بریدههایی از کتاب مردی به نام اوه فردریک بکمن، خلاصه جملات کتاب
مردی به نام اوه یکی از بهترین و آموزندهترین رمانهای تاریخ است که فردیک بکم آن را به قلم تحریر درآورده و این رمان تا به کنون چندبار به اثر سینمایی تبدیل شده است. اگر شما نیز به این رمان علاقه دارید و یا آن را نخواندهاید؛ در ادامه متن همراه سایت روزانه باشید تا با یکدیگر نگاهی بر بهترین و جذابترین جملات از این کتاب داشته باشیم.
فهرست موضوعات این مطلب
این رمان درباره چیست؟
مردی به نام اوه ( En man som heter Ove) نام رمانی از نویسنده سوئدی فردریک بکمن است که به زبان سوئدی در سال 2012 منتشر شد. این رمان در سال 2013 به زبان انگلیسی منتشر شد و 18 ماه پس از انتشار به فهرست کتابهای پرفروش نیویورک تایمز رسید و به مدت42 هفته در این فهرست ماند.
فردریک بکمن پس از خواندن مقالهای در مورد مردی به نام اوه که هنگام خرید بلیت در یک موزه هنر دچار بیماری شده بود، برای این کتاب الهام گرفت. او شروع به نوشتن پستهای وبلاگی تحت عنوان “من مردی هستم به نام اوه” کرد، جایی که در مورد ناراحتیهای حیوان خانگی خود نوشت. در نهایت، او متوجه شد که نوشتههایش پتانسیل خلق یک شخصیت داستانی جالب را دارد.
داستان درباره پیرمردی سوئدی به نام اوه است که بسیار بد اخلاق است؛ ولی با آمدن همسایه جدید به محلهشان اخلاق او بهتر میشود.
جملاتی بسیار زیبا از این کتاب
«آدمها را از روی کارهایی که انجام میدن میشه شناخت، نه از روی حرفهایی که میزنن.»
«آدمی که زیاد حرف نمیزنه چرتوپرت هم نمیگه.»
«دوست داشتن یه نفر مثه این میمونه که آدم به یه خونه اسبابکشی کنه. اولش آدم عاشق همۀ چیزهای جدید میشه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفتزده میشه که یکهو مال خودش شدهاند و مدام میترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلاً نمیتونسته پیشبینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوبهاش در هر گوشهوکناری ترک میخورن و آدم کمکم عاشق خرابیهای خونه میشه. آدم از همه سوراخسنبهها و چموخمهایش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعههای کفپوش تاب میخوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چهجوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همۀ اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقاً باعث میشن حس کنی توی خونۀ خودت هستی
در زندگی هر کس لحظهای وجود دارد که در آن لحظه تصمیم میگیرد میخواهد چه کسی باشد. کسی باشد که بگذارد دیگران بهش بدی کنند یا نگذارد.
ما از مرگ میترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از این است که این شتر درِ خانۀ شخص دیگری بخوابد. همیشه بزرگترین ترسمان از این است که مرگ سراغمان نیاید و در این دنیا تکوتنها بمانیم.
یک بار که از زنش پرسید چرا همیشه اینقدر شاد است، زنش پاسخ داد: «یک پرتو آفتاب کافی است برای تابناکی ظلمت.
«همهٔ آدمها دلشان میخواهد زندگی شرافتمندانهای داشته باشند؛ مسئله این است که شرافت برای آدمهای مختلف معانی متفاوتی دارد.»
مرگ مسئلۀ عجیبی است. آدمها در کل عمرشان جوری زندگی میکنند که انگار مرگ اصلاً وجود ندارد، در صورتی که بیشتر وقتها مهمترین دلیل زندگی است. بعضیها آنقدر زود متوجه حضور مرگ میشوند که با شور و هیجان بیشتر، با لجبازی یا با دیوانهبازی بیشتر زندگی میکنند. بعضیها باید حضور مداوم مرگ را حس کنند تا بفهمند نقطۀ مقابلش چیست. بعضیها آنقدر درگیرش هستند که حتی قبل از اینکه اجلشان سربرسد، توی اتاق انتظار نشستهاند. ما از مرگ میترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از این است که این شتر درِ خانۀ شخص دیگری بخوابد.
یکی از دردناکترین لحظهها در زندگی احتمالاً لحظهای است که آدم میبیند سالهای پیش رویش کمتر از سالهای پشت سرش هستند و وقتی زمان زیادی برایش نمانده باشد دنبال چیزهایی میگردد که به زندگی کردن بیرزد.
خیلی فرق است بین کسی که بدجنس است و کسی که میتواند بدجنس باشد اما نیست.
انگار دیگر کسی نمیتواند یک خانه بسازد، مگر اینکه یک مشاور با پیراهن خیلی تنگ اول لپتاپش را باز کند. مگر کلوسئوم و اهرام مصر را هم به همین ترتیب ساختهاند؟ خداوندا، در سال ۱۸۸۹ توانستند برج ایفل را بسازند ولی این روزها امکان ندارد بتوانند یک خانۀ سه طبقۀ مسخره بسازند بدون اینکه وقفه توی کارشان بیفتد و آن هم به این خاطر که یک نفر باید برود و باتری گوشی موبایلش را شارژ کند.
