جملات زیبا از زویا پیرزاد نویسنده ایرانی (40 جمله ناب و پر معنی از او)

در این قسمت از سایت ادبی روزانه جملاتی بسیار زیبا از زویا پیرزاد را برای شما دوستان قرار خواهیم داد.
زویا پیرزاد نویسنده ارمنیتبار اهل ایران است که سال 1380 با رمان چراغها را من خاموش میکنم جوایزی همچون بهترین رمان سال پکا، بهترین رمان سال بنیاد هوشنگ گلشیری، کتاب سال وزارت ارشاد جمهوری اسلامی و لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا را به دست آورد و با مجموعه داستان کوتاه طعم گس خرمالو یکی از برندگان جشنواره بیست سال ادبیات داستانی در سال 1376 و جایزه «کوریه انترناسیونال» در سال 2009 شد. وی تمام آثارش را به فرانسوی ترجمه کرده است.
جملات بسیار زیبا و ادبی از زویا پیرزاد
زویا پیرزاد:
آدم ها زود عوض می شوند.
آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است….
نه با کسی بحث کن،
نه از کسی انتقاد کن…
هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست
و خودت را خلاص کن…
آدمها که عقیدهات را میپرسند،
نظرت را نمیخواهند…
میخواهند با عقیدهی خودشان موافقت کنی…
بحث کردن با آدمها بیفایده است……
زویا پیرزاد :
شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی
از جلو فقط لکه می بینی!…
آدمهایی هستند که شاید کم بگویند دوستت دارم،
یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را.
بهشان خرده نگیرید!
این آدمها فهمیده اند دوستت دارم حرمت دارد، مسئولیت دارد.
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی دوست داشتن واقعی را می فهمی.
می فهمی که همه کار می کند تا تو بخندی،
تا تو شاد باشی.
آزارت نمی دهد،
دلت را نمی شکند.
من این دوست داشتن را می ستایم……
مطلب مشابه: جملات زیبای پونه مقیمی روانشناس معروف و نویسنده کتاب تکههایی از یک کل منسجم

– چرا ازدواج نکردی ؟
+ پیش نیامد … اولها فکر میکردم کارهای مهمتری باید بکنم. بعد فکر کردم باید با زنی در مسائل مثلا خیلی مهم تفاهم داشته باشم !
دیر فهمیدم که تفاهمی مهمتر از این نیست که مثلا دیوار را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چه جوری بچینیم و تابلوها را کجا بکوبیم و شام و ناهار چی درست کنیم و سر همه این ها با هم بخندیم !…
هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که یک نفر احساست را بفهمد بدون اینکه مجبورش کنی!…
متنهای زیبا از نویسنده زن زویا پیرزاد
یکی از عیبهایم این بود که نمیتوانستم درجا جواب آدمها را بدهم. حرف بیربط که میشنیدم ساکت میماندم.
ورِ مهربان ذهنم پرسید «تو چی میخواهی؟» جواب دادم «میخواهم چند ساعت در روز تنها باشم، میخواهم با کسی از چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم.» ورِ ایرادگیر مچ گرفت. «تنها باشی یا با کسی حرف بزنی؟»
سالها بود فهمیده بودم آرتوش با مقصر شمردن هرکسی که اتفاقی برایش میافتد محبتش را نشان میدهد. هربار بچهها زمین میخوردند یا مریض میشدند یا جاییشان درد میگرفت همین بساط را داشتیم. این هم که از هر فرصتی برای گوشه کنایه زدن به مادر و آلیس استفاده میکرد، برای این بود که مادر و آلیس هم درست همین کار را با آرتوش میکردند و من این وسط سالها بود نقش میانجی را خوب یاد گرفته بودم.
کاش میشد بهجای همهٔ این کارها که دوست نداشتم بکنم و باید میکردم، لم میدادم توی راحتی سبز و میفهمیدم مرد قصهٔ ساردو بالاخره بین عشق و تعهد کدام را انتخاب میکند.
«حق با تو بود، بحث کردن با آدمها بیفایدهست.»
مطلب مشابه: جملاتی از اوریانا فالاچی؛ متن های آموزنده از نویسنده و خبرنگار مشهور زن

