اشعار حسین خوارزمی؛ گلچین بهترین اشعار کوتاه و بلند این شاعر

اشعار حسین خوارزمی را در سایت ادبی روزانه گردآوری کرده‌ایم. کمال‌الدین حسین بن حسن کبراوی ذهبی خوارزمی (متوفی ۸۴۰ (قمری)) نویسنده و شاعر سده نهم هجری بود. از قالب‌هایی که در آن توانایی داشته غزلسرایی بود. از آثار وی می‌توان شرح شواهد مغنی اللبیب و شرح شواهد مطول و حاشیه بر شرح تجرید و شرح مطالع را نام برد.

اشعار حسین خوارزمی؛ گلچین بهترین اشعار کوتاه و بلند این شاعر

ترجیعات

طلع العشق ایها العشاق

و استنارت بنوره الافاق

رش من نور شوقه و به

اشرقت ارض قلبی المشتاق

پرتو افکند آنچنان بدری

که نه بیند ز دور چرخ محاق

شده طالع چنان مهی که از او

پر ز خورشید گشت هفت طباق

مهوشان پیش طاق ابرویش

دعوی حسن در نهاده بطاق

یارب این ماه را مباد افول

یارب این وصل را مباد فراق

گرچه دیوانه گشته ای ای دل

زان پری صورت ملک اخلاق

دست در زن بشوق دوست که اوست

بهر معراج اهل عشق براق

چون بدرگاه یار یابی بار

پس تو بینی بدیده عشاق

عشق رایات سلطنت افراخت

پس اقالیم عقل غارت ساخت

آن یکی را بسان عود بسوخت

واندگر را مثال چنگ نواخت

شاهد روی پوش حجله غیب

پرده کبریا ز روی انداخت

تا نیاید بچشم ما جز دوست

بر سر غیر تیغ غیرت آخت

جانم از غیرتش چو آگه شد

خانه و دل ز غیر او پرداخت

دل من در قمارخانه عشق

بیکی ضربه هر چه داشت بباخت

پیش صراف عشق قلب بود

دل که در بوته بلا بگداخت

عالمی بنده شهی است که او

علم عشق در جهان افراخت

در هوای هویتش جولان

کند آن کس که اسب همت تاخت

از کرم دوست چون تجلی کرد

گوید آنکس که سر عشق شناخت

طلعت عشق اگر عیان بینی

روی جانان بچشم جان بینی

از تلون اگر برون آئی

نقش یکرنگی جهان بینی

گر ز حبس خرد توانی رست

ساحت عشق بیکران بینی

منگر جز بوحدت نقاش

تا بکی نقش این و آن بینی

خانه دل ز غیر خالی کن

تا در او روی دلستان بینی

بی نشان شو ز خویشتن ای دل

تا نشانی ز پی نشان بینی

در هوای هویت ار بپری

جان جولان ز لامکان بینی

طایر دل چو بال بگشاید

عرش را کمتر آشیان بینی

کوش اسرار چین بدست آور

تا ز هر ذره ترجمان بینی

گر ترا آرزوی دلدار است

دیده بگشای تا عیان بینی

ای بدرگاه تو نیاز همه

روی تو قبله نماز همه

پرده از روی خویشتن برگیر

تا حقیقت شود مجاز همه

گاه گاهی دل مرا بنواز

ای شهنشاه دلنواز همه

ما غباری ز خاکپای توایم

از پی تست ترک و تاز همه

گرچه بیچاره ایم باکی نیست

کرم تست چاره ساز همه

نازنینا ز بی نیازی تست

با چنان ناز تو نیاز همه

عاشقان گرچه راز دارانند

زین سخن فاش گشت راز همه

مطلب مشابه: اشعار جمال‌الدین عبدالرزاق؛ گلچین غزلیات، رباعیات و اشعار کوتاه

ترجیعات

ای همه کائنات مست از تو

خورده جانها می الست از تو

تا تو ساقی دردی دردی

زاهدان گشته می پرست از تو

آخر ای شاهباز سدره نشین

طایر جان ما نرست از تو

چون مگس میزنند شهبازان

بر سر خویشتن دو دست از تو

عقل کل با کمال دانش خویش

کرد چستی ولی نجست از تو

داغها دارد از تو مه در دل

زانکه بازار او شکست از تو

تو ورای اشارتی چکنم

گرچه بالا پرست و پست از تو

خرم آن دل که در کشاکش عشق

نیست گردد ز خویش و هست از تو

عرش و کرسی ز عشق تو مستند

ما نه تنها شدیم مست از تو

چون تو اظهار خویشتن کردی

در دل خسته نقش بست از تو

غزلیات

من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من

روزگارم جمله عاشورا و منزل کربلا

ای عراق الله جارک سخت مشعوفم به تو

وی خراسان عمرک الله نیک مشتاقم ترا

تنگ سال محنت است ای آبروی هر دو کون

چشم میدارم ز بحر فیض تو فضل عطا

سایه لطف خدائی ما همه دلسوخته

سایه از ما وا مگیر ای سایه لطف خدا

ای نوال خوان انعام تو برده خاص و عام

ما گدایان درت داریم امید صلا

ز درد جور آن دلبر مکن ای دل شکایت‌ها

که دردش عین درمانست و جور او عنایت‌ها

کلیم درگه اویی گلیم فقر در برکش

ز فرعونی چه می‌جویی سریر ملک و رایت‌ها

خلیل عشق جانانی درآ در آتش سوزان

نه نمرودی که تا باشی شهنشاه ولایت‌ها

چه راحت‌هاست پنهانی جراحت‌های جانان را

دریغا تو نمی‌دانی جفاها را ز راحت‌ها

اگرچه ناز معشوقی کشد تیغ و کشد عاشق

به هر دم می‌کند لطفی به پنهانی حمایت‌ها

بیا وز عشق مویی را ز من بشنو به گوش جان

حدیث لیلی و مجنون نشانست و حکایت‌ها

منم مجنون آن لیلی که صد لیلی است مجنونش

بیا در چشم من بنگر ز عشق اوست آیت‌ها

سرشکم لعل و رویم زر شد از تأثیر عشق او

بلی بر عشق آسانست از اینگونه کفایت‌ها

بسوز دل چه می‌سازی عجب نبود حسین الحق

اگر در جان اهل دل کند آهت سرایت‌ها

ای صفات کبریایت برتر از ادراک ما

قاصر از کنه کمالت فکرت و ادراک ما

ما چو خاشاکیم در دریای هستی روی پوش

موج وحدت کی بساحل افکند خاشاک ما

ما به جولانگاه وحدت غیر شه را ننگریم

گر دو عالم را به بندد بخت بر فتراک ما

از وفاداری چو خاک پای اهل دل شدیم

قبله اهل وفا شد تا قیامت خاک ما

درد راحت بخش خود بر ما حوالت کن که نیست

جز بدردت شادی جان و دل غمناک ما

جز بسوز شمع دیدارت نمیسازد بلی

همچو پروانه دل آشفته بیباک ما

از جراحتها چه راحتها است ما را ایکه هست

نیش تو نوش حسین و زهر تو تریاک ما

شه من بدرد عشقت بنواز جان ما را

که دلم ز درد یابد همه راحت و دوا را

چو جمال خود نمائی نظرم بخویش نبود

چو مه تمام بینم چه نظر کنم سها را

بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان

بحریم پادشاهی چه محل بود گدا را

ز خودی برآی آنگه ار نی بگوی ای دل

که تو تا توئی نبینی سبحات کبریا را

اگر ای کلیم داری خبری ز ذوق نازش

ز کلام لن ترانی تو نظاره کن لقا را

ظلمات هستی خود تو بصدق در سفر کن

چو خضر اگر بجوئی سر چشمه بقا را

چو بدوست انس یابی دل خود ز انس برکن

مشناس هیچکس را چو شناختی خدا را

بحسین خسته هر دم چو مسیح جان ببخشد

سحری ز کوی جانان چو گذر بود صبا را

گشت مسلم ز عشق ملک معانی مرا

شهره آفاق کرد عشق نهانی مرا

از مدد شاه عشق ملک بقا یافتم

کی بفریبد کنون ملکت خانی مرا

غرقه دریا شدم لاجرم از بهر آب

هیچ نباید کشید رنج اوانی مرا

درد و جراحات عشق کم مکن از جان من

ای که بهنگام درد راحت جانی مرا

از که بود عزتم گر تو ذلیلم کنی

کیست که خواند بخویش گر تو برانی مرا

از کرم دیگران رنج روانم رسید

با همه فقر و الم گنج روانی مرا

خلوت خاص حقی قصر شه مطلقی

ای دل اهل صفا قبله از آنی مرا

نیست مرا حاصلی بی تو ز جان و جهان

ای که بلطف و کرم جان و جهانی مرا

آنچه بدانم توئی قبله جانم توئی

نیست بجز سوی تو دل نگرانی مرا

از غمت ایماه من پیر شدم چون حسین

آه که آمد بشب روز جوانی مرا

چون تو جان منی ای جان چه کنم جان و جهان را

چو منم زنده به عشقت چه کشم منت جان را

چو رسد از تو جراحت بود آن منت و راحت

بدو صد لابه از آن رو طلبم زخم سنان را

چو حدیث تو نگویم صفت عشق نجویم

چو ره عشق بپویم چه کنم پای دوان را

چو ز عشق تو خرابم به جناب تو شتابم

چو نشان تو نیابم بهلم نام و نشان را

چو شدم سوی تو بینا کنم از خویش تبرا

چو شدم غرقه دریا چه کنم قعر و کران را

هله ای عاشق صادق بگسل بند علایق

چو نهی روی به خالق منگر خلق جهان را

دل ز اندیشه جدا جو گذر از خویش و خدا جو

تو در اقلیم فنا جو همگی امن و امان را

دلت از فیض نهانی نشود لوح معانی

چو حسین ار نگذاری روش نطق زبان را

دلا اگر نفسی می‌زنی به صدق و صفا

به جان بکوش که باشی غلام اهل وفا

بهر قبیله چه گردی اگر تو مجنونی

بیا و قبله گزین از قبیله لیلا

چو تشنه لب به بیابان هلاک خواهی شد

غنیمتی شمر ای دوست صحبت دریا

اگر تو لذت ناز حبیب میدانی

شفا ز رنج بجوی و ز درد خواه دوا

اگر ستم رسد از دوست هم بدوست گریز

کجا رود بجهان وامق از در عذرا

مجوی جانب جانان ز عقل راهبری

که عشق دوست بود سوی دوست راهنما

میان شب بچراغ آفتاب نتوان جست

که آفتاب هم از نور خود شود پیدا

بپای مورچه نتوان بکوه قاف رسید

برو تو تعبیه کن خویش در پر عنقا

طریق عقل رها کن بعشق ساز حسین

اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا

مطلب مشابه: اشعار اثیر اخسیکتی شاعر قدیمی (گلچین غزلیات دلنشین این شاعر)

