اشعار چارلز بوکوفسکی شاعر معروف و جملات جالب از این نویسنده

گزیده اشعار چارلز بوکوفسکی

اشعار چارلز بوکوفسکی شاعر معروف آمریکایی و جملات جالب از این نویسنده را در این بخش روزانه ارائه کرده ایم.

چارلز بوکوفسکی یکی از نویسنده های معروف و شاعر معاصر ایالات متحده آمریکا است و خیلی ها ادعا می کنند که او یکی از با نفوذترین و صمیمی ترین شاعران و نویسندگان این قرن، او می باشد. در سال 1920 از پدری که سرباز بود و مادر آلمانی در آندرناخ آلمان متولد شد. او سه ساله بود که به لس آنجلس در آمریکا رفتند و 50 سال در این شهر ماندگار شد. او 24 ساله بود که نخستین داستان کوتاه را منتشر کرد و سن 35 سالگی، نوشتن شعر را آغاز کرد. او در سن 73 سالگی در تاریخ 9 مارچ بر اثر سرطان خون در سان پِدرو در کالیفرنیا در گذشت، ، درست زمانی کوتاه بعد از آنکه نوشتن رمان «عامه پسند» را بود.

ویدیویی از زندگینامه چارلز بوکوفسکی را از یوتیوب و پیج Sahand در ادامه قرار داده ایم که شرح حالی از زندگی و بیوگرافی این شاعر است.

عجب سیرکی است …!

همه‌مان خواهیم مُرد !

این مسئله به تنهایی

باید کاری کند که یکدیگر را دوست بداریم …

ولی نمی‌ کند …!

چنان تنهایی بزرگی در دنیا هست

که در حرکت آهسته‌ی عقربه‌های ساعت

دیده می‌شود.

آدم‌ها خسته‌اند

تکه پاره‌ی عشق‌اند

یا نبودِ عشق.

آدم‌ها باهم خوب نیستند.

پولدارها با پولدارها خوب نیستند.

بیچاره‌ها با بیچاره‌ها خوب نیستند.

ترسیده‌ایم.

نظام آموزشی‌مان می‌گوید

که همه‌ی ما می‌توانیم

برنده باشیم.

اما چیزی درباره‌ی

فاضلاب‌ها

و خودکشی‌ها نمی‌گوید.

یا درباره‌ی ترس آدمی

که جایی تنهاست

چیزی نمی‌گوید

آدمی

که بی آن که کسی لمسش کند

یا با او حرفی بزند

گلی را آب می‌دهد.

مطلب مشابه: جملات میلان کوندرا و سخنان آموزنده از این نویسنده معروف

اشعار چارلز بوکوفسکی شاعر معروف و جملات جالب از این نویسنده

دل‌های تنها(اشعار چارلز بوکوفسکی)

وقتی حوصله‌ات از خودت سر رفت
دیگه خوب می‌دونی
دیگرون هم حوصله‌ات رو ندارن
یعنی همه اونایی که باهاشون در ارتباطی
پشت تلفن، تو اداره پست
اداره، سر میز غذاخوری
آدمای خسته‌کننده
با داستان‌های خسته‌کننده:
این‌که چطوری نیروهای نامهربان زندگی
دمار از روزگارشان در آورده
چطور دهنشون سرویس شده
و دیگه هیچ‌چی از دستشون بر نمی‌آد
جز این‌که پیش تو درد و دل کنن

بعدش وایمیستن
و از تو انتظار دارن
دلداریشون بدی
اما اون‌چه واقعا آدم دلش می‌خواد
اینه که بشاشه رو همه‌شون
که دیگه جرات نکنن
باز خودشون‌و به شام دعوت کنن
و باز راجع به زندگی تراژیک خود
مخت رو تیلت کنن
از این آدما زیاد هست
با غم و غصه
صف بسته‌ان برای تو
هیشکی غیر از تو حرفاشون‌و دیگه گوش نمی‌ده
صدها دوست و معشوق و آشنارو
رمانده‌ان
اما هنوز دلشون می‌خواد نق بزنن و ناله کنن
از همین امروز
همه‌شون‌و می‌فرستم پیش تو
تا همدردی و فهمت رو بیشتر کنم
شاید خود من هم
آخر صف اونا
باشم.