«غذای خوب و بد یعنی چی خانم وسکانیان؟ روی خوش و نیت پاک و بس! زن من نان و پنیر را هم طوری به خورد ما میدهد که خیال میکنیم چلوکباب میخوریم. نیت که پاک بود و لب خندان، ویتامین هم به بدن میرسد.»
تعریف کردم: «بالای کوهی بلند پادشاهی زندگی میکرد که دختر زیبایی داشت. دختر که بزرگ شد و قرار شد عروسی کند، از چهار طرف دنیا شاهزادههای زیادی آمدند خواستگاری دختر. پادشاه سیبی طلایی داد به دختر و گفت هر کدام از شاهزادهها را که به شوهری انتخاب کردی سیب را به طرفش بینداز.» دخترها دور میز نشستند و دست زیر چانه منتظر بقیهٔ قصه نگاهم کردند. برای اولین بار فکر کردم چه بامزه که دختر شوهر انتخاب میکند و نه برعکس.
«بس که تنهایی با خودم حرف زدم دیوانه شدم.»
چرا کسی به فکر من نبود؟ چرا کسی از من نمیپرسید تو چی میخواهی؟
هیچوقت از سیاست خوشم نیامده. از هیچکدام از این ایسمها و مرامها و مسلکها هم سر در نمیآورم. عوض این حرفها دوست دارم کتاب بخوانم. دنیا اگر قرارست بهتر شود، که من یکی شک دارم، با سیاستبازی نیست
ما زنها از صبح تا شب باید جان بکنیم که همه چیز برای شما مردها آماده باشد که به خیال خودتان دنیای بهتری بسازید. نه به فکر ما هستید، نه به فکر بچهها.» گمانم پنج دقیقهای “ما زنها” و “شما مردها” کردم و گارنیک ساکت گوش کرد. اشکال قضیه اینجا بود که حرفهایم حتی به گوش خودم غیر منصفانه میآمد. چیزی جا انداخته بودم. مطمئن بودم یک جایی حق با من است و با این حال نمیدانستم چطور بگویم که به نظر نیاید نِک و نالهٔ زنی غرغروست که با شوهرش دعوا کرده. گارنیک از جا بلند شد و رفت طرف اجاق. درِ دیگ لوبیا را برداشت، بو کرد و گفت «بَهبَه عجب لوبیایی. توی این فکرم که اگر ما مردهای به قول تو خودخواه سعی نکنیم به قول تو دنیای بهتری بسازیم، شما زنها توی این دیگ چی میپزید؟ تازه اگر دیگی باقی مانده باشد.»
صدایش مثل همیشه آرام بود. «میخواستم تشکر کنم بابت مهمانی پنجشنبه شب. خیلی زحمت دادیم. در ضمن دیشب کتابی پیدا کردم، فکر کردم شاید دوست داشته باشی. گذاشتم دوشنبه بیاورم. قرار دوشنبه که یادت نرفته؟» یک ورِ ذهن فریاد زد «بگو دوشنبه کار دارم. بگو وقت ندارم. بگو گرفتارم. بگو ـ» با عجله جواب دادم که هیچ زحمتی نبود و ممنون از کتاب و قرار یادم نرفته. گوشی را گذاشتم. دو ورِ ذهنم افتادند به جان هم.
تلفن زنگ زد. به ساعتم نگاه کردم و باورم نشد. آخرین بار که اینقدر طولانی، یکنفس و بیوقفه کتاب خوانده بودم کی بود؟
«فاجعه هر روز اتفاق میافتد. نه فقط پنجاه سال پیش که همین حالا. نه خیلی دور که همینجا، ور دل آبادان سبز و امن و شیک و مدرن.» ساعتش را بست. گفت «در ضمن حق با توست. طفلک خاتون. طفلک همهٔ آدمها.
«از من میشنوی جفتشان مزخرف میگویند. ولی من همیشه به گارنیک میگویم عزیزم حق با توست. تو هم باید به آرتوش بگویی عزیزم البته که حق با توست.» غشغش خندید، جرعهای قهوه خورد و تکیه داد به پشتی صندلی. «مردها فکر میکنند اگر از سیاست حرف نزنند مردِ مرد نیستند.»
تا حالا چه کسی کاری را فقط برای من کرده؟ خودم در سی و هشت سالگی چه کاری را فقط برای خودم کردهام؟
مردها فکر میکنند اگر از سیاست حرف نزنند مردِ مرد نیستند.
مطلب مشابه: متنهایی از کتاب بوف کور صادق هدایت؛ جملات زیبا از این شاهکار نویسنده
مطلب مشابه: جملات صادق چوبک نویسنده معروف و پدر داستان نویسی ایران با متن های زیبا

نینا و گارنیک همیشه باهم خوب و خوش بودند و هیچوقت ندیده بودم از هم دلخور باشند. یک بار که وقت قهوه خوردن حرف بحثهای آرتوش و گارنیک شد نینا گفت «از من میشنوی جفتشان مزخرف میگویند. ولی من همیشه به گارنیک میگویم عزیزم حق با توست. تو هم باید به آرتوش بگویی عزیزم البته که حق با توست.» غشغش خندید، جرعهای قهوه خورد و تکیه داد به پشتی صندلی. «مردها فکر میکنند اگر از سیاست حرف نزنند مردِ مرد نیستند.»
پروانهها هم مهاجرت میکنند