اشعار هیوا مسیح + مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه و زیبا
در این بخش روزانه مجموعه اشعار هیوا مسیح را گردآوری کرده ایم. امیدواریم این مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه و زیبا مورد توجه شما عزیزان قرار بگیرد و از خواندن این مجموعه شعر لذت ببرید.
مجموعه اشعار هیوا مسیح
شاعر و نویسندۀ ایرانی. نام اصلی او محمد قاسمزاده است که بعدتر که فعالیت ادبی را شروع کرد، برای گذر از اشتباهات و اشکالاتی که ممکن بود همنامیاش با محمد قاسمزادۀ داستاننویس پیش بیاورد، اسم مستعار هیوا مسیح را برای خود برگزید. از کودکی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با نقاشی و سینما آشنا شد، و در نوجوانی بهمدت پانزده سال تئاتر و مدتی بعد سینما را بهصورت کارگاهی و سپس حرفهای پی گرفت که حاصل آن اخذ جوایزی از جشنوارۀ تئاتر فجر و سینمای جوان در دهۀ ۱۳۶۰ش است. وی فارغالتحصیل رشتۀ اتومکانیک از هنرستان و دانشآموختۀ کارشناسی ادبیات و سینما از دانشکدۀ صدا و سیماست.
شعر من پسر تمام مادران زمینم
آینهی روبروی من از یاد نمیرود
کجا باید از تماشا برخیزم
و سایهی دورترین درخت جهان را
به تهیخانههای تا دوردست آسمان بیاورم؟
کجا باید از تماشا برخیزم؟چقدر درخت، در همیشه این دشتها تنهاست
چه قدر راه، مرا تا مردمان پراکنده بردحالا به زیارت تنهاترین درخت جهان میروم
که سکوت مادران زمین را تاب آورده استمن به سکوت تمام مادرانی میروم
که جادههای بی آمدن
تا چشمهای خیسشان رفته استمن پسر تمام مادران زمینم
و حالا چه قدر دلم پر از گرفتن است
برای تمام سکوت مادران
که پشت پرچین روسریهای پرگره مردند
چه قدر دلم پر است
**
شعر مرگ در ماه
نه باران، نه عشق، نه چشمهایی رو به ماه
غروب همین نه باران و عشق بود
که در راههای بی ترانه و عابر دور میشدم
که چشم در چشم ماه
از مادرم دور شدمدر راه لبهایی خسته میگفتند
چشمهای کودکی را با خود آوردهام
که شبها، خواب ماه میبیندمیگفتند صدایی با خود آوردهام که از غروبهای ماه میگوید
میگفتند کنار آخرین مکث ماه قدمهایم ناتمام میمانددر کجای زمین، در کجای چشم انتظاری رو به ماه
در کجای دستهای سرگردان مادرم فراموش میشوم؟در شب باران و عشق، در شب آخرین مکث ماه
مادر! انگشت را به سمت ماه بگیر
من آنجا خواهم مرد
**
شعر نیمه مرطوب ماه
وقتی از نیمه مرطوب ماه بر میگردم
وقتی از ماه شبانه خیس که به چشم کودکان چسبیده، میآیم
چقدر کنار پنجره برایت میآورم
چقدر راه نرفته برای سفردر این سفر
میان سنگینی کلمات، به پروانهها فکر میکردم
که دور کودکیهای از مدرسه تا جادههای جهان چرخیدنددر این سفر چقدر رها میشوم
نه اینکه من از غربت کلمات
که تمام دنیا از من رها میشودحالا که خوب از نیمه مرطوب ماه به دنیا نگاه میکنم
این همه شهر که هر روز، ناخواناتر میشوند
این همه آدم که عصرها، بی نام به خانه بر میگردندچه قدر بیپروانه و کودکی
چه قدر بیزمزمه و چتربه راه همین طور، نمیدانی تا کجا افتادهاند
به شهرهای همین طور، نمیدانی تا چه وقت بزرگ، میروند
و این دنیا، همیشه به دستهای ما چسبیده است
**
شعر انتظار آدمی
صبورا!
از انتظار این همه شب که به آفتاب فکر میکنند
بیشترم
بیشترم از انتظار آدمی برای نجات آدمی
بیشترم از صبر زمین و کفر سنگهایی که فرود آمدند
بر سنگها و آدمیرفیقا!
دلم که گرفته بود از زمین و انتظار
خودم که بیشترم از انتظار آدمی
خوشم باد که میخواهم بی یا با اذن تو با شیطان حرف بزنم
به جای این همه سنگ که حرف زدند به جای آدمیدلیلا!
