داستان کوتاه عاشقانه خارجی؛ 4 داستان قشنگ رمانتیک زیبا

در این بخش از سایت بزرگ روزانه چندین داستان کوتاه عاشقانه خارجی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. این داستان های احساسی قطعا برای شما دوستان لذت‌بخش خواهد بود. در ادامه با ما باشید.

داستان کوتاه عاشقانه خارجی؛ 4 داستان قشنگ رمانتیک زیبا

داستان احساسی عشق و زمان

Love and Time

Once upon a time, there was an island where all the feelings lived: Happiness, Sadness, Knowledge, and all of the others, including Love. One day it was announced to the feelings that the island would sink, so all constructed boats and left. Except for Love. 

Love was the only one who stayed. Love wanted to hold out until the last possible moment.

When the island had almost sunk, Love decided to ask for help.

Richness was passing by Love in a grand boat. Love said,

“Richness, can you take me with you?”

Richness answered, “No, I can’t. There is a lot of gold and silver in my boat. There is no place here for you.”

Love decided to ask Vanity who was also passing by in a beautiful vessel. “Vanity, please help me!”

“I can’t help you, Love. You are all wet and might damage my boat,” Vanity answered.

Sadness was close by so Love asked, “Sadness, let me go with you.”

“Oh . . . Love, I am so sad that I need to be by myself!”

Happiness passed by Love, too, but she was so happy that she did not even hear when Love called her.

Suddenly, there was a voice, “Come, Love, I will take you.” It was an elder. So blessed and overjoyed, Love even forgot to ask the elder where they were going. When they arrived at dry land, the elder went her own way. Realizing how much was owed the elder,

Love asked Knowledge, another elder, “Who Helped me?”

“It was Time,” Knowledge answered.

“Time?” asked Love. “But why did Time help me?”

Knowledge smiled with deep wisdom and answered, “Because only Time is capable of understanding how valuable Love is.”

عشق و زمان

روزی روزگاری، جزیره ای بود که تمام احساسات در آنجا زندگی می کردند. شادی ، غم ، دانش و همچنین سایر احساسات مانند عشق. یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. بنابراین همگی قایق هایی را ساختند و آنجا را ترک کردند. بجز عشق. عشق تنها حسی بود که باقی ماند. عشق خواست تا آخرین لحظه ممکن مقاومت کند. وقتی جزیزه تقریبا غرق شده بود، عشق تصمیم گرفت تا کمک بخواهد.

ثروت در قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود.

عشق گفت: می توانی من را هم با خود ببری؟

ثروت جواب داد: در قایقم طلا و نقره زیادی هست و جایی برای تو وجود ندارد.

عشق تصمیم گرفت از غرور، که او هم سوار بر کشتی زیبایی از کنارش در حال عبور بود در خواست کمک کند.

-”غرور، لطفا کمکم کن”

غرور جواب داد:”عشق، من نمی توانم کمکت کنم . تو خیس هستی و ممکن است به قایقم آسیب برسانی”

غم نزدیک بود ، بنابراین عشق در خواست کمک کرد،” اجازه بده همراهت بیایم”

غم جواب داد:” اه…عشق من خیلی غمگینم و نیاز دارم تنها باشم”

شادی هم از کنار عشق گذشت و بقدری شاد بود که حتی صدای در خواست عشق را نشنید.

ناگهان صدایی به گوش رسید،” بیا عشق، من تو را همراه خود خواهم برد” صدا، صدای پیری بود. عشق درود فرستاد و به حدی خوشحال شد که فراموش کرد مقصدشان را بپرسد. وقتی به خشکی رسیدند، پیری راه خودش را در پیش گرفت.عشق با علم به اینکه چه قدر مدیون پیریست از دانش که مسنی دیگر بود پرسید: “چه کسی نجاتم داد؟ ”

دانش جواب داد:” زمان بود”

عشق پرسید:” زمان؟ اما چرا نجاتم داد؟ ”

دانش با فرزانگی خاص و عمیقی لبخند زد و جواب داد: ” زیرا تنها زمان است که توانایی درک ارزش عشق را داراست”

مطلب مشابه: داستان کوتاه انگلیسی + مجموعه 10 داستان زیبا انگلیسی با ترجمه فارسی از مبتدی تا سطح بالا

داستان عاشقانه کوتاه

داستان عاشقانه کوتاه

“وعدۀ ملاقات با عشق”

ستوان “جان بلانکارد” از روی نیکمت برخاست. لباس ارتشی‏ اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‏گرفتند مشغول شد.