تقریبا صبح است.

توکاها روی کابل تلفن

منتظراند

و من راس ساعت 6 صبح

ساندویچ فراموش شده‌ی

دیروز را می‌خورم.

صبح آرام روز یکشنبه.

یک لنگه کفشم در گوشه‌ای

راست ایستاده

و لنگه‌ی دیگر به پهلو

افتاده است.

بله، بعضی زندگی‌ها برای هدر دادن

آفریده شده‌اند.

مطلب مشابه: سخنان اکهارت تولی نویسنده و معلم معنوی آلمانی + جملات معنوی آموزنده

اشعار چارلز بوکوفسکی شاعر معروف و جملات جالب از این نویسنده

اعتماد کردن(اشعار چارلز بوکوفسکی)

به آن‌ها نمی‌توان اعتماد کرد
آنگاه که
می‌خواهند تو را یاری دهند
زیرا که دل‌های‌شان
تنها آوای دلهره‌های خود را می‌شنود

به آن‌ها نمی‌توان اعتماد کرد
آنگاه که
به تو دست می‌دهند

مگر آنکه
دست آن‌ها را چنان سفت بگیری
که صدای استخوان‌ها را بشنوی
و ترس را
در چشمان‌شان ببینی
و باز هم سفت‌تر
تا خون‌شان از لای انگشتان‌ات
بر زمین بچکد

اکنون تو آنی
که لبخند می‌زند

چارلز بوکوفسکی
مترجم : آذر نعیمیان

یک عشق خیلی کوچک بدک نیست

با یک زندگی خیلی کوچک

چیزی که مهم است

بر دیوارها انتظار کشیدن است

من برای همین زاده شدم

زاده شدم تا در خیابان های مردگان گل سرخ بفروشم

نوشتن(اشعار چارلز بوکوفسکی)

اغلب تنها چیز میانِ تو

و امرِ ناممکن است.

هیچ مشروبی،

هیچ عشقی،

و هیچ ثروتی

نمی‌تواند چنین باشد.

هیچ‌چیز نجاتت نمی‌دهد

جز نوشتن.

دیوارها را

از فروریختن باز می‌دارد.

جلوی نزدیک شدن مردم را می‌گیرد.

تاریکی را فرو می‌پاشد.

نوشتن

یگانه روانپزشک است

و پرمهرترینِ خدایان.

نوشتن

مرگ را زیرِ نظر می‌گیرد،

و توقف ندارد.

نوشتن

به خودش

و به درد می‌خندد.

نوشتن

آخرین امید

و آخرین توضیح است.

آری!

نوشتن چنین است.

((چارلز بوکفسکی))

برگردان مهیار مظلومی

مطلب مشابه: سخنان رالف والدو امرسون و جملات پند آموز خاص از نویسنده معروف

اشعار چارلز بوکوفسکی شاعر معروف و جملات جالب از این نویسنده

نوشتن

اغلب تنها چیز میانِ تو

و امرِ ناممکن است.

هیچ مشروبی،

هیچ عشقی،

و هیچ ثروتی

نمی‌تواند چنین باشد.

هیچ‌چیز نجاتت نمی‌دهد

جز نوشتن.

دیوارها را

از فروریختن باز می‌دارد.

جلوی نزدیک شدن مردم را می‌گیرد.

تاریکی را فرو می‌پاشد.

نوشتن

یگانه روانپزشک است

و پرمهرترینِ خدایان.

نوشتن

مرگ را زیرِ نظر می‌گیرد،

و توقف ندارد.

نوشتن

به خودش

و به درد می‌خندد.

نوشتن

آخرین امید

و آخرین توضیح است.

آری!

نوشتن چنین است.

هوای خوب(اشعار چارلز بوکوفسکی)

هوای خوب

مثل زن خوب است

همیشه نیست

زمانی که هم است

دیرپا نیست.

مرد اما

پایدار تر است.

اگر بد باشد

می تواند مدت ها بد بماند

و اگر خوب باشد

به این زودی بد نمی شود.

