عکس نوشته اشعار سعدی برای پروفایل + مجموعه شعر عاشقانه و زیبای شاعر معروف
زیباترین عکس نوشته های اشعار سعدی شیرازی برای پروفایل را آماده کرده ایم که می توانید برای پروفایل انتخاب کنید و یا به اشتراک بگذارید. در ادامه اشعار عاشقانه کوتاه و بلند، تک بیتی و دوبیتی سعدی را قرار داده ایم و امیدواریم از خواندن این مجموعه شعر لذت ببرید.
عکس نوشته اشعار سعدی
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی
هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی
شکرانهی زور آوری روز جوانی
آنست که قدر پدر پیر بدانی
چو میدانستی افتادن به ناچار
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟
شعر عاشقی سعدی
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آوردشاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآوردتا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آوردما نامه بدو سپرده بودیم
او نافه مشک اذفر آوردهرگز نشنیدهام که بادی
بوی گلی از تو خوشتر آورد
شعر بی وفایی سعدی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن به از آن که ببندی و نپاییدوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییای که گقتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ماکجاییم در این بحر تفکر تو کجاییگفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیاییخلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
شعر عاشقانه از سعدی شیرازی
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیستخالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیستگو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیستبه خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیستدوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
مگسی گفت عنکبوتی را
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک
عکس نوشته اشعار زیبا و عاشقانه سعدی
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کویصد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر مویبر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد رویسرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلویخود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابرویآنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسویتا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانویبیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازویعشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست
دزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد
شعر با مفهوم سعدی
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟
یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هستروا بود که چنین بیحساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هستتوانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هستبه کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هستکسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هستهزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هستبه دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هستبه کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هستبه جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
عکس نوشته اشعار سعدی
گر خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود
سنگ بیقیمت اگر کاسهی زرین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند استگرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند استپیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند استقسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند استکه با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند استبیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندهستخیال روی تو بیخ امید بنشاندهست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندهستعجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند استاگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند استز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوند استفراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند استز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
حاکم ظالم به سنان قلم
دزدی بیتیر و کمان میکند
گله ما را گله از گرگ نیست
این همه بیداد شبان میکند
آنکه زیان میرسد از وی به خلق
فهم ندارد که زیان میکند
چون نکند رخنه به دیوار باغ
دزد، که ناطور همان میکند
شعر بلند سعدی
ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوستدر پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوستنازک بدنی که مینگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوستمه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوستآن خرمن گل نه گل که باغ است
نه باغ ارم که باغ مینوستآن گوی معنبرست در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوستمی سوزد و همچنان هوادار
می میرد و همچنان دعا گوستخون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیده بلا جوستمن بنده لعبتان سیمین
کاخر دل آدمی نه از روستبسیار ملامتم بکردند
کاندر پی او مرو که بدخوستای سخت دلان سست پیمان
این شرط وفا بود که بی دوستبنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله کار خویش گیرم
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی توشب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تودمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تواگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی توپیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
شعر زیبا از سعدی
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادمهمه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادمخرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادممن که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادمدانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادمبه وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادمتا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادمبه سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمیدهی مجالینه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
چه غم اوفتادهای را که تواند احتیالیهمه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالیچه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالیبه تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالیغم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالیسخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالیچه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالیکه نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد
به طپانچه ای و بربط برهد به گوشمالیدگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالیخط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار میرفت و فرو چکید خالیتو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی
هر دولت و مکنت که قضا میبخشد
در وهم نیاید که چرا میبخشد
بخشنده نه از کیسهی ما میبخشد
ملک آن خداست تا کرا میبخشد
نادان همه جا با همه کس آمیزد
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مباش
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد
مجموعه اشعار زیبای سعدی شیرازی شاعر معروف ایرانی
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مراسوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مراشربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مراهر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرابی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنمروی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنمحور خطا گفتم اگر خواندمت
