اشعار میر رضی آرتیمانی؛ گلچین زیباترین اشعار شامل غزلیات و رباعیات

اشعار میر رضی آرتیمانی را در سایت ادبی روزانه گردآوری کرده‌ایم. میرزا رضی آرتیمانی یا میرزا رضی‌الدین آرتیمانی مشهور به میرمحمد متخلص به رضی از شاعران و عارفان مشهور دوران صفویه بود. لقب «میر» از آن جهت به رضی داده شده است که مدتی جزء میرزایان شاه عباس بوده است. در بستان السیاحه بدین مضمون آمده است که «سید رضی آرتیمانی که در زمان شاه عباس ماضی صاحب دیوان و ساقی‌نامه‌ی مشهور است از قریهٔ آرتیمان است اما اولاد وی اکنون از جد خویش نصیب و بهره نبرده‌اند.

اشعار میر رضی آرتیمانی

غزلیات

زهی طراوت حسن و کمال نور و صفا

که از جمال تو بیناست چشم نابینا

کدام خوب علم گشت در جهان به وفا

تو از مقولهٔ خوبان عالمی حاشا

بهار عشق دل از دیده مبتلا گردید

هر آن وفا که توبینی بلاست بر سر ما

زدوده‌اند حریفان ز دل غم کم و بیش

بریده‌اند زبان غازیان ز چون و چرا

اگر تو مرد رهی در طریق عشق رضی

رَهی ز میکده نزدیک‌تر مدان به خدا

شوری نه‌چنان گرفت ما را

کز دست توان گرفت ما را

ما هیچ گرفته‌ایم از او

او هیچ از آن گرفت ما را

هر گه بتو عرض حال کردیم

در حال زبان گرفت ما را

درد دل ما نمیکنی گوش

درد دل از آن گرفت ما را

هشدار که صرصر اجل هان

چون باد خزان گرفت ما را

مردیم و ز کس وفا ندیدیم

دل از همه زان گرفت ما را

هر دوست که در جهان گرفتیم

دشمن به از آن گرفت ما را

هر چند که راستیم چون تیر

او همچو کمان گرفت ما را

گفتیم که بشکنیم توبه

ماه رمضان گرفت ما را

یا رب به زبان چه رانده بودیم

کاتش به زبان گرفت ما را

دیدیم جهان به جز طرب نیست

ز آن دل ز جهان گرفت ما را

پا از سر ما نمیکشد غم

گوئی به ضمان گرفت ما را

بس حرف که بر رضی گرفتیم

بعضی سخنان گرفت ما را

آنچنان داده عشق جوش مرا

که ز سر رفته عقل و هوش مرا

عقل کلی شده فراموشم

بسکه مالیده عشق گوش مرا

نه چنانم ز مستی دوشین

که کشیدن توان به دوش مرا

در خروشم ز شور چون دریا

نتوان ساختن خموش مرا

عاقبت می‌پرستی تو رضی

می فروشد به می فروش مرا

نقابی بر افکن ز پی امتحان را

که تا بینی از جان لبالب جهان را

چو در جلوه آیی بدین شوخ و شنگی

برقص اندر آری زمین و زمان را

بروی زمین مهروار ار بخندی

بزیر زمین درکشی آسمان را

من از حسرت رویش از هوش رفتم

خدایا شکیبی تماشاکنان را

به دل زان نداریم یک مو گرانی

که بر سر کشیدیم رطل گران را

بهارت دلا کس ندانست چون شد

بهر حال دریاب فصل خزان را

فراموش کردند از مهربانی

چه افتاد یاران نامهربان را

از آن نام تو بر زبان می نراندم

که میسوخت نام تو کلام و زبان را

رضی این چه شور است در نالهٔ تو

که از هوش بردست پیر و جوان را

خون شد دل پاره پارهٔ ما

مردیم و نکرد چٰارهٔ ما

دادیم به کفر زلفش ایمان

شاید که شود کفارهٔ ما

بندیم ز شکوه لب و لیکن

خون میچکد از نظارهٔ ما

بااینهمه غم، نمیشود آب

آه از دل سنگ خارهٔ ما

بستیم رضی لب و توان یافت

پیغام دل از نظارهٔ ما

مطلب مشابه: اشعار جلال عضد؛ زیباترین غزلیات، رباعیات، قصاید و قطعات این شاعر

مطلب مشابه: مجموعه اشعار هلالی جغتایی؛ گلچین رباعیات، قطعات و غزلیات زیبا

غزلیات

جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است

پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است

سر به بالین چون نهد آنرا که دردی در دلست

خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است

هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد

یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است

پارسائی راست ناید، یار ما آسوده باش

حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است

راست بنگر جانب این پیره زال کج نهاد

کاین جلب پیوسته رنگین‌پار خون شوهر است

در فراقم یاد آنشب همچو آب و آتش است

در مزاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است

از خرابات و حرم چیزی نشد حاصل رضی

اینقدر معلوم شد کان نشئه جائی دیگر است

داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است

که خرابات و حرم غیر در و دیوار است

ای که در طور ز بی‌حوصلگی مدهوشی

دیده بگشای که عالم همگی دیدار است

همه پامال تو شد خواه سرو خواهی جان

وآنچه در دست من از توست همین پندار است

از تو ناقوس بدست من مست است که هست

و ز تو طرفی که ببستیم همین زنار است

برخور از باغچهٔ حسن که نشکفته، هنوز

گل رسوایی ما از چمن دیدار است

باور از مات نیاید به لب بام در آی

تا ببینی که چه شور از تو درین بازار است

دو جهان بر سر دل باخت رضی منفعل است

که فزایند بر آن بار گر این بازار است

بهشت است آن ندانم یا بهار است

غلط کردم غلط، دیدار یار است

هلاک آن تنم کز نازنینی

زمین و آسمانش زیر بار است

مرا گوئی چرا شوریده شکلی

شراب است و بهار است و نگار است

مرا ویران دلی و جلوهٔ او

هزار اندر هزار اندر هزار است

بناکامی خوشم یا رب که آنچه

بکام من نگردد، روزگار است

رضی گویی میان کشتگان کیست

شهیدان تو را شمع مزار است

رباعیات

باز آ باز آ، چو روح در تن باز آ

چون جان به بدن، چو گل بگلشن باز آ

گفتی که چسان تو زنده‌ای دور از من

دور از تو فتاده‌ام به مردن باز آ

در دین حق ار نبوده‌ای مادر زا

این چشم ببند و چشم دیگر بگشا

بشناخت تو را هر آنکه دور از من دید

چون قبله که پیدا شود از قبله نما

شوخی که تمام پای بستم او را

بی منت جام و باده مستم او را

گفتا مپرستید بغیر از من کس

جز او نه کسی تا که پرستم او را

از بس در سر هوای آن دوست مرا

روی دل از آنجهت بهر سوست مرا

چون دوست نمی‌کند ز دشمن فرقم

دشمن که نکرد فرق از دوست مرا

ای عشق به حسن دیده در ساز مرا

عیبم همه سر به سر، هنر ساز مرا

دلگیرم از آب زندگانی، دلگیر

لب تشنه به خوناب جگر ساز مرا

رفتم بر آن نگار سیمین غبغب

گفتم به سفر می‌روم ای مه امشب

رویی چو قمر، زلف چو عقرب بنمود

یعنی که مرو هست قمر در عقرب

هرگز دل خو نگشته‌ام از غم نگرفت

راه و روش مردم عالم نگرفت

کس یار نشد به ما که اغیار نگشت

کس مار نشد که او ز مارم نگرفت

ای گشته تو را صفات، مانع از ذات

از ذات فرو نمان به امید صفات

چندم پرسی کز چه جهت روزی توست

با آنکه خداست رازق از کل جهات

آهم ز فراز آسمٰانها بگذشت

اشکم ز محیط هفت دریا بگذشت

گفتی که به کار سازیت برخیزم

بنشین بنشین که کار از اینها بگذشت

سر کردهٔ اهل دانش و دید اینست

شایسته تخت و تاج جمشید این است

خورشید هزار طعنه دارد با بدر

بدری که زند طعنه بخورشید این است

از کوتهی، ار عمر درازت هوس است

جاوید اگر شوی همان یک نفس است

خر تیرهٔ‌ای الاغ تا کی شرمی

درماندهٔ‌ای مزبله تا چند بس است

بی عشق مباش اگر چه محض سخن است

بی درد مزی اگر چه درد بدن است

در قید فنا مباش کازادی تو

از نیستی و نیست، مجرد شدن است

آن رند که در عالم دل آگاه است

از دامن او دست فلک کوتاه است

ای آنکه به دل تو را غم جانکاه است

از ما تا تو هزار فرسخ راه است

با درویشان کبر خود اندیش بد است

با خویش بدست آنکه به درویش بد است

از بسکه بدم بخویش، از خوبی خویش

با من خوب است آنکه بدرویش بد است

یک حرف مگو اگر هزارت سخن است

از خود مشنو اگر چه در عدن است

بگذر ز دو کون وهیچ در هیچ مپیچ،

بر خویش مپیچ اگر چه بار کفن است

ای دل شادی به سوز ماتم این است

بیگانه عٰالم غمی، غم این است

دوزخ به مکافات تو درمانده و تو

جنت طلبی برو جهنم این است

ما را غم دی و محنت فردا نیست

آن را چه خوریم غم که پا بر جا نیست

یکدم فرصت به هر دو عالم ندهیم

کم فرصتی ار کند فلک با ما نیست

ای آن تو را بسی غم تنباکوست

خوش باش که هر خار و خسی تنباکوست

اوقات تمام تیره و تلخ گذشت

گویا همه عمرت، نفسی تنباکوست

مطلب مشابه: اشعار شمس مغربی؛ گلچین غزلیات، رباعیات و زیباترین مجموعه شعر

مطلب مشابه: شعر کوتاه از فردوسی؛ گلچین اشعار دلنشین فردوسی بزرگ

رباعیات

در عشق اگر جان بدهی، جان آنست

ای بی سر و سامان، سر و سامان آنست

گر در ره او دل تو دارد دردی

آن درد نگهدار که درمان آنست

مقطعات

بسوختیم به برق طلب سراپا را

کسی نداند از آن بی‌نشان نشان ما را

مگر صبا ز سر زلف او گره بگشود

که بوی مشک گرفت است کوه و صحرا را

چون بادگری سر نکند راه عدم را

داد است بگوئید عرب را و عجم را

بگرفته همه اهل جهان را غم راحت

یا رب که نگیرند ز ما راحت غم را

فلک دگر نتواند گشود کار مرا

کرشمه‌ای نتواند کشید بار مرا

چه طرف بندم ازین آسمان که همچون خود

نهاده است به سرگشتگی مدار مرا

اگر فراق اگر وصل دوزخی دارم

بیا ببین چه بهشت است روزگار مرا

ز هر در میروی مطلب مهیاست

عجب بابیست این باب محبت

ز غرقاب جهان آسوده گردی

اگر افتی به گرداب محبّت

محبت کرد آخر با منش رام

الهی من بقربان محبت

مگو دیگر محبت را اثر نیست

رضی جان تو و جان محبت

شدم صیدی که نتوان زد تغافل

به صیادی که داند زخم کاری است

بلا گردان آن صیاد گردم

که بی‌دانه درین دامم فکنده است

داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است

که خرابات و حرم غیر در و دیوار است

عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است

ور به تلخی گذرد نیم نفس بسیار است

مفردات

هجرت ز وصل غیر خبر می‌دهد مرا

مرگی نوید مرگ دگر می‌دهد مرا

از آن هجران کند با من مدارا

که بی او زیستن کم مردنی نیست

فیض عجبی یافتم از صبح ببینید

این جادهٔ روشن ره میخانه نباشد

زلفش بخط سپرد رضی عهد دلبری

خوبی ازین دو سلسله بیرون نمیشود

زلفش به بستر مرگ از تغافلت

سنگین دلا بیک نگهم میتوان خرید

دامن هر دو جهان از کف غم برهانم

گر بچنگم فتد از چرخ گریبان و سری

قید و اطلاق دلم سوخت ندانم چکنم

هیچ جا بند نه و در همه جا بند شدم

جز غم عشق بهر چیز که در ساخته‌ای

حیف و صد حیف از آن عمر که در باخته‌ای

ای کبوتر تو که سر پنجهٔ شاهینت نیست

با خبر باش که آواز پری می‌آید

ترجیع بند

ای سرو سهی که بر سمندی

پیشت دو جهان بگو به چندی

بنگر که چه رستخیز برخاست

زین شور که در جهٰان فکندی

افکنده‌ای از دوال فتراک

بر گردن جان شکاربندی

یک وعده کرا خراب کرده است

گو ر‌است مباش ریشخندی

معلوم چو کم شود ز خوبی

کاسوده شود نیازمندی

زان گشته خراب خانهٔ دل

کورا نه دری بود نه بندی

افکنده بخاک راه پستیم

نظارهٔ قامت بلندی

ای کاش که طرهٔ پریشان

