داستان پدر با مجموعه های داستان کوتاه و بلند درباره پدر عزیز
مجموعه داستان پدر
در این بخش داستان پدر با قصه های کوتاه و بلند زیبای احساسی در مورد پدر عزیز را گردآوری کرده ایم و امیدواریم این داستان های زیبا با موضوع پدر مورد توجه شما قرار بگیرد.
فهرست موضوعات این مطلب

داستان اشک پدر
هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است…» دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم.
پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا است. پدر من یک سرباز بود. او در زندگی اش هم مثل یک سرباز قوی و با اراده بود. او شخصیتی نیرومند داشت و سختی های روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای تامین زندگی خانواده اش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا دیر وقت کار می کرد، اما هرگز گله نمی کرد. علی رغم سختی هایی که در بیرون تحمل می کرد، در خانه همیشه چهره ای خندان داشت.
با وجود آن که پدرم هر روز از صبح زود تا دیر وقت شب دوندگی می کرد، اما تحصیل من و برادرم در مدرسه، فشار مالی خانواده را سنگین کرده بود و خانواده ام زندگی را به سختی می گذراند.
پدرم برای بهبود دادن به معاش و درآمد خانواده، یک حوضچۀ پرورش ماهی کرایه کرد. پولش را قرض گرفت؛ بچه ماهی خرید و هر روز به تغذیۀ آنها مشغول شد. چشم گذاشته بود که بچه ماهی ها زود رشد کنند. چادری کنار حوضچه زد و هر روز از صبح تا شب به آن، که امید خانواده شده بود، رسیدگی کرد. مادر مترصد بود که بعد از فروختن محصول، چند اسباب جدید به خانه اضافه کند. من و برادرم هم امیدوار بودیم کتاب های جدیدی بخریم.
اما یک روز با خبر غیرمنتظره ای که پدر به ما داد، همۀ رؤیاهایمان رنگ باخت. همۀ ماهی ها مرده بودند. سکوت مرگباری خانه را فراگرفت. صدای گریۀ مادرم را از اتاق می شنیدم که با خودش نجوا می کرد: «همه چیز تمام شد! این همه پول از دیگران قرض گرفته بودیم.» در این هنگام پدرم لبخندی به مادرم زد و گفت: «عیبی ندارد! موفقیت که قرار نیست به آسانی به دست بیاید! این شکست برای ما درس می شود.»
بعداً از پدرم پرسیدم: وقتی ماهی ها مردند، همۀ ما گریه می کردیم. چرا شما گریه نکردید؟
پدرم جواب داد: «مردها نباید گریه کنند، فوق فوقش باید از اول شروع کنند.»
پدرم برای جبران زیان مالی که بر خانواده وارد شده بود، خود را روزانه بیست و چهار ساعت وقف کار در کنار حوضچه کرد. دیگر کم پیش می آمد که او را ببینیم. چین های روی صورتش عمیق تر شد، موهایش سفیدتر شد و خیلی پیرتر از سنش به نظر می رسید. طوری که گاه از خودم می پرسیدم آی این مرد که می بینم، پدر من است؟ آیا او واقعاً کمتر از 50 سال دارد؟
کم کم که بزرگ می شدم، عزمم را جزم کردم که برای بهتر و آسان تر شدن زندگی برای پدرم تلاش بیشتری بکنم و در زندگی موفق باشم.
در پایان سال 1998خدمت سربازی را تمام کردم و وارد دانشگاه ارتش شدم. حوضچۀ پرورش ماهی پدرم هم چند سال متوالی محصول خوبی داد. در تعطیلات زمستانی بعد از نیم سال اول تحصیلم در دانشگاه، با حقوقی که گرفته بودم، یک ریش تراش برقی برای پدرم هدیه خریدم. وقتی آن را به او دادم، پدرم ریش تراش را در دو دستش گرفت و مدتی طولانی به آن خیره شد. متوجه شدم که چشم هایش پر از اشک شد.
پدرم که مردی دارای شخصیت محکم و قوی، با هدیۀ کم ارزشی که از پسرش گرفته بود، متأثر شد و اولین بار گریه کرد. عشق پدر به فرزندان، عشقی عمیق و بزرگ است. من هرگز اشک پدرم را فراموش نخواهم کرد.
مطلب پیشنهادی: 20 داستان کوتاه و جذاب + حکایت های جالب و پندآموز
داستان ارزش پدر
پدر دستشو ميندازه دوره گردنه پسرش ميگه پسرم من شيرم يا تو؟
پسر ميگه : من..!
پدر ميگه : پسرم من شيرم يا تو؟!
پسر ميگه : بازم من شيرم…
پدر عصبي مشه دستشو از رو شونه پسرش بر ميداره ميگه : من شيرم يا تو!؟
پسر ميگه : بابا تو شيري…!
پدر ميگه : چرا بار اول و دوم گفتي من حالا ميگي تو ؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلي دستت رو شونم بود فکر کردم يه کوه پشتمه اما حالا…
مطلب مشابه: داستان عشق + مجموع 7 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی
داستان دعوا بین پدر و پسر
اوایل تابستون بود و پیمان هم با نمرات نچندان جالبی ترم دوم دانشگاه رو تموم کرده بود.
آدم تنهایی بود.
بیشتر وقتشو با کامپیوتر و تنهاییاش تو اتاق میگذروند
انزوا و دور از جمع بودنش باعث شده بود که تقریبا هیچ دوست صمیمی نداشته باشه
تک و توک آدم هایی رو پیدا میکرد که باهاشون بتونه بره بیرون ولی خارج شدن از کنج تنهاییاش واسش سخت بود
آدم مسئولیت پذیری نبود,رفتن به دانشگاه رو هم بیشتر بخاطر تعویق خدمتش انتخاب کرده بود و زحمت کار کردن رو هم به خودش نمیداد
به زحمت میشد تو جمع خانواده بیاد و با تنها خواهرش گپ و گفتی بکنه
ساناز,خواهر کوچکترش بود و برعکس پیمان دختر موفقی تو درس و خانواده بود
پدر و مادر پیمان برای هر دوی بچه هاشون هر کاری که از دستشون بر میومد رو میکردن
اصلان پدر پیمان مرد زحمت کشی بود , آدم بی سر و صدایی که هفته ها و روزهاشو سرگرم کار بود و مرجان خانوم هم تمام توجهش رو معطوف بزرگ کردن بچه ها کرده بود
اما تنها نگرانی اصلان و مرجان همین رفتارهای پیمان بود
یا اصلا دوستی رو تو مدرسه و جمع ها نداشت , یا اینکه کسایی رو انتخاب میکرد که بوی خوشی از رفاقتشون به مشام نمیرسید
هر روز که میگذشت و گرمای روزهای تابستون بیشتر میشد رفتارهای عجیب پیمان بیشتر میشد
از دیروقت اومدناش تا جایی که چند روز به یکبار تو خونه پیداش میشد
از بین همون دوستای انگشت شمارش وارد جمعی شده بود که به قول خودشون خوش بودن و تفریحاتشون خطرناک تر از چیزی بود که آدم میتونست فکرشو بکنه
کارش شده بود این که روز و شب رو با دوستاش بگذرونه…
اواسط مرداد بود و پیمان آخرهای شب بعد از سه روز اومد خونه
بوی سیگار و دودهایی که خانواده نمیتونستن تشخیص بدن از کجا اومده و به پیمان چسبیده کل راهرو رو گرفته بود
وقتی بی توجه به همه و با اکتفا به یه سلام سرد رفت تو اتاقش پدرش نتونست کارهای بی توجیهش رو تحمل بکنه و به سمت اتاق پیمان رفت
اونقدر در رو زد تا پیمان از اتاقش اومد بیرون
در جواب تمام سوالهای پدر فقط به یک جمله اکتفا کرد و گفت دارم با دوستام خوش میگذرونم و از جوونیم لذت میبرم
همین رو گفت و از خونه زد بیرون
همین رفتارها باعث شده بود که اصلان کارش رو نیمه کاره بزاره و بیفته دنبال پیمان,
به زحمت زیاد تونست آدرس خونه ای که با دوستاش اونجا بودن رو پیدا بکنه
دوست نداشت کاری بکنه که دیگه پیمان نتونه به خونه برگرده و از اینی که هست شرایط بدتر بشه
به خاطر همین میخواست با حرف زدن و قانع کردنش هر جور که شده از اون مخمصه بکشدش بیرون
غافل از اینکه نقطه های سیاه پیمان بیشتر از اونی شده بود که با پاک کن پدر از بین بره…
وقتی پیداش کرد و دیدش با روی خوش ازش خواهش کرد که به خونه برگرده و این وضع رو تموم بکنهحال مرجان خوب نبود,حتی دونستن این موضوع هم باعث نشد که پیمان دست از کارهاش برداره و با پدر برگرده
وقتی اصلان رفتارهای غیرعادی و جوابهای پرت و پلای پیمان رو دید ناراحت شد و خواست هر طور که شده پیمان رو از اون خونه بیاره بیرون
دستش رو گرفته بود و با خودش میبرد
پیمان هم که تو حال خودش نبود داشت مقاومت نشون میداد
به یکباره دستش رو کشید و پدر رو به سمت پایین پله ها هول داد
چیزی که پایین پله ها اتفاق افتاد فراتر از اونی بود که مرجان و ساناز تو خونه انتظارشو میکشیدن
اصلان سرش به لبه پله خرده بود و خون همه راهرو رو گرفته بود
دوستان پیمان هم وقتی این صحنه رو دیدن از ترس شریک شدن تو جرم پیمان فرار کردن و تنهاش گذاشتن
کم کم داشت به خودش میومد
وقتی چشم باز کرد دید پدرش غرقه خون افتاده کنار پله و صدای آژیر پلیس از نزدیکی به گوشش میرسه
تنها چیزی که به ذهنش رسید فرار کردن بود