ترک ادب رفت و قصور ای صنمتا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنمروی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنهست و فتور ای صنماین همه دلبندی و خوبی تو را
موضع نازست و غرور ای صنمسروبنی خاسته چون قامتت
تا ننشینیم صبور ای صنماین همه طوفان به سرم میرود
از جگری همچو تنور ای صنمسعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم
چنان خوب رویی بدان دلربایی
دریغت نیاید به هر کس نماییمرا مصلحت نیست لیکن همان به
که در پرده باشی و بیرون نیاییوفا را به عهد تو دشمن گرفتم
چو دیدم مرا فتنه تو بیوفاییچنین دور از خویش و بیگانه گشتم
که افتاد با تو مرا آشناییاگر نه امید وصال تو بودی
ز دیده برون کردمی روشنایینیاید تو را هیچ غم بیدل من
کسی دید خود عید بیروستاییمن و غم ازین پس که دور از رخ تو
چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشمتو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشمخویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشمهرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشمهرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشمگذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشمگر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشممردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشممن چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشمگر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشمنه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیدهای
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیدهایای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیدهایبنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیدهای؟گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیدهایمن سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیدهای
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدمگوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدمچون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدمگفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدمدستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدمتا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدممن چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدمبیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدماو را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدمگویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
بیتو حرام است به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی باز نیاید به دست
این چه نظر بود که خونم بریخت؟
وین چه نمک بود که ریشم بخست؟
هر که بیفتاد به تیرت نخاست
وان که درآمد به کمندت نجست
ما به تو یکباره مقید شدیم
مرغ به دام آمد و ماهی به شست
صبر قفا خورد و به راهی گریخت
عقل بلا دید و به کنجی نشست
بار مذلت بتوانم کشید
عهد محبت نتوانم شکست
وین رمقی نیز که هست از وجود
پیش وجودت نتوان گفت هست
هرگز اگر راه به معنی برد
سجدهٔ صورت نکند بتپرست
مستی خمرش نکند آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست
غلام دولت آنم که پایبند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست
نماز شام قیامت به هوش باز آید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنهها که بخیزد میان اهل نشست
برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
حذر کنید ز باران دیدهٔ سعدی
که قطره سیل شود چون به یکدگر پیوست
خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم باز ننشست
از رای تو سر نمیتوان تافت
وز روی تو در نمیتوان بست
از پیش تو راه رفتنم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست
سودای لب شکردهانان
بس توبهٔ صالحان که بشکست
ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست
بیچاره کسی که از تو ببرید
آسوده تنی که با تو پیوست
چشمت به کرشمه خون من ریخت
وز قتل خطا چه غم خورد مست
سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمیتوان جست
ور سر ننهی در آستانش
دیگر چه کنی دری دگر هست؟
نشاید گفتن آنکس را دلی هست
که ندهد بر چنین صورت دل از دست
نه منظوری که با او میتوان گفت
نه خصمی کز کمندش میتوان رست
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز
که هشیاران نیاویزند با مست
سرانگشتان مخضوبش نبینی
که دست صبر برپیچید و بشکست
نه آزاد از سرش بر میتوان خاست
نه با او میتوان آسوده بنشست
اگر دودی رود بیآتشی نیست
و گر خونی بیاید کشتهای هست
خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟
نشاید در به روی دوستان بست
نشاید خرمن بیچارگان سوخت
نمیباید دل درماندگان خست
به آخر دوستی نتوان بریدن
به اول خود نمیبایست پیوست
دلی از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست
اگر مراد تو ای دوست بیمرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خللپذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گرچه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست
فراش خزان ورق بیفشاند
نقاش صبا چمن بیاراست
ما را سر باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی تفرج آنجاست
گویند نظر به روی خوبان
نهیست نه این نظر که ما راست
در روی تو سر صنع بی چون
چون آب در آبگینه پیداست
چشم چپ خویشتن برآرم
تا چشم نبیندت به جز راست
هر آدمیی که مهر مهرت
در وی نگرفت سنگ خاراست
روزی تر و خشک من بسوزد
آتش که به زیر دیگ سوداست
نالیدن بیحساب سعدی
گویند خلاف رای داناست
از ورطهٔ ما خبر ندارد
آسوده که بر کنار دریاست
خوش میرود این پسر که برخاست
سرویست چنین که میرود راست
ابروش کمان قتل عاشق
گیسوش کمند عقل داناست
بالای چنین اگر در اسلام
گویند که هست زیر و بالاست
ای آتش خرمن عزیزان
بنشین که هزار فتنه برخاست
بی جرم بکش که بنده مملوک
بی شرع ببر که خانه یغماست
دردت بکشم که درد داروست
خارت بخورم که خار خرماست
انگشت نمای خلق بودن
زشت است ولیک با تو زیباست
باید که سلامت تو باشد
سهل است ملامتی که بر ماست
جان در قدم تو ریخت سعدی
وین منزلت از خدای میخواست
خواهی که دگر حیات یابد
یک بار بگو که کشتهٔ ماست
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست
در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین
در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست
صبر و دل و دین میرود و طاقت و آرام
از زخم پدید است که بازوش تواناست
از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد
تا صنع خدا مینگرند از چپ و از راست
چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون
مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست
دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست
فریاد من از دست غمت عیب نباشد
کاین درد نپندارم از آن من تنهاست
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست
از روی شما صبر نه صبر است که زهر است
وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست
آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری
عیش است ولی تا ز برای که مهیاست
گر خون من و جمله عالم تو بریزی
اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست
تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست
سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست
مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست
گرچه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ورچه براند هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم مینهی تا بنهم چشم راست
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست