اشعار پابلو نرودا شاعر اهل شیلی (شعر عاشقانه و زیبا پابلو نرودا)
اشعار عاشقانه و زیبایابلو نرودا
در این مطلب روزانه اشعار زیبا و عاشقانه از شاعر اهل شیلی پابلو نرودا را آماده کرده ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد.
تنها ، فراموشم مکن
اگر شبی گریان از خواب برخاستم
چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم
عشق من
در آنجا چیزی جز سایه نیست
جایی که من و تو
در رویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان
***
آه عشق من
اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند
برای دستانت
گلی
و برای احساس عاشقانه ات
گندمی خواهم چید
***
اشعار کوتاه در مورد عشق
اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر کند
بی بهاری که تو باشی
حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد
منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم
***
اگر به ناگهان تو نباشی
اگر به ناگهان تو زنده نباشی
من زندگی را ادامه خواهم دادجرأت نمیکنم
جرأت نمیکنم بنویسم
اگر تو بمیری
من زندگی را ادامه خواهم داد
زیرا
جایی که انسان صدایی ندارد
صدای من آنجاستوقتی سیاهپوستان را میزنند
نمیتوانم مرده باشم
وقتی برادرانام را میزنند
باید با آنها بروم
وقتی پیروزی
نه پیروزی من
بلکه پیروزی بزرگ
میآید
هرچند گنگ
باید حرف بزنم
***
شعر زیبا از شاعل معروفپابلو نرودا
به خاطر تو،
در باغهایی مملو از گلهای شکفته شده
من از شمیم خوش بهاران زجر میکشم!
چهرهات را به یاد ندارم،
زمان زیادیست که دیگر دستانت در خاطرم نیست؛
چگونه لبانت مرا نوازش میکردند؟!به خاطر تو،
تندیسهای سپید خوابیده در پارکها را دوست دارم،
تندیسهای سپیدی که نه صدایشان به گوش میرسد و نه چیزی را به نگاه میکشند.
صدایت را از یاد بردهام
صدای پر از شادیات را؛
چشمانت را به خاطر ندارم.
همانگونه که گلی با عطرش همآغوش میشود
با خاطرات مبهمی از تو در آمیختهامبا دردهای زخمگونهای زیست میکنم؛
اگر مرا لمس کنی
آسیبی به من خواهی زد که ترمیم نخواهد شد!
نوازشهایت مرا احاطه میکند
مانند پیچکهایی که از دیوار افسردگی بالا میروند!
عشقت را از یاد بردهام
با اینحال از ورای هر پنجرهای مانند تصویری گنگ میبینمت.به خاطر تو،
رایحهی سنگین تابستان آزارم میدهد!به خاطر تو،
یکبار دیگر به جستجوی آرزوهای مدفونم بر میخیزم:
ستارههای دنبالهدار،
شهابها…
***
تو را بانو نامیدهام.
بسیارند از تو بلندتر، بلندتر
بسیارند از تو زلالتر، زلالتراما بانو تویی
از خیابان که میگذری
نگاه کسی را به دنبال نمیکشانی
کسی تاج بلورینت را نمیبیند
کسی بر فرش سرخ ِ زیر پایت
نگاهی نمیافکند.
و زمانی که پدیدار میشوی
تمامی رودخانهها به نغمه درمیآیند
در تن من
زنگها آسمان را میلرزانند
تنها تو و من
تنها تو و من، عشق ِمن
به آن گوش میسپریم.
***
این رابدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم.
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نیمه ای ست از سرما.
دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم
تا بی کرانگیرا از سر گیرم
و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم
چنین است که من هنوز دوستت نمی دارم.
دوستت دارم ودوستت ندارم آن چنان که گویی
کلیدهای نیک بختی و سرنوشتی نامعلوم
در دست های من باشد.
برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگانی هست،
چنین است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
و دوستت ندارم به آن هنگام که دوستت دارم
***
اشعارابلو نرودا
تو را چون گل سرخ نمک دوست نمیدارم
یاقوت، میخک پیکان کشیده ی آتش زا:
همانگونه که بعضی، چیزهای تیره و تار میپسندند
من در خفا، میان سایه و روح دوستت دارم
دوستت دارم چون گیاهی بی گل
که در خود، و پنهانی، نور گل میافشاند
به شکرانه ی عشق تو در تاریکی بدنم
چه عطرهایی از خاک که محفل نگرفت
دوستت دارم بی آنکه بدانم چطور، نه کی و نه کجا
دوستت دارم صاف و ساده، راحت و بی غرور
این گونه دوستت دارم، عاشقی دیگر ندانم
این گونه دوستت دارم که نه باشم و نه باشی
آنقدر نزدیک که دست تو روی سینه ام، مال من
و آنقدر نزدیک که وقتی به خواب میروم
پلک هایت روی هم افتند
***
به یاد خواهی آورد
روزی پرنده ای را خیس از عشق
یا رایحه ای شیرین را
و بازی رودخانه ای که قطره قطره
با دستان تو عشق بازی می کندبه یاد خواهی آورد
روزی هدیه ای را از زمین
که چونان رسی طلائی رنگ
یا چونان علفی
در تو می زایدبه یاد خواهی آورد
دسته گلی را که از حباب های دریایی
با سنگی چیده خواهد شد
آن زمان درست مثل هرگز
درست مثل همیشه استدستانت را به من بده
تا به آنجا حرکت کنیم
جایی که هیچ چیز، ، در انتظار هیچ چیز نیست
جایی که همه چیز ، تنها در انتظار ماس
***
می خواهم که آرام باشی
درست مثل اینکه غایب هستی
صدای من را از دور می شنوی
و صدای من تو را لمس نمی کند
درسته مثل اینکه چشمانت پرواز کرده اند به دوردست ها
مثل اینکه یک بوسه لبانت را مهر کرده است
انگار همه چیز از روح من پر شده است
و تو از چیزهایی پدیدار می شوی
که از روح من پر است
تو مانند روح من هستی
مثل پروانه رویا
مثل کلمه “اندوه”
***
تو می آیی
چونان نسیمی که از دل کوه.
تو می آیی
چونان رودی که از بطن سطحی برف آگین
و گیسوانت آرایش خورشید را شرمگین می کنند
آنگاه که در من تکرار می شوی
نور کوتاپوس
به تمامی
از میان بازوان تو سرریز می شود
بازوانی که رود، ناخنکش خواهد زد
با قطره هایی که به پیراهنت خواهد پاشید.چندان که قصدت می کنم
سرشانه هایت چونان یکی شمشیر
چه بی رحمانه می درخشند
به بستری که خواهی خفت
به مسلخی که خواهم مرد.