جملات کتاب غرور و تعصب اثر جین آستین؛ متن و جملات خواندنی از این رمان
جین آستین یکی از بزرگترین نویسندهای تاریخ است که کتابهای او به طور ویژهای در میان ادبیات دوستان طرفدار دارد. از همین رو ما امروز در روزانه قصد داری داریم تا برشهایی از این کتاب را برای شما عزیزان بنویسیم، امیدواریم از خواندن این مقاله لذت ببرید.
فهرست موضوعات این مطلب
جین آستین کیست؟

نویسنده قرن هجدهم و نوزدهم انگلیسی است که آثارش تأثیر گستردهای بر ادبیات غرب گذاشت. شناخت او از زندگی زنان و مهارتش در نشان دادن ظرائف زندگی، او را به یکی از مشهورترین رماننویسان عصر خودش تبدیل کردهاست.
جین آستن در 16 دسامبر 1775 در استیونتون، همپشر، جنوب شرقی انگلستان، به دنیا آمد.
او ششمین فرزند از هفت فرزند یک کشیش ناحیه بود. در سال 1801 که پدرش بازنشسته شد، با خانوادهاش به باث نقل مکان کرد.
پدرش در سال 1805 از دنیا رفت و جین و مادرش چندینبار نقل مکان کردند، تا سرانجام در سال 1809 در نزدیکی التن در همپشر ماندگار شدند. جین آستن در همانجا ماند و فقط چند بار به لندن سفر کرد.
در مه 1817 به سبب بیماری به وینچستر کوچ کرد تا نزدیک پزشکش باشد، و در ژوئیه 1817 همانجا درگذشت.
همانطور که بالاتر گفته شد جین چند سالی از عمر خود را در شهر باث سپری کرد و این شهر به عنوان محل اقامت او مشهور است. مؤسسهای به نام «مرکز جین آستن» در خیابان «گی» در مرکز شهر باث موجود است که هر سال جشنوارهای به نام جشنواره جین آستن در این شهر برگزار میکند.
رمانهای جین آستن از پرخوانندهترین آثار در ادبیات جهاناند و حدود دویست سال است که نسلهای پیاپی با کشش و علاقهٔ روزافزون، رمانهای او را میخوانند.
جین آستن در دوران نوجوانی نوشتن رمان را آغاز کرد. او در شش رمان دربارهٔ زندگی در اواخر قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم نوشت.
چهار تا از این کتابها در یک دوره چهار ساله منتشر شدند که نشان دهنده سرعت او در نگارش بود. عقل و احساس، غرور و تعصب، مانسفیلد پارک و اِما کتابهایی بودند که در زمان حیات او چاپ شد. دو کتاب دیگر او پس از مرگش منتشر شد. کتاب هفتم او هیچگاه به پایان نرسید. آستن در دورانی که زنده بود کتابهایش را بدون نام چاپ میکرد و هیچکس نمیدانست که نویسندهٔ کتاب، چه کسی است. جین آستن، بر خلاف قهرمانهای رمانش، در طول عمر 41 سالهاش هرگز ازدواج نکرد.
رمان غرور و تعصب درباره چیست؟

