بریدههایی از کتاب مسئله مرگ و زندگی (جملات خلاصه این کتاب از اروین یالوم)
اروین یالوم یکی از بزرگترین روانشناسان تاریخ است و نوشتههای او تاثیر عمیقی بر روانشناسی عمومی داشته است. او که بیشتر با کتاب “وقتی نیچه گریست” شناخته میشود، کتاب دیگری دارد به نام “مسئله مرگ و زندگی” که این اثر نیز جزو برترین آثار اوست. ما نیز در ادامه قصد داریم بریدههایی از کتاب مسئله مرگ و زندگی را برای شما دوستان قرار دهیم. با ما باشید.

این کتاب درباره چیست؟
کتاب مسئله مرگ و زندگی، اثری از زوج درمانگر، اِروین دی. یالوم و مریلین یالوم است که در آن درباره عشق، فراق و آنچه در پایان عمر اهمیت دارد، نوشتهاند. شرح حالی زیبا، عاشقانه و گاهی دردناک که از موضوع پایان زندگی سخن میگوید.
مسئله مرگ و زندگی کنایهای است که همیشه در باب اهمیت موضوع به کار میبریم اما اینبار داستان واقعا درباره مرگ و زندگی است. داستان زیبایی که شرح خاطرات جالب زوج درمانگر، اروین یالوم و همسرش مریلین یالوم است و با نگاه به پایان زندگی نوشته شده است.
روانشناسی مادیگرا، شاید همیشه مرگ را نادیده بگیرد و یا سعی کند از آن فرار کند. اما نویسندگان این اثر با شجاعت با مسئله پیری و مرگ که در پی آن میآيد مواجه شدهاند و در يادداشتهايی کوتاه زندگی خود را نوشتهاند.
زندگی که به این مرحله نزدیک میشود و باید متناسب با آن تغییر کند. این کتاب را باید اثری ممتاز در این زمینه دانست چراکه از نقش پختگی و تجارب انسانی صحبت میکند و دیدگاهی شاید کمی متفاوت از دیدگاه جامعه را به ما بدهد.
بخشهایی از این کتاب جذاب
یکی از سخنان نیچه از ذهنم میگذرد: «فکر خودکشی آرامش بزرگی است: با این فکر فرد میتواند شبهای تاریک زیادی را پشت سر بگذراند و زنده بماند.»
سوگْ بهای جرئت دوستداشتن دیگران است.
بگذار سر برسد، چنانکه سر خواهد رسید، و هراس مبر. خداوند ما را بیپناه رها نمیکند، بنابراین، بگذار غروب سر برسد.

دوهزار سال قبل سِنِکا گفت: «انسان نمیتواند برای مرگ آماده باشد اگر تازه زندگی را شروع کرده باشد. هدفمان باید این باشد که تا همینالان به اندازهٔ کافی زندگی کرده باشیم.
وقتی به گذشتهٔ محوشدهام فکر میکنم، از شدت ناراحتی میسوزم. من یگانه محافظ خاطرات افرادِ درگذشتهٔ زیادی هستم: پدر و مادرم، خواهرم و خیلی از همبازیها و دوستان و بیماران قدیمی ام، که حالا فقط تکانههایی هستند که لحظهای در سیستم عصبیام میدرخشند و محو میشوند. تنها من هستم که آنها را زنده نگهداشتهام.
شگفتزده هستم. برای چندمینبار یادم رفته چند سال دارم، و دوستان و همکلاسیهای قدیمیام مُردهاند، و من هم نفر بعدی هستم. من همچنان خودم را همان منِ جوان میشناسم، تا اینکه مواجههای خشن مرا به واقعیت برگرداند.
بگذار که روباه به لانهٔ شنیاش بازگردد. بگذار باد بمیرد. بگذار این کلبه از درون تاریک گردد. بگذار غروب سربرسد. ای شیشهای که درون جوی آرمیدهای، ای کجبیل میان یولافها، ای هوای درون سینه بگذار غروب سر برسد. بگذار سر برسد، چنانکه سر خواهد رسید، و هراس مبر. خداوند ما را بیپناه رها نمیکند، بنابراین، بگذار غروب سر برسد.
من هفتادوسه سال پیش عاشقش شدم، و همین اواخر شصتوپنجمین سالگرد ازدواجمان را جشن گرفتیم. میدانم که عجیب است یکنفر را این همه وقت اینقدر دوست داشته باشید. اما، حتی حالا، هرگاه که او وارد اتاق میشود، حالوهوایم عوض میشود. من عاشق همه چیز او هستم؛ خوبیاش، زیباییاش، مهربانیاش، و خِرد و عقلش
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب محکم در آغوشم بگیر سو جانسون (برای رابطه زناشویی بهتر)

