحل وجود داره. هیچوقت نباید ناامید بشیم.
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه.
تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
«صورتم پُر از جوشه.» «جوشهات عصبیند… وقتی اعصابت آروم باشه، اونها هم میرند.»
«این آمپول پیشنهاد شرکت مرگآورانه. اون رو توی رگت تزریق میکنی. هیچ بلایی سرت نمیآد. مریض هم نمیشی، ولی باعث میشه بزاقت سمی ترشح کنه که هر کسی رو که میبوسی بکشه. هر بوسهٔ تو به مرگ منجر میشه…»
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”»
«مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه، ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندهها رو یادش میمونه.» ادای آلن را درمیآورد. «“وای، مامان. زندگی چهقدر شگفتانگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند…”
صدایش کوتاهتر از نجوا و بلندتر از خیال بود.
«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.» «چهقدر جالب!» «میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.»
آینده، پادرهوا و بسیار خراب مینمود و رؤیای انسانها نابود شده بود.
ذهن یک کودک همان جایی است که داستانهای پریان شکل میگیرد.
ما همیشه با محصولات طبیعی و حیاتوحش مشکل داشتیم. از قورباغههای طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! میدونید چیه؟ مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حس رو دارند و نیششون نمیزنند.
«مردم اغلب از ما میپرسند چرا اسم بچهٔ کوچیکتون رو آلن گذاشتید. به یاد آلن تورینگ این اسم رو انتخاب کردیم.» زن چاق که غم و اندوه از چهرهاش میبارید، پرسید «کی؟» لوکریس جواب داد «آلن تورینگ رو نمیشناسید؟ مخترع کامپیوتر. وقتی دولت فهمید همجنسگراست، باهاش لج افتاد و اذیتش کرد. توی جنگ جهانی دوم سهم بزرگی توی پیروزی نهایی متفقین داشت؛ چون موفق شد رمز ماشین انیگما رو بشکنه. انیگما یه دستگاه الکترومغناطیسی برای ردوبدل کردن رمزهای آلمانیها به زیردریاییهاشون بود. سازمان مخفی متفقین نمیتونست رمزهای انیگما رو بشکنه.» «چه جالب! نمیدونستم.» «یکی از نابغههای گمنام تاریخه.»

روز رنگ میباخت و شب فرامیرسید. آسمان داشت پردهٔ سیاهش را میکشید. در این اوقاتْ غم و اندوه تلختر میشود و سیاهی شب در گلو گیر میکند
آیا مرلین به مونرو بدل میشد؟
اعداد یک و هشت سنِ هجده را نشان میدادند. مرلین عدد یک را برداشت و جلوِ هشت گذاشت. «دوست داشتم هشتاد و یک سالم بود
«تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”
میترسم شجاعت این کار رو نداشته باشم
«آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟
، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
اول یاد بگیر به خودت عشق بورزی.
“شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”
چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
«آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
«اول نوامبره… تولدت مبارک، مرلین.» مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولدِ روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوبپنبهٔ بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
«بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
«آمار پارساله: هر چهل دقیقه یک خودکشی، صد و پنجاه هزار اقدام به خودکشی که فقط دوازده هزارتاش به مرگ منجر میشه. باورنکردنیه.»
دل لوکریس آشوب بود و همینطور که به دوردست زل زده بود، ناخنهایش را میجوید.
نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم.

میشیما رو به مأمور دولت کرد و آهی کشید «میگه واسهٔ چی میخوام! باور کنید عقلش رو از دست داده.» دوباره صدایش را بالا برد و رو به زنش داد کشید «برای دولته، ظاهراً به بیکفایتی خودش پی برده. امشب میخوان دستهجمعی خودکشی کنند. توی تلویزیون زنده پخش میشه! اون سمها رو میتونی آماده کنی یا نه؟»
. در جهان کم عطری هست که شبیه بوی خوش کودکی باشد.
پسرک یک دستش به بانداژ چسبیده بود و آرام بالا میآمد. حالا دیگر کمتر از سه متر با آنها فاصله داشت. پشت ژاکت و شلوار روشن آلن، حروفِ چینی بیلبوردها عوض میشدند. چنگزده به بانداژ، بدون درخواست حتا کمکی، یا حتا ترس و وحشتی از اینکه چه پیش میآید، آلن همینطور که آهسته و آرام بالا میرفت، به آنها مینگریست. خوشی دستهجمعی آنها، امید ناگهانیشان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهرههایشان، همه به خاطر شور زندگی او بود. دو متر مانده به او خواهرش میخندید. خانم تواچ نزدیک شدن پسرش را تماشا میکرد؛ طوری که انگار مادرش در حیاط دبستان پیش او آمده است تا او را به تاببازی ببرد. مأموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد.
برید یه وقت دیگه بیاید بمیرید.
زندگی بدون او معنایی نداشت.
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
ما خودکشی رو تضمین میکنیم. اگه نمُردید، پولتون رو پس میدیم.
مرلین پرسید «ماکت چی بود؟» ونسان با بغض و افسوس گفت «ماکت یه شهربازی که توش خودکشی میکنند.»
تو خودت همیشه میگی یه دختر چاق و گندهای، واقعاً فکر میکنی مردها حاضرند با یکی مثل تو برقصند؟
اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی… نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.
زندگی، از سوی او، انگار با یک ویولن در حال نواخته شدن بود.

«آلن تورینگ رو نمیشناسید؟ مخترع کامپیوتر. وقتی دولت فهمید همجنسگراست، باهاش لج افتاد و اذیتش کرد. توی جنگ جهانی دوم سهم بزرگی توی پیروزی نهایی متفقین داشت؛ چون موفق شد رمز ماشین انیگما رو بشکنه. انیگما یه دستگاه الکترومغناطیسی برای ردوبدل کردن رمزهای آلمانیها به زیردریاییهاشون بود. سازمان مخفی متفقین نمیتونست رمزهای انیگما رو بشکنه.»
«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخرسر هم سیب رو خورد.» «چهقدر جالب!» «میگن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیبِ گاززدهست. اون همون سیب آلن تورینگه.»
خانم تواچ روی تخت دخترش مرلین نشسته بود و برایش داستان خودکشی کلئوپاترا را تعریف میکرد
باز هم که شمایید! هنوز زندهاید؟
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
جواب داد «چون دنیا ارزش زندگی کردن نداره.»
«ببینم من درست اومدهم دیگه؟ اینجا مغازهٔ خودکشیه؟ اینطور نیست؟» «اُه، اون کلمه رو فراموش کن. چه اهمیتی داره کجا اومدهای.»
کتاب مغازه خودکشی

کتاب مغازه خودکشی یکی از معروفترین کتابهای چند وقت اخیر است که در ایران نیز بسیار مورد توجه قرار گرفت؛ ما امروز در روزانه جملاتی از این کتابِ جذاب را برای شما عزیزان خواهیم نوشت، پس در ادامه متن همراه ما باشید.
URL: https://roozaneh.net/category/art-culture/book/
نویسنده: ژان توله
5