داستان انگلیسی کودکانه؛ 5 داستان آموزنده با ترجمه فارسی برای کودک

در این بخش روزانه 5 داستان انگلیسی کودکانه زیبا و آموزنده را با ترجمه فارسی ارائه کرده ایم که برای تقویت زبان کودک می توانید از این قصه های کوتاه و جالب استفاده کنید.

داستان کوتاه انگلیسی برای مبتدیان The Tortoise and the Hare

داستان کوتاه انگلیسی برای مبتدیان The Tortoise and the Hare

A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other
animals about how fast she could run
The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise
walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled
with laughter
“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise
didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will
be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race
A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road
while the tortoise crawled away from the starting line
The hare ran for a while and looked back. She could barely see the
tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare
decided to rest under a shady tree
The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He
saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise
crawled right on by
The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and
saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she
thought
As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw.
The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!
The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare
said, “I really thought there was no way you could beat me.” The
tortoise smiled. “I know. That’s why I won”

ترجمه فارسی داستان لاکپشت و خرگوش

روزی روزگاری خرگوش چابکی در جنگل زندگی میکرد. او
همیشه درباره اینکه چقدر سریع میتواند بدود به
حیوانات دیگر پز میداد و خودنمایی میکرد.
حیوانات از گوش دادن به حرفهای خرگوش خسته شده
بودند. به همین خاطر روزی از روزها الکپشت آرامآرام
پیش خرگوش تیزپا رفت و او را به مسابقه دو دعوت
کرد. خرگوش از خنده منفجر شد و گفت:
»با تو مسابقه بدم؟ من بدون تالش میتونم تو رو
ببرم!« اما نظر الکپشت عوض نشد.
»باشه الکپشت. پس تو میخوای مسابقه دو بدی؟ قبوله.
این واسه من مثه آب خوردنه.« حیوانات برای تماشای
مسابقه بزرگ جمع شدند.
سوتی به صدا درآمد و آنها دویدن را شروع کردند.
خرگوش مسیر را خیلی سریع دوید درحالیکه الکپشت
بهکندی از خط شروع مسابقه دور میشد.
خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او به سختی
میتوانست الکپشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش
که مطمئن بود مسابقه را برنده میشود، تصمیم گرفت
در سایهی درختی استراحت کند.
الکپشت با سرعت آهستهی همیشگیاش و کشان کشان از راه
رسید. او خرگوش را دید که به تنهی درختی تکیه
داده و به خواب رفته است. الکپشت از کنارش خزید و
رد شد.
خرگوش از خواب بیدار شد و از جایش بلند شد. او به
انتهای مسیر نگاه کرد و اثری از الکپشت ندید. با
خودش فکر کرد: »بهتره برم و مسابقه رو برنده بشم.«
وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه دید تعجب
کرد. الکپشت داشت از خط پایان رد میشد! الکپشت
مسابقه را برد!
خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: »وای،
الکپشت، من واقعا فکر میکردم هیچ راهی نیست که من
رو ببری.« الکپشت لبخندی زد و گفت: »می دونم. واسه
همین بود که من برنده شدم.

مطلب مشابه: داستان انگلیسی مادر با 10 قصه ترجمه شده و تصویری


 داستان قلم موی سحرآمیز the magic paintbrush

داستان قلم موی سحرآمیز the magic paintbrush

Rose loved drawing. She was very poor and didn’t have pens or pencils.
She drew pictures in the sand with sticks.
One day, an old woman saw Rose and said, ‘Hello! Here’s a paintbrush
and some paper for you.’
‘Thank you!’ smiled Rose.
She was so happy.
‘Hmmm, what can I paint?’ she thought.
She looked around and saw a duck on the pond.
‘I know! I’ll paint a duck!’
So she did. Suddenly, the duck flew off the paper and onto the pond.
‘Wow!’ she said. ‘A magic paintbrush!’
Rose was a very kind girl and she painted pictures for everyone in her
village.
She painted a cow for the farmer, pencils for the teacher and toys for all
the children.
The king heard about the magic paintbrush and sent a soldier to find
Rose.
‘Come with me,’ said the soldier. ‘The king wants you to paint some
money for him.’
‘But he’s already rich,’ said Rose.
‘I only paint to help poor people.’
But the nasty soldier took Rose to the king.
‘Paint me a tree with lots of money on it,’ he shouted.
Rose was brave and said, ‘No!’
So the king sent her to prison.
But Rose painted a key for the door and a horse to help her escape.
The king chased after her.
So she painted a big hole, and splat!
The king fell in.
Today, Rose only uses her magic paintbrush to help people who really,
really need help.


ترجمه فارسی
رز عاشق نقاشی کشیدن بود. او خیلی فقیر بود و هیچ خودکار و مدادی نداشت.
او با تکه چوب روی ماسه نقاشی میکشید.
روزی از روزها پیرزنی رز را دید و گفت: »سالم! این قلم مو و مقداری کاغذ رو بگیر
برای خودت.«
رز با لبخندی گفت: »خیلی ممنون!« رز خیلی خوشحال بود.
با خود فکر کرد: »بذار ببینم، چی میتونم بکشم؟«
اطراف را نگاه کرد و اردکی را در برکه دید.
»فهمیدم! یه اردک می کشم!« پس همین کار را کرد. ناگهان اردک از کاغذ به بیرون پرواز
کرد و به سمت برکه پر کشید.
رز گفت: »وای! این قلم مو سحرآمیزه!«
رز دختر خیلی مهربانی بود و برای همهی اهالی روستایش نقاشی کشید.
او برای مزرعهدار گاوی نقاشی کرد و برای معلم مداد و برای همه بچهها اسباب بازی
کشید.
پادشاه درباره قلم موی سحرآمیز خبردار شد و سربازی برای پیدا کردن رز فرستاد.
سرباز گفت: »با من بیا. پادشاه میخواد براش مقداری پول بکشی.«
رز گفت: »ولی اون که همین االنش هم ثروتمنده. من فقط واسه آدمای فقیر نقاشی می
کشم.«
اما سرباز بدجنس رز را پیش پادشاه برد.
پادشاه داد زد: »برای من درختی بکش که روش پر از پول باشه.«
رز شجاع بود و گفت: »نه!«
به همین خاطر پادشاه او را به زندان انداخت.
اما رز یک کلید برای در و یک اسب برای فرار کردن نقاشی کرد.
پاشاه او را تعقیب کرد.
رز هم چاله بزرگی کشید و تاالپ!
پادشاه در چاله افتاد.
امروز، رز از قلم موی سحرآمیزش فقط برای کمک به آدمهایی استفاده میکند که خیلی
خیلی به کمک نیاز دارند

مطلب مشابه: داستان کوتاه انگلیسی + مجموعه 10 داستان زیبا انگلیسی با ترجمه فارسی از مبتدی تا سطح بالا


 داستان جک و لوبیای سحرآمیز Jack and the Beanstalk

داستان جک و لوبیای سحرآمیز Jack and the Beanstalk

Once upon a time there was a boy called Jack. He lived with his mother.
They were very poor. All they had was a cow. One morning, Jack’s
mother told Jack to take their cow to market and sell her. On the way,
Jack met a man. He gave Jack some magic beans for the cow. Jack took
the beans and went back home. When Jack’s mother saw the beans she
was very angry. She threw the beans out of the window. The next
morning, Jack looked out of the window. There was a giant beanstalk.
He went outside and started to climb the beanstalk. He climbed up to
the sky through the clouds.
Jack saw a beautiful castle. He went inside. Jack heard a voice. ‘Fee, fi,
fo, fum!’ Jack ran into a cupboard. An enormous giant came into the
room and sat down. On the table there was a hen and a golden harp.
‘Lay!’ said the giant. The hen laid an egg. It was made of gold. ‘Sing!’

said the giant. The harp began to sing. Soon the giant was asleep. Jack
jumped out of the cupboard. He took the hen and the harp. Suddenly,
the harp sang, ‘Help, master!’ The giant woke up and shouted, ‘Fee, fi,
fo, fum!’ Jack ran and started climbing down the beanstalk. The giant
came down after him. Jack shouted, ‘Mother! Help!’ Jack’s mother took
an axe and chopped down the beanstalk. The giant fell and crashed to
the ground. Nobody ever saw him again. With the golden eggs and the
magic harp, Jack and his mother lived happily ever after.

ترجمه فارسی
روزی روزگاری، پسرکی بود به نام جک. جک با مادرش زندگی میکرد. آنها خیلی فقیر
بودند. تمام چیزی که داشتند یک گاو بود. یک روز صبح، مادر جک به او گفت که گاوشان
را به بازار ببرد و بفروشد.
در مسیر بازار، جک مردی را مالقات کرد. آن مرد در ازای گاو، به جک چند لوبیای
سحرآمیز داد. جک هم لوبیاها را گرفت و به خانه برگشت. وقتی مادر جک لوبیاها را دید،
خیلی عصبانی شد. مادر جک لوبیاها را از پنجره به بیرون پرت کرد. صبح روز بعد، جک
از پنجره به بیرون نگاه کرد. و آنجا شاخه لوبیای غولپیکری بود. جک به بیرون رفت و
شروع به باال رفتن از ساقه لوبیا کرد. او به سمت آسمان و از بین ابرها باال رفت.
جک قلعه زیبایی دید و به درونش رفت. جک صدایی شنید: »فی، فای، فو، فوم!« و به
درون کابینتی دوید. غولی بسیار بزرگ به داخل اتاق آمد و نشست. روی میز یک مرغ و
یک چنگ طالیی بود .
غول گفت: »تخم بگذار!« و مرغ تخمی گذاشت. تخم مرغ از طال بود. غول گفت:
»بخون!« و چنگ شروع به نواختن کرد. خیلی زود، غول به خواب رفت. جک از کابینت
بیرون پرید و مرغ و چنگ را برداشت. ناگهان چنگ صدا داد: »ارباب کمک!« غول بیدار

شد و فریاد زد: »فی، فای، فو، فوم!« جک دوید و شروع به پایین رفتن از ساقه لوبیا کرد.
غول هم به دنبالش پایین آمد. جک فریاد زد: »مامان! کمک!«
مادر جک تبری برداشت و ساقه لوبیا را قطع کرد. غول سقوط کرد و روی زمین افتاد و
دیگر کسی هرگز آن را ندید. با تخمهای طالیی و چنگ جادویی، جک و مادرش تا ابد به
خوبی و خوشی زندگی کردند

مطلب مشابه: داستان انگلیسی با ترجمه فارسی + 5 داستان زیبا با موضوعات مختلف


story time the lump of gold thumbnail

داستان تکه طلا The lump of gold

Paul was a very rich man, but he never spent any of his money. He was
scared that someone would steal it. He pretended to be poor and wore
dirty old clothes. People laughed at him, but he didn’t care. He only
cared about his money. One day, he bought a big lump of gold.
He hid it in a hole by a tree. Every night, he went to the hole to look at
his treasure. He sat and he looked. ‘No one will ever find my gold!’ he
said. But one night, a thief saw Paul looking at his gold.
And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold,
slipped it into his bag and ran away! The next day, Paul went to look at
his gold, but it wasn’t there. It had disappeared! Paul cried and cried!
He cried so loud that a wise old man heard him. He came to help. Paul
told him the sad tale of the stolen lump of gold. ‘Don’t worry,’ he said.
‘Get a big stone and put it in the hole by the tree.’ ‘What?’ said Paul.
‘Why?’ ‘What did you do with your lump of gold?’ ‘I sat and looked at it
every day,’ said Paul. ‘Exactly,’ said the wise old man. ‘You can do
exactly the same with a stone.’ Paul listened, thought for a moment
and then said, ‘Yes, you’re right. I’ve been very silly. I don’t need a lump
of gold to be happy!’


ترجمه به فارسی
پال مرد خیلی پولداری بود، اما هیچ وقت چیزی از پولهایش خرج نمیکرد.
او میترسید که کسی پولهایش را بدزدد. پال وانمود میکرد فقیر است و لباسهای کهنه و
کثیف میپوشید.
مردم به او میخندیدند ولی پال اهمیتی نمیداد. او فقط به پولهایش اهمیت میداد.
روزی از روزها پال تکه بزرگی طلا خرید.
آن را در سوراخی نزدیک یک درخت مخفی کرد.
او هر شب به سراغ چاله میرفت تا به گنجش نگاه کند. مینشست و نگاه میکرد. میگفت:
»هیچکس نمیتونه طلای من رو پیدا کنه!«
اما یک شب، دزدی پال را در حالی که به طلایش نگاه میکرد، دید.
و وقتی پال به خانه رفت دزد قلنبهی طلا را برداشت، آن را درون کیفش انداخت و فرار
کرد!
روز بعد، پال رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود. ناپدید شده بود!
پال شروع به گریه و زاری کرد!
آنقدر بلند گریه و زاری کرد که پیرمرد دانایی صدایش را شنید. او برای کمک آمد.
پال ماجرای غمانگیز قلنبهی طلای دزدیده شده را برایش تعریف کرد.
پیرمرد گفت: »نگران نباش. سنگ بزرگی بردار و توی سوراخ کنار درخت بذار.«
پال گفت: »چی؟ چرا؟«
»با تیکه طلات چیکار میکردی؟«
پال گفت: »هر روز مینشستم و نگاهش میکردم.«
پیرمرد دانا گفت: »دقیقا. میتونی دقیقا همین کار رو با یه سنگ هم بکنی.«
پال گوش داد و لحظهای فکر کرد و بعد گفت: »آره راست میگی. خیلی احمق بودم. من
واسه خوشحال بودن نیازی به یه تیکهی قلنبهی طال ندارم!«

مطلب مشابه: داستان انگلیسی پدر؛ 20 داستان بی نظیر در مورد پدر با ترجمه فارسی


 جوجه اردک زشت duckling ugly The

جوجه اردک زشت duckling ugly The

Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and
one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap!
Five pretty, yellow baby ducklings came out
Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly
duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck
Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and
sisters. ‘You’re ugly’
The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends
‘Go away!’ said the pig. ‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the
cow. ‘Go away!’ said the horse
No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow!
The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold,
sad and alone
Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the
pond
He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful,
white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that’
‘It’s you,’ said another beautiful, white bird
‘Me? But I’m an ugly duckling’
‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my
friend’
‘Yes,’ he smiled
All the other animals watched as the two swans flew away, friends
forever


داستان کوتاه جوجه اردک زشت به فارسی
ارد ِک مادر در مزرعهای زندگی میکرد. او در النهاش پنج تخم کوچولو و یک تخم بزرگ
داشت.
یک روز، پنج تخم کوچولو شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! پنج جوجه
اردک کوچولوی زرد و خوشگل از آنها بیرون آمدند.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! و یک جوجه اردک بزرگ
زشت از آن بیرون آمد.
مامان اردک با خودش فکر کرد: »عجیبه.«
هیچ کس نمیخواست با جوجه اردک زشت بازی کند. خواهر و برادرهایش به او میگفتند:
»از اینجا برو. تو زشتی!«
جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
خوک گفت: »از اینجا برو!«
گوسفند گفت: »از اینجا برو!«
گاو گفت: »از اینجا برو!«
اسب گفت: »از اینجا برو!«
هیچ کس نمیخواست با او دوست شود.
کم کم هوا سرد شد. و برف شروع به باریدن کرد.
جوجه اردک زشت طویلهای خالی پیدا کرد و آنجا زندگی کرد. سردش شده بود و غمگین و
تنها بود.
سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از طویله بیرون رفت و به برکه برگشت.
جوجه اردک زشت خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو کرد.
او پرنده ای زیبا و سفید دید!
او گفت: »وای! اون کیه؟«
پرنده سفید و زیبای دیگری گفت: »اون تویی.«
»من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.«
»دیگه اینطور نیست. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی. دوست داری با من دوست بشی؟

این مطالب را هم ببینید