اشعار شاهنامه فردوسی + گزیده اشعار فردوسی با موضوعات مختلف

در این قسمت مجموعه اشعار شاهنامه فردوسی را گردآوری کرده ایم که دارای موضوعات گوناگونی هستند. این اشعار با موضوع عاشقانه، جنگ رستم و سهراب، موضوع وطن و ایران و موضوعات کودکانه هستند.

مجموعه اشعار فردوسی

شاعر ایرانی فردوسی با سردون شاهنامه زبان فارسی را زنده نگه داشت. فردوسی شاعر حماسه سرای پارسی و سراینده شاهنامه حماسی ملی ایران است. فردوسی در سطح جهان دارای نام و آوازه ای بلند است و دوستداران اشعار در مورد ایران به این شاعر بزرگ بسیار علاقه دارند.

ابوالقاسم فردوسی طوسی سال 329 هجری قمری در روستای پاژ شهرستان طوس در خراسان متولد شد. پژوهشگران سرودن شاهنامه را بر پایه شاهنمامه ابومنصوری از زمان سی سالگی فردوسی می دانند. تنها سروده ای که روشن شده از او می باشد، شاهنامه است. فردوسی شاهنامه را در سال 384 هجری سه سال پیش از پادشاه شدن محمد غزنوی، به پایان برد و در سال 400 هجری در هفتاد و یک سالگی، تحریر دوم را به انجام رساند. سروده های دیگی هم به فردوسی منتسب شده اند که بیشتر آنها بی پایه هستند. فردوسی شاعر ایرانی در سال 416 در طوس خراسان درگذشت.

شعر بردباری و پرهیز از غرور

سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه به خواری بود

***

شعر نیکی و احسان

مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
نگر تا چه کاری، همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
تو تا زنده اي سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای

***

شعر بی آزاری فردوسی

اشعار شاهنامه فردوسی

به نزد کهان و به نزد مهان
به اذيت موری نیرزد جهان

***

شعر کوتاه فردوسی درباره کار و تلاش

به رنج اندر است اي خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج

مطلب مشابه: اشعار فردوسی + عکس نوشته و مجموعه شعر فردوسی شاعر محبوب ایرانی

 اشعار فردوسی

ترا دانش و دین رهاند درست

در رستگاری ببایدت جست

وگر دل نخواهی که باشد نژند

نخواهی که دایم بوی مستمند

به گفتار پیغمبرت راه جوی

دل از تیرگیها بدین آب شوی

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی

خداوند امر و خداوند نهی

که خورشید بعد از رسولان مه

نتابید بر کس ز بوبکر به

عمر کرد اسلام را آشکار

بیاراست گیتی چو باغ بهار

پس از هر دوان بود عثمان گزین

خداوند شرم و خداوند دین

چهارم علی بود جفت بتول

که او را به خوبی ستاید رسول

که من شهر علمم علیم در ست

درست این سخن قول پیغمبرست

گواهی دهم کاین سخنها ز اوست

تو گویی دو گوشم پرآواز اوست

علی را چنین گفت و دیگر همین

کزیشان قوی شد به هر گونه دین

نبی آفتاب و صحابان چو ماه

به هم بستهٔ یکدگر راست راه

منم بندهٔ اهل بیت نبی

ستایندهٔ خاک و پای وصی

حکیم این جهان را چو دریا نهاد

برانگیخته موج ازو تندباد

چو هفتاد کشتی برو ساخته

همه بادبانها برافراخته

یکی پهن کشتی بسان عروس

بیاراسته همچو چشم خروس

محمد بدو اندرون با علی

همان اهل بیت نبی و ولی

خردمند کز دور دریا بدید

کرانه نه پیدا و بن ناپدید

بدانست کو موج خواهد زدن

کس از غرق بیرون نخواهد شدن

به دل گفت اگر با نبی و وصی

شوم غرقه دارم دو یار وفی

همانا که باشد مرا دستگیر

خداوند تاج و لوا و سریر

خداوند جوی می و انگبین

همان چشمهٔ شیر و ماء معین

اگر چشم داری به دیگر سرای

به نزد نبی و علی گیر جای

گرت زین بد آید گناه منست

چنین است و این دین و راه منست

برین زادم و هم برین بگذرم

چنان دان که خاک پی حیدرم

دلت گر به راه خطا مایلست

ترا دشمن اندر جهان خود دلست

نباشد جز از بی‌پدر دشمنش

که یزدان به آتش بسوزد تنش

هر آنکس که در جانش بغض علیست

ازو زارتر در جهان زار کیست

نگر تا نداری به بازی جهان

نه برگردی از نیک پی همرهان

همه نیکی ات باید آغاز کرد

چو با نیکنامان بوی همنورد

از این در سخن چند رانم همی

همانا کرانش ندانم همی

***

بسی رنج بردم بدین سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از باد و باران نیابد گزند