او به دنبال دختری می گشت که چهرۀ او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از کتابخانۀ مرکزی فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه، ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفتۀ کلمات کتاب، بلکه شیفتۀ یادداشت ‏هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف كه از ذهنی هشیار و درون ‏بین و باطنی ژرف خبر داشت. در صفحه اول “جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد : “دوشیزه هالیس می‏نل”. با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

“جان” برای او نامه ‏ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد “جان” سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ‏ای بود که بر خاک قلبی حاصل‏خیز فرو می‏افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. “جان” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت “میس هالیس” رو به رو شد. به نظرِ “هالیس” اگر “جان” قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی‏توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت “جان” فرا رسید، آنها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند:

هفت بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود: «تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.» بنابراین رأس ساعت هفت بعد از ظهر “جان” به دنبال دختری می‏گشت که قلبش را سخت دوست می‏داشت اما چهره ‏اش را هرگز ندیده بود. ادامۀ ماجرا را از زبان “جان” بشنوید:

“زن جوانی داشت به سمت من می‏ آمد، بلندقامت و خوش‏ اندام، موهای طلایی ‏اش در حلقه‏ هایی زیبا کنار گوش‏ های ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی به رنگ آبی گل‏ها بود و در لباس سبز روشن‏اش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی‏ اراده به سمت او گام برداشتم؛ کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب‏هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟» بی ‏اختیار یک قدم به او نزدیک‏تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 40 سال، با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود، مچ پای نسبتاً کلفتش توی کفش‏های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبزپوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته‏ ام، از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ‏ای عمیق به زنی که روح ‏اش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود؛ به ماندن دعوت می کرد. او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده ‏اش که بسیار آرام و موقر به نظر می‏رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می‏درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد.

از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزش ‏اش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می‎توانستم همیشه به او افتخار کنم. به نشانۀ احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم.

من “جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه “می‏نل” باشید. از ملاقات با شما بسیار خوشحالم، ممکن است دعوت مرابه شام بپذیرید؟

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم؛ من اصلاً متوجه نمی‏شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت كه اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است!»

 تحسین هوش و ذکاوت میس “می‏نل” زیاد سخت نیست!

 طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می‏شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.

نغمه عشق (گزیده و ترجمه ‏‏ای آزاد از سری کتاب‏های “chicken soup for the soul”؛ مجموعه‏ ‏ای از داستان‎های کوتاه که در سال 1997 پرفروشترین کتاب سال شده)

جک کانفیلد و مارک ویکتورهنسن‎‏/ پروین قائمی

مطلب مشابه: داستان عشق + مجموع 17 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی

داستان کوتاه عاشقانه از هاروکی موراکی نویسنده بزرگ ژاپنی

داستان کوتاه عاشقانه از هاروکی موراکی نویسنده بزرگ ژاپنی

همسرم هر روز صبح ساعت هشت و ربع با ماشین سنترای خود از پارکینگ ساختمان بیرون می‌آید. پسرمان روی صندلی کنار او می‌نشیند. دبستان او سر راه مطب است. من می‌گویم: « مواظب باشید.» او جواب می‌دهد:« نگران نباش.» همیشه همین گفت‌وگوی کوتاه و تکراری. نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. باید بگویم:« مواظب باشید.» و همسرم باید جواب دهد:« نگران نباش.» ماشین را به راه می‌اندازد، نوار هایدن یا موتسارت را در ضبط ماشین می‌گذارد و با موسیقی زمزمه می‌کند. دو« مرد» من هنگام رفتن همیشه برایم دست تکان می‌دهند. دست‌های‌شان دقیقاَ مثل هم تکان می‌خورد. توضیحش سخت است. سرهای‌شان را دقیقاَ به یک زاویه خم می‌کنند و کف دست‌های‌شان را به سوی من می‌چرخانند و آرام تاب می‌دهند، درست شبیه هم، انگار یک معلم رقص آن‌ها را تعلیم داده است. خواب / هاروکی موراکامی / بزرگمهر شرف الدین