فقط سه چیز در دنیا وجود داشت که سونیا بیقیدوشرط و با همهٔ وجود دوستشان داشت: کتاب، پدرش، و گربهها.
همیشه معتقدیم برای انجام کاری برای دیگران هنوز وقت داریم. معتقدیم برای گفتن حرفی به دیگران هنوز وقت داریم و سپس اتفاقی میافتد که ناگهان سر جایمان میایستیم و با خود فکر میکنیم «کِی»
مردم جلوی خانههای تازه بازسازیشدهشان میایستادند و پز میدادند، انگار خودشان آنها را ساختهاند. یک بار هم سعی نکردهاند چیزی را خودشان به دست بیاورند و با این حال هی فخر میفروشند! ظاهراً دیگر مهم نبود که آدم بتواند خودش کف اتاقش را با کفپوش بپوشاند یا توالت و حمام را بازسازی کند، یا لاستیکهای زمستانی اتومبیلش را خودش عوض کند. توانایی انجام کارها دیگر معنا نداشت. وقتی آدم میتوانست همه چیز را یکهو بخرد، دیگر چه چیزی ارزش داشت؟ دیگر یک آدم چه ارزشی داشت؟
این روزها آدم باید با هر آدم کندذهنی که بغلدستش ایستاده از این در و آن در حرف بزند تا بگویند طرف «خونگرم» است. اُوه اصلاً نمیدانست چطور این کار را بکند. شاید اینجوری تربیتش کرده بودند، شاید آدمهای همنسلش برای دنیایی آماده نشده بودند که آدمها در آن فقط حرف میزنند، ولی عمل کردن دیگر مهم نیست.
شاید اُوه برایش شعر نمینوشت، زیر پنجرهاش آوازهای عاشقانه نمیخواند و با هدیههای گرانقیمت به خانه نمیآمد، ولی هیچ مردی بهخاطر او چند ماه هر روز چندین ساعت در مسیر مخالف خانهاش نمیرفت تنها به این خاطر که از آن قطارسواری لذت ببرد، کنارش توی واگن بنشیند و به حرفهایش گوش دهد.
وقتی آدم مجبور میشود تنها کسی را که او را درک میکرد توی خاک بگذارد، چیزی در درونش تکهتکه میشود. چنین زخمی هرگز درمان نمیشود. و زمان هم چیز عجیبی است. بیشتر ما فقط برای همان زمانی که پیش رویمان است زندگی میکنیم. چند روز، چند هفته، چند سال. احتمالاً یکی از دردناکترین لحظات زندگی هر آدم زمانی است که میفهمد به سنی رسیده که سالهای پشت سرش خیلی بیشتر از سالهای پیش رویش هستند. و وقتی دیگر زمانی پیش رویمان باقی نمانده مجبوریم به دنبال چیزهای دیگری باشیم که بهخاطرشان زندگی کنیم. مثلاً، خاطرات. بعدازظهرهایی که زیر نور آفتاب دست کسی را توی دستمان گرفته بودیم. عطر غنچههای تازهشکفته. یکشنبهها در کافه. یا شاید نوهها. آدم راهی پیدا میکند که بهخاطر آیندهٔ کسی دیگر زندگی کند.
مردم این روزها دیگر هیچ احترامی برای کاربرد درست و مناسب وسایل قائل نیستند، این روزها همه چیز فقط باید خوشگل باشد و توی کامپیوتر ذخیره شود. ولی اُوه کارها را طوری انجام میدهد که آدم باید انجام دهد.
«او» گاهی میگفت: «همهٔ راهها تو رو به جایی میرسونن که برات در نظر گرفته شده.» تقدیر لابد برای او به همین معنا بود. برای اوه اما «او» خودش تقدیر بود
همیشه متنفر بوده از اینکه کنترلش را از دست بدهد. طی سالها به این نتیجه رسیده که مردم از این حس خوششان میآید و به همین دلیل الکل مینوشند،
همهٔ آدمها درواقع به زمان خوشبیناند. همیشه فکر میکنیم وقت کافی داریم تا برای دیگران کاری بکنیم. تا حرفهایی را که در دل داریم به آنها بگوییم. و بعد اتفاقی میافتد که سر جایمان میایستیم و آنچه برایمان باقی میمانَد واژهٔ «اگر» است.
سونیا همیشه میگفت: «وقتی عاشق کسی میشی، مثل اینه که به یه خونهٔ جدید نقل مکان کردی. اولش همهٔ چیزهای تازه برات دوستداشتنیان، هر روز صبح از اینکه همهٔ اونها متعلق به تو هستن شگفتزده میشی، و مدام میترسی یکی از راه برسه و بگه یه اشتباهی پیش اومده و قرار نبوده تو توی چنین خونهٔ باحالی زندگی کنی. بعد در طول سالها نمای خونه از ریخت میافته، چوبها ترک میخورن، و کمکم شروع میکنی به دوست داشتن خونهات نه بهخاطر بینقص بودنش که بهخاطر نقصهایی که داره. همهٔ گوشهها و سوراخسنبههاش رو میشناسی. یاد میگیری که وقتی هوا سرده چطور باید کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، کدومیک از کفپوشها تاب برداشته و وقتی روش پا میگذاری لق میزنه، یا اینکه چطور باید در کمدها رو باز کنی که جیرجیر نکنن. اینها همه ریزهکاریهایی هستن که باعث میشن حس کنی اون خونه متعلق به توئه.»