بناهای آباد گردد خراب

ز باران و از تابش آفتاب

مطلب مشابه: اشعار فردوسی در مورد عشق و خداوند (گلجین زیباترین اشعار فردوسی)

اشعار شاهنامه فردوسی

شعر بلند و زیبای فردوسی

دل روشن من چو برگشت ازوی

سوی تخت شاه جهان کرد روی

که این نامه را دست پیش آورم

ز دفتر به گفتار خویش آورم

بپرسیدم از هر کسی بیشمار

بترسیدم از گردش روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسی

بباید سپردن به دیگر کسی

و دیگر که گنجم وفادار نیست

همین رنج را کس خریدار نیست

برین گونه یک چند بگذاشتم

سخن را نهفته همی داشتم

سراسر زمانه پر از جنگ بود

به جویندگان بر جهان تنگ بود

ز نیکو سخن به چه اندر جهان

به نزد سخن سنج فرخ مهان

اگر نامدی این سخن از خدای

نبی کی بدی نزد ما رهنمای

به شهرم یکی مهربان دوست بود

تو گفتی که با من به یک پوست بود

مرا گفت خوب آمد این رای تو

به نیکی گراید همی پای تو

نبشته من این نامهٔ پهلوی

به پیش تو آرم مگر نغنوی

گشاده زبان و جوانیت هست

سخن گفتن پهلوانیت هست

شو این نامهٔ خسروان بازگوی

بدین جوی نزد مهان آبروی

چو آورد این نامه نزدیک من

برافروخت این جان تاریک من

***

سپاه شب تیره بر دشت و راغ

یکی فرش گسترده از پّر زاغ

نموده ز هر سو به چشم اهرمن

چو مار سیه ، باز کرده دهن

مطلب مشابه: اشعار تک بیتی حافظ + مجموعه شعرهای زیبای تک بیتی حافظ شیرازی با موضوعات مختلف

اشعار شاهنامه فردوسی

شعر شاهنامه فردوسی

ندانی که ایران نشست منست

جهان سر به سر زیر دست منست

هنر نزد ایرانیان است و بــس

ندادند شـیر ژیان را بکس

همه یکدلانند یـزدان شناس

بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شود

کنام پلنگان و شیران شـود

چـو ایـران نباشد تن من مـباد

در این بوم و بر زنده یک تن مباد

همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم

جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیم

بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم

چنین گفت موبد که مرد بنام

بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار

چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

***

شعر راست گویی و پرهیز از دروغ

به گیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی تبر هیچ اندیشه نیست
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی بجز خوبی و خرّمی

***

شعر مبارزه با حرص و آز

بخور آن چه داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی

***

شعر زیبای مبارزه با هوای نفس و شهوت رانی

اگر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا، کس رها
خردمند کآرد هوا رابه زیر
بود داستانش چو شیر دلیر

***

بهترین تک بیتی فردوسی درباره خدا

به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

***

اشعار زیبای فردوسی در مورد مرگ

جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز گفتنی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست

***

شعر زیبای فردوسی درباره خوبی کردن

بیا تا همه ی دست نیکی بریم
جهان جهان رابه بد نسپرسم

نباشد همه ی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنجِ دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدَن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدار

جز وی را مخوان کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان

ازو بر روان محمد سلام
بیارانش بر هریکی برفزود

سر انجمن بد ز یاران علی
که خوانند وی را علی ولی

همه ی پاک بودند و پرهیزگار
سخن هایشان برگذشت از شمار

کنون بر سخن ها فزایش کنیم
جهان‌ آفرین را ستایش کنیم

به یزدان هر آن‌کس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس

بسی رنج بردم دراین سال سی
عجم زنده کردم بدین فارسی
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام

***

دگرگونه آرایشی کرد ماه

بسیچ گذر کرد بر پیشگاه

شده تیره اندر سرای درنگ

میان کرده باریک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

سپرده هوا را به زنگار و گَرد

مطلب مشابه: شعر کوتاه + مجموعه اشعار کوتاه بسیار زیبا از شاعران معروف ایرانی

اشعار شاهنامه فردوسی

اشعار زیبای فردوسی

چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید

چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای

مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من

همه ی کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد

گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من

همه ی زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش

***

شعر شاهنامه برای کودکان

در اینجا شعری کوتاه و زیبا از فردوسی برای کودکان را قرار داده ایم که در مورد خطاها و نیکی ها است.