داستان درباره آقا و خانم بِنِت (Bennet) است که پنج دختر دارند.
جِین و الیزابت بزرگتر از سه خواهر دیگر هستند و البته باوقارتر و سنگینتر. دو خواهر کوچکتر بسیار سبکسر هستند و مایهی خجالت دو خواهر بزرگشان. دختر وسط (مری) تنها دختر نازیبای خانواده است بنابراین به یادگیری ساز زدن و کمالات پرداخته.
چندی است که در همسایگیشان در قصری به نام «نِدِرفیلد» مردی سرشناس و ثروتمند به اسم «چارلز بینگلی» ساکن شده که بسیار بامحبت و خوشچهره است. در یک مهمانی عمومی روستا، خانواده بِنِت نیز حضور دارند. آقای دارسی، دوستِ صمیمی چارلز بینگلی هم در آن جشن شرکت کرده است.
پس از آن مراسم، همه از خودبزرگبینی و بدخلقی دارسی صحبت میکنند؛ مخصوصاً الیزابت از رفتار او بسیار متنفر شدهاست چون دارسی، بدون اینکه بداند الیزابت حرفهایش را میشنود، به زیبایی او توهین کرد و نپذیرفت با او برقصد.
از سوی دیگر کشیش «کالینز»، برادرزاده آقای بنت و وارث خانواده آنها، قصد دارد تا با یکی از دخترعموهایش ازدواج کند.
او نخست جین را برمیگزیند، ولی وقتی میفهمد جین احتمالاً با بینگلی نامزد میکند به فکر الیزابت میافتد. خانم بنت هم با این پیوند موافق است؛ چون دراین صورت ارث خانوادگی آنها به غریبهها نمیرسد. با این حال الیزابت درخواست کالینز را رد میکند و تهدیدهای مادرش را نیز نادیده میگیرد.
در همین روزها الیزابت با آقای «ویکهام»، یکی از افسران هنگ نظامی که به تازگی در نزدیکی شهر ساکن شده آشنا میشود.
ویکهام جوانی خوشقیافه و بسیار خوشبرخورد است. او خود را برادر خوانده دارسی معرفی میکند و از دارسی به بدی یاد میکند و میگوید که او مردی بدطینت است.
الیزابت با شنیدن این حرفها بیشتر از دارسی متنفر میشود و تلاش میکند تا بیشتر از دارسی بداند و اخلاق و رفتار او را زیرنظر بگیرد تا او را بهتر بشناسد.
پس از چندی، خانواده آقای بینگلی بهطور ناگهانی ندرفیلد را ترک کرده و به لندن میروند. این سفر را خواهر بینگلی طراحی کردهاست.
او عاشق دارسی است و با این حیله زنانه میخواهد بین برادرش و جین فاصله بیندازد تا چارلز به خواهر دارسی علاقهمند شود تا بدینگونه دارسی را ازآنِ خود کند.
جین و الیزابت از این موضوع باخبر میشوند. الیزابت در ذهنش دارسی را مقصر این جدایی میداند.
زمانی میگذرد. از بینگلی و دارسی خبری نمیشود. جین با دایی و زنداییاش به «خیابان گریس چرچ» در لندن میرود تا شاید روحیه ازدسترفتهاش را بازیابد و خبری از بینگلی در لندن دریافت کند.
پس از چندین هفته همچنان هیچ خبری از بینگلی نمیشود و او سراغی از جین نمیگیرد.
مطلب مشابه: حکایت از کتاب مرزبان نامه؛ 7 داستان فوق العاده قشنگ و آموزنده
جملات کتاب غرور و تعصب
افراد عصبانی همیشه عاقل نیستند
خوشبختی در ازدواج کاملا تصادفیه
کسانی که هیچ وقت نظرشان را عوض نمی کنند واقعا وظیفه دارند که از همان اول صحیح نظر بدهند
تعداد آدم هایی که من واقعا دوست شان داشته باشم زیاد نیست
تعداد کسانی که نظر خوبی درباره شان دارم از آن هم کمتر است
من هر چه بیشتر دنیا را می شناسم از آن ناراضی تر می شوم
هر روز که می گذرد بیشتر معتقد می شوم که آدم ها
شخصیت ناپایداری دارند و نمی شود روی ظواهر لیاقت یا فهم و شعورشان حساب کرد
از عیب و ایراد های کسی
که قرار است عمرت را با او سر کنی هر چه کمتر بدانی بهتر است
در هر شخصیتی نوعی گرایش به چیزهای بد وجود دارد
نوعی عیب و نقص مادرزاد
که حتی با بهترین تعلیمات هم از بین نمی رود

من باید یاد بگیرم که به شادی بیشتر از آنچه لیاقت دارم راضی باشم
اگر غرورم رو خدشه دار نمی کرد به راحتی می تونستم غرورش رو ببخشم
تا این لحظه هرگز خودم رو نشناختم
مطلب مشابه: جملات کتاب بیشعوری خاویر کرمنت با سخنان سنگین برای افراد بی درک و بیشعور!
شعر خوراک عشق است
شخصیت های بغرنج تر قابل تامل ترند لااقل این یک حسن را دارند
عجله نکن مرد مناسب بالاخره پیدا میشه
وقتی آدم انگیزه داشته باشه فاصله چیزی نیست
تو به من نشان دادی
که چقدر تمام تظاهرهای من
برای راضی کردن زنی که شایسته راضی بودنه
کافی نبود
مطلب مشابه: جملات ناب از کتاب شازده کوچولو با عکس نوشته های جالب

اغلب اوقات چیزی جز غرور خودمون نیست که فریبمون میده
کسانی که شکایت نمی کنند
هرگز ترحم نمی کنند
تخیل یه خانم خیلی سریعه
در یک لحظه از تحسین به عشق و از عشق به ازدواج جهش میکنه
هیچ چیز بدتر از جدایی از دوستان نیست به نظر می رسد که آدم بدون اونها همیشه خسته ست
هر دختری دوست داره
گاه و بیگاه عاشق بشه
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب جهان همچون اراده و تصور آرتور شوپنهاور فلیسوف معروف
فقط به گذشته فکر کن چون یادآوری اون به تو لذت میده
همهی زنا با اینکه در نهایت زن هستن
اما هر کدوم جهانی کاملا متفاوت
پیش روی خودش میخواد
به جای ازدواج بدون عشق هر کاری میتونی انجام بده
من اعلام می کنم که هیچ لذتی مثل کتاب خواندن نیست
آدم به جز کتاب خیلی زود از هر چیزی خسته میشه
وقتی خانه ی خودم رو داشته باشم
اگر کتابخانه ای نداشته باشم بدبخت خواهم شد
نفرتی که از بین نرود عیب است
ما در هیچ سرزمینی زندگی نمیکنیم،
ما حتی بر کُرهی زمین هم زندگی نمیکنیم.
منزل حقیقی ما، قلبِ کسانیست که
دوستشان داریم
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه؛ متن های عمیق فلسفی

