قصه فانتزی کودکانه؛ 10 قصه با موضوعات فانتزی جالب برای کودک

در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه چندین قصه فانتزی و جادویی کودکانه را برای شما دوستان قرار دادهایم. اگر دوست دارید که فرزند عزیزتان با دنیای جادو درآمیخته و قوه تخیلش نیز بهبود یابد؛ حتما و حتما در ادامه با ما همراه شوید.
فهرست موضوعات این مطلب
کاخ و کلبه پادشاه

ویکرامایدیتا به خاطر عدالت و مهربانی اش مشهور شده بود و می توانست برای حل مشکلات همه تلاش کند و در دوران پادشاهی اش هیچ کس ناراحت نبود. مردم به شدت او را دوست داشتند و بابت کارهایش از او سپاسگزار بودند. یک روز این پادشاه تصمیم گرفت که یک کاخ یا قلعه بسازد. بنابراین محل مورد نظر را مشخص کرد و شروع به کار کرد. کارگران چند روز مشغول به کار شدند و قلعه و یا کاخ را آماده کردند.
وزیر تصمیم گرفت قبل از پادشاه یک نگاه کلی و نهایی به آن داشته باشد. وزیر زمانی که قلعه را دید به شدت تعجب کرد و چشمش به چیزی افتاد و فریاد زد: ” آن چیست؟ من تا به حال چنین چیزی ندیدم.”
همه کارگران و سربازان به سمت او آمدند و دیدند که کمی دورتر از دروازه قلعه یک کلبه وجود دارد. سپس وزیر سر آن ها فریاد زد و گفت: ” این کلبه آنجا چه کار می کند؟ برای چه کسی است؟ سرباز پاسخ داد: ” این کلبه برای یک خانم پیر است که مدت زمان طولانیست اینجا زندگی می کند. ”
سپس وزیر به سمت کلبه حرکت کرد و با این خانم پیر صحبت کرد و به او گفت: “می خواهم این کلبه را از تو بخرم. فقط هیچی نپرس.” خانم پیر در پاسخ گفت: “متاسفم آقا من نمی توانم پیشنهاد شما را قبول کنم. کلبه ام برای من عزیزتر از جانم است و با همسرم که از دنیا رفته، اینجا زندگی می کردیم و من هم می خواهم در همین جا بمانم و بمیرم. ”
وزیر تلاش کرد تا برای او توضیح دهد که این کلبه جذابیت قلعه آن ها را به هم ریخته است اما پیرزن به شدت پایدار و استوار بود و حاضر بود که هر مجازاتی را تحمل کند اما کلبه اش از دستش نرود.
بنابراین قبول نکرد که کلبه را به پادشاه بفروشد تا این که ماجرا را به پادشاه گفتند. پادشاه بخشنده و باهوش، کمی با خودش فکر کرد و گفت : ” اجازه دهید که کلبه دقیقا همان جا بماند، زیرا باعث افزایش زیبایی کاخ ما خواهد شد.” سپس رو به وزیرش گفت: “فراموش نکن چیزی که برای ما زشت به نظر می رسد، برای شخص دیگر همه زندگیش است.”
نور جادویی ماه

ماه بزرگ و درخشان تر می شد؛ درخشان تر از آن چیزی که قبلاً دیده باشم. ماه کل شهر را روشن کرده بود و همه چیز از حالت معمولی خارج شده بود. هوا خیلی گرم بود و نمی توانستم بخوابم. به خاطر همین به بالکن آمده و با لذت زیاد به ماه خیره شدم. ناگهان یک شخص لاغر و قد بلند را دیدم که یک کلاه قرمز و سفید سرش کرده بود. دستکش هایش سفید بود و یک کراوات قرمز هم بسته بود. او روی یک دوچرخه بود و سیم تلفن در دستش بود. ظاهرا خیلی عجیب و غریب و احمقانه به نظر می رسید. به خاطر همین؛ با صدای بلند خندیدم و آرزو کردم که کاش کنار او بودم. ناگهان متوجه شدم که این موجود عجیب، چند کلمه را با ریتم یکسان و پشت سر هم تکرار می کند.
سپس کلماتی که او می گفت را با صدای بلند تکرار کردم و همه این صداها به خودم برگشت. دوباره این کار را کردم و از تکرار صدای خودم خنده ام گرفته بود. متوجه شدم شخصیتی که کلاه سرش کرده، آدم نیست. او یک گربه است که کلاه روی سرش گذاشته است.