داستان عاشقانه انگلیسی

داستان عاشقانه انگلیسی

Girl- thanks for the fun day

دختر : ممنونم بخاطر این روز خوب

Boy – no problem

پسر : خواهش میکنم

Girl- can i ask you a few question

دختر : می تونم چند تا سوال بپرسم؟

Boy- sure

پسر : البته

Girl – and be honest

دختر : و صادق باشی

Girl – have i ever crossed your mind

آیا هیچ وقت به فکرم بودی؟

Boy – no

پسر : نه

Girl – do you like me

دختر : آیا دوستم داری؟

Boy – no

پسر: نه

Girl – do you want me

دختر : آیا من رو میخوای؟

Boy – no

پسر: نه

Girl – would you cry if i left

دختر : اگر من برم گریه میکنی؟

Boy – no

پسر: نه

Girl – would you live for me

دختر : آیا بخاطر من زندگی میکنی؟

Boy – no

پسر: نه

Girl – would you do anything for me

دختر : آیا کاری برای من انجام میدی؟

Boy – no

پسر: نه

Girl – choose me or your life

دختر : یا من رو انتخاب کن یا زندگی رو

Boy – my life

پسر : زندگی رو

The girl ran away in shock depression

دختر گریه کنان دور شد

The boy ran after her and told her….

پسر به دنبالش رفت و بهش گفت

The reason you never crossed my mind because you always on my mind.

دلیل اینکه به ذهنم خطور نمی کنی این هست که همیشه درذهن منی

The reason why i don’t like you because…. I love you.

دلیل اینکه تو رو دوست ندارم اینه که عاشقتم

The reason i don’t want is because…. I need you .

دلیل اینکه تو رو نمی خوام اینه که بهت نیاز دارم

The reason why i wouldn’t cry if left… because I will die if you left .

دلیل اینکه گریه نمیکنم اگر بری اینه که اگر بری می میرم

The reason i wouldn’t live for you is because…. I would die for you .

دلیل اینکه بخاطر تو زندگی نمی کنم اینه که برای تو می میرم

The reason i am not willing to do anything for you is because…. I would do everything for you.

دلیل اینکه کاری برای تو انجام نمی دم اینه که هر کاری می کنم به خاطر توست

The reason i chose my life is because…. You are my life .

دلیل اینکه زندگی رو انتخاب میکنم اینه که تو زندگی منی

مطلب مشابه: داستان تلخ و غمگین و حکایت های عاشقانه و زیبای احساسی

مطالب مشابه را ببینید!

همه‌ چیز درباره رستم دستان پهلوان بزرگ ایرانی در شاهنامه فردوسی از تولد تا مرگ داستان نوروز در شاهنامه فردوسی؛ داستان کیخسرو و آغاز پادشاهی و طهمورث و جمشید چند داستان از شاهنامه به زبان ساده؛ داستان اول زال تا داستان چهار رستم و تهمینه داستان کوتاه آبجی خانوم از صادق هدایت + داستانی قشنگ و خواندنی از نویسنده معروف چندین داستان درباره چهارشنبه سوری + داستان های آموزنده و جذاب شب چهارشنبه سوری داستان عشق + مجموع 17 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی داستان ترسناک و وحشتناک با 15 قصه جالب مو سیخ کن! داستان کوتاه درباره تلاش و کوشش؛ داستان های واقعی درباره پشتکار داستان های جدید سرگرم کننده؛ 15 قصه و داستان کوتاه قشنگ خواندنی داستان انرژی مثبت؛ 13 داستان زیبای انرژی دهنده و آموزنده