سنگی بایدم
که امروز پرتاب کنم به سوی آدمی
برای کفران آدمی
**
شعر ما همه
ما همه از یک قبیله بی چتریم
فقط لهجههایمان، ما را به غربت جادهها برده است
تو را صدا میزنم که نمیدانم
مرا صدا میزنم که کجایمای ساده چتر رها که در بغضها و چشمها
تو هر شب از روزهای سکوت
رو به دیوار به خوابی میروی
تو هر شب از نوارهای خالی که گوش میدهی
باز میگردیما همه از یک آواز کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم
شاید آوازهایمان، ما را به غربت لهجهها برده استکسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید
کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب
با غربت جادهها و لهجهها
به قبیله بی چتر برگرددما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شدهایم
فقط سکوتهایمان، ما را به غربت چشمها برده است
کسی باید امشب نخستین ترانه را به یاد آورد
**
شعر بگو چه کنم؟
در حیاط همسایه، برف
با درختان بی نام بسیارنگاه میکنم و
پرنده شکل میگیرد
در آسمان برفی حیاطخدایا!
آن پرنده
بر شاخهی کدام درخت خواهد نشست
تا بهار از خاطری بگذرد؟بگو چه کنم
با این همه درخت بی نام
بهار را چگونه به یاد بیاورم
بی شکوفه و برگ
بی پرنده و آوازدر حیاط همسایه، برف
با درختان بی نام بسیار
در عصر بی صدا
**
شعر کسی نیست، با خودم حرف میزنم
– کجا میروی؟
با تو هستم
ای رانده حتی از آینه
ای خسته حتی از خودتکجای این همه رفتن
راهی به آرزوهای آدمی یافتی؟
کجای این همه نشستن
جایی برای ماندن دیدی؟
چرا عکسهای چند سالگی را به ماه نشان میدهی؟
خلوت کوچهها را چرا به باد میدهی؟یک لحظه در این تا کجای رفتن بمان
شاید آن کاغذ مچاله که در باد میدود
حرفی برای تو دارد
سطری نشانی راهیحالا در این بیکجایی پرشتاب
با که اینقدر بلند حرف میزنی؟
تمام چشمهای شهری شده نگاهت میکنند– کسی نیست، با خودم حرف میزنم
**
شعر انتظار
او میآید از باغهای تاریک تا آواز بخواند
در کنار پنجرههای شبآن روز که میآید
پروانهها در باد میرقصند
و او آوازش را میخوانددر بوی سیبهایی از شبانههای دور
و صدای هزار پنجره تاریک
که باز میشوند
به آواز آن روز
در بوی سیبهای شبانهاو فقط آواز میخواند
میماند
نمیرود
هرگز
**
شعر جهان را همین جا نگه دار
پیش روی سفر
بالای نزدیک پنجشنبه برف گرفته استپیش روی سفر
تا نه این همه ناپیداتنها منم که آشناترین صدای این حدودم
تنها منم که آشناترین صدای هر حدودمحالا هر چه باران است در من برف می شود
هر چه دریاست در من آبی
حالا هر چه پیری است در من کودک
هر چه ناپیدا در من پیداحالا هر چه هر روز و بعد از این
هر چه پیش رو
منم که از یاد میروم، آغاز میشوم
و پنجشنبه نزدیک من استجهان را همینجا نگهدار
من پیاده میشوم
**
شعر میخواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
بگو قطار بایستد
بگو در ماهترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد، برود
دور شودبگو قطار بایستد
دارم آرزو میکنممیخواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره دنیا راه بروممی خواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیکتر به ماه بمیرم
**
شعر مرا به خانه صدا کن
چگونه از تمام زمین گذشتی؟
سراسر جادهها سراسر پلها
تنها چراغی میرفت
که زمزمههای تلخش در یاد می ماندچگونه از تمام حرفهای کودکی
که درکوچهها دویدند
و از تمام روزنامههای دنیا
چیزی به یادت نمانده است
تا در جایی آرام بنویسی : خانه؟
مرا به خانه صدا کندر ماه برف میبارد
و از روی تمام پلها
از روی تمام جادهها و ریلها
هراسی تازه میگذرد
مرا به خانه صدا کنسراسر زمین
سیبهای سرخ در مهتابیهای تاریک از یاد رفته است
و جورابهای گلی دختران
از بند رخت رها شده است
بند رخت بر آسمان خطی میکشدو تو از تمام روزهای رفته که تاب آوردی
ماه را آرزو میکنی
خانه را
ماه را آرزو میکنم
ماه سبز را که سبز میدرخشد
**
شعر خوابهایم را تو خواهی دید