من هم دلم می خواست شبیه او بودم تا این که وارد آشپزخانه شدم و کمی آرد پیدا کردم. آن را داخل کاسه با آب ترکیب کردم. یک خمیر غلیظ درست کردم و به صورتم زدم تا صورتم کاملاً سفید شود و چند خط سیاه روی صورتم کشیدم و خودم را شبیه به آن گربه در آوردم و ترکیب بسیار عجیب و غریبی شده بودم.
هنگامی که به بالکن برگشتم ، دوباره آن کلمات را تکرار کردم و گفتم: ” گربه، مرا با خودت ببر. مرا با خودت همراه کن. قول می دهم برایت کیک درست کنم و با یکدیگر بخوریم “. تا این که متوجه شدم گربه پشت سرم ایستاده و منتظر است که با او بروم. خیلی ترسیدم، زیرا من نمی توانستم پرواز کنم اما از این که گربه پیش من آمده بود، خوشحال شدم. یک جعبه قرمز بزرگ داشتم. گربه را داخل آن قرار دادم و تا زمانی که آفتاب طلوع کند، با او بازی کردم اما هنوز امیدم را از دست نداده بودم که بتوانم همراه با آن گربه به ماه سفر کنم تا این که کم کم از خواب رویایی خودم بیدار شدم و صبحانه آماده کردم و روزم را شروع کردم.
مطلب مشابه: قصه کودکانه جدید و قدیمی زیبا (20 داستان برای کودک از پینوکیو تا پسری در جنگل)
مطلب مشابه: قصه برای خواب شبانه کودک (قصه شب) 15 قصه خواب زیبا برای کودک در هر سنی
کدو تنبل داخل شیشه

روزی روزگاری غولی زیر یک پل زندگی می کرد و هر کسی را که از روی پل عبور می کرد؛ به سمت پایین می کشید و آن را وارد غارش می کرد. او از نیروی جادویی خود استفاده می کرد تا آن ها را پیش خودش نگه دارد.
یک روز یک دختری را از روی پل گرفت که این دختر از دیگران باهوش تر بود. به او گفت: “تو باید با من در انجام یک کار غیر ممکن و سخت به چالش کشیده شوی و اگر آن کار را انجام دهی، از اینجا می روی. قوانین جادویی هم همین را می گویند. اگر نتوانستی آن کار را انجام دهی، اسیر من خواهی شد.”
سپس غول ادامه داد:” این جا یک شیشه است. تو باید یک کدو تنبل را داخل این شیشه پرورش دهی و در انتهای فصل پاییز برایم بیاوری. اما کدو تنبل باید داخل شیشه باشد و شیشه هم نباید هیچ آسیبی ببیند. “دختر در انتهای فصل پاییز برگشت و شیشه هم در دستش بود؛ دقیقا همان شیشه بود که از غول جادویی گرفته بود. هیچ آسیبی هم ندیده بود و داخل آن یک کدو تنبل کامل و رسیده وجود داشت.
غول خیلی عصبانی شد اما مجبور بود که سر قولش بماند؛ بنابراین اجازه داد که دختر از آنجا برود.
این دختر ماجرا را برای کل روستا تعریف کرد و به آن ها گفت: “اگر اسیر غول شدید و او خواست که این کار را انجام دهید شیشه را از او بگیرید، آن را روی گل کدو تنبل قرار دهید و سپس ساقه گل را به یک درخت گره بزنید تا کدو تنبل داخل شیشه رشد کند و تا جایی که خیلی بزرگ نشده بود و شیشه را نشکسته بود، آن را برایش ببرید.” با انجام این کار هوشمندانه دخترک باهوش ، غول دیگر نمی توانست هیچ کس را اسیر خودش کند.
دزد کوچک داخل آشپزخانه

یک روز موشی کوچولو گفت: “مادر عزیزم من فکر می کنم خانواده ای که در خانه آن ها زندگی می کنیم، خیلی مهربان هستند. زیرا همیشه شرایط خوبی را برای ما فراهم می کنند.” اشک در چشمان مادرش حلقه زده بود و گفت: “بله فرزندم هیچ شکی نیست که آن ها مهربان هستند اما به نظر من ما هم باید حواسمان را جمع کنیم. به یاد داشته باش بهتر است که سرت را از داخل زمین بیرون نیاوری ، در غیر اینصورت با تو برخورد می کنم زیرا به احتمال زیاد آن ها دوست دارند که تو را به دام بیندازند”.
مادرش برای اطمینان دم فرزندش را به دم خودش گره زد تا از او فرار نکند. این موش کودک نمی دانست که چگونه باید از دست مادر بگریزد تا این که مادرش هنگام عصر یک چرت کوتاه زد . او فرصت را غنیمت شمرد و تصمیم گرفت که از دست مادرش فرار کند و سرش را از سوراخ بیرون آورد.
سپس وارد کابینت آشپزخانه شد. با خودش فکر کرد که امروز چقدر روز خوبی است. کیک بزرگی داخل کابینت بود؛ او با زبان به کیک لیس زد و آن را بو کرد؛ دقیقاً روی کیک کلماتی به رنگ صورتی نوشته شده بود اما موش نمی توانست آن ها را بخواند و نمی دانست که این کیک مخصوص تولد است. کمی بعد متوجه شد که مادر خانواده بچه هایش را صدا می زند. موش از این که داخل کابینت بود خجالت کشید و احساس گناه کرد. تا این که مادر خانواده به سمت کابینت آمد و متوجه شد که یک سوراخ وسط کیک ایجاد شده، کمی عصبانی شد و گفت: احتمالاً چند تا موش به اینجا آمده اند اما فکر نمی کرد که این کارِ پسر خودش باشد.
روز بعد این موش کوچولو دوباره سراغ کابینت آمد. مادرش خوابیده بود و هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمی کرد تا اینکه نان و پنیر را به خاطر بوی خوش پیدا کرد. یک تکه چوب دید که روی آن یک عدد پنیر گذاشته بودند؛ به سمت آن دوید تا اینکه متوجه شد وارد تله موش شده است.
صبح فردا شد، مادر، فرزندش را از خواب بیدار کرد و گفت که بیا تا با این دزد کوچولو آشنا شویم. سپس دختر پرسید: “مامان می خواهی با او چه کار کنی؟ ” مادرش گفت: “حتما میکشمش. شک نکن. ” تا این که دختر با شنیدن این حرف اشک از چشمان آبی و زیبایش سرازیر شد.
دختر از موش پرسید: ” تو واقعاً دزدی کردی. درسته ؟ ” موش با ناراحتی جواب داد:” نه من دزدی نکردم.”
مادر مشغول کار شد و دخترش تا دید که او حواسش نیست؛ تله موش را باز کرد تا موش را نجات دهد و موش هم به سرعت فرار کرد و به سمت مادرش رفت و به او گفت که همیشه حرفش را گوش می کند و دیگر کار خطایی انجام نمی دهد
مورچه و ملخ

اواخر یک روز پاییزی بود و تعدادی مورچه در حال بیرون کشیدن غذاهایی بودند که از تابستان ذخیره کرده بودند و می خواستند آن ها را زیر آفتاب خشک کنند؛ تا این که یک ملخ که ویولون هم زیر بغلش زده بود، به سمت آنها آمد و از آن ها درخواست کرد که کمی غذا به او بدهند و مورچه ها با تعجب پرسیدند که که آیا در تابستان گذشته برای خودت غذا ذخیره نکردی؟ پس دقیقا چه کار می کردی؟
این ملخ گفت: “اصلاً زمان برای انجام این کار نداشتم. آن قدر مشغول ساختن موسیقی بودم که نفهمیدم تابستان آمده است. ” مورچه ها سر تاسفی برای او تکان دادند و گفتند: “تو موسیقی می سازی؟ باشه. حالا برای خودت برقص و شادی کن ، می خواستی برای خودت غذا جمع کنی.” سپس پشت شان را به ملخ کردند و به کارشان ادامه دادند.
مطلب مشابه: قصه صوتی کودکانه / 35 قصه دلنشین و جذاب جدید و قدیمی
مطلب مشابه: قصه های آرامبخش کودکانه (10 قصه زیبا و شیرین کودکانه 4 تا 7 ساله)
اسب تک شاخ

چگونه فریاد بزنم که من یونیکورن می خواهم؟ من یونیکورن را بیش از هر چیزی در این دنیا دوست دارم و این کل دنیا و خواسته های من است و می توانم چیز های مختلف را روی آن تزیین کنم، زیرا به شدت به آن علاقه دارم.
اجازه دهید که خودم را به شما معرفی کنم. اسم من فاطیما است. من یازده سال سن دارم و واقعا می خواهم که در زندگی ام یکی یونیکورن داشته باشم و رویای من بلاخره به حقیقت پیوست.
بگذارید داستان را برای تان تعریف کنم. نهمین سالگرد تولد من بود. همه از جمله عمویم به مهمانی آمده بودند و این اولین باری بود که او را می دیدم.
بعد از مراسم سوپرایز، شروع به باز کردنِ کادوها کردم که بخش مورد علاقه من در تولد بود؛ اما یک سوپرایز بزرگ برای من اتفاق افتاد. چه کسی می توانست تصور کند که خیالات من به واقعیت پیوسته بود؟ این بزرگترین سوپرایز من بود. سوپرایز یونیکورن. بله. درست شنیدید. یک یونیکورن بود و من فکر می کردم که واقعا در بهشت هستم.
رویای من به حقیقت پیوست.
یک یونیکورن زیبا کنار من نشست و به اولین حیوان خانگی من تبدیل شد. این خبر خوب را به خانواده ام دادم. آن ها هم خیلی متعجب بودند و فکر می کردند که من دروغ می گویم اما یونیکورن را به آن ها نشان دادم تا باور کنند. اولین کار این بود که برایش نام انتخاب کردم و با او بازی می کنم و می رقصم و این؛ همه آن چیزی است که در زندگی به آن نیاز دارم.
ناگهان یک صدای خیلی بلند آمد و متوجه شدم که از یک تونل خیلی بزرگ بیرون افتادم. سپس از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که مادرم من را صدا می کند و من خواب بوده ام. از مادرم پرسیدم پس یونیکورن من کجاست. او با تعجب پرسید در مورد چه چیزی صحبت می کنی؟ سپس فهمیدم که همه اینها در خواب و رویا بوده و به شدت ناراحت بودم اما هیچ گاه آن خواب خوب را از یاد نمی برم. من همچنان عاشق یونیکورن هستم.
لولوخرخره وحشی و بزرگ
یکی بود یکی نبود. خانومی در شهری زندگی می کرد که بسیار خوشرو و خوش خنده بود. این خانوم سن بالایی داشت، فقیر بود و تنها زندگی می کرد. درآمد او بسیار کم بود و حتی همسایه ها هم به او کمک می کردند و به خاطر خدماتی که انجام می داد مقدار کمی پول می دادند اما نکته جالب اینجا بود که او همیشه خوشحال و خندان بود؛ انگار که هیچ دغدغه ای در این زندگی ندارد.
در یک عصر تابستانی که لبخند زیبایی به لبش داشت، سوار یک اسب شده بود و جاده را طی می کرد.
ناگهان متوجه یک جسم سیاه بزرگ در گودال آب شد، زیر گریه زد و گفت خدای من، من می توانستم به این موجود کمک کنم اما اکنون هیچ کاری از دستم بر نمی آید.
سپس به دوردست ها نگاه کرد و متوجه شد که این موجود سیاهی که دیده، صاحب و کسی را ندارد. با خودش فکر کرد که شاید اشتباه دیده و این یک سوراخ داخل این گودال است؛ اما کمی دیر شده بود تا اینکه تصمیم گرفت یک سطل داخل این گودال بیندازد و سپس آن را بیرون بکشد.
زمانی که سطل را بیرون کشید، متوجه مقدار زیادی طلا داخل آن شد و از خوشحالی گریه کرد و گفت: “وای من واقعا ثروتمند شده ام. ” با خودش فکر می کرد که آیا این ثروت و طلای زیاد را به خانه ببرم یا نه؟
حمل سطل برایش خیلی سخت بود، زیرا به شدت سنگین بود اما کاری که از دستش بر می آمد، این بود که انتهای این سطل را به شال گردنش گره بزند و آن را تا خانه با خودش بکشد.
سپس با خودش فکر کرد که به زودی هوا تاریک می شود، پس چه بهتر. زیرا همسایه ها نمی بینند که چه چیزی با خودم به خانه می آورم و خیلی راحت آن را پنهان می کنم و بعد برای خودم یک خانه بزرگ می خرم و کنار شومینه می نشینم، برای خودم چای و غذا می خورم و شبیه ملکه ها زندگی می کنم. حتی می توانم یک باغ بزرگ هم بخرم و در آن گیاه پرورش بدهم.
او از کشیدن این جسم سنگین خسته شده بود و توقف کرد تا کمی استراحت کند و سپس نگاهی به سطلش انداخت و متوجه شد که خبری از طلا نیست و همه آن ها تبدیل به نقره شده اند.
دوباره چشم هایش را مالید و بیشتر خیره شد و دید وای همه طلا ها از بین رفته بودند و رویاهایش از هم پاشید.