بعد از اومدن پلیس به اون خونه معلوم شد پیمان مشروبات الکلی و شیشه مصرف کرده بود
اصلان رو به بیمارستان رسوندند ,تو حالت اغما چشمان گریان مرجان و ساناز رو بروی خودش میدید
پیمان اون شب هر کاری کرد که بتونه یه جا واسه شب پیدا بکنه هیچ کدوم از دوستاش جواب تلفنش رو نمیدادن
خوش گذرونی ها و شادیهای پیمان زودتر از اون چه که فکرشو میکرد تموم شده بودن و دوستان گرمابه و گلستانش همه رو از کاری که کرده بود خبردار کرده بودن
پلیس بدنبال پیمان بود و مادر و خواهرش هم چشم به انتظار برگشتن پدر
هزینه های بیمارستان مرجان رو مجبور کرده بود تا خونه رو بفروشه و با ساناز تو یه خونه استجاره ای دوران انتظار رو بگذرونن
تو این مدت به هر زحمتی خودش رو پنهان کرده بود
هوا کم کم سرد میشد و پیمان شباهتی به اون جوان سابق نداشت
اونقدر سرد که حتی خودش رو هم نمیشناخت
مصرف شیشه خیلی زود حافظه و تمام خوبی هایی که تو گذشته دیده بود رو از یادش برده بود
چند روزی بود که دیگه هیچ پولی نداشت و تمام اندوخته های یواشکیش از صندوق خونه ته کشیده بود
عصر آذر ماه بود و هوا اونقدر سرد بود که هر کسی تو خیابون سعی میکرد اضافه های جیبشو بریزه دور تا بلکه گرمای جیب لباس و کاپشن اونها رو از سوز هوا نگه داره
تو همین حین اونقدر از شدت سرما به خودش پیچیده بود که مثه یه ذره سیاه تو سرما گم شده بود
حالت بهم ریخته و جنس ندیده اش,افسر گشت رو مشکوک کرد و همین باعث دستگیریش شد
وقتی شناسایی شد درباره اون اتفاق ازش خواستن اما چیزی به یادش نمیومد
چون شیشه حافظه ای براش نگذاشته بود که بتونه چیزی رو به یاد بیاره
به مرجان اطلاع دادند که پسرش رو پیدا کردن
نمیدونست چه حالی باید داشته باشه
در تمام این مدت اتفاقات رو تا جایی که میتونست از نزدیکان و بستگگانش کتمان کرده بود
از طرفی یکی از هم دوره های ساناز تو دانشگاه به اون علاقمند شده بود و اصرار به کسب اجازه واسه اومدن با خانواده اش رو داشت
اما ساناز به هر بهانه ای که میشد به تعویق میانداخت
مرجان میترسید از اونی که فکرشو میکرد بدتر باشه
چاره ای نداشت جز اینکه بره و پسرش رو ببینه
وقتی تو راه با ساناز به سمت کلانتری میومد نمیدونست چی در انتظارشه
پسری که با رنج و امید بزرگ کرده بود براحتی خودش و خانواده اش رو به پرتگاه کشونده بود
وقتی تو کلانتری پیمان رو دید نشناختش
اونقدر لاغر و ضعیف شده بود که حتی توان بلند شدن از جاش رو هم نداشت
همین صحنه کافی بود که مرجان رو به سکته قلبی برسونه و ساناز تنها واسه هر سه عزیزانش اشک خون بریزه
مطلع شدن خواستگار ساناز از وضع اون کافی بود که اون همه هم کلاسی ها رو خبر دار بکنه و اوضاع خانواده ساناز تو همه دهن ها بچرخه
مرجان سکته رو رد کرده بود اما آرزو میکرد که ای کاش همه اینها فقط یک خواب بود
سنگینی نگاه های قضات به ظاهر دانشجو و زهر توی حرفهاشون اونقدر به کام ساناز تلخ بود که دانشجوی ترم سه پزشکی رو مجبور به انصراف از دانشگاه بکنه
سانازو مادرش روزها و شب های سرد رو به امید بهتر شدن حال اصلان میگذروندند
زمستون به میانه رسیده بود و آخرین نفس های اصلان با دستگاه هم به پایان رسید
بدترین خبری که ساناز و مادرش میتونستند تو این شرایط باهاش مواجه بشن
دادگاه بعد از بررسی های پرونده پیمان به اتهام قتل غیر عمد پدرش اون رو به حبس ابد محکوم کرده بود
ساناز و مادرش هم بعد از به خاک سپردن اصلان با تنهایی به خونه شون برمیگشتند
مادر اوضاع روحی و جسمی خوبی نداشت
قلبش اونقدر شکسته بود که بند بندش از هم پیدا نمیشد
تنهایی دونفره مادر و دختر هیچ التیامی نداشت…
مطلب مشابه: داستان انگیزشی شخصیت های مهم با سرنوشتی جالب و انگیزه دهنده

داستان پدر پیر و دختر پشیمان
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ.
ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بيآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ،
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ..
ﺍﻟﻠﻪ میداند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ.
ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐنی.
مطلب مشابه: داستان در مورد مادر + مجموعه داستان های کوتاه بلند در مورد مهر و محبت و فداکاری مادر
داستان پدر پیر
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد ….
نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:” این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است.
تو برای چی به او کمک می کنی!؟”شیوانا به رهگذر گفت:” من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !”
مطلب مشابه: داستان انگلیسی با ترجمه فارسی + 5 داستان زیبا با موضوعات مختلف
داستانی بلند و زیبا درباره پدر
باورم نمی شود. از دیروز، کل شهر را گشتم.کلانتریها، بیمارستانها و دور از جانش، سردخانه. نیست. اینکه نیست خوب است. خدایا کجاست ؟ چطور حواسم پرت شد؟ چطور از او غافل شدم؟ خوب است که مادر نیست تا این روزها را ببیند و من شرمندهاش شوم. اما بدجور شرمنده بهار شدم. وقتی ناامید از پیدا کردن پدر، به خانۀ بهار رفتم، با خودم فکر کردم شاید پدر آنجا باشد. اما با حرفی که بهار زد، امیدم نا امید شد.
زنگ در را فشار دادم. در باز شد. رفتم داخل حیاطِ خانۀ ویلای قدیمی که فرامرز اجارهاش کرده بود. بهار به استقبالم آمد: «سلام داداش خوش امدی.»
جواب سلامش را دادم. به پشت سرم نگاه کرد: «پس آقا جان کجاست؟»
حالا فرامرز هم در بالکن کنار بهار ایستاده بود. گفت: «سلام آقا بهنام. از این طرفا. راه گم کردی! آقا جان کجاست؟» سلام دادم و گفتم: «فرامرز یک دقیقه بیا.کارت دارم.»
نمی دانستم که چطور این خبر را به بهار بدهم. فرامرز قدمی بر نداشته بود که بهار پرسید: «آقا جان طوریش شده ؟حالش بد شده؟!»
گفتم: «نه خواهر من! چی میگی واسه خودت!»
_دروغ نگو. از قیافه داغان و پریشونت معلومه که چیزی هست نمی خوای بگی. هرچیزی شده همین جا بگو. من تو را بزرگت کردم.
سر به زیر گفتم:«بریم داخل. میگم.»
طاقتم طاق شده بود. دیر یا زود باید میفهمید. باپاهای لرزان مرا تا اطاق همراهی کرد. هنوز ننشسته بودم که گفت: «تورا به جان آقا جان بگو چی شده !»
با همان شرمندگی سرم را پایین انداختم. بغض داشت خفهام میکرد.
_به خدا تو دفتر نشسته بود. این مجید دیوانه با مشتری دعواش شد. رفتم ببینم چی شده. برگشتم آقا جان نبود.کل محل رو گشتم. همه محل میشناسنش. اما کسی ندیده بودش. به خدا پیداش میکنم.
پاهایش توان ایستادن نداشت. همان جا وسط اطاق آوار شد. شوکه شده به گوشهای از اتاق خیره بود.
گفت: «گم شده؟ مگه بچهس؟! چطوری گمش کردی؟! کسی که فراموشی داره رو به حال خودش گذاشتی که چی ؟! چطور راه خانه رو پیدا کنه؟! الان کجاست زیر این باران؟! جایی هست پناه بگیره؟!
دو زانو به طرفش رفتم. سرش را در آغوش گرفتم. با هقهق ادامه داد:«چقدر گفتم خودم کنیزیش رو میکنم بزار بیاد پیش من. لج کردی!»
گفتم: «به خدا یک لحظه غفلت کردم ازش. تا حالا چشم ازش بر نمیداشتم. مگه این چند سال کم گذاشتم براش که این طوری میگی؟»
حالا هردو با هم گریه میکردیم و باران هم انگاری میخواست با ما هم دردی کند. با صدای فرامرز به خودمان آمدیم: «بلندشید! همچین گریه میکنن انگاری دور از جان پدرشان مرده. میگردیم پیداش میکنیم. هردو با هم گفتیم دور از جانش زبانت را گاز بگیر.»
باخنده زبانش را بیرون آورد و گاز گرفت: «خوب ببینم مگه آدرس یا شماره تلفنی همراهش نیست؟»
با همین حرف بهار به من نگاه کرد. با شرمندگی گفتم: «راستش چیزه… بود… داخل کتش… اما… دفتر گرم بود درش آورد… که این اتفاق افتاد.»
بهار فریاد زد: «یعنی چی این حرف فقط داخل کتش بود؟! مگر قرار نبود یکی هم بنویسی آویز گردنش باشد؟!»
چیزی نداشتم بگویم. کوتاهی کرده بودم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. من کوفت بخورم وقتی نمیدانم که الان پدرم کجاست. آیا سقفی بالای سرش هست؟ چیزی خورده؟ مغزم در حال انفجار بود. تا صبح خواب به چشمانم نیامد. صبح بدون اینکه سر و صدایی کنم، از خانه بهار زدم بیرون. دیشب نگذاشت بروم خانه. لابد میترسید منِ بی عرضه، خودم را هم گم کنم. حوصلۀ ماشینم را نداشتم . برای همین، همان دیروز در حیاط خانه پارکش کرده بودم. حشمت در گاراژ را باز کرده بود و مجیدِ خیر ندیده هم روی ترک موتوری داخل کوچه نشسته بود. تا مرا دید با شرمندگی از موتور پایین آمد آمد طرفم: «بهنام به خدا شرمندتم. به مولا پیداش میکنم. ببین موتور یکی از بچهها رو قرض کردم. این عکس آقاتم دادم بزرگ چاپش کردم با شماره تلفن و آدرس گاراژ. الان هم میریم با هم یک گشتی داخل شهر میزنیم حتما پیدایش میکنیم.
چرا به فکر خودم نرسید ؟ دوباره با مجید، همه جا را گشتیم. تمام کلانتریها؛ اما جرئت نزدیک شدن به بیمارستان یا سرد خانه را نداشتم. حتی فکرش هم تمام تنم را میلرزاند. به قول حشمت «بی خبری خوش خبریست». بگذار این طور دلم خوش باشد.
مجید کنار یک فست فودی نگهداشت. با اینکه میلی نداشتم، رفت تا ساندویچی بخرد. با خودم گفتم: «میروم آن طرف خیابان داخل پارک منتظرش میمانم»
تلفن بهار را جواب دادم. میخواست بداند کجا هستم. از پدر خبری شده یا نه. فرامرز را برای جست و بفرستد یا نه که گزارشی از کارم به او دادم و خیالش را راحت کردم که اگر خبری شد اول به او میگویم. روی نیمکتی نزدیک زمین بازی بچهها نشستم. «خوش به حالشان که بی هیچ غمی و چه بیخیالِ دنیای اطرافشان، مشغول بازی هستند.کاش هنوز بچه بودم.»
با قرار گرفتن ساندویچ، مقابلم، از فکر بیرون آمدم. به مجید و دستش که ساندویچ را به طرفم گرفته بود نگاه کردم. ساندویچ را گرفتم. پرسید: «به چی فکر میکنی؟ پیداش میکنیم.»
_وقتی شش سالم بود، پدرم مرا آورد پارک. یک جا بند نبودم. آنقدر شیطنت میکردم که در خانه، مادر خدا بیامرزم را به ستوه آورده بودم. یک آن به خودم آمدم. نگاه کردم. بابا نبود. ترسیدم. زدم زیرگریه. این طرف را بگرد آن طرف را …نبود. یکی از همین نگهبانهای پارک منو دید و پیدام کرد. پرسید: «آقا کوچولو گم شدی؟» گفتم: «من که گم نشدم. بابام گم شده.» خندید. گفت: «باشه بابات گم شده. حالا اسم و فامیلیت رو بگو تا پیداش کنیم.». بعدش که آقام اومد تا دیدمش، رفتم طرفش که: «چرا گم شدی؟! خیلی بدی! ترسیدم!». سفت بغلم کرد و گفت: «قول میدم که دیگه گم نشم. تو هم قول بده منو گم نکنی.» مجید باز هم من سر به هوایی کردم و گمش کردم! منِ لعنتی گمش کردم!
سرم را گذاشتم روی شانه اش زدم زیر گریه: «مگر چه میشود خب؟ منم هنوز بچهام. دلم میخواهد آقا جان بیاید و پیدایم کند.»
چند روزی گذشته. بدون هیچ خبری. میروم سر خاک مادرم. مثل خیلی وقتها که دلم گرفت و با نگاهش آرام شدم و دعایش از آن دنیا، گرهگشای کارم بوده. کرایۀ راننده را میدهم و پیاده میشوم .اما جرئت نزدیک شدن به مزارش را ندارم. منِ بیعرضه نتوانستم امانتدار خوبی باشم. حتی نمیتوانم با او حرف بزنم. شرمم میشود از خودم. چند قبر آن طرفتر، پدری را به خاک سپردهاند و جمعیت، ایستاده و نوحه خوان، با نوایش، دل داغ دیدۀ همسر و فرزندانش را خون میکند. من هم برای درد خودم میزنم زیر گریه. چه کسی گفته مرد نباید گریه کند؟ یا خیلی بی درد بوده یا نمیداند مردها هم گاهی کم می آورند زیر این چنین بارِ این چنین دردی.
راهی خانه میشوم. وارد حیاط که میشوم، سکوت و تاریکی خانه به من، مرا به سخره میگیرند. وارد اطاق میشوم. .تمام برقها را روشن میکنم. تلوزیون را هم همین طور و صدایش را بلند میکنم. اما چیزی از سکوت و تاریکی خانه کم نمیشود. وقتی او نیست…
کتری را میگذارم جوش بیاید تا شاید یک چای گرم و تازه دم، بتواند تن سرما زدهام را گرم کند. جرئت نگاه به عکس مادر را هم ندارم. دلش را هم ندارم که به خانۀ بهار بروم. آن هم با دست خالی. کناره پنجره ایستادم و به بخار گرم چایی که از آن بلند شده نگاه میکنم. ذهن خستهام میرود به همان روزی که ستایش را در گاراژ دیدم. ماشین پراید مسابقهایاش را آورده بود تعمیر. چند باری آمد و رفت و ماشین دوستانش را برای تعمیر پیشم میفرستاد. از او خوشم آمد. همین رفت و آمدها، باعث شد که از او خوشم بیاید و باب آشنایی باز شود. دختری با قد بلند و چشم و ابروی سیاه. یادم هست وقتی به بهار موضوع را گفتم، چقدر خوشحال شد. قرار و مدار، برای روز خواستگاری گذاشته شد. روز خواستگاری، تن آقاجان هم کت و شلوار سرمهای پوشانده بودم. خودم هم کت و شلواری به همان رنگ پوشیدم. مادر خدابیامرزم همیشه میگفت که من خیلی شبیه پدر هستم. همان هیکل و قدِ بلند و چهارشانه و همان چشمان آبی به وسعت آسمان و موهای سیاه. راست میگفت. با هم مو نمیزدیم. آن موقع که سر حالتر بود، چه بسا فکر میکردند برادر بزرگم است. اما مرگ مادر او را هم شکست. اما پدر ستایش هم با حرفش مرا خرد کرد .
_ببینید آقا بهنام… دختر من هنوز درسش تمام نشده و این مسابقات هم برایش وقت آزاد نمی گذارد که بخواهد از پدرت، که هم مریض است هم فراموشی دارد نگهداری کند. من پدرم. نگران زندگی دخترم. نمیخواهم خدایی نکرده از دست من ناراحت شوید. ولی اول باید فکری برای پدرتان بکنید.
سکوت، اطاق را فراگرفته بود که بهار گفت: «پدرم میاین پیش من؟»
مادر ستایش گفت: «خب بگذاریدش خانه سالمندان.»
با این حرفش میخواستم دندانهایش را در دهانش خرد کنم. حیف که هم زن است و هم ما مهمان. از جا جستم: «بریم بهار!»
فرامرز گفت: «چند سال پیشِ تو بوده. از این به بعد خودم غلامیشو میکنم.»
با عصبانیت جواب دادم: «اینجا جاش نیست!»
از خانه زدم بیرون. ستایش به دنبالم آمد و گفت: «خوب چرا ناراحت میشی؟ بابا که نگفت همین فردا! این بود دوست داشتنت؟!»
گفتم: «اولاً این ربطی به دوست داشتن نداره. اصلاً تو بگو یک سال دیگه. نه. تو هم منو خواستی با شرایطم کنار بیا.»
با صدای تلفن، به حال بر میگردم. چایم هم دیگر سرد شده. لیوان را میگذارم روی اپن و تلفن را جواب میدهم. بهار است. صدای پر بغضش می آید: «الو داداش!؟»
-جانم خواهری؟
-قهری؟ حالا من یک چیزی گفتم. تو نباید سراغ خواهرت رو بگیری؟
-نه خواهر. نقل این حرفها نیست. دم عید، مشتری ماشین میاره. واسه سرویس سرمون شلوغه.
بعد از کمی سکوت میگوید: «از آقاجون خبری نشد؟»
نا امید میگویم: «نه…»
_باشه خواهر فدات بشه. فردا شام منتظرت هستم.
_حوصله مهمانی و جمع را ندارم.
میآیم جوابش را بدهم که میفهمد و با یک خداحافظی قطع میکند. خواهر است دیگر. دل نازک و کم طاقت.
وقتی برمیگردم، نگاهم به قاب عکس مادر میفتد. انگار ناراحت است و به من اخم کرده. سر به زیر میگویم: «ببخشید مادر. شرمندتم. پیداش میکنم به خدا».
به اطاق میروم. در را میبندم. بگذار برقها روشن بماند و یا تلویزیون تا صبح برای خودش بخواند. دیگر چیزی مهم نیست.
بعد از نماز صبح و خاموشی، در خانه نمی مانم و با پای پیاده راهی گاراژ میشوم. از همان دو هفتۀ قبل که بارها به کلانتری رفتم هنوز خبری نشده و من تا مرز دیوانگی فاصله ندارم. کابوسهای شبانه مرا به جنون میکشند.
وارد دفتر که میشوم، طبق معمول، میثم با سینی صبحانه وارد دفتر میشود و مینشیند به انتظار، تا من چیزی بخورم. مثل برادر نداشتهام هوایم را دارد.
_راستی میثم… قرار نبود پدرت رو ببری بیمه؟
_ساعت خواب؟ دیروز بردم. نمی دونی. به زنه میگم چرا حق بیمش و دفترچش مسدوده؟ گفت سیستم میگه پدرتون مرحوم شدن. میگم این بابام سر و مر و گنده. میگه شناسنامش المثناست. میگم المثناست؟! بابام که از خودش نمیشه کپی بگیریم. میشه؟!
_راست میگی. پدر و مادرا هستن که المثنا ندارن.
سینی صبحانۀ نیمه خورده را میبرد. مشغول رسیدگی به فاکتورها هستم که ستایش بعد از غیبت چند روزه آمده دفتر، دیدنم.
-سلام عزیزم.
_سلام.
-مزاحمت که نشدم؟
-چرا. سرم شلوغه. کاری داری؟ بگو.
-چرا این طوری حرف میزنی؟
-چه توقعی داری! چطوری حرف بزنم؟ کار دارم. حوصله ندارم.
_که چی؟
_ یه نگاه به حال و روز من بکن! دوهفته است که از بابام خبری نیست. همه چیز رو هواست. دارم روانی میشم.
-من چیکار کنم؟ همچین میگی انگاری تقصیر منه. میگی چیکار کنم؟
_هیچی. تشریف ببرید منزل، پیش پاپا و مامی جونتون.
میآید طرفم. دستم را میگیرد و میگوید: «باشه. خودتو عصبانی نکن. ببخشید. اومدم دعوتت کنم برای نهار.»
_نمی تونم. کار دارم.
-خوب شام بریم بیرون.
-بهار دعوتم کرده. ناراحت میشه اگه نرم.
با عصبانیت میرود سمت در: «همش تقصیر منه که به خاطر زندگیمون این کارو کردم!»
با شک میپرسم: «تو چیکار کردی؟»
_هاا نه… منظورم این بود که تا این جا اومدم منت تو را بکشم.
حس میکنم دست پاچه است و نگران: «مطمعنی میخواستی همین رو بگی؟»
_اره اره. من باید برم. یادم اومد یک کار فوری دارم. بعد میبینمت. خدا نگهدار.
میرود. اما فکرم مشغولش میشود. بعد از چند هفته آمده فقط مرا نهار دعوت کند.
یادم می آید که همان روز کذایی هم میثم گفت که جلوی گاراژ منتظر من بوده. ولی بعدش که هم او نبود، هم پدر، همه چیز یادم رفت.
شک و دو دلیام بیشتر شد. این اتصالی برق هم که باعث شده بود چیزی در دوربینها ضبط نشود، همش تقصیر منِ احمق است.
تا شب خودم را مشغول میکنم. با تاکسی میروم خانۀ بهار. او هفت سالی از من بزرگتر است و بینهایت شبیه مادرم. چشم و موهای عسلی، بینی قلمی و صورتی سفید.
زنگ را میفشارم و میروم داخل. فرامرز می آید استقبالم. دعوتم میکند داخل خانه. باران که از صبح شروع به باریدن کرده، قصد بند آمدن ندارد. هوای گرم خانه صورتم را نوازش میکند. بهار از آشپز خانه بیرون میآید. حسابی تحویلم میگیرد.
-بغلش میکنم. پیشانیش را میبوسم. بوی مادر را میدهد و منبع آرامش است.
سفره را که پهن میکند میگویم: «حالا من خجالت بخورم یا غذا؟»
-فرامرز میگوید: «پس تو تا پیش غذات رو میخوری من شروع میکنم. چون اگر تو دست به قاشق بشی واسه من چیزی نمیمونه»
-وا! داداشم کی شکمو بوده که حالا این طوری میگی؟
-خب ببخشید. حالا ما یک چیزی گفتیم.
غذا با چرندیات فرامرز خورده میشد. با مرور خاطرات کودکی و دلتنگی برای آقاجان. وحرف بهار، که مادر ستایش پیغام داده تکلیف دخترش چه میشود.
من هم گفتم: «آقا جانم گم شده. پیدا شد چشم. میرسیم خدمت .»
مادرش گفت: «آمدیم پیداش نشد. دختر من تکلیفش چه میشود؟ ما آشنا داریم خانه سالمندان. اگر آقا بهنام دست دست نمیکرد الان عروسی هم گرفته بودیم.»
فرامرز سینی چای را مقابلم میگیرد. میگویم: «چرا زحمت کشیدی داداش؟»
_بخور. این چای داماد پزه.
و با سر به چایها اشاره میکند. نمیدانم که چطور خداحافظی میکنم و به خانه میآیم. باز هم سکوت و باز هم نبود پدر. تا خود صبح فکر میکنم. چیزی مثل خوره دارد مغزم را میخورد.
صبح که میشود، میخواهم فکرم را عملی کنم. میروم سوار پژوی نقرهای رنگم میشوم. از پنجرۀ رو به حیاط، قاب عکس مادر در دیدم است. این بار ناراحت نیست. فقط نگاهم میکند. از او و خدا کمک میخواهم. میرانم تا مقصد.
داخل کوچه، جایی که فقط به خانه دید داشته باشد میایستم. با او تماس میگیرم. بعد از چند بوق جواب میدهد. صدای خواب آلودش میآید.
_بله؟
_سلام. صبحت بخیر. بیدارت کردم؟
_نه اشکالی نداره. باید دیگه بیدار میشدم. کاری داشتی؟
به صدایم هیجان و خوشحالی میدهم.
_بله! می خواستم که تو اولین نفری باشه که این خبرو میشنوه. مطمعن هستم تو هم خوشحال میشی پدرمو پیدا کردن. همین یک ساعت پیش از کلانتری خبر دادن که بابا پیدا شده. دارم میرم اونجا. می خوای تو هم بیای؟
با دستپاچگیای که از صدایش هم میشد فهمید، میگوید: «چطور؟! تا حالا کجا بوده؟!»
_نمی دونم. چیزی نگفتن. میرم تا خبر بگیرم.
_دوست داشتم باشم. اما یک کاری برام پیش اومده. غروب میام پیشت.
-باشه پس. فعلاً خداحافظ.
بدون اینکه چیزی بگوید قطع میکند.
انتظارم زیاد طول نمیکشد که از خانه میزند بیرون. سوار پرادوی نوک مدادی میشود.
در راه، به خاطر سرعتش، چند باری نزدیک بود تصادف کند. میراند تا میرسد پایین شهر. از اتوبان تا جایی نزدیک شهریار و بعد هم مقابل خانهباغی، ماشین را نگه میدارد. در میزند و میرود داخل.
از ماشین پاده میشوم. مقابل درش می ایستم. به تابلوی سر درش نگاه میکنم. جهان با تمام بزرگیاش بر سرم آوار میشود.
دستم را با تردید میگذارم روی زنگ و فشار میدهم. درِ مقابلم گشوده میشود. پیرمرد یونیفرم پوشی مقابلم ایستاده.
میگوید: «با کی کار داشتی؟ الان که ساعت ملاقات نیست. مدیراش هم هنوز نیامدن.»
میگویم: «همراه خانم صولتی هستم. الان اومدن داخل.»
در را باز میکند. میروم داخل. در قسمت پرستاری، یکی از پرستارها، سوهان به دست، به جان ناخنهایش افتاده. میروم نزدیک و سراغ ستایش را میگیرم.
پرستار اطاقی را نشانم میدهد. به همان سمت میروم. کاش من اشتباه کرده باشم و کسی را که برای زندگی انتخاب کردم با من این کار را نکرده باشد.
اما نزدیکتر که میشوم، صدایش میآید. «پس بهنام کجاست؟ بستنی نخرید؟ زیور لباسم را بافت؟»
برای اطمینان، در چارچوب در ایستادم. خودش است. دارد برای پدر، چیزی را توضیح میدهد. نمیشنوم. فقط چشم و گوش شدم. نگاه میکنم کسی را که به من دروغ گفته و منبع آرامشم را پنهان کرده. دلم میخواهد دستانم را دور گلویش حلقه کنم و آنقدر فشار بدهم که جانش از چشمان سیاهش بزند بیرون. اما…
_بهنام آمدی؟ بستنی میخوام. گُشنامه.
مثل یک بچه میروم بغلش. سفت و سخت در آغوشم میفشارمش تا مطمعن شوم خودش است. عطر تنش را که بو میکنم، خیالم راحت میشود که خود اوست.
صدیش مرا میآزارد.
-به خدا بهنام… به خاطر زندگیمون این کارو کردم.
با عصبانیت به سمتش بر میگردم: «خفه شو! به خاطر خودت بود! فقط خودت! تو که میدونستی پدرم همۀ جون و عمرمه. تو که دیدی داشتم جون میدادم از نبودنش. روزی که رفتم سرد خونه، گفتن یک پیرمردی با مشخصات بابا آنجاست. تا ببینم و مطمعن بشم، ده بار جون دادم. تا کجا می خواستی ادامه بدی؟ تا کی میخواستی منه خرو گول بزنی؟»
_میخواستم بگم ترسیدم. بعدش گفتم بعد ازدواجمون بهت بگم. به خدا به خاطر هر دومون بود.
_نه توِ خودخواه، فکر خودت بودی. مگه پدرم چند سال دیگه زندهست که باید بین غریبهها زندگی کنه؟ وقتی مادرم مرد همش ده سالم بود. مگه اون منو ول کرد که ولش کنم؟ پانزده سال پای عشقش موند و بچههاش رو بزرگ کرد. فکر میکنی انصافه که حالا تنهاش بزارم؟! هروقت فراموش کردی که پدر و مادری داری و با شرایط من کنار اومدی من منتظرت هستم.»
بدون حرفی از آنجا زدیم بیرون. داخل ماشین، باز توانستم عطر تنش را برای روزهای آینده ذخیره کنم. آهنگ الهۀ ناز را که دوست داشت برایش گذاشتم. دستان بزرگ و مردانهاش را در دستم گرفتم. هنوز هم مثل بچهگیهایم دستان زحمت کشش از دستان من بزرگتر بود. پیش به سوی خوشبختی!زهرا دولت آبادی
مطلب مشابه: حکایت های پند آموز بهلول و داستان های جالب آموزنده