او در تعریف و تمجید از آقای بینگلی محتاط بود و به خواهرش گفت که چقدر او را تحسین می کند.
او گفت: او همه چیزی است که یک مرد جوان باید باشد. عاقل، شاداب، با حس شوخ طبعی تا به حال چنین اخلاق بینقص ندیده بود، چنین طبیعی با چنین تربیت بینقص.
الیزابت پاسخ داد: او هم خوش تیپ است که برای یک مرد جوان هرگز زیاد نیست. پس او یک مرد کامل است…
-لیزی عزیزم! اوه! شما خوب میدانید که تمایل خاصی به دوست داشتن همه دارید. هرگز در کسی عیب نمیبینید. همه در نظر تو خوب و خوشایند هستند. نشنیدهام که در زندگی من از یک انسان بدگویی کنی. زندگی من – من نمیخواهم وقتی کسی را سانسور میکنم بی پروا باشم اما همیشه آنچه را که فکر میکنم میگویم.ر
خودخواهی و غرور، دو چیز متفاوتند هر چند که معمولا مترادف گرفته می شوند. ممکن است کسی مغرور باشد اما خودخواه نباشد. غرور بیشتر به تصور ما از خودمان بر می گردد، خودخواهی به چیزی که دیگران درباره ما می گویند…!
ممکن است بدون قصد بدخواهی برای دیگران بدی کرد و میتوان از روی سهو و خطا سبب بدبختی دیگران شد. بی فکری، عدم توجه به احساس دیگران و عدم تصمیم باعث چنین کارهایی میشود…!
خودخواهی و غرور، دو چیز متفاوتند،
هر چند که معمولا مترادف گرفته میشوند.
ممکن است کسی مغرور باشد اما خودخواه نباشد.
غرور بیشتر به تصور ما از خودمان بر می گردد،
خودخواهی به چیزی که دیگران درباره ما میگویند…!
ممکن است بدون قصد بدخواهی برای دیگران بدی کرد و میتوان از روی سهو و خطا سبب بدبختی دیگران شد.
بی فکری، عدم توجه به احساس دیگران و عدم تصمیم باعث چنین کارهایی میشود…!
مطلب مشابه: جملات کتاب بیگانه اثر آلبر کامو؛ گزیده جملات جالب درباره زندگی
به نظر من، غرور یک عیب و نقصی است که رواج دارد. با این چیزهایی که من مطالعه کردهام به این نتیجه رسیدهام که واقعا رواج دارد. ذات بشر مستعد آن است.
بین ما آدمها، کمتر کسی پیدا میشود که بهخاطر این یا آن خصوصیت یا کیفیت، چه واقعی چه خیالی، خودش را برتر احساس نکند! به نظر من، غرور یک عیب و نقصی است که رواج دارد. با این چیزهایی که من مطالعه کردهام به این نتیجه رسیدهام که واقعا رواج دارد. ذات بشر مستعد آن است.
بین ما آدمها، کمتر کسی پیدا میشود که بهخاطر این یا آن خصوصیت یا کیفیت، چه واقعی چه خیالی، خودش را برتر احساس نکند!
به نظر من، غرور یک عیب و نقصی است که رواج دارد. با این چیزهایی که من مطالعه کردهام به این نتیجه رسیدهام که واقعا رواج دارد. ذات بشر مستعد آن است. بین ما آدمها، کمتر کسی پیدا میشود که بهخاطر این یا آن خصوصیت یا کیفیت، چه واقعی چه خیالی، خودش را برتر احساس نکند!
الیزابت با خودش فکر کرد: «جای شکرش باقیست که هنوز چیزی برای آرزو کردن دارم. اگر همه چیز مطابق خواستههایم بود، حتماً افسردهتر میشدم. اما حالا میفهمم که چقدر میشود آرزو داشت و با امید رسیدن به آنها، از زندگی لذت برد. برنامهای که همه چیزش مطابق میل آدم باشد، هیچ وقت عملی نمیشود.» .