باز هم با خودش فکر کرد که نقره هم می تواند او را از فقر نجات دهد. البته به راحتی فروخته نمی شود اما به هر حال بهتر از هیچی است. باز هم در اینجا رویا چید و گفت که بالاخره می توانم ثروتمند شوم و از کار زیاد دست بکشم و برای خودم استراحت کنم و زندگی راحتی داشته باشم.
کمی بعد دوباره به سطل نگاه کرد و متوجه شد که هیچ خبری از نقره ها نیست و همگی آهن هستند. دوباره همه رویاهایش به هم ریخت اما با خودش گفت که آهن را هم می توانم بفروشم. البته نقره و طلا بهتر بود اما با آهن هم می توان زندگی را راه انداخت تا این که مسیری را طی کرد و دوباره استراحت کرد. هنگام استراحت دوباره به سطل نگاه کرد و متوجه شد که هیچ چیز داخل آن نیست، به غیر از یک عدد سنگ بزرگ .
او همچنان که لبخند می زد، با خودش گریه می کرد و گفت که من این سنگ بزرگ را با آهن اشتباه گرفته بودم اما باز هم می توانم از این سنگ استفاده کنم، زیرا این سنگ بزرگ را می توانم برای باز نگه داشتن در دروازه استفاده کنم. پس این هم یک نوع خوش شانسی است. تا این که مسیر را طی کرد و به کلبه حقیرانه خودش رسید. هنگامی که به خانه رسید، متوجه شد چیزی داخل سنگ برق می زند.
سنگ به طور کامل روشن شد و می درخشید تا این که سنگ پرید و شکل و شمایل آن تغییر کرد و تبدیل به یک موجود شد که دو عدد گوش، چشم و دم داشت و خنده های بسیار وحشتناکی می کرد. پیرزن به آن خیره شد و به یکباره زیر خنده زد و به خودش گفت: ” من هنوز هم خوشحال هستم که می توانم به چنین موجود وحشتناکی بخندم و هیچ ترسی نداشته باشم ” و خیلی راحت این موجود وحشتناک را تنها گذاشت، به کلبه اش رفت و غرق خوشبختی کوچک خودش شد
وپر غول مهربان

جان، کودک این داستان، از مادرش شنیده که اگر تا دیروقت بیرون از خانه بماند «سروکلهی وپر هم پیدا میشود.» وپر غول است. اما این داستان از زاویهای دیگر به این غول نگاه کرده. غولها تنها هستند؛ چون همه از آنها میترسند و فرار میکنند. غولها هیچ دوستی ندارند.
در واقع، غول بودن و جثهی بزرگ و ترسناک داشتن هیچ فایدهای برای وپر نداشته است؛ چون جان به وپر میگوید که از او نمیترسد؛ برعکس، فقط دلش برای تنهایی و اندوه وپر میسوزد و به او میگوید: «خب، من دوستت میشوم.»
اما چطور میشود که یک غول و یک کودک با هم دوست شوند؟
«وپر، غول مهربان» ماجرای دوستی جان، کودکان دیگر و همهی مردم شهر با وپر است.
وپر آنقدرها هم غول نیست؛ یعنی روزها قدرت جادویی ندارد. و وقتی بعدازظهر به کنار رودخانه میرود تا با جان بازی کند، پسرک تعجب میکند که چرا وپر اینقدر کوچک شده است! اما آیا وپر کوچک شده یا تاریکی و ترس و خیالپردازی در شب بوده که وپر را بزرگ نشان داده است؟ «غولها فقط شبها بزرگ میشوند.»
تصویر جلد این مجموعه، کودکی (جان) را در کوچهای نشان میدهد که توپی در دست گرفته و با ترس یا تعجب به چیزی نگاه میکند. در این تصویر، ما چیزی که کودک را ترسانده نمیبینیم، اما سایهی کودک بر دیوار افتاده است؛ سایهای سیاه هماندازهی او. نور چراغِ خیابان از قامت کودک سایهای بر دیوار انداخته است. جز کودک و سایهاش کسی در کوچه نیست، پس کودک تنهاست و شنیدههایش غول را احضار میکند؛ غولی که فقط شبها غول است و بیشتر از آنکه ترسناک باشد، اندوهگین و تنهاست!
وپر و جان و دوستانش سرگرم بازی میشوند که «ناگهان صدای بلندی میشنوند.» کودکی به نام هانس در رودخانه افتاده است و آب شتابان او را با خودش میبرد.