کنون ای سخن گوی بیدار مغز
یکی داستانی بیرای نغز

سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد

کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای اوگش بود

همی خویشتن را چلیپا کند
به پیش خردمند رسوا کند

ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همه خوی خویش

اگر داد باید که ماند بجای
بیرای ازین پس بدانا نمای

چو دانا پسندد پسندیده گشت
به جوی تو در آب چون دیده گشت

زگفتار دهقان کنون داستان
تو برخوان و برگوی با راستان

کهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمن

اگر زندگانی بود دیریاز
برین وین خرم بمانم دراز

یکی میوه‌داری بماند ز من
که نازد همی بار او بر چمن

ازان پس که بنمود پنچاه و هشت
بسر بر فراوان شگفتی گذشت

همی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جوید بتقویم و فال

چه گفتست آن موبد پیش رو
که هرگز نگردد کهن گشته نو

تو چندان که گویی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش

چو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بدست

نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی

درشتی ز کس نشنود نرم گوی
به جز نیکویی در زمانه مجوی

به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد

***

همان گنج و دینار و کاخ بلند

نخواهد بدن مرترا سـودمند

فــریــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود

بــه مشک و به عنبر، سرشته نبود

به داد و دهش یــافت آن نیگـــــوئی

تو داد و دهش کن، فریدون توئی

اشعار شاهنامه فردوسی

شعر معروف فردوسی در مورد ایران

سیاوش منم نه از پریزادگان
از ایرانم از شهر آزادگان

که ایران بهشت است یا بوستان
همی بوی مشک آید از بوستان

سپندار پاسبان ایران تو باد
ز خرداد روشن روان تو باد

ندانی که ایران نشست من است
جهان سر به زیر دو دست من است

هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را به کس

همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس

دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود

همه جای جنگی سواران بدی
نشستن گه شهریاران بدی

چو ایران نباشد تن من مباد
بر این بوم و بر زنده یک تن مباد

همه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم

ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک وخرد و فرزند خویش

همه سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم

مطلب مشابه: اشعار سعدی + مجموعه شعر بلند و کوتاه عاشقانه سعدی شیرازی

شعر فردوسی جنگ رستم و سهراب

دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت

به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر

هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم

سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست

غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان

زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر

سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید

بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد

بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید

تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرابرکشید و به زودی بکشت

به بازی بکویند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من

نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسر

هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود

کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من

ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان

که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار

چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان

بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی

ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای

چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم

همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست

مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار

کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت

همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان

بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن

چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد

کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم

چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید

همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن

همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی

بدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست

ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت

ز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیست

دو اسپ اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد رستم دگر جای بود

گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان بران دشت کین

گمانشان چنان بد که او کشته شد
سرنامداران همه گشته شد

به کاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی

ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد به جوش

بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس

ازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه

بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست

اگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اوی

به انبوه زخمی بباید زدن
برین رزمگه بر نشاید بدن

چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن

که اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت

همه مهربانی بران کن که شاه
سوی جنگ ترکان نراند سپاه

که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند روی

بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید

نباید که بینند رنجی به راه
مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه

نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد

بیامد به پیش سپه با خروش
دل از کردهٔ خویش با درد و جوش

چو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک روی

ستایش گرفتند بر کردگار
که او زنده باز آمد از کارزار

چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر

به پرسش گرفتند کاین کار چیست
ترادل برین گونه از بهر کیست

بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامی‌تر خود بیازرده بود

همه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش

چنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گویی نه تن

شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس

چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان

بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم

همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بند

که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند

یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست

بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند

بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود

تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند

اگر ماند او را به گیتی زمان
بماند تو بی‌رنج با او بمان

وگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیست

شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ

اشعار شاهنامه فردوسی

اشعار عاشقانه فردوسی

چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ

چو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشنا

پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد

چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدید

دگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتر

به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست

بود هر شبانگاه باریکتر
به خورشید تابنده نزدیکتر

بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد

***

چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید

چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای

مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من

همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد

گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من

همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش

***

گر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرست

چو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک

بیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

تر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا

به پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد

جهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمرد

چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم
برینیم و گردن ورا داده‌ایم