زیگموند فروید، آنا فروید، ملانی کلاین و جان بالبی، چنین نتیجه گرفتند که ضربههای روحی، حتی آنهایی که به دورهٔ پیشکلامی برمیگردند، صدمهٔ زیادی تا آخر عمر به آرامش، آسایش و اعتماد به نفس یک فرد بالغ میزنند؛ صدماتی که اغلب اوقات پاکشدنی نیست.
«چه چیزی دربارهٔ مرگ هست که تو رو بیشتر میترسونه؟» او پاسخ داد: «همهٔ کارهایی که انجام ندادهام.»
آدمها نه تنها برای خود، بلکه به خاطر بقیه زنده میمانند.
«چیزی که کامل و رسیده است، میخواهد بمیرد. چیزی که هنوز نرسیده، میخواهد زندگی کند. همهٔ آنهایی که رنج میبرند، میخواهند زندگی کنند تا شاید برسند و شاد شوند و اشتیاقی بیابند؛ اشتیاقی به آنچه دورتر، بالاتر و روشنتر است.»
برای آرامکردن بیمارانی که از مرگ وحشت داشتند، ایدههای زیادی به کار بردم ولی هیچکدام به اندازهٔ ایدهٔ زندگی بدون حسرت مؤثر نبودند
من نه فقط تو را از دست دادم، عزیزترین انسان کل جهان برای من، بلکه بخش زیادی از جهانم نیز با تو محو شد.
روی خودت و نیازهای روزمرهات متمرکز باش. دیگر وقتش رسیده که باقی دنیا خودشان مواظب خودشان باشند.
هرچقدر کاملتر زندگی کنی مرگت کمتر غمانگیز است
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب بیمار خاموش اثر الکس مایکلیدیس (خلاصه این کتاب روانشناسی)

با اینکه در هشتاد و هشتمین سال زندگیام به سر میبرم، هنوز چیزهای زیادی هست که باید دربارهٔ زندگی یاد بگیرم. مهمتر از همه اینکه چطور باید به عنوان یک بزرگسال مستقل و تنها زندگی کنم
سخن دیگری از نیچه به ذهنم میرسد: «چیزی که کامل و رسیده است، میخواهد بمیرد. چیزی که هنوز نرسیده، میخواهد زندگی کند. همهٔ آنهایی که رنج میبرند، میخواهند زندگی کنند تا شاید برسند و شاد شوند و اشتیاقی بیابند؛ اشتیاقی به آنچه دورتر، بالاتر و روشنتر است.»
به قول پولس قدیس: «اگر ایمان کامل داشته باشم و کوهها را جابهجا کنم اما محبت نداشته باشم، هیچ سودی نمیبرم.» (۱ قرنتیان ۱۳). اهمیتی که پولس برای محبت قائل است همیشه ارزش بازخوانی دارد؛ زیرا به ما یادآوری میکند که عشق، به معنای مهربانی به دیگران و دلسوزی نسبت به رنجشان، بر همهٔ فضایل دیگر برتری دارد.
«من آرام آرام به سمت پایان میرفتم… با اطمینان از اینکه تا آخرین ذرهٔ قلبم در آخرین صفحهٔ کتابم حک خواهد شد، و مرگ تنها انسانی مُرده را باخودش خواهد بُرد.»
باور دارم که نیروی محرک من برای انجام تحقیقاتم و نوشتن در مورد اضطرابِ مرگ و تلاش همیشگیام برای آرامکردن افرادِ رو به موت از وحشت شخصیام نشأت میگرفت.
اهمیتی که پولس برای محبت قائل است همیشه ارزش بازخوانی دارد؛ زیرا به ما یادآوری میکند که عشق، به معنای مهربانی به دیگران و دلسوزی نسبت به رنجشان، بر همهٔ فضایل دیگر برتری دارد
ضربههای روحی، حتی آنهایی که به دورهٔ پیشکلامی برمیگردند، صدمهٔ زیادی تا آخر عمر به آرامش، آسایش و اعتماد به نفس یک فرد بالغ میزنند؛ صدماتی که اغلب اوقات پاکشدنی نیست.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب زایش تراژدی اثر نیچه؛ خلاصه کتاب با جملات سنگین آن

مینویسیم تا به وجودمان معنا دهیم حتی وقتی وجودمان تا تاریکترین سرحدِ زوال فیزیکی و مرگ کشانده میشود. رسالت این کتاب بیش از هرچیزی یاریرساندن به ما برای جهتدادن به زندگیمان در پایان عمر است.
نپذیرفتن زودگذربودن وجود، زندگیکردن در فریبی خودخواسته است.
«ترسناکترین چیزِ مرگ معنی ازدستدادن آینده نیست، بلکه از دستدادن گذشته است. در واقع، فراموشی نوعی مرگ است که همیشه در زندگی حضور دارد.»
من مدتها فکر میکردم اتفاقها وقتی توی زندگیم احساس واقعی بودن میکنن که اونا رو با همسرم درمیون بذارم. حالا که مدتی از درگذشتش میگذره، با مشکلی مواجه شدم. وقتی اتفاقی میافته احساس میکنم باید درموردش به همسرم بگم. انگار تا اون نفهمه واقعی نمیشه. منطقی نیست. همسرم دیگه وجود نداره. نمیدونم چطور بگم که موضوع براتون مفید باشه ولی سعیام رو میکنم: من، و فقط من هستم که میتونم تعیین کنندهٔ واقعیت باشم.
«گهواره بر فراز مغاک تکان میخورد و عقل سلیم به ما میگوید که وجود ما چیزی نیست جز شکاف نور بسیار کوچکی میان دو تاریکی ابدی.»
از دوران کودکی عاشق داستانها بودم و به جز سالهایی که به دانشکدهٔ پزشکی میرفتم، همیشه بی برو برگرد قبل از خواب کتاب میخواندم. با اینکه نویسندههای صاحب سبکی چون جویس، نابوکوف و بنویل من را مبهوت خود میکنند داستسرایانی مثل دیکنز، ترولوپ، هاردی، چخوف، موراکامی، داستایفسکی، آستر و مکیوان را از ته دل تحسین میکنم.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب برادران کارامازوف (اثر جاویدان داستایفسکی) شاهکار ادبی جهان