حالا چشم امید جان به وپر است. جان کاری را میکند که هر کودکی هنگام احساس خطر انجام میدهد: از یک «بزرگتر» کمک میخواهد، اما وپر در روز تقریباً همقدوقوارهی بچههاست؛ گیریم کمی درشتتر! پس جان از وپر میخواهد خودش را بزرگ کند تا هانس را نجات دهد. اما وپر روزها نمیتواند از قدرت جادوییاش استفاده کند. در واقع، شاید او هیچوقت در نور روز درشت و غولآسا نبوده است! «غولها فقط شبها بزرگ میشوند.»
وپر به خاطر جان سعی میکند بزرگ شود؛ پس شروع میکند به خواندن ورد جادویی، اما نه! فایدهای ندارد، نمیشود که نمیشود. جان اصرار میکند که وپر یک بار دیگر امتحان کند، و اینبار او هم به وپر کمک خواهد کرد. هر سه دوست جان نیز همزمان میگویند: «من هم همینطور! من هم کمک میکنم!»
وپر و بچهها با هم دم میگیرند: «اجی، مجی، لاترجی!» و وپر بزرگ و بزرگتر میشود و هانس را در دست میگیرد و نجاتش میدهد. تصویر نشان میدهد بچهها پاهای وپر را گرفتهاند و او روی رود خم شده، پس همگی با هم هانس را نجات دادهاند. همهی بچهها خوشحال میشوند و یکی از آنها به وپر میگوید: «وپر، دوستات دارم.»
جان با وپر دوست شد؛ چون تنهایی و اندوه را در چشمهای وپر دیده بود. اما حالا بچهها واقعاً وپر را دوست دارند؛ چون دوستشان را نجات داد. و این آغاز دوستیای واقعی با اوست.
مطلب مشابه: قصه شیرین کودکانه + مجموعه 10 داستان در مورد دوستی و دیگر موضوعات
مطلب مشابه: قصه بلند برای خواب کودک؛ 12 داستان شیرین و زیبای کودکانه قبل خواب
قصه کودکانه لیا و شیشهی پر از ستاره
در یک شب پر از ستاره، لیا، که یک جن جادویی بود، در کنار جادهی جنگلی، یک بطری پر از ستاره پیدا کرد که با نور ستارهها میدرخشید! اون بطری برق میز و میدرخشید و پر از نورهای رنگی بود! دودهای آبی و صورتی توی بطری میرقصیدن و میلغزیدن! اون بطری حسابی زیبا بود!
لیا خم شد. اون میخواست که از نزدیک به بطری نگاه بکنه!
ولی وقتی لیا خواست که بطری رو برداره، بطری از توی دستش لیز خورد، افتاد روی زمین و شکست!
ستارههای توی بطری خندیدن و خیلی سریع فرار کردن و رفتن توی آسمون.
لیا گریه کرد! اون پرید و تلاش کرد که ستارهها رو بگیره! همهی ستارهها بهش خندیدن و سر جاشون تو آسمون لم دادن!
از اون بالا که ستارهها نشسته بود، لیا مثل یک مورچه بود که داشت راه میرفت! ستارهها میدونستن که دست لیا بهشون نمیرسه! اونا خوشحال بودن که آزاد شدن! اونا اونقدر توی بطری مونده بودن که هوای آزاد براشون آرزو شده بود! برای همین حسابی داشت توی هوای خنک شب بهشون خوش میگذشت.
اونا خوشحال بودن که توی آسمون پهناور و تاریک شب ، میتونستن چشمک بزنن و بدرخشن!
بطری شیشهای حالا به هزار تکه شیشه تبدیل شده بود. لیا تکههای شیشه رو برداشت و اونها رو توی جیبش گذاشت. اون حس میکرد باید کاری که کرده رو مخفی کنه!
لیا نمیدونست که اون ستارهها مال کی بودن! صاحب اونا حتما عصبانی میشد اگه میفهمید لیا اونا رو فراری داده!
شاید اگر لیا بتونه ستارهها رو از آسمون بگیره، بتونه اونا رو برگردونه!
ناگهان چشم لیا به یک طناب دراز که از یکی از درختهای بلند آویزون بود، افتاد. لیا که یک دختر با قدرتهای جادویی بود، طناب رو برداشت و با اون یک حلقه درست کرد و به سمت آسمون پرتش کرد.
ولی حلقه حسابی تنبل بود! اون توی همون لحظه افتاد روی زمین!
بعد چشم لیا به یک درخت خیلی خیلی بزرگ افتاد! اون با خودش فکر کرد که اگر بتونه از درخت بالا بره و از روی درخت بپره بالا، شاید موفق بشه که ستارهها رو بگیره!
اما وقتی کمی فکر کرد، فهمید که اون اصلا سبک وزن نیست! و تازه بال هم نداره! اگه از روی درخت بپره بالا، حتما مثل یک کیسهی سنگ میخوره روی زمین!
ستارهها با خوشحالی خندیدن و با هم گپ زدن! پرندهها با شادی آواز خوندن! کفشدوزکهای ناقلا هم زیر لب خندیدن! آخه همه از آزادی ستارهها راضی بودن!
به نظر میرسید هیچکس نمیخواد به لیا کمک کنه! تازه همه داشتن مسخرهاش میکردن! اینجوری اون نمیتونست هیچوقت ستارهها رو برگردونه!
لیا نشست روی یک تنهی درخت و شروع کرد به گریه کردن.
درست توی همون لحظه، یک خرگوش کوچیک و بامزه سرش رو از توی بوتهها آورد بیرون و شروع کرد به بو کشیدن! اون صدای گریهی لیا رو شنیده بود و میخواست بدونه چه خبر شده!
خرگوش از لیا پرسید:
چرا داری گریه میکنی؟!
لیا با گریه جواب داد:
من یک بطری پیدا کردم و اتفاقی شکستمش! و همهی ستارههای توی بطری فرار کردن!
خرگوش گفت:
خب این که دلیل نمیشه! با گریه که هیچ مشکلی حل نمیشه!
لیا گفت:
شاید اگر خیلی گریه کنم، یک دریای بزرگ درست بشه که تا آسمون برسه و من بتونم ستارهها رو بردارم!
خرگوش پشت برگها قایم شد و گفت:
به نظر میرسه که تعداد اون ستارهها خیلی زیاد بوده! تو شاید فقط بتونی چند تا از اونا رو برگردونی! اما توی دنیا یک سری کارها هست که غیر ممکنه! مثلا تو نمیتونی همهی شنهای یک ساحل رو بشمری! یا نمیتونی کل آب دریا رو سر بکشی! خب به نظر من این هم یکی از همون کارهاست! تو نمیتونی همهی اون ستارهها رو برگردونی!
لیا با تعجب گفت:
پس من باید چی کار کنم؟!
و ناگهان فکری به ذهنش رسید و گفت:
ای کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم! آرزو میکنم که ای کاش هیچوقت به بطری درست نزده بودم!
خرگوش یک هویج از پشت گوشش در آورد و شروع به خوردن کرد و گفت:
ولی تو نمیتونی! وقتی یک چیزی اتفاق بیوفته، دیگه اتفاق افتاده! مثل طلوع خورشید و وزش باد! مثل دوست داشتن و از دست دادن! وقتی اتفاقی بیوفته دیگه راه برگشتی نیست! تو باید یک راه دیگه پیدا کنی!
لیا دستهاش رو برد توی جیبش و تکههای شیشهی شکستهی بطری رو لمس کرد! اون با ناراحتی گفت:
پس با این بطری چی کار کنم؟! این بطری دیگه شکسته و کار نمیکنه!
ولی خرگوش باهوش، دوید و توی بوتههای ناپدید شد و لیا رو تنها گذاشت!
فقط ستارههای توی آسمون هنوز داشتن به لیا میخندیدن!
و بعد از مدتی، توی یک خط نورانی، به سمت زمین شیرجه زدن و به سمت دریاچهها و شنها، سنگها و آبشارها با غرور پرواز کردن و لیا رو تنها گذاشتن!
لیا روی زمین نشست و تکههای بطری رو از توی جیبش درآورد! اونها رو روی زمین ریخت و شروع کرد باهاشون بازی کردن! اون میخواست دوباره بطری رو درست کنه اما اصلا موفق نمیشد!
اما اون فهمید که با این شیشهها کلی چیز دیگه میشه درست کرد! مثلا یک پنجرهی زیبا!
لیا تکههای بطری رو مثل یک آیینه کنار هم چید! و بعد یک اتفاق جادوی افتاد! صدایی از بین بوتهها بلند شد و یک گروه از حلزونهای جادویی با صدفهای درخشان به سمت شیشهها راه افتادن! اونا روی سطح شیشهها لیز خوردن و لیز خوردن!