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه مولانا؛ گلچین دو بیتی و شعر بلند مولانا

اشعار زیبای فردوسی

از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج

شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز

چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر

گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس

بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بی‌نهیب

نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد

بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم

چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی

به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را

مجوی از دل عامیان راستی
که از جست‌ و جو آیدت کاستی

وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور

نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست
اگر پای گیری سر آید به دست

بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان

سخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یار

سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر

سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازه‌روی

مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را

هرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه

همه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار

چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس

به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگ

وگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستی

ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آب‌روی

چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی

تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار

همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان

که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان

ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود

نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من

بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم

***

زیباترین اشعار فردوسی

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده‌ی بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه‌ی سخته کی گنجد اوی

بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان

به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی‌کار یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست

***

 گزیده‌ای از بهترین اشعار فردوسی

چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید

سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند

پذیرنده هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد

ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی

مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی

ترا از دو گیتی برآورده‌اند
به چندین میانجی بپرورده‌اند

نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار

شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین

نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین

به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست

چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا

نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد

نه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدش

نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی

ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار

***

دانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست

هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس

همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود

چـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد

همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم

چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار

***

شعر فردوسی در مورد اعراب

ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ

ﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ

ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ

ﺯ ﻣﯽ ﻧﺸﺌﻪ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖ

ﺍﺩﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺷﺪ ﻭﺑﺎﻝ
ﺑﻪ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ

ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽ
ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻨﯽ

ﮐﻨﻮﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﻣﯽ
ﮐﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﯼ ﻧﯽ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﺎﻡ
ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺭﯾﻢ ﺟﺎﻡ

ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩ
ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩ

ﭼﻮ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺩ
ﻫﻤﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺑﮑﺮ ﻭ ﻋﻤﺮ ﺷﻮﺩ

ﺯ ﺷﯿﺮ ﺷﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭ
ﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﺭ

ﮐﻪ ﺗﺎﺝ ﮐﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺯﻭ
ﺗﻔﻮ ﺑﺮﺗﻮ ﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺗﻔﻮ

ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ
ﮐﻨﺎﻡ ﭘﻠﻨﮕﺎﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ

***

زدانش چو جان ترا مایـه نیست

به از خامشی هیچ پیرایه نیست

توانگر شد آنکس که خرسند گشت

از او آز و تیمار در بند گشت

***

جهان یادگار است و ما رفتنی

به گیتی نماند بجز گفتنی

به نام نکو گر بمیرم رواست

مرا نام باید که تن مرگ راست

مطلب مشابه: بهترین اشعار فارسی + سایت شعر فارسی با گزیده اشعار کوتاه زیبا عاشقانه معروف