اما زن عوض می شود

با بچه،سن،رژیم،س ک س،حرف،ماه

بود و نبود آفتاب

وقت خوش.

زن را باید پرستاری کرد

با عشق.

حال آن که مرد

می تواند نیرومند تر شود

اگر به او نفرت بورزند.

جایی میان قلب هست

که هرگز پر نمی‌ شود

یک فضا ی خالی

و حتی در بهترین لحظه‌ ها

و عالی‌ ترین زمان‌ ها

می‌ دانیم که هست

بیشتر از همیشه

می‌ دانیم که هست

جایی میان قلب هست

که هرگز پر نمی‌ شود

و ما

در همان فضا

انتظار می‌ کشیمُ ..

انتظار می‌ کشیم

ازم پرسید:

چی باعث می‌شه یک نفر نویسنده بشه؟

گفتم: خیلی ساده‌ست.

یا حرفاتو روی کاغذ می‌نویسی،

یا خودتو از پل پرت می‌کنی پایین

شاید تو به اینی که می گویم اعتقاد نداشته باشی

اما وجود دارند مردمانی که

زندگی شان با کمترین تنش و آشفتگی می گذرد

آنها خوب می پوشند

خوب مخوابند

آنها به زندگی ساده خانوادگی شان خرسندند

غم و اندوه زندگی آنها را مختل نمی کند

و غالبا احساس خوبی دارند

وقتی مرگشان فرا رسد

به مرگی آسان می میرند

معمولا در خواب

شما ممکن است باور نکنید این را

اما مردمانی اینگونه زندگی می کنند

اما من یکی از آنها نیستم

اه…..نه….من نیستم یکی از آنها

من حتی به آنها نزدیک هم نیستم

آن ها کجایند و

من کجا

فکر می کنم دیوانه بودم ،

با صورت نتراشیده ،

زیر پیرهنی پر از سوراخ سیگار ،

تنها آرزویم این بود که

بیشتر از یک بطری روی میزم آشپزخانه ام باشد.

من به درد دنیا نمی خوردم و دنیا به درد من نمی خورد

و من چند نفر مثل خودم پیدا کرده بودم

و بیشترشان هم زن بودند ، زنانی که هیچ مردی حاظر نمی شد

در یک اتاق باهاشان تنها بماند ،

ولی من عاشقشان بودم ،

به من الهام می دادند ، به خودم می نازیدم ،

فحش می دادم و با لباس زیر در خانه می گشتم

و به­شان می گفتم چه آدم بزرگی هستم.

ولی فقط خودم باور داشتم.

آنها هم فقط داد می زدند:

خفه شو بابا ، یه کم دیگه عرق بریز !

آن زنان جهنمی ، آن زنان همپاله گی ام در جهنم …

باید باور کنیم

تنهایی

تلخ ‌ترین بلای بودن نیست

چیزهای بدتری هم هست،

روزهای خسته‌ای

که در خلوت خانه پیر می‌شوی

و سال‌هایی

که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است

تازه

تازه پی می‌بریم

که تنهایی

تلخ ‌ترین بلای بودن نیست

چیزهای بدتری هم هست

دیر آمدن

دیرآمدن … .

ما برای رنج کشیدن آفریده شده ایم

ولی به دنبال لذت بردن می گردیم

باید پذیرفت که تنها راه ادامه دادن

لذت بردن از رنج هایی ست که می کشیم !

عوض کردنِ مدامِ کانالای تلویزیون

قیافه هایی رُ می بینی که هیچ کدوم واقعی نیستن

با یه وحشتِ واقعی شاخ به شاخی

بجنب

بجنب

بیشتر

کمتر

صورتا بهت فرمون می دن !

اونا رُ با چی پر کردن ؟

چه جوری جا شدن تو اون شیشه ؟

کی چپوندنتشون اون تو ؟

چیزی نیست ؟

تو این دنیا

این دنیا

اینا مردمِ من نیستن

مردماى من کجا رفتن ؟

“ترجمه:یغما گلرویی”

مطلب مشابه: سخنان قصار آگاتا کریستی با جملات آموزنده و متن های کوتاه از این نویسنده

باید زندگی مان را

آنگونه بگذرانیم که

وقتی مرگ

برای بردن ما بیاید،

بر خود بلرزد!

غریبه ها !

شاید باور نکنید

اما آدم هایی پیدا می شوند

که بی هیچ غمی

یا اضطرابی

زندگی می کنند.

خوب می پوشند ،

خوب می خورند،

خوب می خوابند ،

از زندگی خانوادگی لذت می برند.

گاهی غمگین می شوند

ولی

خم به ابرو نمی آورند

و غالبا حالشان خوب است

و موقع مردن

آسان می میرند

معمولا در خواب

لب چشمه

وقتی خدا عشق را آفرید ، ‌به خیلی‌ ها کمکی نکرد

وقتی خدا سگ‌ ها را آفرید ، به سگ‌ ها کمکی نکرد

وقتی خدا سیاره‌ ها را آفرید ،‌ کارش خیلی معمولی بود

وقتی خدا تنفر را آفرید ، به ما یک چیز بدرد بخور و استاندارد داد

وقتی زرافه را آفرید ، مست کرده بود

وقتی خدا من را آفرید ، خب من را درست کرده بود

وقتی میمون را آفرید ، خوابش برده بود

وقتی مواد مخدر را آفرید ، نشئه بود

وقتی خودکشی را آفرید ، دلش بدجوری گرفته بود

وقتی تو را آفرید که توی تختت دراز کشیدی

می‌ دانست چی کار می‌ کند

مست بود و نشئه

و کوه‌ ها و دریا و آتش را هم‌ زمان درست کرد …

بعضی از کارهایش اشتباه بود

اما وقتی تو را آفرید که توی تختت دراز کشیده بودی

به تمام جهان ملکوتی‌ اش رسیده بود !

ساعت یکُ نیمِ صُبه

تو ایوونِ طبقه ی دوم نشستم

وُ شهرُ نگاه می‌کنم .

می‌تونست بدتر از این باشه!

نیازی نیست کار بزرگی بکنیم

شوق کارای کوچیکه که حسِ خوبی بهمون می ده

وُ حسای بدُ ازمون می گیره .

بعضی وقتا سرنوشت

امون نمی ده به کاری که دوس داریم برسیم

پس بایس سرِ سرنوشت کلاه بذاریم !

بایس با خدا تا کرد !

اون خوش داره با چزوندنِ ما کیفور بشه !

خوش داره باهامون ور بره

وُ آزمایشمون کنه !

عِش می کنه از این که بِمون بگه ضعیفُ احمقیم

وُ کلکمون کنده س !

خس مدا عاشقِ اسباب بازیِ

وا هم اسباب بازیاشیم !

هنو رو اِیوونمُ یه پرنده

رو درخت رو به رویی که تو تاریکی پنهونه

عاشقونه می خونه !

اون یه بُلبُله وُ من

عاشق بُلبُلم!

اداشُ درمیارمُ منتظر می شم

جوابمُ می ده !

می‌خندم!

شاد کردنِ یه آدمِ زنده آسونه

بارون می گیره ‌

وُ یه قطرشُ داغی پوستمُ حس می کنه !

خوابُ بیدار

روی یه صندلی تاشو نشستم

وُ پاهام رو نرده های اِیوونه !

بلبلِ دوباره

آوازی رُ که تو روز شنیده می خونه !

اینا تمومِ کاراییِ که ما پیرا

واسه سرگرم شدن می‌کنیم !

شنبه شبا

به خدا می‌خندیم

به حسابای قدیمی ‌می‌رسیم

وقتی چشمک چراغای شهر چشمک حواله مون می کنن

وُ بلبلا از رو درختا چش می دوزن به ما جوون می شیم !

دنیا هم از این بالا

به همون خوبیِ که همیشه بوده !

“برگردان:یغما گلرویی”

مطلب مشابه: سخنان جالب بنجامین فرانکلین + متن های آموزنده و جملات زیبا از سیاستمدار و نویسنده معروف

“مردی پرسید اگر نویسندگی خلاق یاد می‌دادی، چی بهشون درس می‌دادی؟”

بهشون می‌گم که یه رابطه عشقی غم‌انگیز، بواسیر و دندونِ خراب داشته باشید،
و شراب ارزون بنوشید،
از اُپرا و گلف و شطرنج دوری کنید،
مدام سر تخت‌تون رو از این دیوار به اون دیوار تغییر بدید،
بعد یه رابطه عشقی غم‌انگیز دیگه داشته باشید،
هیچوقت از نوار جوهرِ تایپ ابریشمی استفاده نکنید،
از پیک‌نیکهای خانوادگی دوری کنید،
یا از اینکه در باغ گل‌سرخ از خودتون عکس بگیرید،
همینگوی رو فقط یک بار بخونید،
از فالکنر عبور کنید و نخونید،
نیکلای گوگول رو نادیده بگیرید،
به عکسهای گرترود استاین خیره بشید،
و شروود اندرسون رو توی تخت بخونید در حالیکه بیسکوییتِ مارکِ ریتز می‌خورید،
این رو بدونید که اون آدمهایی که در مورد آزادی جنسی حرف می‌زنن از شما بیشتر می‌ترسن،
به صدای ارگِ ای.پاور بیگز از رادیو گوش بدید
در حالی‌که توی یه شهر غریبه و در تاریکی تنباکوی مارک بول‌دورهَم می‌پیچید و فقط یه روز از اجاره خونه‌تون باقی مونده و از فامیل، دوست و شغل قطع امید کردید،
هیچ‌وقت خودتون رو بالاتر از همه یا منصف‌تر از همه تصور نکنید،
و هیچ موقع سعی نکنید این‌جوری باشید،
یه رابطه عشقی غم‌انگیز دیگه داشته باشید.
توی تابستون به مگسی روی پرده نگاه کنید،
سعی نکنید موفق بشید،
بیلیارد بازی نکنید،
وقتی می‌بینید که یه چرخ ماشین‌تون پنچره، درست و عادلانه عصبانی بشید.
ویتامین مصرف کنید ولی وزنه نزنید و ندوید.
وقتی همه این کارها رو کردید،
تمامش رو برعکس انجام بدید.
یه رابطه عشقی خوب داشته باشید.
چیزی که ممکنه یاد بگیرید اینه که هیچ‌کس هیچی نمیدونه،
نه دولت، نه موش، نه شلنگ باغچه، نه ستاره قطبی.
و اگر زمانی من رو دیدید که کلاس نویسندگی خلاق درس می‌دم
و این شعر رو برای من خوندید،
من بهتون از دبه خیارشور یه نمره A میدم.

شعر می گم

نگرون می شم

لبخند می زنم

قاه قاه می خندم وُ می خوابم!

عینهو خیلی آدما

تا یه زمونی ادامه می دم!

مثِ همه

بعضی وقتا خوش دارم همه رو بغل کنم

وُ بشون بگم

لعنت به این همه بلا که سر خودمون آوردیم!

ما خوب وُ نترسیم

بعضی وقتا خود خواهیم

هم دیگرون وُ می کشیم ، هم خودمونو !

ما مُردیم !

به دنیا اومدیم تا بکشیم وُ بمیریم !

زار بزنیم تو اتاقای تاریک !

عشق بازی کنیم تو اتاقای تاریک !

صبر کنیم

صبر کنیم

صبر کنیم

ما انسانیم

نه بیشتر از این !

“برگردان:یغما گلرویی”

گوشت استخوان را می پوشاند،

و آنها فکری،

در آن می گذارند،

و گاهی روحی.

زنها گلدانها را به دیوار می کوبند.

مردها بی رویه مشروب می خورند.

و هیچکس،

«یکی» را

پیدا نمی کند.

اما مدام به دنبالش می گردد،

با خزیدن به رختخواب ها،

و بیرون خزیدن از آنها.

گوشت استخوان را می پوشاند،

و گوشت چیزی بیشتر از گوشت می جوید.

اما بختی نیست.

همه در دام

یک سرنوشت

اسیریم.

هیچکس،

«یکی» را

پیدا نمی کند،

هیچوقت.

زباله دانی ها پر می شوند،

اسقاطی های ماشین پر می شوند،

تیمارستان ها پر می شوند،

بیمارستانها پر می شوند،

قبرستان ها پر می شوند،

چیز دیگری

پر نمی شود.

