نگاهی بر زندگی سهراب پهلوان شاهنامه (از تولد تا مرگ به دست پدر)
سهراب یکی از پهلوانان بزرگ شاهنامه است که در یک داستان تراژیک کشته شد. ما نیز در سایت ادبی و هنری روزانه و در راستای ترویج فرهنگ ایرانی و آشنایی هرچه بیشتر شما دوستان با اساطیر کشورمان، قصد داریم زندگی او را به صورت کامل زیر ذرهبین ببریم. با ما همراه شوید.
فهرست موضوعات این مطلب
تولد سهراب
وی در سمنگان که بخشی از توران محسوب میشد، به دنیا آمد. رستم پیش از به دنیا آمدن سهراب سمنگان را ترک کرد و مهرهای به تهمینه به عنوان نشان داد و گفت: «اگر فرزند ما دختر بود، این مهره را به گیسویش بیند و اگر پسر بود به بازویش ببند».
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار
اگر دختر آرد تو را روزگار
بگیر و به گیسوی او بر بدوز
به نیکاختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر
به بالای سام نریمان بود
به مردی و خوی کریمان بود
داستان رستم و اینکه چگونه پدر سهراب میشود
وزی رستم اسباب شکار را آماده کرد و همراه اسبش رخش عازم مرزهای کشور توران شد. آن روز رستم در نزدیکی شهر سمنگان گوری شکار کرد و بعد از خوردن گور به خواب رفت. چندتن از سواران تورانی که از آن محل میگذشتند، رخش را دیدند که در دشت به چرا مشغول است. از آن رو که رخش اسب بی نظیری بود، آن را گرفته و با خود به شهر سمنگان بردند. سپس رستم از خواب بیدار شد و اسب خویش را نیافت، بسیار اندوهگین شد و به ناچار با پای پیاده برای یافتن رخش عازم شهر سمنگان شد.
استقبال از رستم دستان
پادشاه سمنگان وقتی شنید که رستم برای پیدا کردن اسبش به شهر او آمدهاست، شادمان گشته و به پیشواز رستم شتافت. شاه سمنگان رستم را به کاخ خویش دعوت کرد و به وی قول داد که به زودی رخش را یافته و برای او خواهد آورد.
مطلب مشابه: نگاهی بر زندگی زال پهلون ایرانی و پدر رستم دستان از شخصیت های شاهنامه
آشنایی رستم با مادر سهراب
تهمینه به عنوان دختر زیبای شهر دعوت شاه را پذیرفت و به کاخ او رفت و به خوردن می و تفریح مشغول شد تا اینکه شب فرا رسید.
برای رستم خوابگاه ویژهای آماده کردند، رستم به خوابگاه رفت تا قدری بیاساید. چون پاسی از شب گذشت، دختری زیبارو و خوشاندام به خوابگاه وارد شد.
رستم بیدار شد و با تعجب به دختر نگاه کرد و سپس پرسید تو کیستی؟ دختر جواب داد که من تهمینه، دختر شاه سمنگان هستم. رستم وقتی آن همه زیبای را دید سریع موبدی را برای خواستگاری نزد شاه سمنگان فرستاد. شاه از خواسته رستم بسیار خشنود گشت و رستم و تهمینه همان شب با هم ازدواج کردند.
سپس رستم مهرهای را که به بازوی خویش بسته بود، درآورد و به تهمینه داد و گفت اگر فرزندمان دختر بود این مهره را به گیسویش ببند و اگر پسر بود، مهره را به بازوی او ببند. فردا صبح شاه سمنگان به رستم خبر داد که رخش را یافتهاست. پس رستم از ستایش صادق خداحافظی کرد و همراه رخش به سوی زابلستان (سیستان) رهسپار شد. نه ماه بعد تهمینه پسری به دنیا آورد که بسیار شبیه پدرش (رستم) بود و نام او را سهراب نهاد.
سهراب پهلوانی همچون پدر
سهراب خیلی سریع و به سرعت رشد میکرد و بزرگ میشد به طوری که در سن ده سالگی چنان قوی هیکل و نیرومند شده بود که در سرزمین توران کسی قدرت نبرد با او را نداشت.
اما سهراب ازرده خاطر بود از اینکه نمیدانست پدرش کیست. به همین دلیل روزی از روزها سهراب نزد مادر رفت و از نام و نشان پدر خویش پرسید؛ و مادر به گفت که تو از دودمان نریمان و فرزند رستم دستان هستی.
بدو گفت مادر که بشنوسخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان و سامی و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برتر است
که تخم تو زان نامور گوهر است
جهان آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون به سود
سهراب که فهمید پدرش پهلوان بزرگ ایرانی است بسیار خوشنود شد. بعد به مادرش گفت من به زودی لشکری از پهلوانان توران گرد هم خواهم آورد و به ایران حمله خواهم کرد تا کیکاووس، شاه ایران که فردی نالایق است را از تخت به زیر کشم و پدرم رستم را بر تخت پادشاهی نشانم. سپس همراه با پدرم به توران حمله خواهیم کرد و افراسیاب را نابود خواهیم کرد.
مطلب مشابه: همه چیز درباره رستم دستان پهلوان بزرگ ایرانی در شاهنامه فردوسی از تولد تا مرگ
افراسیاب توطئه میکند
افراسیاب که پادشاه زرنگ و زیرکی بود، پی برد که پسر رستم سهراب است و سهراب چنین قصد دارد. افراسیاب با خود فکری کرد و گفت شاید در این لشکرکشی رستم به دست پسرش سهراب کشته شود.
پس به هومان و بارمان که از سرداران لشکرش بودند فرمان داد تا لشکری متشکل از دوازده هزار سرباز گرداورند و به یاری سهراب بشتابند. سپس افراسیاب به آنها گفت که سهراب نباید هرگز پدرش را بشناسد تا شاید رستم پهلوان به دست پسرش کشته شود.
سهراب جوان فرمانده لشکر میشود
سرداران سپاه توران به دستور افراسیب سریع لشکری فراهم کردند و به یاری سهراب شتافتند. سهراب فرماندهی آن لشکر را به عهده گرفت و به سوی مرز ایران شتافت.
در مرز ایران دژ بزرگی بود که به آن دژ سپید میگفتند و هجیر پهلوان فرمانده دژ سپید بود. هجیر وقتی لشکر تورانیان را دید که به دژ نزدیک شدهاند خشمگین شد و به تندی زره پوشید و سوار بر اسب شد و به تنهایی به میدان جنگ رفت. سهراب که هجیر را دید سوار بر اسب شد و به سوی هجیر تاخت.
وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت. سهراب شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید. هجیر گفت: من در جنگ همتایی ندارم و نامم هجیر است و اکنون سر از تنت جدا میکنم.
سهراب خندید و به سرعت جلو رفت و بعد از زد و خورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد پس هجیر غمگین شد و از سهراب زنهار خواست. سهراب پذیرفت و او را بست. افراد دژ وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند.
نبرد سهراب با گردآفرید
وقتی دختر گژدهم از موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و جنگجو طلبید.
سهراب به جنگش آمد. ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و سپس با نیزه با هم جنگیدند و گردآفرید نیزه ای به سهراب پرتاب کرد. سهراب خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید.
گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دو نیم کرد و خشمناک خود را از سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پدیدار شد.
سهراب جا خورد و شگفت زده شد و با خود گفت: زنان ایرانی که اینچنین هستند پس مردانشان چه هستند؟
پس او را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی؟ تا کنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود. گردآفرید به او گفت: ای دلیر دو لشکر نظاره گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه.
اکنون که دژ در تسخیر توست. پس لبخند معنی داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد. سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد. گردآفرید خود را در دژ انداخت و به بالای دژ رفت و از آنجا به سهراب گفت: ای پهلوان توران برگرد.
سهراب گفت: من بالاخره تو را به دست میآورم. ای ستمکار تو به من قول دادی پس پیمانت چه شد؟
گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمیشوند. من قسمت تو نیستم. تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده ای شاه و رستم خشمناک میشوند و تو تاب رستم را نداری و شکست میخوری. دریغ است که تو بمیری بهتر است به توران برگردی.
مطلب مشابه: داستان نوروز در شاهنامه فردوسی؛ داستان کیخسرو و آغاز پادشاهی و طهمورث و جمشید
رستم راهی نبرد با تورانیان میشود
وقتی رستم دستان خبر سقوط دژ سپید را میشنود خیلی سریع راهی جبهههای نبرد میشود. بعد از رسیدن رستم به او خبر میدهند که پهلوان تورانیان جوانی است.
در طرف دیگر داستان سهراب از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت که او اینجا نیست اگر بود تو از هیکل و یال و کوپالش او را می شناختی و میفهمیدی نمی توانی از پس او برآیی.
وقتی رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: از اینجا به سوی دیگر رویم و بجنگیم. سهراب پذیرفت و تقاضای جنگ تن به تن کرد و گفت: تو فرسودهای و توان جنگ با مرا نداری.
رستم گفت: آرام باش. بسی دیوان که به دست من تباه شدند پس صبر کن تا مرا در جنگ ببینی. دلم به حالت میسوزد و نمیخواهم تو را بکشم.
ناگاه سهراب پرسید: تو کیستی و از چه نژادی هستی؟ من فکر کنم تو رستم باشی. رستم گفت: نه من رستم نیستم.
نخستین نبرد حماسی رستم و سهراب
هر دو به میدان نبرد رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند. تیغها ریز ریز شد پس با خنجر باهم جنگیدند. خنجرها هم شکست و زرههای هردو پهلوان پاره شد.
تنهایشان پر از عرق و لبهایشان خشک بود.
رستم با خود گفت: تا کنون نهنگی چون او ندیدم. جنگ دیو سپید در برابر این جنگ هیچ است. پس هردو به سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر میشد پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بیفایده بود.
سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمیآیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت: چرا جنگ با من را رها کردی؟
سهراب گفت: تو ابتدا به توران حمله بردی.
رستم گفت شب شده است فردا با هم کشتی میگیریم.
پیشنهاد ویژه: نگاهی بر زندگی کاوه آهنگر شخصیت اسطوره ای شاهنامه فردوسی
نبرد دوم بین رستم و سهراب
خورشید که سرزد رستم دستان لباس ببر پوشید و به دشت نبرد رفت. سهراب به هومان (مشاورش) گفت: هرچه بیشتر به او نگاه میکنم، فکر میکنم که او خود رستم است و من نباید با او بجنگم. هومان گفت: من بارها با رستم جنگیده ام او رستم نیست.
سهراب نیز به دشت نبرد آمد و با روی شاد به رستم گفت: دیشب چطور گذشت؟ بیا بنشین با هم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم. من دلم به تو کشیده میشود. من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفتهاند پس تو نامت را پنهان مکن.
رستم گفت: دیشب سخن از کشتی گرفتن بود من فریب سخنان تو را نمیخورم.
پس آن دو به کشتی گرفتن پرداختند و تا مدتی با هم در نبرد بودند که بالاخره سهراب کمربند رستم را گرفت و او را به زمین زد و خنجر کشید.
اما رستم گفت: رسم این است که کسی که شخصی را به زمین میزند بار اول سرش را نمیبرد بلکه بار دوم که او را زمین زد این کار را میکند.
سهراب قبول کرد چرا که هم دلیر و هم جوانمرد بود. هومان از نبرد آنها پرسید و سهراب هرچه گذشته بود را بازگفت. هومان گفت: اشتباه کردی او تو را گول زد. نباید به دشمن فرصت دهی.
سهراب گفت دیر نشده است حالا میبینی با او چه میکنم.
وقتی رستم از چنگ سهراب رها شد به طرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سالهای گذشته افتاد که نیروی زیادش باعث دردسرش میشد و از خدا خواسته بود از نیرویش بکاهد. اما حالا که در برابر سهراب قرار گرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشتهام را به من بازگردان.
دوباره به سوی میدان جنگ رفت و با هم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید.
رستم پسرش را میکشد!
سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت: مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هرجا که باشد انتقام خون مرا از تو میگیرد چون بالاخره این خبر به رستم میرسد.
وقتی رستم این سخن را شنید به او گفت: از رستم چه نشان داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند.
وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت: بند جوشن مرا باز کن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین.
رستم اشک میریخت ولی سهراب به او گفت: جای گریه نیست حالا که من میمیرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ با آنها را نکند که آنها به خاطر من به جنگ آمدند.
نوش دارو بعد از مرگ سهراب
سپاه ایران نگران رستم بود. رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد. سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند.
زواره از او سؤال کرد: چه شده است؟
رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی. هومان پاسخ داد: من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند. رستم عصبانی نزد هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات دادند.
رستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند و گودرز گفت: چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده میماند اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟
رستم به گودرز گفت: نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند.
گودرز پیام رستم را به کاووس داد اما کاووس گفت: البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم که از دشمنم دوباره به من بد برسد. یادت هست او می گفت: کاووس کیست ؟ و با من به زشتی یاد کرد؟
آیا یادت رفته که سهراب میگفت : ایرانیان را میکشم و سر کاووس را به دار میزنم اگر او زنده بماند نمیتوانم مهارش کنم پس گودرز برگشت و سخنان کاووس را گفت: تو باید خودت نزد او بروی. در همین زمان خبر رسید که سهراب مُرد و دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد.
رستم خروشید و مویه کرد و از اسب پیاده شد و خاک بر سر میریخت و گفت: چه کار کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری میکند؟
غمی بود رستم بیازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بر درید
بپیچید زان پس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
سخن پایانی
کاش میشد بیشتر درباره سهراب مینوشت… او اسطوره ایران زمین است که ایران و ایرانی باید به وجود او افتخار کند. ما نیز امیدواریم که در سهم خود توانسته باشیم شما را با این اسطوره تاریخی و ادبیاتی بیشتر آشنا کنیم. در پایان امیدواریم از خواندن این مقاله نهایت لذت را برده باشید.
مطلب مشابه: اشعار شاهنامه فردوسی + گزیده اشعار فردوسی با موضوعات مختلف