بر دوش چنین نمی‌فکندی

خود گوی که در چه میتوان بست

آن دل که ز مهر دوست کندی

آن کو نبرد ز عشق شوری

بر خویش بسوز گو سپندی

چشم من و روی بی‌نظیری

گوش من و حرف دلپسندی

از بهر شکار خلق هر سو

انداخته عنبرین کمندی

سهل است هلاک ما مبادا

بر خاطر نازکش گزندی

عمری ز پیش عبث دویدیم

منبعد بر آن سرم که چندی

ترجیع بند

قصاید

چون نام لب تو بر زبان رانم

از دست مگس گریخت، نتوانم

شوریدهٔ آن لبان میگونم

آشفته طرهٔ پریشانم

دیوانهٔ حرفهای موزونم

درماندهٔ خنده‌های، پنهانم

هر شام ز غم غنچه دلتنگم

هر صبحدمان چو گل، پریشانم

در بتکده‌ها نه بت نه زنارم

در معبدها، نه دین، نه ایمانم

درماندهٔ آشنا و بیگانه

شرمندهٔ کافر و مسلمانم

خورشید جهان نمیدهد نورم

بر روز سیاه خویش حیرانم

از خود پیدا چو آتش طورم

در خود پنهان چو گنج ویرانم

نه جزوه کش جناب آخوندم

نه بوس زن رکاب سلطانم

تا چند طپم، نه بلبلم آخر

تا کی سوزم، نه مرغ بریانم

هرگز نشوم به کام دل روشن

گوئی که چراغ تیره روزانم

جرمم همه آنکه، شخص ادراکم

عیبم همه آنکه، عین عرفانم

از خاطر شادمان، پراکنده

مجموعهٔ خاطر پریشانم

حل دو هزار مشکلم، اما

در چارهٔ کار خویش حیرانم

یعقوب نبوده‌ام و محزونم

یوسف نیم و مقیم زندانم

اشکم شده سرخ، ابر خونبارم

خونم شده خشک، شاخ مرجانم

هر خیره سری نه در خور جنگم

هر مرده دلی نه مرد میدانم

در لاف و گزاف، رو به پیرم

در روز مصاف شیر غرانم

از وحشت من چو دیو بگریزد

آنم که در شمار انسانم

با هیچ کسی نباشدم الفت

گوئی تو، که وحشی بیابانم

بودم نبود چو جان بی‌جسمی

دور از تو ببین که جسم بی‌جانم

بر یاد تو چون ز دل کشم آهی

در تیره شبان چو ماه تابانم

هر چند که بی‌زبان سخن سازم

هر چند که بی زبان سخن دانم

در حلقه عشق، بی‌ریام یابند

زنهار مگوی من سخن دانم

کام دو جهٰان نگنجدم در سر

هر چند که مفلس پریشانم

او در ظلمات و من به نور اندر

من داغ درون آب حیوانم

هرگز نروم دگر دم هر کو

در گردش روزگار حیرانم

بگذارم جان که تن شود فربه

شرمم بادا که ننگ مردانم

هر چند که با جهٰانیان رامم

ایشان، نه ز من، نه من ز ایشانم

فرهاد دگر، درین بن غارم

مجنون دگر درین بیٰابانم

دیوانه و عاقل و سخن سنجم

علامه و هرزه‌گو و نادانم

من فاش کنم حقیقت خود را

هر کس هر چیز گویدم آنم

من شخص نیم شرارم از شرقی

من جسم نیم رضی، که بی‌جانم

مطلب مشابه: اشعار صغیر اصفهانی؛ گلچین غزلیات، رباعیات و دیگر مجموعه شعر بی نظیر

مطلب مشابه: بهترین اشعار ایرج میرزا در قالب قطعات (گلچین زیباترین اشعار)

مطالب مشابه را ببینید!

شعر در مورد شهر و دیار؛ مجموعه اشعار دلنشین درباره شهر من غزل شماره ۴۸ از غزلیات سعدی؛ صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست … شعر شماره ۱۸ از اشعار ترکی شهریار؛ جانا گلمیشیک بیز بو جانان الیندن … غزل شماره ۵۰ از دیوان شمس مولانا؛ ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا … اشعار در رثای شهادت حضرت علی اصغر {50 شعر سوزناک غمگین بلند} شعر در مورد علی اکبر؛ اشعار سوزناک شهادت و مخصوص شب هشت محرم متن محرم برای پست اینستاگرام؛ جملات و شعر حسینی برای استوری اشعار حضرت قاسم بن الحسن؛ مجموعه شعر شب ششم ماه محرم و شهادت حضرت غزل شماره ۵۰ از غزلیات شهریار؛ شب است و چشم من و شمع اشک‌بارانند … غزل شماره ۵۰ از غزلیات صائب تبریزی؛ دل چِسان پیچد عنانِ آهِ دردآلود را؟