مادهی چسبناک بدن اونا مثل یک چسب بود که تکههای شیشه رو به هم چسبوند! حالا بطری به یک آیینه تبدیل شده بود! یک آیینه جادویی که براق و عالی بود! و فقط جای چند تا ترک کوچیک روش مونده بود که نشون میداد اون یک روزی یک بطری بوده و ستارهها رو نگه میداشته!
و وقتی لیا آیینه رو برداشت تا بهش نگاه بکنه، اتفاق عجیبی افتاد!
آینه داشت ستارهها رو نشون میداد! اما اون قدر نزدیک که میشد بهشون دست زد و لمسشون کرد!
آیینه به لیا اجازه داد که ستارهها رو لمس بکنه!
ستارهها خندیدن و چشمک زدن! درسته که یک چیز شکسته بود، اما یک اتفاق خیلی زیبا هم افتاده بود! و اون اتفاق، همون آیینهای بود که توی دست لیا بود! ستارهها آزاد شده بودن و همه جا پر از نور بود!
و تازه! لیا انعکاس کل جهان رو توی دستش گرفته بود!
داستان کودکانه رویای اقیانوس

کورالین یه دختر چهار سالهی کنجکاوه و عاشق اینه که توی رودخونه بازی کنه و دنبال چیزهای عجیب بگرده! اون هر روز ساعتها وقت میذاره تا توی آب زلال رودخونه بازی کنه!
کورالین همیشه از خودش میپرسه:
توی دنیا چند تا رودخونه وجود داره؟ این رودخونهها کجا میرن؟! آرزو میکنم ای کاش میتونستم تا اقیانوس شنا کنم!
یک روز، وقتی کورالین توی رودخونه داشت بازی میکرد، یک ماهی رنگین کمونی رو دید که توی جلبکهای رودخونه گیر کرده بود!
کورالین با خودش گفت:
عجب ماهی قشنگی! من تا حالا ماهی به این قشنگی ندیده بودم!
کورالین به ماهی رنگین کمونی گفت:
بذار کمکت کنم کوچولو!
ماهی رنگین کمونی دمش رو تکون داد و گفت:
با من بیا دختر زیبا! تو منو نجات دادی! پس منم یه هدیه از اقیانوس به تو میدم!
کورالین گفت:
یه هدیه از اقیانوس؟! واااای خدای من!
کورالین توی آب خنک رودخونه شیرجه زد و دنبال ماهی رنگین کمونی شنا کرد!
کورالین و ماهی رنگین کمونی شنا کردن و شنا کردن! اونا کل طول رودخونه رو شنا کردن!
یک موج بزرگ و خروشان اونا رو بلند کرد و توی اقیانوس انداخت!
بالاخره اونا به قلب اقیانوس رسیدن!
کورالین اصلا نمیتونست چیزی که میدید رو باور بکنه!
ماهی رنگین کمونی دمش رو توی آب اقیانوس تکون میداد!
آب اقیانوس خنک و تازه بود و کورالین رو در آغوش گرفت!و بعد یک دریچه به سمت دنیای زیر آب باز شد!
کورالین با خودش فکر کرد:
من تا حالا این همه نور و روشنایی تو عمرم ندیدم!
ماهی رنگین کمونی به کورالین گفت:
به دنیای ما خوش اومدی کاشف زیبا!ماهی رنگین کمونی یک تاج زیبا روی سر کورالین گذاشت و گفت:
با این تاج، تو حالا یکی از مایی!ماهی رنگین کمونی، کورالین رو برد تا روی یک تخت از نرمترین اسفنجهای دریایی استراحت بکنه!
ماهی به کورالین گفت:
پیش ما بمون کورالین! لطفا پیش ما بمون!اما یک قطرهی آب شور توی چشم کورالین افتاد! کورالین پلک زد!
ناگهان دنیای زیر آب ناپدید شد!کورالین کنار رودخونهی دوست داشتنیش دراز کشید و با خودش گفت:
همهی اینا یه رویا بود؟هر کسی که کورالین میشناسه، یک رویا برای خودش داره!
رویای کورالین اینه که یک مکتشف بزرگ بشه!
و به همه جای دنیا سفر کنه! تا بتونه دنیای زیر آب رو دوباره پیدا بکنه!
کورالین با خودش زمزمه کرد:
ماهی رنگین کمونی! یک روز حتما پیشت برمیگردم!قول میدم که یک روز حتما دوباره پیشت برمیگردم!
مطلب مشابه: داستان کوتاه و خواندنی + 27 داستان جالب و آموزنده
مطلب مشابه: قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )