حکایت های عطار نیشابوری؛ 12 داستان و حکایت کوتاه آموزنده از عطار
در این بخش مجموعه 12 داستان از عطار نیشابوری را ارائه کرده ایم. امیدواریم حکایت های عطار نیشابوری که آموزنده و زیبا هستند مورد توجه شما قرار گیرند.
فهرست حکایت های عطار نیشابوری

اندر احوال معروف کرخی
نقلست که یک روز با جمعی می رفت جماعتی جوانان می آمدند و فساد می کردند تا به لب دجله برسیدند یاران گفتند یا شیخ دعا کن تا حق تعالی این جمله را غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود .معروف گفت : دستها بردارید .پس گفت الهی چنانکه درین جهان عیش شان خوش دادی در آن جهان شان عیش خوش ده. اصحاب بتعجب بماندند . گفتند :خواجه ما سّر این دعا نمی دانیم ! گفت : آنکس که با او می گویم می داند . توقف کنید که هم اکنون سّر این پیدا آید.آن جمع چون شیخ بدیدند رباب شکستند و خمر بریختند و لرزه بر ایشان افتاد و در دست و پای شیخ افتادند و توبه کردند .
شیخ گفت دیدید که مراد جمله حاصل شد ، بی غرق و بی آنکه رنجی بکسی رسید .
چهل درویش
وقتی، شیخ با چهل درویش، در صومعه نشسته بودو هفت روز بود کـه هیچ طعام نخورده بودند.مردی – با یک گوسفند و خرواری آرد – بر در صومعه آمد و گفت؛ «اینها را از برای صوفیان آورده ام».چون شیخ این شنید، گفت؛ «من زهره ندارم کـه لاف تصوف زنم. از شـما، هرکه، نسبت بـه تصوف درست میتواند کرد، بستاند».همه ی دم در کشیدند تا ان مرد، آرد و گوسفند بازگردانید.
مطلب مشابه: داستان کوتاه ادبی؛ 20 داستان کوتاه قشنگ ادبی زیبا
خود و خدا
وقتی ابوالحسن خرقانی از حق تعالی خواست کـه؛ «خدایا، مرا بـه من بنمای، آن چنان کـه هستم!»
وی را بـه وی نمود؛ با پلاسی آلوده و نجس. او خودرا می نگریست و میگفت؛ «من اینم؟!»
ندا آمد کـه؛ «آری!»
گفت؛ «ان همه ی ارادت و شوق و زاری چیست؟»
ندا آمد کـه؛ «ان همه ی، ماییم. تو، اینی!»
حکایت ترس یا امید
روزی، ابوالحسن خرقانی درحال انبساط، کلماتی میگفت. بـه سرش ندا آمد کـه؛ «بولحسنا! از خلق نمیترسی!؟»
گفت؛ «الهی! برادری داشتم کـه از مرگ میترسید، اما من نمیترسم!»گفت؛ «اشتری کـه چهار دندان شود، از آواز جرس نمیترسد!»گفت؛ «از قیامت و دشواری هایش نمیترسی؟»
گفت؛ «در آنجا، من، پیراهن بولحسنی خود از سر برمی کشم ودر دریای یکتایی غوطه میخورم تا همه ی «یکتا» باشد و بولحسن، در میانه، نماند و «ترس یا «امید» با من نباشد!»
مطلب مشابه: حکایت از کتاب مرزبان نامه؛ 7 داستان فوق العاده قشنگ و آموزنده
حکایت ای غافل
روزی ابوبکر واسطی بـه تیمارستانی رفت و دیوانه اي را دید کـه هاي و هوی میکرد و نعره می زد گفت؛ «با این بندهای گران کـه بر پای تو نهاده اند، چه جای نشاط اسـت؟»
گفت؛ «اي غافل! بند، بر پای من اسـت، نه بر دل من».
حکایت کوتاه از عطار نیشابوری
عطار در محل کسب خود مشغول بـه کار بود کـه درویشی از آنجا گذر کرد. درویش تقاضای خودرا با عطار در بین گذاشت، اما عطار همان گونه بـه کار خود میپرداخت و درویش را نادیده گرفت.
دل درویش از این رویداد چرکین شد و بـه عطار گفت:
تو کـه تا این حد بـه زندگی دنیوی وابستهاي، چگونه می خواهی روزی جان بدهی؟ عطار بـه درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟
درویش در همان حال کاسه چوبین خودرا زیر سر نهاد و جان بـه جان آفرین تسلیم کرد. این رویداد اثری ژرف بر او نهاد کـه عطار دگرگون شد، کار خودرا رها کرد و راه حق را پیش گرفت…
مطلب مشابه: حکایت های ابن سیرین؛ 6 داستان و حکایت قشنگ آموزنده
اندر احوال ابوسلیمان دارائی
گفت: شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود. و در وقت دعا یک دست پنهان کردم . راحتی عظیم از راه دیگر دست بر من رسید. در خواب شدم . هاتفی آواز داد که : یا سلیمان آنچه روزی آن دست بود که بیرون کرده بودی دادیم اگر آن دست دیگر نیز بیرون بودی نصیب وی نیز بدادمی. سوگند خورد که هرگز دعا نکنم مگر هر دو دست بیرون کرده باشم.
حکایت لطف الهی
نقل اسـت کـه؛ شبی، نماز میکرد. آوزای شنید کـه؛ «هان بولحسنو! خواهی کـه آنچه از تو میدانم، با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟»شیخ گفت؛ «اي بار خدایا. خواهی کـه انچه از رحمت تو میدانم و از کرم تو میبینم، با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجودت نکند؟»
حکایت زیبا از عطار
آورده اند کـه مردی از دیوانه اي پرسید اسم اعظم خدا را میدانی؟ دیوانه گفت: نام اعظم خدا نان اسـت اما این را جایی نمی توان گفت. مرد گفت: نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان اسـت؟ دیوانه گفت: در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم. از آنجا بود کـه فهمیدم
مطلب مشابه: داستان تاریخی آموزنده کوتاه با حکایت های قشنگ و جالب
اندر احوال معاذ رازی
شبی شمعی پیش او نهاده بودند . بادی درآمد و شمع را بنشاند . یحیی در گریستن آمد . گفتند : چرا می گریی ؟ هم این ساعت بازگیریم . گفت : از این نمی گریم . از آن می گریم که شمعهای ایمان و چراغهای توحید در سینه های ما افروخته اند . می ترسم که از مهب بی نیازی بادی درآید – همچنین و آن همه را فرونشاند .
پادشاهی و درویشی
وقتی پادشاه محمود از غزنین برخاست و بـه زیارت، روبه صومعه شیخ نهاد، چون از در صومعه درآمد و درود کرد، شیخغابوالحسن خرقانیف جواب داد اما برپا نخاست. پس، چون وقت رفتن رسید، شیخ برای او بـه پا خاست. محمود گفت؛ «اول کـه آمدم التفات نکردی، اکنون برپا می خیزی؛ این همه ی کرامت چیست و ان چه بود؟»شیخ گفت؛ «اول، در خودبینی و خودخواهی پادشاهی و بـه امتحان درآمدی، و آخر، در فروتنی و درویشی میروی – کـه آفتاب دولت درویشی بر تو تافته اسـت. اول، برای پادشاهی تو برنخاستم، اکنون، برای درویشی تو برمی خیزم».
چه افتاد
نقل اسـت کـه؛ «شیخ، چهل سال، سربر بالین ننهاده بودو دراین مدت، با وضوی نماز شام، نماز بامداد میکرد. روزی، ناگاه بالش خواست. یاران، شاد گشتند. گفتند؛ «شیخا، چه افتاد؟!»گفت؛ «بولحسن، امشب، بی نیازی خدای تعالی دید!»
مطلب مشابه: داستان قشنگ کوتاه با مجموعه ای از قصه های آموزنده قدیمی و زیبا
اندر احوال حاتم اصم
و یکی از مشایخ حاتم را پرسید :نماز چگونه کنی ؟گفت :چون وقت در آید وضوی ظاهر کنم و وضوی باطن کنم .ظاهر را به آب پاک کنم و باطن را به توبه ، و آنگاه به مسجد درآیم و مسجد حرام را مشاهده کنم ، و مقام ابراهیم را درمیان دو ابروی خود بنهم ،و بهشت را بر راست خود و دوزخ را بر چپ خود ، و صراط زیر قدم خود دارم ،و ملک الموت را پس پشت خود انگارم ،و دل را به خدای سپارم .آنگاه تکبیر گویم با تعظیم و قیامی به حرمت و قرائتی با هیبت و سجودی با تضرع و رکوعی با تواضع و جلوسی به حلم و سلامی به شکر گویم نماز من این چنین بود .