اشعار شاملو به آیدا (چند شعر فوق العاده احساسی و عاشقانه از احمد شاملو)
احمد شاملو را میشناسید. شاعر بزرگ و جاودانه ایرانی که به راستی در جهان همتا ندارد. شاملو همسر داشت به نام آیدا. احمد شاملو در وصف او زیباترین اشعارش را نوشته و همه را به او تقدیم کرده است. شاملو در وصف آیدا گفته است: هر چه مینویسم برای اوست و به خاطر او… من با آیدا آن انسانی را که هرگز در زندگی خود پیدا نکردهبودم پیدا کردم.
به همین دلیل ما امروز در سایت ادبی روزانه اشعار عاشقانه شاملو به آیدا را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.

اشعار عاشقانه احمد شاملو برای آیدا
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سبیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی
نشستم!
و چشانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد –
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر آیم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی
خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آ نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را
توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود –
چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپیدن آغاز کرد
گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار
نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،
بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم
نخستین سفرم
باز آمدن بود
دور دست
امیدی نمی آموخت
لرزان
بر پاهای
نوراه
رو در افق سوزان ایستادم
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود
دور دست امیدی نمی آموخت
دانستم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
دراشک
پنهان می شد
مطلب مشابه: گزیده اشعار عاشقانه شاملو + آثار ادبی و مجموعه شعر احمد شاملو شاعر معاصر کشور

بوسه های تو
گنجشککان پر گوی باغند
و پستان هایت کندوی کوهستان هاست
و تنت
رازی ست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با منش در میان می گذارند
تن تو آهنگی ست
و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند
تا نغمه ئی در وجود اید :
سرودی که تداوم را می تپد
در نگاهت همه مهربانی هاست :
قاصدی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوتت همه صداها :
فریادی که بودن را تجربه می کند
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست –
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست –
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست –
آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر
خویش پنجه در پنجه کنم
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود

میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست –
نگاهت شکست ستمگری ست –
و چشمانت با من گفتند
که
فردا
روز دیگری ست
خانه را بدون تو نمیتوانم تحمل کنم. میروم بیرون گشتی میزنم برمیگردم. امیدوارم تو در را به رویم وا کنی. خانه، بی تو جهنم است. هر لحظهئی که بی تو میگذرد جهنم است..
بامداد به آیدا
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرو مینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجوم کرکسهای پایاناش وانهد…
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعدهی دیداری بده.
از دستهای گرمِ تو
کودکانِ توأمانِ آغوشِ خویش
سخنها میتوانم گفت
غمِ نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیحِ مادر، ای خورشید!
از مهربانیِ بیدریغِ جانت
با چنگِ تمامیناپذیرِ تو سرودها میتوانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد.
رنگها در رنگها دویده،
از رنگینکمانِ بهاریِ تو
که سراپرده در این باغِ خزان رسیده برافراشته است
نقشها میتواند زد
غمِ نان اگر بگذارد.
چشمهساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشتهیی در پیراهن،
از انسانی که تویی
قصهها میتوانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد.
مطلب مشابه: اشعار غمگین احمد شاملو (30 شعر کوتاه و بلند غم انگیز و احساسی شاملو)

من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازه تر می سازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم،
دستی
که خطی گستاخ به باطل می کشد.
من و تو یکی شوریم
از هر شعله یی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه تنیم.
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گم شده
لبریز می کند.
دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دوستی و یگانگی.
ــ شهر
همه بیگانگی و عداوت است. ــ
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را درمی یابم.
اندوهش
غروبی دلگیر است
در غُربت و تنهایی.
همچنان که شادی اش
طلوعِ همه آفتاب هاست
و صبحانه
ونانِ گرم،
و پنجره ای
که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده می شود،
و طراوتِ شمعدانی ها
در پاشویه ی حوض.
چشمه ای
پروانه ای و گُلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند،
و یأسی معصومانه
از اندوهی
گرانبارش:
اینکه بامدادِ او دیری ست
تا شعری نسروده است.
چندان که بگویم
«امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ای
و بودا
که به نیروانا.
و در این هنگام
دخترکی خُردسال را مانَد
که عروسکِ محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ای ست
بر اساسِ اشتباهی؛
اندوه
سراپایش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه ای
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمروِ عشق بازنشناخته است
عشقی که
بجز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره ی زندگانیِ من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
آیدا
لبخندِ آمرزشی ست.
نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامونِ من
همه چیزی
به هیأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب مثل خون در رگ های من احمد شاملو (خلاصه جملات این کتاب)

من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می کنه
میونِ جنگلا تاقم می کنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوری رو بره تا دَمِ دروازه ی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قله ی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی…
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می کنه
میونِ جنگلا تاقم می کنه.
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز می گردد
نه در خیال، که رویاروی می بینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطره ام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازه های انتظاری طولانی
مکرر می کند.
خانه یی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خواننده ی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندی ست که از نوازشِ دست های گرمِ تو
نطفه بسته است…
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسه یی
صله ی هر سروده ی نو.
و تو ای جاذبه ی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا می کنی،
حقیقتی فریبنده تر از دروغ،
با زیبایی ات ــ باکره تر از فریب ــ که اندیشه ی مرا
از تمامیِ آفرینش ها بارور می کند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامه ی نودوزِ نوروزیِ خویش می یابم
در آن سالیانِ گم، که زشت اند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
خانه یی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خواننده ی هر سرودِ نو باشی.
خانه یی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمه ها و نسیم
در آن می رویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجره اش به کوچه نمی گشاید
و عینک ها و پستی ها را در آن راه نیست.
بگذار از ما
نشانه ی زندگی
هم زباله یی باد که به کوچه می افکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتاب خوار
ــ که مادربزرگانِ نرینه نمای خویش اند ــ امانِمان باد.
تو را و مرا
بی من و تو
بن بستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامه ی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟
تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانه مان
میزی و چراغی…
آری
در مرگ آورترین لحظه ی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال می گیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!

بگذار کسی نداند
که چگونه من به جای نوازش شدن ،
بوسیده شدن گزیده شده ام!
بگذار هیچ کس نداند هیـچ کس…!
دنیای با تو بودن
در اوج همیشه هایم
جان می گیرد
و هر لحظه تعبیری می گردد از
فردایی بی پایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور ازتاریکی های سپری شده…
کیستی ای مهربان ترین؟
من پناهنده ام
به مرزهای تنت
میان خورشیدهای همیشه زیبایی تو لنگریست
خورشیدی که از سپیده دم همه ستارگان بی نیازم می کند

با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی . . .
مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو؛ گزیده ای از بهترین شعرهای زیبا و عاشقانه احمد شاملو