اشعار عاشقانه بیدل دهلوی { 30 شعر دو بیتی و بلند عاشقانه زیبا }

در این بخش از سایت بزرگ روزانه قصد داریم اشعار عاشقانه بیدل دهلوی را برای شما دوستان و طرفداران ادب و شعر قرار دهیم. پس اگر به چنین اشعاری علاقه دارید؛ در ادامه متن همراه سایت بزرگ روزانه باشید.
بیدل دهلوی که بود؟
میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی در سال ۱۰۵۴ هجری قمری در ساحل جنوبی رودخانهٔ «گنگ» در شهر عظیمآباد پتنه (هند) به دنیا آمد. وی اصلاً از ترکان جغتایی بود. بیدل در بیشتر علوم حکمی تبحر داشت و با طریقهٔ صوفیه نیز آشنا بود. او ابتدا «رمزی» تخلص میکرد تا این که بنا به گفتهٔ یکی از شاگردانش هنگام مطالعهٔ گلستان سعدی از مصراع «بیدل از بی نشان چه جوید باز» به وجد آمد و تخلص خود را به «بیدل» تغییر داد. علاوه بر دیوان اشعار، آثاری در نثر دارد که از آن جمله میتوان به رقعات، نکات و چهار عنصر اشاره کرد. وی در تاریخ چهارم صفر ۱۱۳۳ هجری قمری در دهلی درگذشت.
اشعار عاشقانه بیدل
از ترحم
تا مروت
از مدارا تا وفا
هر چه را کردم طلب
دیدم ز عالم رفته است
اشک یک لحظه به مژگان بار است
فرصت عمر همین مقدار است
زندگی عالم آسایش نیست
نفس آیینه این اسرار است
من نمیگویم زیان کن یا به فکر سود باش
ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش
نقد حیرتخانه هستی صدایی بیش نیست
ای عدم نامی به دست آوردهای موجود باش
چشمیکه ندارد نظری حلقه دام است
هرلبکه سخن سنج نباشد لب بام است
بیجوهری از هرزه دراییست زبان را
تیغیکه به زنگار فرورفت نیام است
ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم
که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی
چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت
که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی
مطلب مشابه: اشعار بیدل دهلوی + مجموعه اشعار دوبیتی و رباعیات با عکس نوشته شعر

دل به زبان نمی رسد لب به فغان نمی رسد
کس به نشان نمی رسد تیر خطاست زندگی
یک دو نفس خیال باز ، رشتهٔ شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ، ملک خداست زندگی
وقت استکنیم گریه با هم
ای شمع شب است روز ما هم
دوریم جدا ز دامن یار
چون دست شکسته از دعا هم
عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
از گداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را
شعله افسرده پندارد چراغ طور را
نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی
به هر جا می روم از خویش می بالد تماشایی
به بیدردی در این محفل چه لازم متهم بودن.
گدازی، گریهای، اشکی، جنونی، نالهای، وایی
آیینه بر خاک زد صُنعِ یکتا
تا وانمودند کیفیتِ ما
بنیادِ اظهار بر رنگ چیدیم
خود را به هر رنگ کردیم رسوا
در پرده پختیم سودایِ خامی
چندان که خندید آیینه بر ما
از عالمِ فاش بیپرده گشتیم
پنهان نبودن، کردیم پیدا
ما و رُعونت، افسانهٔ کیست
نازِ پری بست گردن به مینا
آیینهواریم محرومِ عبرت
دادند ما را چشمی که مگشا
درهایِ فردوس وا بود امروز
از بیدماغی گفتیم فردا
گوهر گره بست از بینیازی
دستی که شستیم از آبِ دریا
گر جیبِ ناموس تنگت نگیرد
در چینِ دامن خفتهست صحرا
حیرتطرازیست، نیرنگسازیست
تمثالِ اوهام آیینه دنیا
کثرت نشد محو از سازِ وحدت
همچون خیالات از شخصِ تنها
وهمِ تعلّق بر خود مچینید
صحرانشیناند این خانمانها
موجود نامی است، باقی توهّم
از عالمِ خضر رو تا مسیحا
زین یأسِ مُنزَل ما را چه حاصل
همخانه بیدل، همسایه عَنقا
مطلب مشابه: شعر در مورد ظلم + مجموعه اشعار کوتاه و بلند از شاعران معروف در مورد ظلم ظالم

اگر به گلشن ز ناز گردد قدِ بلندِ تو جلوهفرما
ز پیکرِ سرو، موجِ خجلت شود نمایان چو می ز مینا
ز چشمِ مستت اگر بیابد قبولِ کیفیّتِ نگاهی
تپد ز مستی به رویِ آیینه نقشِ جوهر چو موجِ صَهبا
نخواند طفلِ جنون مزاجم خطی ز پست و بلندِ هستی
شوم فلاطونِ مُلکِ دانش اگر شناسم سر از کفِ پا
به هیچ صورت ز دورِ گردون نصیبِ ما نیست سربلندی
ز بعدِ مردن مگر نسیمی غبارِ ما را بَرد به بالا
نه شامِ ما را سحر نویدی، نه صبحِ ما را گلِ سفیدی
چو حاصلِ ماست ناامیدی، غبارِ دنیا به فرقِ عُقبا
رمیدی از دیده، بیتأمّل، گذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدنِ دل، شنیدنی داشت نالهٔ ما
ز صفحهٔ رازِ این دبستان، ز نسخهٔ رنگِ این گلستان
نگشت نقشِ دگر نمایان مگر غباری به بالِ عَنقا
به اولین جلوهات ز دلها رمید صبر و گداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبارِ حیرت درین تماشا
به دورِ پیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف مِیفروشی
نفس به رنگِ کمند پیچد ز موجِ می در گلویِ مینا
به بویِ ریحانِ مُشکبارت به خویش پیچیدهام چو سنبل
ز هر رگِ برگِ گل ندارم چو طایرِ رنگ، رشته بر پا
به هرکجا ناز سر برآرد، نیاز هم پایِ کم ندارد
تو و خرامی و صد تغافل، من و نگاهی و صد تمنّا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهارِ خطِّ نظرفریبی
به معجزِ حسن گشت آخر رگِ زمرّد ز لعل پیدا
ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا
بر رخت نظارهها را لغزش از جوش صفا
نشئهٔ صدخم شراباز چشممستتغمزهای
خونبهای صد چمن از جلوههایت یک ادا
همچوآیینه هزارت چشم حیران رو بهرو
همچوکاکل یکجهان جمعپریشان درقفا
تیغ مژگانت به آب ناز دامن میکشد
چشم مخمورت بهخون تاک میبندد حنا
ابروی مشکینت از بار تغافلگشته خم
ماندهزلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا
رنگ خالتسرمه در چشم تماشا میکند
گرد خطت میدهد آیینهٔ دل را جلا
بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز
خفته در خون شهیدت جوشگلزار بقا
ازصفای عارضت جان میچکدگاه عرق
وز شکستطرهات دلمیدمد جایصدا
لعل خاموشتگر از موج تبسم دم زند
غنچهسازد در چمن پیراهن ازخجلت قبا
از نگاهت نشئهها بالیده هر مژگان زدن
وز خرامت فتنهها جوشیده از هر نقش پا
هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب
گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را
آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما
مردمک از دیدهها پیش از نگهگیرد هوا
سوختم چندانکه با خوی توگشتم آشنا
عمرها شد درهوایت بال عجزی میزند
تاکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا
مطلب مشابه: شعر عاشقانه + مجموعه اشعار بلند، کوتاه و شعرهای عاشقانه زیبا از بزرگان جهان

او سپهر و منکف خاک اوکجا و منکجا
داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
عجز راگر در جناب بینیازیها رهیست
اینقدرها بسکه تاکویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز
بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینهها
هرکه را الفت شهید چشم مخمورتکند
نشئه انگیزد زخاکشگرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالی مگر آیینهگردد توتیا
نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر
آنقدر خاکستری کایینهی گیرد جلا
زندگیمحملکش وهم دوعالم آرزوست
میتپد در هر نفس صدکاروان بانگ درا
آرزو خونگشتهٔ نیرنگ وضع نازکیست
غمزه درد دور باش و جلوه میگوید بیا
هرچهمیبینم تپشآمادهٔ صد جستجوست
زین بیابان نقش پا هم نیست بیآوازپا
قامت او هرکجا سرکوب رعنایان شود
سرو راخجلت مگر درسایهاش داردبه پا
هرنفس صد رنگ میگیرد عنان جلوهاش
تاکند شوخی عرق آیینه میریزد حیا
بال وپر برهم زدن بیدلکفافسوس بود
خاک نومیدی به فرق سعیهای نارسا
کردهام باز به آن گریهٔ سودا، سودا
که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا
ساقیامشبچهجنون ریختبهپیمانهٔ هوش
که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا
محو اوگشتم و رازم به ملاء توفانکرد
هست حیرانی عاشق لبگویا،گویا
داغ معماری اشکمکه به یک لغزیدن
عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا
دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است
گشتهام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا
نذر آوارگی شوق هوایت دارم
مشت خاکیکه دهد طرح بهصحرا، صحرا
دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب
ای سرموی توسرکوب ختنها تنها
دور انسان به میان دو قدح مشترک است
تا چه اقبالکند جام لدن یا دنیا
تا تقاضا به میان آمده، مطلب رفتهست
نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها
بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده
کار امروزکن امروز، ز فردا، فردا

خط جبین ماست هم آغوش نقش پا
دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا
راه عدم به سعی نفس قطع میکنیم
افکندهایم بار خود از دوش نقش پا
رنج خمار تا نرسد در سراغ دوست
بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا
چون جاده تا به راه رضا سر نهادهایم
موج گل است بر سر ما جوش نقش پا
سامان عیش ما نشود کم ز بعد مرگ
تا مشت خاک ماست قدح نوش نقش پا
ماییم و آرزوی جبینسایی دری
افسر چه میکند سر مدهوش نقش پا
چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان
چون سایهام خراب فراموش نقش پا
هر سر که پخت دیگ خیال رعونتی
پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا
مستانه میخرامی و ترسمکه در رهت
با رنگ چهرهام بپرد هوش نقش پا
در هر قدم ز شوق خرام تو میکشد
خمیازهٔ فغان لب خاموش نقش پا
گاه خرام میچکد از پای نازکت
رنگ حنا به گرمی آغوش نقش پا
رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند
یک جبهه سجده است بر و دوش نقش پا
بیدل ز جوش آبلهام در ره طلب
گوهرفروش شد چو صدف گوش نقش پاروزیکه زد به خواب شعورم ایاغ پا
من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا
رنگ حنا زطبع چمن موج میزند
شسهست گویی آن گل خودرو به باغ پا
سیر بهار رنگ ندارد گل ثبات
لغزد مگر چو لاله کسی را به داغ پا
آنجا که نقش پای تو مقصود جستجوست
سر جای موکشد به هوای سراغ پا
جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ
طاووس سوده است به منقار زاغ پا
با طبع سرکش اینهمه رنج وفا مبر
روز سوار، شب کند اسب چراغ پا
یک گام اگر ز وهم تعلق گذشتهای
بیدل درازکن به بساط فراغ پا
گر همه مژکان گشود آغوش دانستم تویی
غفلت روز وداعم از خجالت آب کرد
اشک میرفت و من بیهوش دانستم تویی
بیدل امشب سیر آتشخانهٔ دل داشتم
شعلهای را یافتم خاموش دانستم تویی
مطلب مشابه: شعر تک بیتی اخلاقی از شاعران معروف (اشعار با معنی و مفهومی)

عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را
ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را
گردل ما یک جرس آهنگ بیتابیکند
گرد چندینکاروان سازد شکست رنگ را
شوخیمضرابمطرب گر بهاین کیفیتاست
کاسهٔ طنبور مستی میدهد آهنگ را
میشود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر
اره بیدانه چونگردد ببرد سنگ را
درحبات و موجاین دریاتفاوت بیش نیست
اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را
یک شرررنگ وفا ازهیچ دل روشن نشد
شمع خاموشیست این غمخانههای تنگرا
وهممیبالد در اینجا، عقلکو، فطرتکدام
مزرع ما بیشترسرسبز دارد بنگ را
برق وحشتکاروان بینشانی منزلم
در نخستینگام میسوزم ره و فرسنگ را
عاقبت از ضعف پیری نالهٔ ما اشک شد
سرنگونی برزمین زد نغمهٔ این چنگ را
سیر باغ خودنماییها اگر منظور نیست
سبزهٔ بام و در آیینه میدان زنگ را
گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی
کارها با خود فتاد آخرمن دلتنگ را
به اوجکبریاکزپهلوی عجز است راه آنجا
سر موییگراینجا خمشوی بشکنکلاه آنجا
ادبگاه محبت ناز شوخی برنمیدارد
چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا
به یاد محفل نازش سحرخیزست اجزایم
تبسم تاکجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامانکن
به هم میآورد چشم تو مژگانگیاه آنجا
خیال جلوهزار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری بایدکشیدنگاهگاه آنجا
خوشا بزم وفاکز خجلت اظهار نومیدی
شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا
بهسعی غیرمشکل بود زآشوب دویی رستن
سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل ازکم ظرفی طاقت نبست احرام آزادی
بهسنگ آید مگراین جام وگردد عذرخواه آنجا
بهکنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب
مگر در خود فرورفتنکند ایجاد چاه آنجا
ز بس فیض سحر میجوشد ازگرد سواد دل
همهگر شب شوی روزتنمیگردد سیاهآنجا
ز طرز مشرب عشاق سیر بینواییکن
شکست رنگکس آبی ندارد زیرکاه آنجا
زمینگیرم به افسون دل بیمدعا بیدل
در آن وادیکه منزل نیز میافتد به راه آنجا
مطلب مشابه: اشعار دوبیتی بی نظیر پارسی از شاعران کمتر شناخته شده