از عیب و ایرادهای کسی که
قرار است عمرت را با او سر کنی هر چه کمتر بدانی بهتر است !
تعداد آدمهایی که من واقعاً دوستشان داشته باشم زیاد نیست،
تعداد کسانی که نظر خوبی دربارهشان دارم از آنهم کمتر است.
من هرچه بیشتر دنیا را میشناسم
از آن ناراضیتر میشوم.
هرروز که میگذرد بیشتر معتقد میشوم که آدمها شخصیت ناپایداری دارند
و نمیشود روی ظواهر، لیاقت
یا فهم و شعورشان حساب کرد…
مطلب مشابه: جملات کتاب همه چیز به فنا رفته اثر مارک منسن با متن هایی درباره امید و زندگی
من را زن نبینید انسان ببینید، انسان!
موجودی که مثل مرد عقل دارد و از
ته دلش حقیقت را بر زبان می آورد.
اگر قرار باشد یک خصوصیت را در آدمیزاد نام ببریم که واقعاً شگفتانگیزتر از هر خصوصیت دیگری باشد، به نظر من همان حافظه و خاطره است. قدرتها، ضعفها و نابرابریهای حافظه از هر چیز دیگری در ما غیر قابل درکتر است. حافظه گاهی خیلی قدرتمند است، فوری به سراغ آدم میآید، گوش به فرمان است… گاهی گیج و سرگشته، و خیلی ضعیف… در مواقعی هم خودسر و غیرقابل مهار! … ما آدمها از هر لحاظ معجزه خلقتیم… اما قوه یادآوری و فراموشی، دیگر واقعاً غیر قابل درک است.
خجالت از احساس حقارت ناشی می شود. در حقيقت هر کس که خجالت بکشد يعنی اينکه خودش را در برابر ديگران کوچک می بيند و اين بزرگترين ضعفی است که يک انسان ممکن است داشته باشد
تعداد آدمهایی که من واقعا دوستشان دارم زیاد نیست تعداد کسانی که نظر خوبی دربارشان دارم از آن هم کمتر است ” من هرچه بیشتر دنیا را میشناسم از آن ناراضی تر میشوم “هرروز که می گذرد بیشتر معتقد میشوم که آدم ها ” شخصیت ناپایداری دارند ” نمی شود روی ظواهر ، لیاقت یا فهم و شعورشان حساب باز کرد !!
مطلب مشابه: جملات کتاب صد سال تنهایی؛ متن های زیبا از این رمان گابریل گارسیا مارکز
اِما با خود گفت: هیچ چیز به پایِ خوشقلبی نمیرسد، هیچ چیز وجود ندارد که بشود با خوشقلبی مقایسه کرد. گرمایِ باطن و صفایِ دل، آنهم با رفتارِ محبتآمیز و بیغلوغش، صدبرابرِ هوش و فهم ارزش دارد و لطف جاذبهاش از هر چیزِ دیگرِ عالم بیشتر است. همین صفایِ دل است که باعث میشود آدم محبوب همه باشد، در دلِ همه جا باز کند. اینطور آدمها را نمیتوان با تیزبینترین و صاحبنظرترین آدم هم عوض کرد.

به نظر من، غرور یک عیب و نقصی است که رواج دارد. با این چیزهایی که من مطالعه کردهام به این نتیجه رسیدهام که واقعا رواج دارد. ذات بشر مستعد آن است.
بین ما آدمها، کمتر کسی پیدا میشود که بهخاطر این یا آن خصوصیت یا کیفیت، چه واقعی چه خیالی، خودش را برتر احساس نکند!
من با مردی که ذوق و علاقهاش با من یکی نباشد خوشبخت نمیشوم. مردِ من باید شریک احساسات من بشود. هر دو باید از یک جور کتاب و موسیقی خوشمان بیاید!
از بین پنج دختری که نتیجه ازدواج خانم و آقای بنت بودند سه تای آنها جین و الیزابت و لیدیا ازدواج کردند. اول از همه کوچکترینشان، لیدیا بود که با مردی جذاب اما نالایق به نام ویکهام از خانه گریخته و با اغو ازدواج کرد. الیزابت دختر دوم با آقای دارسی صاحب کاخ پمبرلی (دربی شایر) ازدواج کرده بود که سالی ده هزار پوند درآمد داشت. جین که بزرگترین دختر بود با آقای بینگلی که سالی شش هزار پوند درامد داشت ازدواج کرده بود. مری و کتی دختران سوم و چهارم بودند و فکرشان از همه چیز آزاد بود و فقط اهل مطالعه بودند و دیدیم که در آخر در سن ازدواج باقی مانده بودند.
مطلب مشابه: جملات کتاب بادبادک باز؛ متن و جملات زیبا از رمان زیبای بادبادک باز