همه چیز درباره رستم دستان پهلوان بزرگ ایرانی در شاهنامه فردوسی از تولد تا مرگ
اگر فردوسی بزرگ نبود، بخش عمدهای از هویت ایران در هزارتوی تاریخ گم میشد. او شاهنامه را نوشت و با تلفیق کمی اسطوره به آن؛ ایران و هویت ایرانی را نجات داد. یکی از بزرگترین و یا شاید حتی معروفترین شخصیت این کتاب شاهکار، رستم است. پهلوانی بزرگ که وی را هرکول ایرانی میدانند. در ادامه با سایت بزرگ روزانه همراه شوید تا نگاهی بر شخصیت و زندگی رستم دستان داشته باشیم.
فهرست موضوعات این مطلب
تولد رستم
رستم پسر دیگر پهلوان بزرگ ایرانی یعنی زال است. زال نیز در رشته کوههای زاگرس توسط سیمرغ بزرگ شده و رشد یافت. درباره چگونگی به دنیا آوردن رستم در اشعار حکیم ابوالقاسم فردوسی آمده که رودابه، همسر زال، دچار درد شدید زایمان گردید و نتوانست طفل را به دنیا آورد.
به دستور سیمرغ یک موبد و یک طبیب را بر بالین رودابه آوردند. در این عهد روحانیون و موبدان علاوه بر انجام وظایف دینی، پزشکی نیز میکردند و بدین جهت وی در علاج، توأم دارو و ادعیه به کار میبرند.
طبیب ابتدا رودابه را با خوراندن معجون قوی بیهوش کرد. آنگاه پهلویش را شکافت سپس سر جنین که به طرف راه طبیعی خروج (فرج) بود برگردانیده و آن را از رحم خارج نمود. دوباره محل پارگی رحم و شکم را بخیه زد.
برای آنکه محل بخیه عفونی نشود به آن مرهم ضدعفونیکننده و التیام بخش مالید. بدین ترتیب رستم سالم به دنیا آمد و مادرش رودابه نیز زنده ماند.
در شعر فردوسی آمده:
به بالین رودابه شد زال زر
پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پر سیمرغش آمد به یاد
بخندید و سیندخت را مژده داد
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا
پدید آمد آن مرغ فرمانروا
چو ابری که بارانش مرجان بود
چه مرجان که آرایش جان بود
ستودش فراوان و بردش نماز
بر او کرد زال آفرین دراز
چنین گفت با زال سیمرغ کاین غم چراست
به چشم هژبر اندرون نم چراست
بیاور یکی خنجر آبگون
یکی مرد بینا دل پرفسون
نخستین به می ماه را مست کن
ز دل بیم و اندیشه را پست کن
تو منگر که بینا دل افسون کند
به صندوق تا شیر بیرون کند
بکافد تهی گاه سرو سهی
نباشد مراو را ز درد آگهی
وزو بچه شیر بیرون کشد
همه پهلوی ماه در خون کشد
وز آن پس بدوزد آن کجا کرد چاک
ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی که گویم ابا شیر و مُشک
بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
مطلب مشابه: داستان نوروز در شاهنامه فردوسی؛ داستان کیخسرو و آغاز پادشاهی و طهمورث و جمشید
جوانی
رستم در جوانی توسط زال دوره پهلوانی دیده و خیلی زود به جوانی بسیار قدرتمند تبدیل شد. او در کارهای مردم کمک کرده و اجسام سنگین را بلند میکرد. او با دستور پدر چندینبار به سراغ جادوگران و دشمنان مردم عادی رفته بود.
هفتخان رستم
هفتخان رستم شامل نبردهایی میشود که رستم برای نجات کیکاووس، شاه ایران، که اسیر دیو سپید بود، انجام داد. درآغاز حکومت کیکاووس، دیوها به فرماندهی دیو سپید در سرزمین مازندران مقیم بودند.
کیکاووس در اقدامی جسورانه با لشکری به سمت مازندران عازم شد تا دیو سپید را از میان بردارد امّا او از دیو سپید شکست خورد. دیو سپید چشم آنها را نابینا کرد و آنها را در سیاهچالهای تاریک و وحشتناک زندانی کرد.
کیکاووس مخفیانه قاصدی نزد زال فرستاد و از او خواست تا رستم را به کمک آنها بفرستد. زال ماجرا را با رستم در میان گذاشت. رستم چنین جواب داد: ای پدر، من به کمک آنها میروم امیدوارم بتوانم کیکاووس را آزاد کنم. رستم تنها با رخش، بسوی مازندران روانه میشود، او تمام روز را تاخت تا به دشت پهناوری رسید.