به دوست فرانسویِ دیپلماتم فکر میکنم که یک بیماری بسیار ناتوانکننده داشت. یک بار به من گفت که از مرگ (la mort) نمیترسد؛ اما از مردن (mourir) میترسد. من هم همینطور. مرگ مرا هم نمیترساند؛ اما فرایند روزانهای که به مردن ختم میشود برایم دهشتناک است. حالا ماههاست که دارم خودم را برای مرگِ در حالِ وقوعم آماده میکنم. از آنجا که من و اِرو برای دههها چه در آموزش و چه در نوشتههایمان به موضوع مرگ پرداختهایم، به نظرم میتوان با میزانی از آرامش، که باعث تعجب دوستانم میشود، با این موضوع برخورد کنم. اما گاهی اوقات فکر میکنم این آرامش فقط یک روکش است و در زیر آن من هم وحشت دارم.
برای پاسخ این پرسش که چرا باید زنده بمانم، یک جواب پیچیدهتر هم وجود دارد. در طول این دوران مشقتبار، بیشتر دارم درک میکنم که زندگیام چقدر به زندگی بقیه گره خورده است، نه تنها به زندگی شوهر و بچههایم بلکه به زندگی همهٔ دوستانی که حالا و در مواقع نیازم از من حمایت میکنند. دوستانی که پیامهای انگیزه بخش متنوعی برایم نوشتهاند، غذا برایم آوردهاند و گل و گیاه برایم فرستادهاند. دوست قدیمیام از دوران دانشگاه برایم یک حولهٔ حمام نرم و راحت فرستاده، دیگری برایم یک شال پشمی بافته است. دوباره و دوباره میفهمم که چقدر خوشبختم که چنین دوستانی در کنار خانوادهام دارم. درنهایت، به این درک رسیدهام که آدمها نه تنها برای خود، بلکه به خاطر بقیه زنده میمانند.
من، شکاک و علمگرای سرسخت، از تصور به محلقشدن به همسر مُردهام آرامش میگیرم و همین موضوع شاهدی است که اثبات میکند ما میل زیاد و قدرتمندی برای پافشاریکردن داریم و وحشت بسیار زیادی از فراموششدن.
مرگ تنها انسانی مُرده را باخودش خواهد بُرد.»
افسردگیام به حدی نیست که دست به خودکشی بزنم، اما از مرگ نیز ترسی ندارم. احتمالاً از گرفتگی عروق ناگهانی خواهم مرد، اما باید اعتراف کنم که موقع نوشتن این جملات بخشی از وجودم با آغوش باز پذیرای چنین پایانی است.
اگر بتوانم تن به مصیبت درد جسمانی بیشازحد ندهم، اگر بتوانم از خوشیهای سادهٔ در لحظه زندگیکردن لذت ببرم، اگر بتوانم با عزیزترین دوستانم ـ ازطریق نامه یا حضوری ـ خداحافظی کنم، اگر بتوانم در نوع خود، بهترین باشم و عشق خود را به آنها ابراز بدارم و با خشنودی سرنوشتم را بپذیرم، آنگاه، شاید لحظهٔ مرگ، بهنوعی نقطهٔ اوج زندگیام به حساب بیاید.
مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب پاندای بزرگ و اژدهای کوچک با جملات سنگین فلسفی و خودشناسی

مرگش برای هردوی ما رهاییبخش بود. برای او رهایی از حالت تهوع، درد و خستگی شدید از خداحافظی با دوستان و آشنایان که او را دوست داشتند. و برای من رهایی از تماشای رنجکشیدن او.
«پس فقط داغدیدهها میتونن به داغدیدهها کمک کنن؟» آیرین با آرامش جواب داد: «کسی که خودش چنین چیزی رو از سر گذرونده باشه.» من هم با قدرت جوابش را دادم: «از وقتی وارد این حوزه شدم، همیشه دارم چنین چیزهایی رو میشنوم. و اینکه، فقط معتادها میتونن معتادها رو درمان کنن. درسته؟ و آیا برای درمان بیاشتهایی هم خودت باید مشکل غذایی داشته باشی؟ یا افسرده باشی که بتونی افسردگی رو درمان کنی؟… و نظرت در مورد درمانکردن اسکیزوفرنی توسط کسانی که اسکیزوفرن هستن چیه؟»
فقط یکبار زندگی میکنی. از تمام ذرات این پدیدهٔ شگفتانگیز که بهش هوشیاری میگوییم، لذت ببر و خودت رو توی حسرت و پشیمونی چیزی که قبلاً داشتی غرق نکن.»
کلماتی از میلان کوندرا، یکی از نویسندگان مورد علاقهام: «ترسناک ترین چیزِ مرگ معنی ازدستدادن آینده نیست، بلکه از دستدادن گذشته است. در واقع، فراموشی نوعی مرگ است که همیشه در زندگی حضور دارد.»
از تاریکی طولانی که پیش رو دارم آگاهم. به لطف سالها مشاوره و کار روانشناسی با عزاداران آموختهام بیمار قبل از اینکه بتواند پیشرفت قابل توجهی در پشت سر گذاشتن غم داشته باشد باید اول یکبار بهتنهایی همهٔ رویدادهای قابل توجه سال را پشت سر بگذارد؛ رویدادهایی مثل تولد، کریسمس، عید پاک، سال نو، و اولین حضور در جمع اجتماعی خارج از خانواده به عنوان زن یا مرد مجرد. حتی برای برخی، لازم است این چرخه دوبار اتفاق بیفتد و دو سال طول میکشد. وقتی که وضعیت خود را بررسی میکنم، علیالخصوص طول و عمق پیوندم با مریلین، متوجه میشوم که تاریکترین و سختترین سال عمرم را در پیش دارم.