غزلیات

زندگانی بی‌رخ دلبر نمی‌باید مرا

دوست می‌باید کسی دیگر نمی‌باید مرا

چون برفت از پیش من آن ماه تابان بعد از این

تابش ماه و شعاع خور نمی‌باید مرا

خلق می‌خواهند حور و روضه رضوان ولی

جز وصال آن پری‌پیکر نمی‌باید مرا

گر ببینم قد او هرگز به طوبی ننگرم

ور بیابم لعل او کوثر نمی‌باید مرا

چون معطر شد مشامم از نسیم موی او

بوی مشک و نکهت عنبر نمی‌باید مرا

چون منور گشت رویم از فروغ روی او

پرتو مهر و مه انور نمی‌باید مرا

یارب آن دولت دهد دستم که گوید آن صنم

جز حسین خسته ابتر نمی‌باید مرا

قطعات

دوش خوردم از شراب عشق او پیمانه‌ای

گشت عقلم بیقرار و بیدل و دیوانه‌ای

آشنایی کرد با من عشق عالم سوز او

گشتم از دین و دل و جان و خرد بیگانه‌ای

روح قدسی مست گردد عقل دیوانه شود

گر کند ساقی مجلس غمزه مستانه‌ای

طعنه کم زن بر من دیوانه ای فرزانه دل

زانکه من بودم در اول همچو تو فرزانه‌ای

رازهای عشق موسی را از این شیدا شنو

قصه لیلی و مجنون نیست جز افسانه‌ای

کعبه دل را تو پرداز از خیال غیر دوست

ورنه خوانند اهل دل آن خانه را بتخانه‌ای

محو شو در یار همچون آینه یکروی باش

گرد خود کم گرد و دوروئی مکن چون شانه‌ای

در میان پاکبازان راه کی یابی حسین

تا نبازی جان خود را در ره جانانه‌ای

ای آنکه در دیار دلم خانه کرده ای

گنجی از آنمقام بویرانه کرده ای

گه عقلها بنرگس مخمور برده

گه فتنه ها بغمزه مستانه کرده ای

عالم پر از روایح و مشک و عبیر شد

چون گیسوی معنبر خود شانه کرده ای

تا ای پری سلاسل مشکین نموده ای

ارباب عقل را همه دیوانه کرده ای

در آرزوی لعل شکر بار خویشتن

چشم مرا خزینه دردانه کرده ای

من در بروی غیر ز غیرت چو بسته ام

تا در حریم جان و دلم خانه کرده ای

مرغ دل مرا که نشیمن ز سدره داشت

ایشمع دلفروز تو پروانه کرده ای

خود کرده آشنا بمن ای شوخ دلربا

آنگه روش چو مردم بیگانه کرده ای

برخوان وصل داده صلا اهل عشق را

یاد حسین بیدل شیدا نکرده ای

ای همچو جان سوی بدن ناگه بر ما آمده

جانها فدای جان تو ای جان تنها آمده

اندر دیار جان من تا تو چه غارتها کنی

چون برده بودی عقل و دل وز بهر یغما آمده

ترکان کافرکیش تو پیوسته با تیر و کمان

کرده کمین دین و دل وز بهر یغما آمده

یعقوب جان در کنج تن دریافت بوی پیرهن

از خاک پایت چشم او زان روی بینا آمده

خیاط قدرت جامه ای کز بهر یوسف دوخته

بر قامت رعنای او بس چست و زیبا آمده

حال حسین خسته دل دانسته ای تو از کرم

بهر مداوای دلش همچون مسیحا آمده

گر ماه من بتابد از بام تا بخانه

گردد جهانیان را پر آفتاب خانه

از گلشن وصالش باد ار برد نسیمی

از شرم آب گردد گل در گلاب خانه

مطلوب را چو هر جا باید طلب نمودن

زهاد و کنج مسجد ما و شراب خانه

خلوتسرای دلبر خالی ز غیر باید

تا چند کنج دل را سازی کتابخانه

گفتم که ساز خانه در چشم من چو مردم

گفتا کسی بسازد بر روی آب خانه

ای از فروغ رویت پر آفتاب صحرا

ای از نسیم مویت پرمشک ناب خانه

فراش شمع مجلس گوئی نشان که امشب

از تاب عارضت شد پر ماهتاب خانه

با یاد تست دوزخ جان را مقام راحت

بی روی تست جنت دل را عذاب خانه

تا آفتاب تابان از بام و در درآید

خواهد حسین کو را گردد خراب خانه

قصاید

ای دور مانده از حرم خاص کبریا

سوی وطن رجوع کن از خطه خطا

در خارزار انس چرا میبری بسر

چون در ریاض انس بسی کرده چرا

بگذر ز دلق کهنه فانی که پیش از این

بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا

از کوچه حدوث قدم گر برون نهی

گوید ز پیشگاه قدم حق که مرحبا

بزدای زنگ غیر ز عبرت ز روی دل

کآیینه دل است نظرگاه پادشا

آیینه را ز آه بود تیرگی ولیک

از آه صبح آینه دل برد صفا

کبر و ریا گذار و قدم در طریق نه

تا راه باشدت بسر کوی کبریا

بیگانه شو ز خویش بگرد تنت متن

تا جان شود بحضرت جانانت آشنا

تا کی ضلال تفرقه جویای جمع شو

کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا

در راه دوست هستی موهوم تو بلاست

هان نفی کن بلای وجود خودت به لا

تا تو بحرف لا نکنی نفی هر دو کون

تو از کجا و منزل الالله از کجا

مقصود هفت چرخی و سلطان هشت خلد

این پنج نوبه کوفته در دار ملک لا

از پنج حس و شش جهت آندم که بگذری

لا در چهار بالش وحدت کشد ترا

عشق است پیشوای تو در راه بیخودی

پس واگریز از خودی و جوی پیشوا

در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد

مشکوة دل ز شعله مصباح دین ضیا

آن شهسوار بر سر میدان عاشقی

جولان کند که از همه عالم شود جدا

مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق

از سدره نطع سازد و از عرش متکا

از کام عشق بگذر و راه رضا سپر

زیرا که از رضا همه حاجت شود روا

چون تو مراد خویش بدلبر گذاشتی

هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا

سیراب شد چنانکه دگر تشنگی ندید

هر کس که راه یافت بسرچشمه رضا

گر آرزوی شاهی ملک رضا کنی

پیوسته باش بنده درگاه مرتضی

سردار دین احمد و سردار دار فضل

سالار اهل ملت و سلطان اصفیا

مطلب مشابه: اشعار علی‌شیر نوایی؛ گلچین شعر از شاعر و دانشمند قدیمی

مطلب مشابه: اشعار سوزنی سمرقندی؛ اشعار دلنشین شامل غزلیات، رباعیات و …

مطالب مشابه را ببینید!

غزلیات حیدر شیرازی؛ گلچین اشعار زیبای شاعر سده هشتم شعر در مورد شهر و دیار؛ مجموعه اشعار دلنشین درباره شهر من غزل شماره ۴۸ از غزلیات سعدی؛ صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست … شعر شماره ۱۸ از اشعار ترکی شهریار؛ جانا گلمیشیک بیز بو جانان الیندن … غزل شماره ۵۰ از دیوان شمس مولانا؛ ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا … اشعار در رثای شهادت حضرت علی اصغر {50 شعر سوزناک غمگین بلند} شعر در مورد علی اکبر؛ اشعار سوزناک شهادت و مخصوص شب هشت محرم متن محرم برای پست اینستاگرام؛ جملات و شعر حسینی برای استوری اشعار حضرت قاسم بن الحسن؛ مجموعه شعر شب ششم ماه محرم و شهادت حضرت غزل شماره ۵۰ از غزلیات شهریار؛ شب است و چشم من و شمع اشک‌بارانند …