شب آمد یکی آتشی برفروخت

که تفش همی آسمان را بسوخت

چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید

به شب آتش و روز پردود دید

ز جایی که بد شادمان بازگشت

تو گفتی که با باد همباز گشت

چو از راه نزد پشوتن رسید

بگفت آنچ از آتش و دود دید

پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر

به تنبل فزونست مرد دلیر

که چشم بدان از تنش دور باد

همه روزگاران او سور باد

بزد نای رویین و رویینه خم

برآمد ز در نالهٔ گاودم

ز هامون سوی دژ بیامد سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

همه زیر خفتان و خود اندرون

همی از جگرشان بجوشید خون

به دژ چون خبر شد که آمد سپاه

جهان نیست پیدا ز گرد سیاه

همه دژ پر از نام اسفندیار

درخت بلا حنظل آورد بار

بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ

بمالید بر چنگ بسیار چنگ

بفرمود تا کهرم شیرگیر

برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر

به طرخان چنین گفت کای سرفراز

برو تیز با لشکری رزمساز

ببر نامدران دژ ده هزار

همه رزم جویان خنجرگزار

نگه کن که این جنگجویان کیند

وزین تاختن ساختن برچیند

سرافراز طرخان بیامد دوان

بدین روی دژ با یکی ترجمان

سپه دید با جوشن و ساز جنگ

درفشی سیه پیکر او پلنگ

سپه‌کش پشوتن به قلب اندرون

سپاهی همه دست شسته به خون

به چنگ اندرون گرز اسفندیار

به زیر اندرون بارهٔ نامدار

جز اسفندیار تهم را نماند

کس او را به جز شاه ایران نخواند

سپه میسره میمنه برکشید

چنان شد که کس روز روشن ندید

ز زخم سنانهای الماس گون

تو گفتی همی بارد از ابر خون

به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی

هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی

بشد پیش نوش‌آذر تیغ‌زن

همی جست پرخاش زان انجمن

بیامد سرافراز طرخان برش

که از تن به خاک اندر آرد سرش

چو نوش‌آذر او را به هامون بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

کمرگاه طرخان بدو نیم کرد

دل کهرم از درد پربیم کرد

چنان هم بقلب سپه حمله برد

بزرگش یکی بود با مرد خرد

بران‌سان دو لشکر بهم برشکست

که از تیر بر سرکشان ابر بست

سرافراز کهرم سوی دژ برفت

گریزان و لشکر همی راند تفت

چنین گفت کهرم به پیش پدر

که ای نامور شاه خورشیدفر

از ایران سپاهی بیامد بزرگ

به پیش اندرون نامداری سترگ

سرافراز اسفندیارست و بس

بدین دژ نیاید جزو هیچ‌کس

همان نیزهٔ جنگ دارد به چنگ

که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ

غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن

که نو شد دگر باره کین کهن

به ترکان همه گفت بیرون شوید

ز دژ یکسره سوی هامون شوید

همه لشکر اندر میان آورید

خروش هژبر ژیان آورید

یکی زنده زیشان ممانید نیز

کسی نام ایشان مخوانید نیز

همه لشکر از دژ به راه آمدند

جگر خسته و کینه‌خواه آمدند

جهان چون به زاری برآید همی

بد و نیک روزی سرآید همی

چو بستی کمر بر در راه آز

شود کار گیتیت یکسر دراز

به یک روی جستن بلندی سزاست

اگر در میان دم اژدهاست

و دیگر که گیتی ندارد درنگ

سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ

پرستنده ي آز و جویای کین

به گیتی ز کس نشنود آفرین

چو سرو سهی گوژ گردد به باغ

بدو بر شود تیره روشن چراغ

کند برگ پژمرده و بیخ سست

سرش سوی پستی گراید نخست

بروید ز خاک و شود باز خاک

همه جای ترسست و تیمار و باک

سر مایهٔ مرد سنگ و خرد

ز گیتی بی‌آزاری اندر خورد

در دانش و آنگهی راستی

گرین دو نیابی روان کاستی

اگر خود بمانی به گیتی دراز

ز رنج تن آید به رفتن نیاز

یکی ژرف دریاست بن ناپدید

در گنج رازش ندارد کلید

اگر چند یابی فزون بایدت

همان خورده یک روز بگزایدت

سه چیزت بباید کز آن چاره نیست

وزو بر سرت نیز پیغاره نیست

خوری گر بپوشی و گر گستری

سزد گر به دیگر سخن ننگری

چو زین سه گذشتی همه رنج و آز

چه در آز پیچی چه اندر نیاز

چو دانی که بر تو نماند جهان

چه پیچی تو زان جای نوشین روان

بخور آنچه داری و بیشی مجوی

که از آز کاهد همی آبروی

مطالب مشابه را ببینید!

شعر سفر + اشعار زیبا در مورد سفر کردن با شعرهای کوتاه و بلند زیبا اشعار یاد خدا + مجموعه شعر یاد خداوند بزرگ و پرودگار جهان از شاعران مختلف اشعار غمگین + شعر کوتاه و بلند از شاعران برجسته در مورد جدایی و عشق تک بیتی سعدی؛ مجموعه اشعار کوتاه تک بیتی عاشقانه و با معنی سعدی 10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی + گلچین بهترین اشعار زیبای سعدی عکس نوشته اشعار سعدی برای پروفایل + مجموعه شعر عاشقانه و زیبای شاعر معروف اشعار عرفانی سعدی و مجموعه شعر عارفانه این شاعر جملات سنگین ارتشی و متن های زیبا (جملات و اشعار درباره ارتش) شعر شب بخیر عاشقانه ❤️ + مجموعه اشعار کوتاه و بلند برای شب بخیر گفتن به عشق و همسر متن آدم بی رگ و ریشه + متون و اشعار اصالت و نداشتن ریشه