وقتی کسی را از دست میدهی، دلت برای عجیبترین عادتهایش تنگ میشود، برای کوچکترین ویژگیهایش، برای لبخندش، برای غلت زدنش توی خواب، حتی برای رنگ زدن دیوارهای خانه بهخاطر او.
همیشه فکر میکنیم وقت کافی داریم تا برای دیگران کاری بکنیم. تا حرفهایی را که در دل داریم به آنها بگوییم. و بعد اتفاقی میافتد که سر جایمان میایستیم و آنچه برایمان باقی میمانَد واژهٔ «اگر» است.
مادر سونیا در بستر زایمان از دنیا رفت. پدرش هرگز دوباره ازدواج نکرد. چند دفعهای که کسی دوروبر پدر پیدایش شده بود و ازش پرسیده بود چرا زن نمیگیرد، پدر با خشم جواب داده بود: «خودم زن دارم. الان خونه نیست.»
کراواتزدهها جوان تنهایی را که در خانهٔ رو به تخریب انتهای خیابان زندگی میکرد دوست نداشتند. بچههایشان اجازه نداشتند دوروبر خانهٔ اوه بازی کنند. کراواتزدهها ترجیح میدادند در محدودهٔ محل سکونتشان کراواتزدههای دیگر را ببینند. این چیزی بود که اوه فهمید. البته مخالفتی نداشت، اما مسئله این بود که او به محلهٔ کراواتزدهها نرفته بود، بلکه آنها به محلهٔ او آمده بودند.
اوه هیچوقت نفهمید زنش چرا او را انتخاب کرد. زنش عاشق چیزهای انتزاعی بود، مثل موسیقی و کتاب و کلمههای عجیبوغریب. اوه اهل چیزهای محسوس و غیرانتزاعی بود. پیچگوشتی و فیلتر روغن را دوست داشت
هیچوقت نفهمید چرا مردم در کل زندگی ذهنشان را درگیر میکنند و مدام فکر و خیال میکنند، بهجای اینکه قبول کنند چهجور آدمی هستند. آدم همانی است که هست و آدم کاری را میکند که میتواند بکند، گرچه میتواند انجام آن کار را دست یک آدم دیگر بسپارد.
متنهای بسیار خواندنی از این کتاب
وقتی عاشق کسی میشی، مثل اینه که به یه خونهٔ جدید نقل مکان کردی. اولش همهٔ چیزهای تازه برات دوستداشتنیان، هر روز صبح از اینکه همهٔ اونها متعلق به تو هستن شگفتزده میشی، و مدام میترسی یکی از راه برسه و بگه یه اشتباهی پیش اومده و قرار نبوده تو توی چنین خونهٔ باحالی زندگی کنی. بعد در طول سالها نمای خونه از ریخت میافته، چوبها ترک میخورن، و کمکم شروع میکنی به دوست داشتن خونهات نه بهخاطر بینقص بودنش که بهخاطر نقصهایی که داره. همهٔ گوشهها و سوراخسنبههاش رو میشناسی. یاد میگیری که وقتی هوا سرده چطور باید کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، کدومیک از کفپوشها تاب برداشته و وقتی روش پا میگذاری لق میزنه، یا اینکه چطور باید در کمدها رو باز کنی که جیرجیر نکنن. اینها همه ریزهکاریهایی هستن که باعث میشن حس کنی اون خونه متعلق به توئه.»
پررنگترین خاطرهای که اُوه از مادرش دارد این است که مادرش کنار پنجرۀ آشپزخانۀ خانه کوچکشان مینشست که خارج از شهر بود، دوروبرش پر از دود سیگار میشد و هر شنبه صبح آسمان را تماشا میکرد و اینکه بعضی وقتها آواز میخواند و همینطور به یاد میآورد که خودش همیشه با کتاب ریاضی زیر پنجره چهارزانو مینشست و آواز مادرش را گوش میکرد. البته صدای مادر خشن بود و موقع آواز خواندن صدایش را کمی عوض میکرد ولی به هر حال اُوه خوشش میآمد.
اُوه هیچوقت وراج نبوده. برایش مثل روز روشن بود که این روزها این یک نقطهضعف محسوب میشود. این روزها آدم باید با هر آدم کندذهنی که بغلدستش ایستاده از این در و آن در حرف بزند تا بگویند طرف «خونگرم» است. اُوه اصلاً نمیدانست چطور این کار را بکند. شاید اینجوری تربیتش کرده بودند، شاید آدمهای همنسلش برای دنیایی آماده نشده بودند که آدمها در آن فقط حرف میزنند، ولی عمل کردن دیگر مهم نیست.
هیچوقت علتش را نفهمید، تمایلی هم به فهمیدنش نداشت. چه نیازی بود که علت همهچیز را بداند؟ تو همین هستی که هستی، و همین کاری را میکنی که باید بکنی، برای اوه همینقدر بس بود.
نگاهی به اطراف مغازه میاندازد. جعبۀ توی دستش را یک بار دیگر تکان میدهد. «و اونی که میگین، خوبه؟» فروشنده پیشخان جلویش را نگاه میکند. آدم متوجه میشود دارد با خودش کلنجار میرود تا سر و صورتش را چنگ نزند. سپس لبخندی پرانرژی میزند و چشمهایش برق میزنند. «میدونین چیه؟ بگذارین ببینم همکارم الان دستش بند نیست و میتونه بیاد
قرار نبود اینطور پیش برود. آدم همهٔ زندگیاش کار کند و قسطهای وام مَسکنش را بدهد و و مالیات پرداخت کند و همهٔ مسئولیتهایش را انجام دهد. ازدواج کند. در خوشی و غم در کنار هم باقی بمانیم تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند، مگر این چیزی نبود که توافق کرده بودیم؟ اوه خیلی خوب یادش میآید که دقیقاً همین بود. قرار نبود زنش قبل از او بمیرد. او بود که باید اول میمرد. قرار لعنتیشان همین بود؛ نبود؟
روز یکشنبه، زنش به خاک سپرده شد. روز دوشنبه، اوه سر کارش برگشت. *** اما اگر کسی ازش میپرسید، جواب میداد پیش از آشنایی با زنش هرگز زندگی نکرده بود، و بعد از رفتن او نیز هیچوقت زندگی نکرد.
وقتی اوه گلبهدست از گلفروشی برمیگردد و متوجه میشود ماشینش پر از آب دهان گربه است، انگشت اشارهاش را مثل یک شمشیر رو به گربه تکان میدهد. بعد گربه شمشیر اوه را گاز میگیرد. و اوه بقیهٔ راه حتی یک کلمه با گربه حرف نمیزند.
ساعت ده و نیم، اوه سونیا را از پلهها بالا میبرد و به اتاق خواب میرساند. سونیا تا سالها غر میزد که اتاق خواب را تغییر دهند و از اتاق مهمان در طبقهٔ اول بهجای اتاق خواب استفاده کنند، اما اوه زیر بار نمیرفت. ده سالی طول کشید تا سونیا فهمید این شیوهٔ شوهرش است برای اینکه نشان دهد کم نمیآورد. نشان دهد که نه خدا و نه کائنات و نه هیچ چیز دیگر نمیتواند او را شکست دهد. نشان دهد که آن آدمهای عوضی باید بروند به جهنم. از آنجا به بعد، سونیا دیگر غر نزد.
آدمهایی را که برای بازنشسته شدن لهله میزنند نمیفهمد. چطور ممکن است یک نفر تمام زندگیاش را در حسرت روزی بگذراند که به او بگویند وجودش زیادی است؟ بیکار و بیعار، باری روی دوش جامعه، کدام آدم عاقلی آرزوی چنین شرایطی را دارد؟ اینکه توی خانه بماند و به انتظار مرگ بنشیند. یا حتی بدتر: به انتظار آنهایی بنشیند که بیایند و برش دارند و ببرندش به یکی از آن خانهها. این که حتی برای توالت رفتن به دیگران نیاز داشته باشد. اوه چیزی بدتر از این سراغ ندارد.
مردم همیشه میگفتند اُوِه «تلخ» است. اما اوه تلخ نبود. فقط عادت نداشت همیشه لبخند به لب داشته باشد. یعنی بابت این موضوع باید مثل جانیها با آدم رفتار شود؟ اوه اینطور فکر نمیکرد. وقتی آدم مجبور میشود تنها کسی را که او را درک میکرد توی خاک بگذارد، چیزی در درونش تکهتکه میشود. چنین زخمی هرگز درمان نمیشود.
هیچکس هرگز از اوه نپرسید تا پیش از روزی که با دختر دیدار کند زندگیاش چطور بوده. اما اگر کسی این را از او میپرسید، اوه پاسخ میداد تا پیش از آن روز اصلاً زندگی نمیکرده.
بعضیها آنقدر زود متوجه حضور مرگ میشوند که با شور و هیجان بیشتر، با لجبازی یا با دیوانهبازی بیشتر زندگی میکنند. بعضیها باید حضور مداوم مرگ را حس کنند تا بفهمند نقطۀ مقابلش چیست. بعضیها آنقدر درگیرش هستند که حتی قبل از اینکه اجلشان سربرسد، توی اتاق انتظار نشستهاند.
وقتی سونیا از اتاق انتظار بیرون آمد، پیشانیاش را روی سینهٔ ستبر اوه گذاشت. «خیلی غم دارم، اوه. خیلی. اونقدر که احساس میکنم قلبم دیگه توی سینهام نمیتپه.» برای مدتی طولانی همان جا ساکت در آغوش همدیگر ایستادند. عاقبت، سونیا سرش را رو به اوه بالا گرفت و با جدیت به چشمهای او نگاه کرد. «حالا باید دو برابر بیشتر از قبل دوستم داشته باشی.» و اوه به او دروغ گفت. گفت دو برابر بیشتر از قبل دوستش دارد. گرچه، خوب میدانست امکان ندارد بتواند او را بیشتر از آنچه حالا دوستش دارد دوست داشته باشد.
وقتی کسی را از دست میدهی، دلت برای عجیبترین عادتهایش تنگ میشود، برای کوچکترین ویژگیهایش، برای لبخندش، برای غلت زدنش توی خواب، حتی برای رنگ زدن دیوارهای خانه بهخاطر او.
گاهی توضیح اینکه چرا بعضی آدمها ناگهان دست به انجام کاری میزنند سخت است. البته گاهی دلیلش این است که میدانند دیر یا زود این کار را انجام میدهند، پس چه بهتر که همین حالا انجامش بدهند. و گاهی دلیلش کاملاً عکس این است، یعنی متوجه میشوند که باید این کار را خیلی پیشتر انجام میدادند. اُوِه هم از خیلی قبلتر میدانست چهکار باید بکند، اما همهٔ آدمها درواقع به زمان خوشبیناند. همیشه فکر میکنیم وقت کافی داریم تا برای دیگران کاری بکنیم. تا حرفهایی را که در دل داریم به آنها بگوییم. و بعد اتفاقی میافتد که سر جایمان میایستیم و آنچه برایمان باقی میمانَد واژهٔ «اگر» است.
مردی به نام اوه و بریدههای آن
این چیزی بود که اوه یاد گرفته بود: وقتی آدم چیزی برای گفتن ندارد، بهتر است سؤال کند. اگر یک چیز در دنیا باشد که کمک کند آدمها یادشان برود که از کسی خوششان نمیآید، این است که فرصتی به آنها بدهی تا در مورد خودشان صحبت کنند.
در عین حال مرگ اغلب بزرگترین انگیزهٔ آدمها برای زندگی کردن است. بعضی از ما بهموقع متوجه حضور مرگ میشویم و شروع میکنیم به زندگی کردن با شدت بیشتر، و حتی با کلهشقی و خشم بیشتر. بعضی دیگر نیاز دارند که حضور مداوم مرگ را حس کنند تا از حضور نقطهٔ مقابلش، یعنی زندگی، آگاه باشند. و بعضی آنقدر درگیر مرگ میشوند که خیلی قبلتر از آنکه مرگ فرا رسیدنش را اعلام کند به اتاق انتظار میروند. ما از مرگ میترسیم، و با این حال اغلب ما بیشتر از هر چیز هراس این را داریم که مرگ سراغ کسی غیر از خودمان بیاید، چون بزرگترین ترسی که میشود از مرگ داشت این است که او همهٔ آدمها را با خودش ببرد و ما تکوتنها باقی بمانیم.
وقتی آدم چیزی برای گفتن ندارد، بهتر است سؤال کند. اگر یک چیز در دنیا باشد که کمک کند آدمها یادشان برود که از کسی خوششان نمیآید، این است که فرصتی به آنها بدهی تا در مورد خودشان صحبت کنند.
به آدمهایی که دیر سر قرار میآمدند شک داشت. پدرش همیشه میگفت آدمهایی که دیر میرسند قابل اعتماد نیستند. «وقتی نتونی به زمانبندی کسی اعتماد کنی، به باقی کارهاش هم اعتباری نیست.»
به این فکر میکند که خودکشی با قرص چه حسی میتواند داشته باشد. تا به حال، هیچ مسکنی نخورده. تحت تأثیر الکل هم قرار نگرفته. از اینکه کنترلش را از دست بدهد متنفر بوده. در طول سالها، فهمیده که این دقیقاً همان چیزی است که مردم به دنبالش هستند، اما به نظر اوه فقط یک ابله به تمام معنا میتواند از چنین موقعیتی، یعنی از دست دادن کنترل، لذت ببرد.
اوه بدون آنکه سرش را برگرداند، بیرون رفت و وارد هوای صبحگاهی شد و نفس عمیقی کشید. خشمگین بود، اما نه به این دلیل که او را دزد خطاب کرده بودند. اوه از آن دسته آدمها نبود که اسمهایی که دیگران رویش میگذارند اهمیتی برایش داشته باشد. اما شرم از دست دادن شغلش، شغلی که پدرش تمام زندگیاش را وقف آن کرده بود، مثل سیخ داغی توی سینهاش فرو میرفت.
یکشنبهها به کلیسا میرفتند. نه اوه و نه پدرش هیچکدام پیوند چندان عمیقی با خدا نداشتند. به کلیسا میرفتند چون مادر اوه همیشه روی این موضوع اصرار داشت. ردیف عقب کلیسا مینشستند و هر کدام به نقطهای روی زمین خیره میشدند تا مراسم تمام شود. واقعیت این است که بیشتر وقتشان را بهجای اینکه به خدا فکر کنند، به این فکر میکردند که چقدر دلشان برای مادر تنگ شده. میشود گفت آن ساعتها مختص مادر بود، گرچه خودش دیگر آنجا حضور نداشت.
. مغزش پر بود از عدد. یادش میآمد در مدرسه چه اشتیاقی برای درس ریاضی داشت. شاید برای بعضیها ریاضی مایهٔ عذاب بود، اما نه برای او. هیچوقت علتش را نفهمید، تمایلی هم به فهمیدنش نداشت.
این روزها مردم همه سی و یک سالهاند و شلوارهای چسبان میپوشند و قهوهٔ معمولی نمینوشند. و زیر بار هیچ مسئولیتی نمیروند. یک مشت آدم با ریشهای مسخره که مرتب شغل عوض میکنند و زن عوض میکنند و ماشین عوض میکنند. به همین سادگی. هر موقع که عشقشان بکشد.
البته که سفر با اتوبوس ایدهٔ زنش بود. اُوِه سر درنمیآورد این کار چه فایدهای دارد. اگر قرار بود جایی بروند، میتوانستند با ساب بروند. اما سونیا اصرار داشت که اتوبوس «رومانتیک» است و اوه در این مدت این را فهمیده بود که این «رومانتیک بودن» موضوع خیلی مهمی است.
یکشنبهها به کافه میرفتند و قهوه مینوشیدند. اوه روزنامه میخواند و سونیا صحبت میکرد. بعد دوشنبه از راه میرسید. و یک روز دوشنبه سونیا دیگر زنده نبود.
در آن مدت، فهمیده بود که خانهها را دوست دارد. شاید چون خانهها بهراحتی قابل درک بودند. میشد اندازهشان گرفت و نقشهشان را روی کاغذ رسم کرد. اگر درست طراحی میشدند، امکان نداشت لولههایشان نشتی داشته باشد. اگر پی محکمی داشتند، امکان نداشت فرو بریزند. خانهها منصف بودند، چیزی را که سزاوارش بودی در اختیارت میگذاشتند. این ویژگیای بود که اغلب آدمها ازش بیبهره بودند.
و زمان هم چیز عجیبی است. بیشتر ما فقط برای همان زمانی که پیش رویمان است زندگی میکنیم. چند روز، چند هفته، چند سال. احتمالاً یکی از دردناکترین لحظات زندگی هر آدم زمانی است که میفهمد به سنی رسیده که سالهای پشت سرش خیلی بیشتر از سالهای پیش رویش هستند. و وقتی دیگر زمانی پیش رویمان باقی نمانده مجبوریم به دنبال چیزهای دیگری باشیم که بهخاطرشان زندگی کنیم. مثلاً، خاطرات. بعدازظهرهایی که زیر نور آفتاب دست کسی را توی دستمان گرفته بودیم. عطر غنچههای تازهشکفته. یکشنبهها در کافه. یا شاید نوهها. آدم راهی پیدا میکند که بهخاطر آیندهٔ کسی دیگر زندگی کند. و اوه بعد از مرگ سونیا نمرد. او فقط از زندگی کردن دست کشید. اندوه چیز عجیبی است.
برای مدتی طولانی همان جا ساکت در آغوش همدیگر ایستادند. عاقبت، سونیا سرش را رو به اوه بالا گرفت و با جدیت به چشمهای او نگاه کرد. «حالا باید دو برابر بیشتر از قبل دوستم داشته باشی.» و اوه به او دروغ گفت. گفت دو برابر بیشتر از قبل دوستش دارد. گرچه، خوب میدانست امکان ندارد بتواند او را بیشتر از آنچه حالا دوستش دارد دوست داشته باشد.
همین که کار را درست انجام بدهی، پاداشت را گرفتهای.همین که کار را درست انجام بدهی، پاداشت را گرفتهای.
یک مرسدس بنز سیاه خودش را پشت ساب چسباند و فقط یک وجب ازش فاصله داشت. اُوه سه دفعه معترضانه ترمز کرد. مرسدس با عصبانیت چراغ زد. اُوه هوا را از بینیاش رو به آینۀ عقبْ محکم بیرون داد. انگار همه باید کنار میکشیدند تا هر وقت که اینها عشقشان میکشید از سرعت مجاز تجاوز کنند، چون ظاهراً مشمول این قانون نمیشدند. اُوه خیال نداشت به مرسدس راه بدهد. مرسدس دوباره چراغ زد. اُوه سرعتش را کمتر کرد. مرسدس بوق زد. اُوه باز هم سرعتش را کمتر کرد. مرسدس بلندتر از قبل بوق زد. اُوه سرعتش را به بیست کیلومتر بر ساعت رساند. به سربالایی که رسیدند، مرسدس با موتور پرسروصدایش سبقت گرفت. راننده چهل ساله با کراوات و کابلهای سفید توی گوشهایش انگشت وسطش را از پشت پنجره به اُوه نشان داد
جملات درخشان از مردی به نام اوه
خانهها منصف بودند، چیزی را که سزاوارش بودی در اختیارت میگذاشتند. این ویژگیای بود که اغلب آدمها ازش بیبهره بودند.
اوه با لحن یکنواختی دستورالعمل میدهد، آدریان هیچ نمیگوید، اما حواسجمع و باهوش است و اوه پیش خودش اعتراف میکند که جوانک آنقدرها هم پرت نیست. دستکم در استفاده از دستهایش به نسبت استفاده از کلمات خیلی بهتر عمل میکند.
همهٔ آدمها درواقع به زمان خوشبیناند. همیشه فکر میکنیم وقت کافی داریم تا برای دیگران کاری بکنیم. تا حرفهایی را که در دل داریم به آنها بگوییم. و بعد اتفاقی میافتد که سر جایمان میایستیم و آنچه برایمان باقی میمانَد واژهٔ «اگر» است.
احساس میکرد آدم نباید طوری زندگی کند که انگار هر چیزی را میشود عوض کرد. طوری که انگار وفاداری بیارزش است. این روزها، مردم آنقدر لوازمشان را عوض میکنند که دیگر مهارت حفظ کردن اشیا به کاری زائد تبدیل شده. کیفیت؟ هیچکس برایش پشیزی ارزش قائل نیست.
اینجا قبلاً یک جنگل بود، اما حالا تا چشم کار میکند خانه است. البته همهٔ خانهها را قسطی خریدهاند. این روزها، روالش همین است. با کارت اعتباری خرید میکنند و ماشین الکتریکی میرانند و برای تعویض یک لامپ تعمیرکار میآورند خانه.
آن شب، اوه و رونه توی تراس خانهٔ رونه نشستند و نفری یک لیوان نوشیدنی بالا انداختند. بابت بردشان آنقدرها هم خوشحال نبودند. این چیزی بود که زنهایشان فهمیدند. هر دو مرد از اینکه شهرداری به این زودی کوتاه آمده حالشان گرفته شده بود. آن هجده ماه که درگیر جنگ با شهرداری بودند لذتبخشترین روزهای عمرشان بود. رونه پرسید: «یعنی دیگه کسی حالوحوصله نداره پای اصولش بایسته و بابتش بجنگه؟» اوه جواب داد: «هیچکس جربزهاش رو نداره.» بعد به سلامتی دشمنان بیمقدارشان لیوانها را بالا بردند.
اما اوه سرش را پایین میانداخت و دهانش را بسته نگه میداشت. دلیلی نمیدید با مردی که هیکلی دو برابر گندهتر از او داشت درگیر شود. هر روز میرفت سر کار و وظایفش را انجام میداد، و همین برای پدرش و خودش کافی بود. همکارهایش کمکم او را بابت این رفتار تحسین میکردند.
مردم دیگر عرضهٔ چنین کاری را ندارند، عرضهٔ دم کردن یک قهوهٔ درستودرمان. همانطور که حالا دیگر کسی از پس نوشتن با خودکار برنمیآید، چون حالا همه کامپیوتر و اسپرسوساز دارند. و آخروعاقبت دنیا چه میشود وقتی آدمها نتوانند با خودکار بنویسند یا یک قوری قهوه دم کنند؟
برق امید در چشمهایش میدرخشد، امید به اینکه رابطهٔ رؤیاییاش را با دختری که حتی نمیداند او را دوست دارد یا نه حفظ کند؛ از آن رابطهها که فقط از پسرهای دیربالغ با موهای چرب برمیآید.
بچههای کلاس به اختلال کمتوجهی ـ بیشفعالی مبتلا بودند، آن هم زمانی که هنوز برای این اختلال اسمی انتخاب نشده بود. مدیر مدرسه موقع مصاحبه با جدیت برای سونیا توضیح داد که «هیچ امیدی به این پسرها و دخترها نیست. ما اینجا به این بچهها آموزش نمیدیم؛ فقط ازشون نگهداری میکنیم». احتمالاً سونیا خودش را جای آن بچهها گذاشت و فهمید چه حسی دارد که کسی اینطور در مورد آدم حرف بزند. فقط یک نفر برای آن شغل درخواست داد، و همان یک نفر با آن پسرها و دخترها آثار شکسپیر را کار کرد.
. خدایا، برج ایفل در سال ۱۸۸۹ ساخته شده، آنوقت حالا نمیتوانند یک ساختمان یک طبقه بسازند بدون آنکه وسطش کار را ول کنند تا باتری گوشیشان را شارژ کنند. این جهانی بود که در آن آدمها پیش از آنکه موعد مصرفشان سر بیاید از دور خارج میشدند. تمام مردم کشور از جا بلند میشوند و به افتخار این واقعیت که دیگر کسی نمیتواند هیچ کاری را درست انجام بدهد کف میزنند. ستایش تمام و کمالِ میانمایگی.
در آن مدت، فهمیده بود که خانهها را دوست دارد. شاید چون خانهها بهراحتی قابل درک بودند. میشد اندازهشان گرفت و نقشهشان را روی کاغذ رسم کرد. اگر درست طراحی میشدند، امکان نداشت لولههایشان نشتی داشته باشد. اگر پی محکمی داشتند، امکان نداشت فرو بریزند. خانهها منصف بودند، چیزی را که سزاوارش بودی در اختیارت میگذاشتند. این ویژگیای بود که اغلب آدمها ازش بیبهره بودند.
اوه کشیش را روشن کرد که تا اطلاع ثانوی لازم نیست در مراسم یکشنبههای کلیسا جایی برای او در نظر بگیرند. برای کشیش توضیح داد این تصمیم را از روی بیاعتقادیاش به خدا نگرفته؛ فقط به نظر او خیلی وقت است که خدا دیگر علاقهای به او ندارد.
هر آدمی باید بداند برای چی میجنگد. اینطور میگویند. و سونیا برای چیزی میجنگید که خیر بود. برای بچههایی که خودش هیچوقت نمیتوانست داشته باشد. و اوه برای سونیا میجنگید. چون این تنها کاری بود که میدانست چطور باید انجام دهد.
در یک شب سرد ماه ژوئن، پدر سونیا مرد. و اوه هرگز در زندگیاش ندیده بود کسی به اندازهٔ سونیا گریه کند. تا چند روز، سونیا بهسختی از تخت بیرون میآمد. اوه که خودش به قدر کافی در زندگی با مرگ روبهرو شده بود نسبت به احساساتش در مورد مرگ سختگیر بود؛ و در آشپزخانهٔ کلبهٔ جنگلی، در عین سردرگمی، همهٔ احساساتش را مهار کرد.
پس زمانهایی که به کلبهٔ جنگلی میرفتند اوه و ارنست فهمیدند که باید بهخوبی با هم کنار بیایند. البته فقط یک بار پیش آمد که ارنست اوه را گاز گرفت، چون اوه نشسته بود روی دُم او که روی یکی از صندلیهای آشپزخانه بود. یا شاید بهتر باشد بگوییم که اوه و ارنست فهمیدند که باید فاصلهشان را حفظ کنند. درست مثل اوه و پدر سونیا.
آدمهای شبیه اوه زیاد نبودند، این چیزی بود که سونیا میدانست. بنابراین، کنار او ماند. درست است که اوه برای او شعرهای عاشقانه نمیسرود و با هدیههای گرانقیمت به خانه نمیآمد، اما هیچ مرد دیگری حاضر نمیشد هر روز چندین ساعت در مسیر مخالف خانهاش توی قطار کنار او بنشیند و حرفهایش را گوش کند.
خوب میدانست بعضی از مردم تصور میکنند او یک پیرمرد گندهدماغ است که به آدمها اعتماد ندارد. اما واقعیت این است که بیاعتمادی اوه به این دلیل بود که آدمها نتوانسته بودند اعتمادش را جلب کنند. چون در زندگی هر کس لحظهای هست که فرد تصمیم میگیرد چطور آدمی باید باشد: آدمی که به بقیه اجازه میدهد از رویش رد شوند، یا نه.
مردم خیلی وقت است که اینطور مرتب پارو نمیکنند. فقط راهشان را باز میکنند. از ماشین برفروب و اینجور چیزها استفاده میکنند. به هر ترتیبی که بتوانند، فقط برفها را این طرف و آن طرف میپاشند. انگار این تنها چیزی است که این روزها اهمیت دارد: اینکه راه خودت را باز کنی و جلو بروی.
گربه که پیدا است ککش هم نگزیده موهای خونآلودش را میلیسد. طوری به اوه نگاه میکند انگار تا الان در حال مذاکره بودهاند و اوه صرفاً یک پیشنهاد مطرح کرده. بعد بهآرامی از جا بلند میشود و راه میافتد، و پشت انباری غیبش میزند. اوه حتی به خودش زحمت نمیدهد دور شدنش را تماشا کند. یکراست به خانه میرود و در را محکم پشت سرش میبندد. چون تا همین جا بس است. حالا دیگر وقت مردن است.
وارد اتاق زیرشیروانی میشود و جعبهٔ چیزهای بهدردبخور را سر جایش، یعنی پشت صندلیهای آشپزخانه، میگذارد، صندلیهایی که زنش او را مجبور کرده بود اینجا بگذارد، چون زیادی قرچوقروچ میکردند. درواقع، صندلیها هیچ قرچوقروچی نمیکردند. اوه خوب میداند این فقط یک بهانه بود، چون زنش میخواست یک دست صندلی نو بخرد. انگار توی زندگی همینها بودند که اهمیت داشتند، خرید صندلی آشپزخانه و غذا خوردن تو رستوران و همینطور به زندگی ادامه دادن.
اوه به جمع آدمهای دوروبرش نگاه میکند، انگار او را ربودهاند و به جهانی موازی بردهاند. برای لحظهای به این فکر میکند که ساب را منحرف کند، اما بعد به این نتیجه میرسد که این بدترین سناریوی ممکن است: همهٔ آنها بعد از مرگ نیز او را همراهی خواهند کرد. پس سرعتش را کم میکند و فاصلهاش با اتومبیل جلویی بیشتر میشود.
از خانه خارج شد، پیش از آنکه بقیهٔ اهالی محل حتی از خواب بیدار شده باشند. قدمزنان به محوطهٔ پارکینگ رفت. در گاراژش را با یک کلید باز کرد. در گاراژ ریموت کنترل هم داشت، اما اوه هیچوقت از فلسفهٔ کاربرد ریموت کنترل سر درنمیآورد. یک آدم عاقل میتواند در را با دست باز کند. قفل درِ ساب را باز کرد، باز هم با کلید. وقتی در ماشین با کلید به این راحتی باز میشد، چه نیازی بود که این روش را تغییر دهد؟ روی صندلی راننده نشست و دکمهٔ رادیو را نیم دور به سمت راست و نیم دور به عقب چرخاند، همهٔ آینهها را تنظیم کرد، مثل هر بار که سوار ساب میشد. انگار کسی دزدکی وارد ماشین شده و تنظیم آینهها و موج رادیو را به هم زده باشد.
یک بار سونیا گفته بود برای درک آدمهایی مثل اُوِه و رونه باید قبل از هر چیز بدانیم که اینها آدمهایی هستند که در زمانهٔ اشتباه زندگی میکنند. میگفت اینها آدمهایی هستند که از زندگی انتظارات کمی دارند. سقفی بالای سرشان، یک خیابان آرام، یک اتومبیل، و یک زن وفادار. شغلی که به آنها کارایی دهد، و خانهای که لوازمش در فواصل زمانی منظم خراب شود، تا آنها چیزی برای تعمیر کردن داشته باشند.