امشب
خوابهایم برای تو
از این پس
با چشمهای باز میخوابماز اینجا به بعد
چشمهایم از تا غروب
نگاههای آشنا میآید
و میرود که بیاید از طلوع چشمهایی که ندیدماز اینجا به بعد
که تو چترت را نو میکنی
من از راههای پر از چتر رفته برمیگردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دیداز اینجا به هر کجا
من بدون ساعت راه میروم
بدون هر روز که صبح را
از پنجره به عصر میبرد
و پای سکوت ماه
به خاطره خیره میشوداز اینجا به بعد
دنیا زیر قدمهایم تمام میشود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیا میخوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید
گاهی از میان باران و برگ ها
صدایی می شنوم
گاهی درست غروب یکشنبه ی خاموش
که پله های پشت در ناتمام می مانند
تو از
مکث ناگهان من جدا می شوی
چتر می گشایی و
رو به باران و برگ ها می روی
کنار پله های ناتمام
پشت دری خسته که با نیم رخی خیس باز می شود
صدایی می شنوم که تویی
دو چشم از باران آورده ام
که همیشه از خواب های خیس می گذرد
می آیی و انگار پس از یک قرن آمده ای
باچتری خسته و
صدایی که منم
کنار آخرین پله و مکث ناگهان
سر بر شانه ام می گذاری و
گوش بر دهان زمزمه ام
تا صدایی بشنوی که منم
و می شنوی
آرام می شنوی
صبحگاهی از همین شهر بزرگ
از کنار همین پنجره های رو به هر کجا
از کنار همین کتاب
بزرگ
که رو به خاموشی تو بسته است
که رو به بیداری من آغاز می شود
آمدم
صبحگاهی از کنار خاموشی خسته که تویی
ذکری از دفتر سوم
به خانه و پله ها
و میان باران و برگها پر کشید
روی بر دیوار کن تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
گاهی از میان
باران و غروب یکشنبه
صدایی می شنوم
گاهی
نه تویی
نه منی
نه صدایی که از دفتر سوم
من و این صدای یکشنبه
من و این صدایی که تویی
کنار گوش و چتر خسته سکوت می شویم
رو به همین دهان بسته که منم
رو به همین مکث ناگهان که تویی
سکوت می شوی
نه
منی
نه تویی
نه صدایی
همیشه از دفتر سوم
ذو به باران و چتر پر از حرف های با خودم
صدایی می شنوم که تویی
صدایی می شنوم که منم
آمدند
دوباره ابرها آمدند
و چتر ، در سیاهی چند ماه فراموشی
دوباره به من فکر می کند
به جاده هایی که هنوز به دنیا چسبیده اند
به غربتی که میان کلمات و سفر
چه قدر سنگین
مرا به راه می برد
تو رابه خانه می آورد
در این سفر که ماه سفید است
و آسمان که همان آبی بود
وقتی از نیمه ی مرطوب ماه بر می گردم
وقتی از ماه شبانه ی خیس
که به چشم کودکان چسبیده می آیم
چه قدر کنار پنجره برایت
می آورم
چه قدر راه نرفته برای سفر
در این سفر
میان سنگینی کلمات
به پروانه ها فکر می کردم
که دور کودکی های از مدرسه تا جاده های جهان چرخیدند
در این سفر
چه قدر رها می شوم
نه اینکه من از غربت کلمات
که تمام دنیا از من رها می شود
حالا که خوب
از
نیمه ی مرطوب ماه
به دنیا نگاه می کنم
این همه شهر که هر روز ، ناخواناتر می شوند
این همه آدم که عصرها ، بی نام به خانه بر می گردند
چه قدر بی پروانه و کودکی
چه قدر بی زمزمه و چتر
به راه همین طور ، نمی دانی تا کجا افتاده اند
به شهرهای همین طور ، نمی دانی تا چه وقت
بزرگ می روند
و ایندنیا ، همیشه به دست های ما چسبیده است
نگاه کن
دوباره ابرها آمدندهیوا مسیح
از آن خورشید های همیشه در کودکی
از آن روزهای شکوفه تا سیب
و آن مشق های تا کتاب
که تو نبودی
تا همین یک بار دیگر که در سفرم
مادرم باز
به امامزاده های کنار راه سلام می کند
و نگاهش در انتهای دشت های چه دور
محو می شود
می دانم
دعا می کند وقتی امتداد جاده مرا به دورهای ناپیدا برد
تمام آبهای عالم
پشت سرم سرود بخوانند
حالا تمام آب های نه تنها پشت سرم
که آب
همین کاسه ی آفتاب خورده هم سرود می خواند
و هر روز
بچه های تمام دنیا
با اولین قطار
با اولین هواپیمای آشنا
به خانه ام می آیند
تا نه تنها برای دعاهای پشت سرم
که برای تمام مسافران راههای ناپیدا
دعا کنیم