خان اول: نبرد رخش با شیر بیابان
رستم راه دو روزه را یک روزه پیمود؛ به همین دلیل گرسنه شد و خواست تا استراحت کند. ناگهان دشتی پر از گورخر پدیدار شد. رستم با رخش به سمت آنها رفت و کمند انداخت و گوری را شکار کرد. آتشی برافروخت و گور را بریان کرد و خورد. آنگاه افسار رخش را باز کرد و او را برای چرا رها کرد و خود در نیستانی بستر خواب ساخت به خواب رفت.
اما آن نیستان بیشه شیری بود که در نیمههای شب به لانهاش بازمیگشت. هنگامی که رستم در خواب عمیق فرورفته بود شیر به رخش حمله کرد، رخش خروشید سُمهایش را بر سر شیر کوبید و دندان بر پشت شیر فرو برد و آنقدر شیر را به زمین زد تا جان بداد. وقتی رستم از خواب بیدار شد، دید شیر از پای درآمده گفت: ای رخش ناهوشیار! که گفت که تو با شیر کارزار کنی؟ اگر بهدست شیر کشته میشدی من این خود (کلاه خود) و کمند و کمان و گرز و تیغ و ببر بیان را چگونه پیاده به مازندران میکشیدم؟
خان دوم: بیابان سوزان
پس از گذشتن از خان اول، با طلوع خورشید، رستم از خواب بیدار شد و تن رخش را تیمار و زین کرد و بهراه افتاد. بیابانی بیآب و علف و سوزان در پیش بود، گرما چنان بود که اگر مرغ از آنجا گذر میکرد در هوا بریان میشد. زبان رستم از شدت تشنگی زخمی شده و رخش نیز دیگر نایی نداشت.
رستم از رخش پیاده شد زوبین بهدست، از شدت تشنگی، تلو تلو حرکت میکرد. بیابان دراز و گرما شدید و چاره ناپیدا بود. رستم پهلوان از شدت تشنگی به ستوه آمده دست به آسمان برد و گفت: ای داور دادگر! رنج و آسایش همه از توست. اگر از رنج من خشنودی رنج من بسیار کن. من این رنج را بر خود خریدم مگر کردگار شاه کاووس را زنهار دهد و ایرانیان را از چنگال دیو برهاند که همه پرستندگان و بندگان [مزدیسنا] هستند. من جان و تن در راه رهایی آنان گذاشتم. تو که دادگری و ستم دیدگان را در سختی یاور، امیدم را باز گردان و رنج مرا زائل مگردان، مرا دستگیر باش و دل زال پیر را بر من بسوزان.
در این رؤیا بود که تن پیلوارش سست شد و ناتوان بر خاک تفتیده افتاد. همانگاه میشی از کنار او گذشت. از دیدن میش امیدی در دل رستم پدید آمد و اندیشید که میش باید آبشخوری در این بیابان داشته باشد.
دوباره نیروی خود را جزم کرد و بلند شد و در پی میش به راه افتاد. میش وی را به آبشخوری رهنمون ساخت و از مرگ حتمی نجات یافت. رستم دانست که این کمک از سوی خداست. او از آب نوشید و سیراب شد.
آنگاه زین از رخش جدا کرد و او را در آب چشمه شست و تیمار کرد و سپس به شکار گور رفت. گوری را شکار کرد و بریان ساخت و بخورد و آماده خواب شد. پیش از خواب رو به رخش کرد و گفت: «مبادا تا من خفتهام با موجودی بستیزی یا با شیر و پلنگ پیکار کنی. اگر دشمن پیش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»
مطلب مشابه: چند داستان از شاهنامه به زبان ساده؛ داستان اول زال تا داستان چهار رستم و تهمینه
خان سوم: کشتن اژدها
رستم در دشتی پهناور اما سوت و کور خوابیده بود. او و رخش بیخبر بودند که این مکان آشیانه یک اژدهاست! رخش تا صبح به چرا مشغول بود که ناگهان نزدیک شدن اژدها را حس کرد. رخش سریع سمت رستم دویده و وی را با کوبیدن سم بر زمین بیدار کرد. رستم سریع بیدار شده و دست به شمشیر آماده نبر شد اما خبری از هیچ دشمنی نبود! اژدها ناپدید شده و خبری از او نبود.
رستم که فکر کرد رخش بی دلیل وی را بیدار کرده، بر رخش خروشید که چرا چنین کرده. رستم خوابید و دوباره اژدها پدیدار شد و دوباره رخش رستم را بیدار کرده و اژدها دوباره ناپدید شد! اژدها برای بار سوم پدیدار گشت و اینبار رستم وی را دید.