پاییز دیگر
هنگام برگ‌باران
خواهیم آمد
و من
و تو
با پاهای‌مان
برگ‌ها را زیرورو خواهیم کرد
و با اندکی نیک‌بختی
اثری بر جای می‌گذاریم

چارلز بوکوفسکی
مترجم : آذر نعیمیان

“انتهای يک عاشقانه كوتاه”

اين بار سكـسِ سرپا رو امتحان كردم.
معمولاً جواب نميده، ولی اين بار به نظر خوب بود.
اون مدام ميگفت:
“وای خدای من، چه پاهای
قشنگی داری”
همه‌چی داشت خوب پيش می‌رفت،
تا اين‌كه پاهاش رو از زمين بلند كرد،
و انداخت دور كمرم.
“وای خدای من، چه پاهای قشنگی داری”
وزنش تقريبا ۶۲ كيلو بود،
و همين‌جور كه می‌كـردمـش،
خودش رو آويزونم كرده بود.
وقتی ارضـا شدم،
دردی از ستون فقراتم تير كشيد تا بالا.
انداختمش روی كاناپه،
و دور اتاق راه رفتم.
درد هنوز بود.
بهش گفتم “ببين، بهتره بری، من بايد چند تا عكس رو توی تاريک‌خونه‌م ظاهر كنم .”
لباساش رو پوشيد و رفت،
و من رفتم توی آشپزخونه تا يک ليوان آب بنوشم.
يک ليوان پر آب كردم و گرفتم دست چپم
درد تير كشيد تا پشت گوش‌هام.
ليوان رو ول كردم،
افتاد و شكست.
رفتم توی وانِ پر آب‌گرم و نمک طبيعی.
تازه خودم رو ول كرده بودم،
كه تلفن زنگ خورد.
تلاش كردم كمرم رو صاف كنم،
درد دويد توی گردن و بازوهام،
افتادم،
گوشه‌های وان رو گرفتم،
و اومدم بيرون،
درحالی‌كه توی سرم برق‌برق می‌زد.
تلفن هنوز زنگ می‌خورد.
گوشی رو برداشتم: الو؟
گفت: “دوستت دارم.”
گفتم: ممنون.
گفت: فقط همین؟
گفتم: بله.
گفت: “گـه بخور” و قطع كرد.
وقتی داشتم به حموم برمی‌گشتم،
فكر كردم كه عشق چقدر سريع خشک ميشه،
حتی سريع‌تر از اسـپرم.

شصت و چهار روز و شب
در آن مکان.
شیمی درمانی،
آنتی‌بیوتیک، جریان خون
در کاتتر.
سرطان خون.
کی؟ من؟
در هفتاد و دو سالگی این فکر احمقانه را داشتم
که با آرامش در حین خواب خواهم مرد
اما
خدایان نقشه خودشان را دارند.
زیردستگاه می‌نشینم،
داغون، نیم زنده
هنوز در جستجوی الهامم

اما فقط برای چند لحظه به زندگی باز گشته‌ام
دیگر هیچ چیز مثل همیشه نیست
من دوباره متولد شده‌ام
تنها چند روز بیشتر
و چند شب دیگر را
دنبال می کنم
مثل
همین
یکی.

پرنده ای آبی در قلب من هست

که می خواهد پر بگیرد

اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او

می گویمش:آنجا بمان،نمی گذارم کسی ببیندت

پرنده ای آبی در قلب من هست

که می خواهد بیرون شود

اما ویسکی ام را سر می کشم رویش

و دود سیگارم را می بلعم

و فاحشه ها و مشروب فروشی هاو بقال ها

هرگز نمی فهمند که او آنجا است

پرنده ای آبی در قلب من هستکه می خواهد بیرون شود

اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او

می گو یم اش,همان پایین بمان

می خواهی آشفته ام کنی؟

می خواهی کارها را قاطی پاتی کنی؟

می خواهی در حراج کتابهایم توی اروپا غوغا به پا کنی؟

پرنده ای آبی در قلب من هست

که می خواهد بیرون شود

اما من بیشتر از این ها زیرک ام

فقط اجازه می دهم ,شب ها گاهی بیرون برود

وقت هایی که همه خوابیده اند

توی چشم هایش نگاه می کنم

می گویمش:می دانم که آنجایی

غمگین مباش

آن وقت فرو می دهم اش

اما او انجا کمی آواز می خواند

نمی گذارمش تا کاملا بمیرد

و ما با هم به خواب می رویم

انگار که با عهد نهانی مان

و این آن قدر نازنین هست

که مردی را بگریاند

اما من نمی گریم

تو چطور?

پرنده آبی(اشعار چارلز بوکوفسکی)

پرنده ای آبی در قلب من هست

که می خواهد پر بگیرد

اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او

می گویمش:آنجا بمان،نمی گذارم کسی ببیندت

پرنده ای آبی در قلب من هست

که می خواهد بیرون شود

اما ویسکی ام را سر می کشم رویش

و دود سیگارم را می بلعم

و فاحشه ها و مشروب فروشی هاو بقال ها

هرگز نمی فهمند که او آنجا است

پرنده ای آبی در قلب من هستکه می خواهد بیرون شود

اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او

می گو یم اش,همان پایین بمان

می خواهی آشفته ام کنی؟

می خواهی کارها را قاطی پاتی کنی؟

می خواهی در حراج کتابهایم توی اروپا غوغا به پا کنی؟

پرنده ای آبی در قلب من هست

که می خواهد بیرون شود

اما من بیشتر از این ها زیرک ام

فقط اجازه می دهم ,شب ها گاهی بیرون برود

وقت هایی که همه خوابیده اند

توی چشم هایش نگاه می کنم

می گویمش:می دانم که آنجایی

غمگین مباش

آن وقت فرو می دهم اش

اما او انجا کمی آواز می خواند

نمی گذارمش تا کاملا بمیرد

و ما با هم به خواب می رویم

انگار که با عهد نهانی مان

و این آن قدر نازنین هست

که مردی را بگریاند

اما من نمی گریم

تو چطور?

تقریباً صبح است.

توکاها روی کابل تلفن

منتظرند

و من راس ساعت ۶ صبح

ساندویچ فراموش شده‌ی

دیروز را می‌خورم.

صبح آرام روز یکشنبه.

یک لنگه کفشم

یک گوشه‌ی اتاق

راست ایستاده

و لنگه‌ی دیگر به پهلو

افتاده است.

بله، بعضی زندگی‌ها برای هدر دادن

آفریده شده‌اند.

هوای خوب

مثل زن خوب است

همیشه نیست

زمانی که هم است

دیرپا نیست.

مرد اما

پایدار تر است.

اگر بد باشد

می تواند مدت ها بد بماند

و اگر خوب باشد

به این زودی بد نمی شود.

اما زن عوض می شود

با بچه،سن،رژیم،س ک س،حرف،ماه

بود و نبود آفتاب

وقت خوش.

زن را باید پرستاری کرد

با عشق.

حال آن که مرد

می تواند نیرومند تر شود

اگر به او نفرت بورزند.

مطالب مشابه را ببینید!

جملاتی از آرتور میلر نویسنده و نمایش نامه نویس؛ 50 سخنان ارزنده جملاتی از اوریانا فالاچی؛ متن های آموزنده از نویسنده و خبرنگار مشهور زن جملات ادبی جان اشتاین بک نویسنده معروف با متن های ناب و گرانبها از او جملاتی از نویسندگان بزرگ روسی؛ سخنان ارزشمند و با معنی از 6 نویسنده جملات زیبای از مارسل پروست؛ سخنان و متن های آموزنده نویسنده بزرگ فرانسوی جملاتی از الکساندر پوشکین؛ نویسنده و شاعر بزرگ روس با سخنان ناب آموزنده جملاتی زیبا از نویسندگان مرد ایرانی؛ متن های عمیق و با مفهوم از 6 نویسنده جملات آموزنده ویلیام گلسر و متن های روانشناسانه از این نویسنده و روان پزشک سخنان آموزنده و زیبا از آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شازده کوچولو جملات زیبا و آموزنده الیف شافاک نویسنده؛ متن های آموزنده و خاص از او