رستم تیغ از نیام کشید به سوی اژدها آمد و گفت: «نامت چیست که اکنون زندگانی بر تو سر آمد. میخواهم که بینام بهدست من کشته نگردی.»
اژدها غرید و گفت: عقاب را یارای پریدن بر این دشت نیست و ستاره این زمین را به خواب نمیبیند. تو جان به دست مرگ سپردی که پا در این دشت گذاشتی. نامت چیست؟ جای آن است که مادر بر تو بگرید.
رستم گفت: من رستمدستان از خاندان نیرم هستم و به تنهایی لشکری را حریفم. باش تا دستبرد مردان را ببینی. این را گفت و به اژدها حمله کرد. اژدها زورمند بود و چنان با رستم گلاویز شد که گویی پیروز خواهد شد.
رخش چون چنین دید ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شیر از هم بدرید. رستم از کار رخش خیره ماند. تیغ برکشید و سر از تن اژدها جدا کرد. رودی از خون بر زمین جاری شد و تن اژدها چون لخت کوهی بیجان بر زمین ماند. رستم خدا را یاد کرد و سپاس گفت. در آب سر و تن را بشست، سوار رخش شد و به راه افتاد.
خان چهارم: کشتن جادوگر
رستم بعد از کشتن اژدها به سمت مازندران حرکت کرد. کمی جلوتر نیامده بود که چشمهای زیبا را دید. کنار این چشمه زیبا سفرهای پهن بوده و روی آن غذاهای بسیاری وجود داشت. رستم نزدیک شده و در این مکان شروع به خوردن و آشامیدن کرد. سپس رستم سازی را که کنار این چشمه زیبا وجود داشت، برداشته و شروع به آواز خوانی کرد.
جادوگری که در غار خوابیده بود با شنیدن صدای رستم بیدار شده و به سمت او آمد. جادوگر خود را به زنی بسیار زیبا تغییر چهره داده و بر بالین رستم نشست. رستم از دیدن زیبایی این زن زبانش بند آمد و به او نگریست.
زن شروع به عشوهگری کرده و سعی کرد رستم را بکشد. رستم که از دیدن این زن خوشحال بود، رو به یزدان پاک کرده و از این هدیه او تشکر کرد. با آوردن نام خداوند، ناگهان چهره زن زیبا به پیرزنی زشت تغییر پیدا کرد؛ رستم پی برد که این زن یک جادوگر است. جادوگر پا به فرار گذاشت اما رستم او را گرفته و با خنجر گلویش را برید.
خان پنجم: جنگ با مرزبانان
بعد از کشتن جادوگر، رستم چند روزی راه پیموده و به رودخانهای رسید. او کنار رود خوابیده و رخش شروع به چرا کرد. مرزبانی که در آن نزدیک بود، به رخش حمله کرد تا گلهای با ارزش را نخورد. رخش فرار کرده و سمت رستم آمد. مرزبان که رستم را در خواب دید، به او حمله کرد.
رستم بیدار شده و دو گوشهای آن مرزبان را از جا کند. مرزبان با چهرهایی خونین گریخته و پیش اولاد رفت. اولاد فرمانده این مرزبانی بوده و با لشکری کوچک به سمت رستم آمد. رستم در چشمی بر هم زدن این لشکر کوچیک را شکست داده و اولاد را اسیر کرد.
رستم به اولاد گفت که اگر وی را به دیو سپید برساند او را رها کرده و حتی او را پادشاه خواهد کرد و در غیر این صورت وی را خواهد کشت. اولاد قبول کرد که رستم را به دیو سپید برساند.
مطلب مشابه: داستان های شاهنامه و حکایت هایی خواندنی و کوتاه از فردوسی
خان ششم: جنگ با ارژنگ دیو
رستم و اولاد به کوه اسپروز یعنی محلی که در آن دیو سپید، کاووس را در بند کرده بود، رسیدند؛ چون تاریکی شب سر رسید از جانب شهر مازندران خروشی برآمد و هر گوشه شهر شمع و آتشی افروخته شد.
رستم از اولاد پرسید: آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟ اولاد گفت: آنجا آغاز کشور مازندران است و دیوهای نگهبان در آن جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده خیمه ارژنگدیو است که هر از گاهی فریاد برمیآورد.
رستم شب را خوابید و صبح روز بعد اولاد را با طناب به درختی بست و به جنگ ارژنگ دیو رفت. رستم با حملهای برقآسا سر ارژنگدیو را از تن جدا ساخت و در نتیجه سپاهیان ارژنگدیو نیز از ترس پراکنده شدند.
در متن فردوسی آمده:
چو رستم بدیدش برانگیخت اسب
بیامد بر وی چو آذرگشسب
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن
بینداخت زان سو که بود انجمن
سپس رستم و اولاد به سمت محلی رفتند که محل نگهداری کیکاووس و سپاهیانش بود و آنان را از بند رها ساختند.
کیکاووس رستم را به محل دیو سپید رهنمون ساخت و رستم با اولاد به سمت غاری که محل زندگی دیو سپید بود به راه افتادند دیو را هلاک نموده بازگشتند.
خان هفتم: جنگ با دیو سپید
در خان آخر، رستم و اولاد به هفت کوه که غار محل زندگی دیو سپید در آن قرار داشت، رسیدند. شب را در حوالی آنجا سپری کردند. صبح روز بعد رستم پس از بستن دست و پای اولاد، به نگهبانان غار حملهور شد و آنان را از بین برد. وی سپس وارد غار تاریک شد.
در غار با دیو سپید مواجه شد که همانند کوهی به خواب رفته بود. رستم که فردی جوانمرد بود وی را در خواب نکشته و دیو را بیدار کرد.
در شعر آمده:
به رنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز پهنای و بالای اوی
به غار اندرون دید رفته به خواب
به کشتن نکرد هیچ رستم شتاب
دیو سپید مسلح به سنگ آسیاب، کلاهخود و زرهآهنی به جنگ رستم شتافت رستم یک پای او را از ران جدا ساخت.
دیو با همان حال با رستم در گلاویز بود و نبردی طولانی میان آندو صورت گرفت که گاه رستم و گاه دیو بر یکدیگر چیره میگشتند. در پایان، رستم با خنجر دل دیو را شکافت و جگر او را برای مداوای چشمان کم سو شده کیکاووس درآورد.
بزد دست و بر داشتش نرّه شیر
به گردن برآورد و افکند زیر
فرو برد خنجر دلش بر درید
جگرش از تن تیره بیرون کشید
همه غار یکسر پر از کشته بود
جهان همچو دریای خون گشته بود
دیوان کوچک با مشاهده صحنه فرار را بر قرار ترجیح دادند. جگر دیو سپید را رستم نزد کاووس نابینا آورد و قطرهای از خون جگر به چشمان کاووس چکاند و نور به دیدگان وی بازگشت. سپاهیان ایران نیز همگی بینایی خود را بازیافتند و به جشن و پایکوبی مشغول شدند.
مطلب مشابه: اشعار شاهنامه فردوسی + گزیده اشعار فردوسی با موضوعات مختلف
نبرد سهراب و رستم
یکی دیگر از اتفاقهای مهم زندگی رستم، کشتن پسرش در یک جنگ تراژیک است که در آن خود اطلاعی نداشت که سهراب فرزند وی است. اما شاید برای شما سوال باشد که چرا رستم رزند خود را نمیشناخت؟ با روزانه بمانید.
تولد سهراب
وی در سمنگان که بخشی از توران محسوب میشد، به دنیا آمد. رستم پیش از به دنیا آمدن سهراب سمنگان را ترک کرد و مهرهای به تهمینه به عنوان نشان داد و گفت: «اگر فرزند ما دختر بود، این مهره را به گیسویش بیند و اگر پسر بود به بازویش ببند».
زمانی که سهراب ده ساله شد، به پیش تهمینه آمده و نام پدرش را از مادر میپرسد و تهمینه اینگونه جواب میدهد:
بدو گفت مادر که بشنوسخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان و سامی و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برتر است
که تخم تو زان نامور گوهر است
جهان آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون به سود
سهراب عازم جبهه میشود
سهراب پس از آگاهی از اصالت خویش، دریافتن پدرش رستم تصمیم میگیرد که ابتدا ایران و سپس توران را فتح کرده و پدر خود را بر تخت شاهی هر دو کشور بنشاند. افراسیاب پادشاه توران پس از اطلاع از نیّت سهراب، او را با سپاهی راهی مرزهای ایران کرد.
کیکاووس پادشاه ایران پس از با خبر شدن از این لشکرکشی، رستم را برای مقابله با آن به جبهه نبرد اعزام میکند.
کشته شدن سهراب به دست پدر
هومان و بارمان که بدستور افراسیاب در معیت سهراب بودند دسیسه نمودند تا این پدر و پسر همدیگر را نشناسند بلکه یکی از آن دو توسط دیگری نابود گردد.
سهراب در مبارزه تن به تن با رستم مهر او در دلش نشست و از او خواست دقیقتر خود را معرفی کند و بگوید که رستم است یا نه. اما رستم هر بار انکار میکند و از شناساندن خود طفره میرود.
در نبرد اول سهراب بر رستم چیره میشود ولی رستم با مکر و حیله سهراب را میفریبد و میگوید: ای جوان مگر تو نمیدانی که قانون جنگ این است که تو پس از دو بار پیروزی بر من، میتوانی مرا بکشی، آنگاه رستم پس از نیایش به درگاه یزدان از او میخواهد تا در غلبه بر پهلوان جوان او را یاری نماید.
در نبرد دوم سهراب از رستم شکست میخورد و رستم بر خلاف قولش امان نمیدهد دشنه را کشیده پهلوی سهراب را میشکافد.
سهراب در حال احتضار میگوید: پدرِ من از تو انتقام خواهد گرفت، رستم میگوید مگر پدر تو کیست؟ میگوید رستم است و رستم میگوید اگر راست میگویی یکی از نشانیهایت را بگو و سهراب بازو بند را نشان میدهد.
رستم افسوس خورده از کیکاووس در خواست میکند که نوشدارو را برای نجات سهراب برساند. کیکاووس که از زنده ماندن سهراب بیم داشت آنقدر در ارسال نوشدارو تعلل کرد تا سهراب جان داد.
مرگ رستم
در شاهنامه طول عمر پهلوانانی که از نسل سام یل (پدر بزرگ رستم) هستند، بسیار طولانی ذکر شدهاست و به همین طریق طول عمر رستم نیز در حدود ششصد سال بوده که البته به مرگ طبیعی نیز از دنیا نرفتهاست و با حیله شاه کابل و به دست برادر ناتنیاش، شغاد، به چاه افتاد و کشته شد در این واقعه برادر دیگر رستم، به نام زواره و رخش نیز کشته شدند.
رستم در طول عمر خود همعصر پادشاهان بسیاری بود که عبارتند از منوچهر – نوذر – زو – گرشاسب – کیقباد – کیکاووس – کیخسرو – لهراسب و گشتاسب و سرانجام بهمن پسر سهراب که به دست خود رستم بزرگ شد.
شرح مرگ رستم
زال را کنیزی زیبا و نوازنده بود. از او پسری زیبا زاده شد که پدر او را شغاد نام نهاد. اختربینان طالع او را شوم پیشگویی کردند و زال را گفتند که چون به مردی رسد تخمه سام به دست او تباه خواهد شد.
زال از بازی سرنوشت به خدا پناه برد و چون شغاد دلارام و گوینده شد، او را نزد شاه کابل فرستاد. شاه کابل دختر خود را به شغاد داد و امید داشت که رستم به احترام این پیوند دیگر از او خراج نستاند.
اما کسان رستم به هنگام باج، خراج معمول را از او گرفتند. شغاد این عمل را بیشرمی خواند و با شاه کابل در برانداختن برادر همداستان شد. شاه کابل دسیسهای چید و در جشنی شغاد را سخنانی سرد گفت.
شغاد بهخواری به زابلستان رفت و از شاه کابل نالید. رستم به کینخواهی برادر آهنگ کابل کرد اما شاه کابل بهنیرنگ از در پوزش درآمد و به پیشواز رستم رفت و او را به جشن و سور خواند و به شکارگاهی کشانید که از پیش به دستور شغاد، چند چاه به اندازه رستم و رخش در آن کنده و به نیزه و تیغ انباشته و سرشان را به خاشاک و خاک پوشانده بودند.
رستم و رخش به چاه افتادند و از زخم تیغ و نیزه جان سپردند. رستم که پیش از مردن به این دسیسه و نقش شغاد در آن پی برده بود، پس از سرزنشها از او خواست که کمانش را زه کند و با دو تیر نزدش گذارد تا اگر شیری به سویش آمد بر زنده او دست نیابد.
شغاد چنین کرد اما چون از رستم بیمناک بود، خود را در پس چناری کهن که بر سر چاه بود پنهان ساخت. رستم شغاد و درخت را با تیری به یکدیگر دوخت و خدا را سپاس کرد که او را چندان زور داد که پیش از مرگ انتقام خود را از بدخواه خویش بگیرد.
کلام آخر
کاش میشد بیشتر درباره رستم دستان مینوشت… او اسطوره ایران زمین است که ایران و ایرانی باید به وجود او افتخار کند. ما نیز امیدواریم که در سهم خود توانسته باشیم شما را با این اسطوره تاریخی و ادبیاتی بیشتر آشنا کنیم. در پایان امیدواریم از خواندن این مقاله نهایت لذت را برده باشید.