اشعار عنصری؛ مجموعه اشعار بلند، قصاید و رباعیات این شاعر قدیمی

در این مطلب مجموعه اشعار عنصری بلخی شاعر نام آور پارسی زبان دهه چهارم هجری را گردآوری کرده ایم. در ادامه قصیده، رباعیات، قطعات و ابیات پراکنده عنصری را در روزانه بخوانید.

ابوالقاسم حسن بن احمد عنصری بلخی شاعر نام‌آور پارسی‌زبان در سال ۳۵۰ هجری قمری زاده شد. امیر نصر برادر سلطان محمود غزنوی، وی را به غزنه فراخواند. سلطان محمود غزنوی به او توجه نشان داد و به او عنوان ملک‌الشعرایی داد. عنصری در سال ۴۳۱ هجری قمری درگذشت.

اشعار عنصری؛ مجموعه اشعار بلند، قصاید و رباعیات این شاعر قدیمی

رباعیات عنصری

من گفت نیارم که تو ماهی صنما

روشن بتو گشت ماه و ماهی صنما

من شاه جهان مرا تو شاهی صنما

فرمانت روا بهر چه خواهی صنما

از مشک نگر که لاله بنگاه گرفت

زو طبع غمی دراز و کوتاه گرفت

بر ماه بشست زلفکان راه گرفت

گیرند بشست ماهی او ماه گرفت

شنگرف چکانیده ترا بر شکرست

مشکین زلفت شکسته گرد قمرست

حورات مگر مادر و غلمان پدرست

کاین صورت تو ز آدمی خوبترست

بشکفته گلیست بر رخ فرخ دوست

نی نی گل نیست آن رخ فرخ اوست

همچون گل سرخ پوست آن برگ نکوست

هرگز دیدی که سرخ گل دارد پوست

ابروت به زه کرده کمان آمد راست

مژگانت چو تیر بر کمان آمد راست

ما را ز تو دلبری گمان آمد راست

ای دوست ترا پیشه همان آمد راست

چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت

وین یکدم عاریت چه ادبار و چه بخت

چون جای دگر نهاد میباید رخت

نزدیک خردمند چه تابوت و چه تخت

آفاق بپای آه ما فرسنگیست

وز آتش ما سپهر دود آهنگیست

در پای امید ماست هر جا خاریست

بر شیشۀ عمر ماست هرجا سنگیست

گفتم صنما دلم ترا جویانست

گفتا که لبم درد ترا درمانست

گفتم که همیشه از منت هجرانست

گفتا که پری ز آدمی پنهانست

گل بر رخ تست و چشم من غرقه به آب

من تافته و زلف تو پیچیده به تاب

زلف تو بر آتش است و من گشته کباب

بی‌خواب من و نرگس تو مایهٔ خواب

کی عیب سر زلف بت از کاستن است

چه جای بغم نشستن و خاستن است

روز طرب و نشاط و می خواستن است

کاراستن سرو ز پیراستن است

مطلب مشابه: رباعیات رودکی؛ مجموعه اشعار عاشقانه و احساسی رودکی

آن زلف که او به بوی مرزَنگوش است

گه بر جَبَه است و گه به زیر گوش است

زین باز عجبتر آن لب خاموش است

زو شهر و جهان به بانگ نوشانوش است

معشوقۀ خانگی بکاری ناید

کو دل ببرد رخ بکسی ننماید

معشوقه خراباتی و مطرب باید

تا نیم شبان آید و کوبان آید

جام از لب تو گونۀ مرجان گیرد

وز جعد تو باد بوی ریحان گیرد

نقاش چو نقش تو نیاراید به

دیدار تو باز دل گروگان گیرد

زلف تو کمندیست همه حلقه و بند

خالی نبود ز حلقه و بند کمند

آن چاه بر آن سیم زنخدانت که کند؟

ور خود کندی مرا بدو در که فکند

تا نسْرائی سخن، دهانت نبُوَد

تا نگْشائی کمر، میانت نبُوَد

تا از کمر و سخن نشانت نبُوَد

سوگند خورم که این و آنت نبُوَد

آن لب نمزم گرچه مرا آن سازد

زیرا که شکر چون بمزی بگدازد

چشمم ز غمانش زرگری آغازد

تا بگدازد عقیق و بر زر یازد

گفتم چشمم ز بس کزو خون آید

از لاله برنگ و سرخی افزون آید

گفت آنهمه خون نبد که بیرون آمد ؟

کز رنگ رخم اشک تو گلگون آید

از بوسه تو مرده با روان تانی کرد

وز چهره دل پیر جوان تانی کرد

رخ گاه گل و گه ارغوان تانی کرد

وز غمزه فریب جاودان تانی کرد

ای ماه سخنگوی من ای حور نژاد

از حسن بزرگ ، کودک خرد نزاد

در سحر بدلبری شدستی استاد

این ساحری از که داری ای دلبر یاد

حورات نخوانم که تو را عار بود

حورا برِ تو نگار دیوار بود

آن را که چنین لطیف دیدار بود

حقا که بر او عشق سزاوار بود

قصاید عنصری

بیشتر قصاید او در مدح شاهان و پادشاهان سروده شده اند.

دل مرا عجب آید همی ز کار هوا

که مشک‌بوی سلب شد ز مشک‌بوی صبا

ز رنگ و بوی همی دانم و ندانم از آنک

چنین هوا ز صبا گشت یا صبا ز هوا

درخت اگر عَلَم پرنیان گشاد رواست

که خاک باز کشیدست مفرش دیبا

به نور و ظلمت ماند زمین و ابر همی

به درّ و مینا ماند سرشک ابر و گیا

فریفته است زمین ابر تیره را که ازو

همی ستاند درّ و همی دهد مینا

به زیر گوهر الوان و زیر نقش بدیع

نهفته گشت دِرازای عالم و پهنا

اگرچه گوهر و نقش جهان فراوانست

همه صناعت ابرست و دستبرد صبا

چه فایده‌ست ز نقش بهار و پیکر او

که از هواش جمالست و از بخار نوا

اگر هواش بدین روزگار تازه کند

به روزگار خزان هم هوا کندش هبا

بهار نعت خداوند خسرو عجم است

که بوستان شد ازو طبع و خاطر شعرا

بهار معنی رنگ و بهار حکمت بوی

بهار عقل ثبات و بهار کوه بقا

بلی بدین صفت و جایگاه و مرتبت است

مدیح شاه جهان شهریار بی‌همتا

یمین دولت مجد و امین ملت صدق

امیر غازی، محمود، سیّدالامرا

از آفتاب جهان مردمیش پیداتر

از آنکه در همه احوال در خلا و ملا

بود پدید شب و روز مردمیش همی

به شب ز دیده بود آفتاب ناپیدا

چهار وقتش پیشه چهار کار بود

کسی ندید و نبیندش ازین چهار جدا

به وقت قدرت رحم و به وقت زلت عفو

به وقت تنگی رادی به وقت عهد وفا

اگرچه جود و سخاوت ز قدر بر فلکند

فرود سایۀ انگشت اوست جود و سخا

مدیح بازوی او کن که پیش بازوی او

قوی‌ترین کس باشد ز جملهٔ ضعفا

خدای دادش هرچ آن سزا و درخور اوست

مثل زنند که درخور بود سزا بسزا

شناخته است که منّت خدایراست همی

به خلق برننهد منّت او ز بهر عطا

به عزم کردن او کارهای خرد و بزرگ

چنان برآید گویی که عزم اوست قضا

رضا دهند به امرش ملوک، وین نه عجب

بدو شوند بزرگ ار بدو دهند رضا

سما چو بنگری اندر میان همت اوست

اگرچه پیکر او هست در میان سما

مبارزان را شمشیر او طلسمی شد

که سوی او نبودشان مگر که پشت و قفا

بزرگواری و آزادگی و نیکی را

ز هر که یاد کنی مقطع است ازو مبدا

گرش بتانی دیدن همه جهانست او

برین سخن هنر و فضل او بس است گوا

کس از خدای ندارد عجب اگر دارد

همه جهان را اندر تنی همی تنها

صلاح دین را امروز نیّت و فکرش

ز دی به است و ز امروز به بود فردا

به نام ایزد چونان شده‌ست هیبت او

که نیست کس را کردن خلاف او یارا

بهای او نه به ملک است نی معاذ الله

که ملک را به بزرگی و نام اوست بها

گهر بدست کسی کو نه اهل آن باشد

چو آبگینه بود بی‌بها و پست‌نما

خدایگانا هر جا که در جهان ملکی است

بطاعت تو گراید همی بخوف و رجا

تو رنجه از پی دینی نه از پی دنیا

ز بهر آنکه نیرزد به رنج تو دنیا

چو کم ز قدر تو باشد جهان و نعمت او

به کم ز قدر تو چون تهنیت کنیم تو را

به آفرین و دعایی مگر بسنده کنیم

به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا

اشعار عنصری؛ مجموعه اشعار بلند، قصاید و رباعیات این شاعر قدیمی

چنان باشد بر او عاشق جمالا

که خوبی را ازو گیرد مثالا

اگر خالی شد از شخصش کنارم

خیالش کرد شخصم را خیالا

بدی را از که رنج آید که خوبان

بیارامند در ظلّ ظلالا

من از بس حیلت چشمش ، بدانم

که نرگس را چه در دست احتیالا

دل من دایره گشت ای شگفتی

مر او را نقطه آن دلبند خالا

دلا گشت از فراق سر و سیمین

تن سروت شد از ناله چو نالا

اگر چه من ز عشقش رنجه گشتم

خوشا رنجا که نفزاید ملالا

خیانت را ز زلفش اعوجاجست

امانت را ز قهرش اعتدالا

اگر زلفش برد آرام جانم

که بردار زلف او آرام حالا

چرا از یار بد عشرت سگالی

ز مدح شاه نیک اختر سگالا

سپهبد میر نصر ناصر الدین

که رسمش پادشاهی را کمالا

همه گفتار او فصل الخطابست

همه کردار او سحر حلالا

نه در گیتی مقالش را مقام است

نه در فکرت مقامش را مقالا

همه دانش بلفظش بر عیانست

همه صورت بجودش بر عیالا

بنظم مدح او بر طبع شاعر

سخن گیرد بمعنی بر دلالا

ز شرح جود شکرش بس نماندست

که جان بر جانور گردد و بالا

بپای همت او بر نساید

اگر فکرت بر آرد پرّ و بالا

منال از بینوایی کز نوالش

نماند هیچ دانا بی نوالا

زهی کفّش که از درویش بر مال

بسی عاشق تر آمد بر منالا

ز بس بر صورت بدخواه رفتن

مر اسبش را بصورت شد نعالا

چه با آتش گرفتن بند کشتی

چه با شمشیر او کردن جدالا

بتیغ آنگه سر گردنکشان را

هی زد تا بیاسود از قتالا

ز تیرش گر مخالف دیده جوید

بچشم اندر بیابد چون نصالا

بداند حد فضلش را کسی کو

بسنجد کوه و بشمارد رمالا

چو سایل دید چونان شاد گردد

که گویی عاشقستی بر سؤالا

فلک باشد بجای کامرانی

زمین گردد بوقت احتمالا

بحلمش گر جبل نسبت نکردی

جواهر نیستی اندر جبالا

بر آثارش بقا را اعتمادست

بر انگشتش سخا را اتکالا

جهان را خدمتش آب زلالست

کرا چاره بود ز آب زلالا

ستوده صد طمع باشد بجودش

طمع مالیده و مالیده مالا

در آن دوده که با او جنگ جویند

نسارا فضل آید بر رجالا

نزول مرگ باشد بر معادی

سر شمشیر او روز نزالا

بنبرده مرکبش ، چون تیز گردد

بشاگردی رود باد شمالا

سلیمان باد را گر بسته کردی

بزیر تخت وقت ارتحالا

امیر اندر سفر هم بسته کرده

سر باد وزان اندر دوالا

فراوان قاصد جودش که برجای

فرو ماند از رحیل از بس رحالا

نشاید بود کز خاک آتش آید

نشاید بودن او را کس همالا

نگنجد زرّ او اندر زمانه

کجا گنجد صواب اندر محالا

همی تا عاشقان جوینده باشند

بهر وقتی ز معشوقان وصالا

همی تا مر کواکب را بباشد

بیکدیگر مزاج و اتصالا

بقا بادش ز پیروزی و شادی

نهاده پای بر عزّ و جلالا

بدل بیغم بدولت بی نهایت

بتن بی بد بنعمت بی زوالا

مبارک باد عید و همچو عیدش

مبارک روزگار و ماه و سالا

گر ارزان بود فضلش اندر آفاق

نماند آنچه فکرت را محالا

مطلب مشابه: اشعار ناصر خسرو؛ مجموعه شعر تک بیتی، رباعیات و اعار بلند عاشقانه زیبا

هر سؤالی کز آن لب سیراب

دوش کردم همه بداد جواب

گفتمش جز شبت نشاید دید

گفت پیدا بشب بود مهتاب

گفتم از تو که برده دارد مهر

گفت از تو که برده دارد خواب

گفتم از شب خضاب روز مکن

گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب

گفتم از تاب زلف تو تابم

گفت ار او تافته شود تو متاب

گفتم آن لاله در خضاب شب است

گفت در عشق او شوی تو مصاب

گفتم آن زلف سخت خوشبویست

گفت ز آنرو که هست عنبر ناب

گفتم آتش بر آن رخت که فروخت

گفت آن کو دل تو کرد کباب

گفتم از حاجبت بتابم روی

گفت کس روی تابد از محراب

گفتم اندر عذاب عشق توام

گفت عاشق بلی بود بعذاب

گفتم از چیست روی راحت من

گفت در خدمت امیر شتاب

گفتم از خدمتش مرا خیرست

گفت ازو جز بخیر نیست مآب

گفتم آن میر نصر ناصر دین

گفت آن مالک ملوک رقاب

گفتم او را کفایت و ادبست

گفت کافی بدو شده آداب

گفتم او را بفضل نسبت هست

گفت فاضل ازو شدست انساب

گفتم ارزاق را کفش سبب است

گفت واقف شدست بر اسباب

گفتم آثار او چه کرد به آز

گفت بر کند آز را انیاب

گفتم آگاهی از فضایل او

گفت بیرون شد از حد و ز حساب

گفتم از وی بحرب ، کیست رسول

گفت نزدیک تیغ و دور نشاب

گفتم او را زمانه بایسته است

گفت بایسته تر ز عمر و شباب

گفتم او را درست که شناسد

گفت اشناسدش طعان و ضراب

گفتم اندر جهان چنو دیدی

گفت نی هم نخوانده ام بکتاب

گفتم اندر کفش چه گوئی تو

گفت دریا بجای او چو سراب

گفتم ار لفظ سائلان شنود

گفت پاسخ دهد بزرّ و ثیاب

گفتم از خدمتش جزا چه برم

گفت ازو زرّ و از خدای ثواب

گفتم آزاده را بنزدش چیست

گفت جاه و جلالت و ایجاب

گفتم او را سحاب شاید خواند

گفت شاگرد کف اوست سحاب

گفتم از تیر او چه دانی گفت

گفت همتای صاعقه است و شهاب

گفتم آتش رسد بهیبت او

گفت گنجشک چون رسد بعقاب

گفتم آنرا که بد کند چه کند

گفت شمشیر او بس است عذاب

گفتم آن تیغ چیست ، دشمن چه

گفت آن آتش است و این سیماب

گفتم از حکم او برون جاییست

گفت اگر هست ضایع است و خراب

گفتم اعدای او دروغ زنند

گفت همچون مسیلمه کذاب

گفتم اعجاب دین و ملک بیکی است

گفت هر دو بدو کنند اعجاب

گفتم از جود او عنا بر کیست

گفت بر جامه باف و بر ضرّاب

گفتم آنچ از همه شریفترست

گفت دادستش ایزد وهّاب

گفتم ار آفرینش بنویسند

گفت مشکین شوند خطّ و کتاب

گفتم آزاده گوهری وقف است

گفت آری ز نسل و از ارباب

گفتم این اورمزد خردادست

گفت وقت نشاط با اصحاب

گفتم او ملک را کجا دارد

گفت زیر نگین و زیر رکاب

گفتم او همچو باد میگذرد

گفت در مدح زودش اندر یاب

گفتم آفاق را بدو ندهم

گفت خود کس خطا دهد بصواب

گفتم از مدح او نیاسایم

گفت چونین کنند اولوالباب

گفتم او را چه خواهم از ایزد

گفت عمر دراز و دولت شاب

گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب

گفتا که بهر تاب تو دارم چنین بتاب

گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف

گفتا که مشک ناب ندارد قرار و تاب

گفتم که تاب دارد بس با رخ تو زلف

گفتا که دود دارد با تفّ خویش تاب

گفتم چو مشک گشت دو زلفت برنگ و بوی

گفتا که رنگ و بوی ازو برده مشک ناب

گفتم که منخسف شده طرف مهت ز جعد

گفتا خسوف نیست ، مه از غالیه نقاب

گفتم به لاله و گل ، روی تو داد رنگ

گفتا دهد بلاله و گل رنگ ماهتاب

گفتم چرا ستاند ماه از رخ تو نور

گفتا که ماه نور ستاند ز آفتاب

گفتم که از حجاب نیاری رخت برون

گفتا که ماه پر شود ار شرم در حجاب

گفتم مصیب عشق توام وز تو بی نصیب

گفتا که بی نصیب ز تهمت بود مصاب

گفتم که چون بتاب کمانم ز عشق تو

گفتا کمان شد آری دعد از پی رباب

گفتم دلم بسوزد وز دیده خون چکد

گفتا که تا نسوزد گل کی دهد گلاب

گفتم سحاب وار ببارم ز دیده خون

گفتا عجب نباشد باریدن از سحاب

گفتم که دودم از دل و ابرم ز چشم خاست

گفتا که دود از آتش خیزد بخار از آب

گفتم چرا ببردی خواب از دو چشم من

گفتا بدان سبب که نبینی مرا بخواب

گفتم بخواب یا بی با ناله همرهی

گفتا که خواب بهتر با نالۀ رباب

گفتم که از دلم بنشان تو شرار غم

گفتا شرار غم که نشاند بجز شراب

گفتم خورم شراب چگویی صواب هست

گفتا ثنای دولت سلطان خوری صواب

گفتم بیمن دولت آن سید ملوک

گفتا به فر دولت آن مالک الرقاب

گفتم شه معظم سلطان نامجوی

گفتا امیر سید محمود کامیاب

شهریار دادگستر خسرو مالک رقاب

آنکه دریا هست پیش دست احسانش سراب

آسمان جود گشت و جود ماه آسمان

آفتاب ملک گشت و ملک چرخ آفتاب

بنگر اکنون با خداوند جهان شاه زمین

هر سری اندر خراسان زی بتی دارد شتاب

تا شتابان زی خراسان آمد از سوی عراق

چون فزاید بندگانرا قدر ملک و جاه و آب

چون برآرد کاخهای نیکخواهان را بچرخ

چون کند کاشانه های بدسگالان را خراب

بدسگالان ناصواب اندیشه ها کردند ، گفت

دست کی یابد بره اندیشه های ناصواب

ناصواب بدسگالان سوی ایشان بازگشت

باز آن گردد که بر گردون براندازد تراب

این شه از فرمان ایزد بر نتابد ساعتی

شاد باش ای شاه وز فرمان ایزد بر متاب

تا فرسند هر زمانی همچنین نزدیک تو

بدره های پر زر و صندوقهای پر ثیاب

کوه جسمانی کز ایشان کندرو باشد سپهر

باد پایانی کز ایشان باز پس ماند عقاب

باد پایانند و هر یک اندرون سیم خام

کوه جسمانند و هر یک رفته اندر زرّ ناب

هرچه خواهی بایدت ایزد چنان کش داد باز (؟)

بد ره ها و تختها و زنده پیلان و دواب

ای ملک مسعود بن محمود کز شمشیر تو

عالمی پر گفتگویست و جهانی پر عتاب

یاد شمشیرت بترکستان گذر کرد و ببرد

از دل خاقان درنگ و از دو چشم بال خواب

تا چهل من گر ز تو دیدند گردان روز جنگ

دستها شد بی عنان و پایها شد بی رکاب

در یمینهاشان بجای نیزه ها بینم غطا

بر کتفهاشان بجای درعها بینم جراب

همچو دست درّ بارانت سحاب رحمتست

زانکه بر هر کس ببارد ، وین بود فعل سحاب

تا سفرهای تو دیدند ای ملک هم در نبرد

از سفرهای سکندر کس نگفت و شیخ و شاب

آنچه اندر جنگ سر جاهان تو کردی خسروا

بیشک از خسرو نیامد بر سر افراسیاب

و آنچه اندر طارم آمد از سر شمشیر تو

گر نویسی خود مر آنرا کشوری باید کتاب

چون ز روز رزم سر جاهان بیندیشد همی

وان خروش کرّه نای و بانگ کوس فتح یاب

برده هامون را ز نعل باد پایانت هلال

روی گردان را ز گرد جنگجویانت رقاب

خسروا ! شاها ! ز قلب لشکر اندر ناگهان

حمله بردی سوی آن لشکر که بد بیش از حساب

هر گروهی را شرابی دادی از تیغت کزان

هوش با ایشان نیاید تا بمحشر زان شراب

هر گروهی را که پیچیدی بخام گاو حلق

حلقه اندر حلقشان کردی چو در حلق کلاب

ای جهانداری که گر بر آب و آتش بگذری

از دل آب آتش آری ، از میان آتش آب

فرّخت باد و خجسته باد شاهنشاهیی

کز جهان میراث تست این ملک و تاج جدّ و باب

تا بود عشاق را دیدار معشوقان نیاز

تا بود معشوق را با عاشق بیدل عتاب

همچنین بادی بملک اندر بکام دل مصیب

دشمنان و بدسگالان توای خسرو مصاب

مطلب مشابه: اشعار عماد خراسانی؛ گزیده زیباترین اشعار عاشقانه از عماد خراسانی

عنبر است آن حلقه گشته زلف او یا چنبر است

چنبر است آری ولیکن چنبر اندر عنبر است

اصل او از زنگ و بر یک اصل او سیصد شکن

هر شکنجی را که بینی ز اصل او سیصد سر است

هر سری را باز سیصد بند گوناگون چنانک

زیر هر بندی ازو یک مشت مشک اذفر است

طبع او طبع بهار آمد که دایم همچو او

گلبر است و گل نگار و گل کش و گل پرور است

گر همی گل پرورد طبع بهاران کار اوست

طبع او گل پرورد زیرا که گل را مادر است

چون بهار آید ز طبع او دمد نی ریح گل

این بهار از گل دمیده ست این از آن نیکوتر است

من نه این جویم ، نه آن خواهم که هر دو بیهده ست

نو بهار من مدیح شاه فیروز اختر است

شاه نصرت ناصر الدین بوالمظفر کز ظفر

در جهان معروف گشت آنجا که شهر و کشور است

گر هنر جویی هنر مر طبع او را خادم است

گر ظفر خواهی ظفر مر عزم او را کهتر است

نام هرکس را به گیتی آفرین زیور بود

باز نام او به گیتی آفرین را زیور است

لفظ او بشنو اگر گوهر همی جویی از آنک

زیر هر حرفی ز لفظ او کناری گوهر است

هر گه را روشن نماید روز بی دیدار او

دیده در چشمش نه دیده آب داده خنجر است

تا ز جودش پر نشد هر چند آز و طمع بود

پر نگشت از مدح او هر چند درج و دفتر است

چون به مدحش دست بردی معنی اندر لفظ تو

زینتی گیرد که گویی دستبرد آزر است

گر کسی مر عرض جاهش را بیندیشد به وهم

وهم او خطی بود کان خط فلک را محور است

ور کسی از تیغ تیز او نیندیشد به عقل

عقل او چیزی شود کان چیز اجل را رهبر است

آدمی را طبع باد و خاک و آب و آتش است

باز او را طبع فضل و علم و جود و مفخر است

چون نیابد آنچه زو آید همی از هیچ کس

گر نه مر ترکیب طبعش را مزاجی دیگر است

مخبرش بگرفت گیتی سر بسر در فضل او

گرچه بسیارست مخبر هم نه بیش از منظر است

هیچ معبر هست در دریای جود او گذر

باز مر دریای قلزم را فراوان معبر است

اجتهاد او نظام علم یزدانی شده ست

اعتقاد او ثبات ملت پیغمبر است

رنگ تیغش صاعقه وار است کاندر عکس او

سنگ خارا بر فروزد گرچه صعب و منکر است

ز آذرستش اصل از آن رو روشن و سوزنده گشت

روشن و سوزنده را استاد من گفت آذر است

رنگ نیلوفر بود رنگش از آن از بیم او

جز به آب اندر نباشد هر کجا نیلوفر است

خدمتش توفیر اقبال است زو بیرون مشو

هرکه از توفیر بیرون شد به تقصیر اندر است

هرچه هست اندر جهان آن چیز را باشد دری

جود او روزی و رحمت راه شادی را در است

عدل او قولیست کاین گیتی بدو در مدغم است

فضل او لفظی است کان گیتی بدو در مضمر است

زین جهان مندیش او را گیر کو نه زین جهان

سر به از افسر علی حال ار چه نیکو افسر است

خوب طلعت پیشگاه و پاک سیرت خسرو است

نیک مدحت پادشاه و دادگستر مهتر است

همچنان کز نفس او گیتی مر او را حاسد است

همچنان کز عدل او گیتی مر او را چاکر است

این پدر داند پسر کاین پادشه فرزند اوست

وان پسر کورا نماید سوی دانا دختر است

معنی مردان نیارد هیچکس جز کردگار

……………………………………..

آنکه منکر بود روز حشر و روز بعث را

رزم او دیده مقر آمد که روز محشر است

هر که فخر آرد توان دانست زو آرد همی

هر که خط بیند بداند کان دلیل مسطر است

تا زمین تیره است و پاکست آب و آتش روشنست

تا خراج طبعها زیر است و گردون از بر است

تا که رسم آمد غم و امید و شادی خلق را

رنگ شادان احمر است و رنگ غمگین اصفر است

دولتت پایبنده باد و ملکت افزاینده باد

کو به ملک و دولت باقی شگفت اندر خور است ؟

عید فرخ بادش و دل خرم و گیتی به کام

هر که او را جز چنین خواهد در ایزد کافر است

اشعار عنصری؛ مجموعه اشعار بلند، قصاید و رباعیات این شاعر قدیمی

بت که بتگر کندش دلبر نیست

دلبری دستبرد بتگر نیست

بت من دل برد که صورت اوست

آزری وار و صنع آزر نیست

از بدیعی ببوستان بهشت

جفت بالای او صنوبر نیست

چیست آن جعد سلسله که همی

بوی عنبرده است و عنبر نیست

هیچ موئی شکافته از بالا

زار تر زان میان لاغر نیست

بینی آن چشم پر کرشمه و ناز

که بدان چشم هیچ عبهر نیست

سیم بی بار اگر چه پاک بود

چون بنا گوش آن سمنبر نیست

گرد مه زان دو زلف دایره ایست

نقطه ای زان دهانش کمتر نیست

بلطیفی دگر چنو نبود

بکریمی چو میر دیگر نیست

مردمی چیست ، مردمی عرض است

جز دل پاک اوش جوهر نیست

ذات آزادگی است صورت او

گرچه آزادگی مصوّر نیست

نیست رازی بزیر پردۀ عقل

که دل شاه را مقرر نیست

ای بسانیک مخبرا که همی

منظرش را سزای مخبر نیست

شاه را مخبری بداد خدای

کش از آن بیش هیچ منظر نیست

هر کجا کف او گشاده نشد

دعوت جود را پیمبر نیست

بجز آن کش را دو صف کن که جز او

بخل فرسا و جود پرور نیست

هست اندر جهان ظفر لیکن

جز بر میر ابوالمظفر نیست

دست او روز جود پنداری

چشمۀ کوثر است و کوثر نیست

خطبۀ ملک را بگرد جهان

بجز از تخت شاه منبر نیست

لشکر جود را بگیتی در

جز کف راد معسکر نیست

گرچه دریا ز ابر پر گهرست

چون ثنا گوی او توانگر نیست

اصل فهرست راد مردی را

جز دل شاه درج و دفتر نیست

نیست چون مهر او بخلد نسیم

بجهنم چو خشمش آذر نیست

چیست آن تیر او که بگشاید

که چنو هیچ باد صرصر نیست

مرگ پرنده خوانمش به نبرد

نی نخوانم که مرگ را پر نیست

هر کجا میر رفت فتح آمد

گرچه با میر هیچ لشکر نیست

کمتر از نثر باشد آن نظمی

که بر او مدح میر زیور نیست

بچه کار آید و چه نرخ آرد

صدفی کاندرونش گوهر نیست

داد را کی شناسد آن شهری

کاندرو شهریار داور نیست

تا همی گردش مسیر نجوم

جز بدین گنبد مدور نیست

روزه پذ رفته باد و فرخ عید

که بجز فرخیش اختر نیست

سده جشن ملوک نامدارست

ز افریدون و از جم یادگارست

زمین گویی تو امشب کوه طورست

کزو نور تجلّی آشکارست

گر این روزست شب خواندش نباید

و گر شب روز شد خوش روزگارست

همانا کاین دیار اندر بهشت است

که بس پرنور و روحانی دیارست

فلک را با زمین انبازی آمد

که رسم هر دو تن در یک شمارست

همه اجرام آن ارکان نورست

همه اجسام این اجزای نارست

اگر نه کان بیجاده است گردون

چرا باد هوا بیجاده بارست

چه چیزست آن درخت روشنایی

که بر یک اصل و شاخش صد هزارست

کهی سرو بلندست و گهی باز

عقیقین گنبد زرّین نگارست

ار ایدون کو بصورت روشن آمد

چرا تیره دمش همرنگ قارست

گر از فصل زمستانست بهمن

چرا امشب جهان چون لاله زارست

بلاله ماند این لیکن نه لاله است

شرار آتش نمرود و نارست

همی مر موج دریا را بسوزد

بدان ماند که خشم شهریارست

سپهبد میر نصر ناصر دین

که دین را پشت و دولت را شعارست

بجائی کز نیاز آنجا تموزست

نسیم جود او تازه بهارست

بجای زخم او خارا خمیرست

بجای بخششش دریا غبارست

بر شمشیر او مغفر شکافست

سر پیکان او جوشن گذارست

به پیش عزم او صحرا و دشت است

حصار دشمن ، ار چند استوارست

امارت را بلفظش اتفاقست

حکومت را برأیش اعتبارست

بکار اندر حکیم پیش بین است

ببار اندر امیر بختیارست

بشادی در کریم و چیز بخش است

بخشم اندر حلیم و بردبارست

گر او را بنده باشی عزّ و فخرست

جز او را بنده باشی ذلّ و عارست

بتیغ قهرش اندر فلسفی را

نشان جبر و آن اختیارست

بحد فضلش اندر هندسی را

طریق هندسه علم نزارست

از آن زردست دایم روی دینار

که نزد جود او دینار خوارست

امیر ار خوار دینارست شاید

کزو مدّاح او دینار خوارست

شکار خسروان مرغ است و نخجیر

سپهبد خسرو خسرو شکارست

نشاط شهر یاران روز بزم است

نشاط او بروز کارزارست

بر او ممتحن را دستگاهست

بر او منهزم را زینهارست

چنان خواهند ازو خواهندگان چیز

که پنداری که نزدش مستعارست

جهان را آسمان پر نوال است

خدم را پادشاه حق گزارست

بروز جنگ مر شمشیر او را

دنی تر چیز شیر مرغزارست

ازو خواهند یمن و یسر کورا

میان یمن و یسر اندر قرارست

همانجا یمن باشد کو یمین است

همانجا یسر باشد کو یسارست

رسومش مر نکایت را مزاج است

مثالش مر جلالت را عیارست

ز حرص عفو کو دارد بگیتی

گرامی تر بنزدش اعتذارست

الا تا مایۀ ظلمت ز نورست

الا تا مایۀ نور از نهارست

الا تا هر کجا نازست رنج است

الا تا هر کجا خرماست خارست

بقا بادش چنان کورا مرادست

همی تا دور گردون را مدارست

مطلب مشابه: اشعار منوچهری دامغانی؛ گزیده تک بیتی، دو بیتی و رباعیات عاشقانه این شاعر

باد نورزی همی در بوستان بتگر شود

تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود

باغ همچون کلبۀ بزّاز پر دیبا شود

باد همچون طلبۀ عطار پر عنبر شود

سونش سیم سپید از باغ بردارد همی

باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود

روی بند هر زمینی حلّه چینی شود

گوشوار هر درختی رشتۀ گوهر شود

چون حجابی لعبتان خورشید را بینی ز ناز

گه برون آید ز میغ و که بمیغ اندر شود

دفتر نوروز بندد بوستان کردار شب

تا کواکب نقطۀ اوراق آن دفتر شود

افسر سیمین فرو گیرد ز سر کوه بلند

باز مینا چشم و دیبا روی و مشکین سر شود

روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار

شب چو عمر دشمنان او همی کمتر شود

خسرو مشرق یمین دولت آن شاه عجم

کآفرینش بر سر دولت همی افسر شود

کافری را کو موافق شد بدل مؤمن شود

مؤمنی را کو مخالف شد بدل کافر شود

زیر هر حرفی ز لفظش عالمی مضمر شدست

زیر هر بیتی ز علمش عالمی مضمر شود

باد با دست ندیمش بادۀ سوری شدست

چرخ با پای خطیبش پایۀ منبر شود

آب جودش بر دمد زرّین شود گیتی همه

آتش خشمش بخیزد سنگ خاکستر شود

رنج لاغر با نهاد رای او فربه شود

گنج فربه با گشاد دست او لاغر شود

گر چه باشد قوّت پروردگان جان خرد

چون بمدحش رنج بیند جان خرد پرور شود

اختر سعدست گویی طلعت میمون او

چون بنزدش راه یابد مرد نیک اختر شود

باد دیدستی که اندر خرمن کاه اوفتد

همچنان باشد که او اندر صف لشکر شود

سدّ اسکندر بعزمش ساحت صحرا شود

ساحت صحرا بحزمش سدّ اسکندر شود

از عطا بخشیدن و تدبیر او نشگفت اگر

زرّ گیتی خاک گردد ، خاک گیتی زر شود

سیرت آزاده وارش ناظر آزاد گیست

منظر آزادگان بی سیرتش مخبر شود

نعت هر کس را همی یکسان شود اصل سخن

جون بنعت او رسد اصل سخن دیگر شود

چون بیندیشم خرد مر نظم را مانی شود

چون بنظم آرم زبان مر لفظ را آزر شود

نعت گویی جز بنام او ، سخن ضایع شود

تخم چون بر شوره کاری ضایع و بی بر شود

آب گردد آذر ار بر حلم او یابد گذر

باز آب ار بگذرد بر خشم او آذر شود

شست باید لفظ را تا نعت او گویی بدان

بخت باید زّر را تا تاج را در خور شود

چون ز احکامش سخن گویی شود جوهر عرض

چون ز آثارش سخن رانی عرض جوهر شود

آنکه او را جوید ار چاکر بود مهتر شود

و آنکه زو بگریزد ار مهتر بود چاکر شود

خلق او بر دیو بندی دیو را مردم کند

اسم او بر خار داری ، خار نیلوفر شود

مهر او بر سنگ بندی موم گردد ساعتی

مدح او بر خاک خوانی چشمۀ کوثر شود

جود او گر بر بیابان اوفتد دریا شود

خشم او گر بر زمین افتد زمین اخگر شود

تا فرود آید همی بر بنده از ایزد قضا

تا دعای نیکمردان سوی ایزد بر شود

زندگانی بادش و پیروزی و شادی و کام

تا بهفت اقلیم گیتی داد را داور شود

تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود

عشق زلفش را بگرد هر دلی جولان بود

تا همی نا تافته تاب اوفتد در زلف او

تافته بودن دل عشاق را پیمان بود

مرمرا پیدا نیامد تا ندیدم زلف او

کز شبه زنجیر باشد یا ز شب چوگان بود

عارضش داند مگر کز چشم بد آید سته

از نهیب چشم بد دایم درو پنهان بود

تا جهان بودست کس بر باد نفشاندست مشک

زلف او را هر شبی بر باد مشک افشان بود

اسب گردونست ازو گر سرو بر گردون بود

خانه بستانست ازو گر ماه در بستان بود

رامش افزایی کند وقتی که در مجلس بود

لشکر آرایی کند روزیکه در میدان بود

شادی اندر جان من مأوی گرفت از عشق او

شاد باش جان آنکس کش چنو جانان بود

تا نداری بس عجب کز عشق نیک آید مرا

نیک آنکس را بود کو بندۀ سلطان بود

خسرو مشرق که یزدانش بهر جا ناصرست

هر که او یزدان پرستد ناصرش یزدان بود

آن کز احسان کرد با او کردگار دادگر

نیست اندر عقل کس کافزون ازان احسان بود

یمن دادش تا یمین دولت عالی بود

امن دادش تا امین ملت و ایمان بود

عفوش آنکس بیشتر یابد که جرمش بیشتر

حلمش آنگه چیر ه تر باشد که او غضبان بود

عدل او نوش روان گشته است کاندر وصف او

بیتهای شعر توقیعات نوشروان بود

هر دلی کز کین او اندیشه دارد خاطرش

آن نه دل باشد که مر اندیشه را زندان بود

فخر با خیر آن بود کز رسم او گیری و بس

علم نافع آن بود کش حجت از فرقان بود

تا جهان باشد نیابد حاسدش راحت ز رنج

رنج بی راحت بود چون درد بی درمان بود

گر چو مردم همت میمون او صورت شود

ناخن پایش باندازه مه از کیوان بود

پادشاهیها همه دعوبست برهان تیغ او

آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود

جود او را بر نپاید گر همه دریا بود

زخم او را برنتابد گر همه سندان بود

جاودان فرمانش باد و خود همی گوید فلک

تا مرا دوران بود محمود را فرمان بود

هر که با شمشیر تیز او بجنگ اندر شود

جانور بیرون نیاید گر هزارش جان بود

تیر گر گویی مگر ز انگشت عزرائیل کرد

تیر او را کش اجلها بر سر پیکان بود

چون بپیونداند او با قبضۀ شمشیر دست

بگسلد هرچ اندر اندام عدو شریان بود

هم کم از قدرش بود گر مجلس عالیش را

چند پهنای زمین پهنای شادروان بود

نام او آب و نبات آمد که بی آب و نبات

بر زمین جایی نباشد ور بود ویران بود

باد آن از آب داده تیغ او خیزد اگر

در جهان بر کافران بار دگر طوفان بود

زیر شادروان جم گر باد بود او را براه

کوه زیر مهد باشد باد زیر ران بود

این جهان و هر چه هست از نعمت اندر جوف او

گر تو بفروشی ، بخرّی خدمتش ارزان بود

چون گشاد کف او را راد خواندی راستی

نام رادی رود و ابر و بحر را بهتان بود

درّ معنی را سبب شد قطرۀ باران سخاش

درّ دریا را سبب هم قطرۀ باران بود

کرد محکم کردگار اندر بقای جاودان

دولتش را تا رسومش ملک را بنیان بود

گر چه سامان جهان اندر خرد باشد ، خرد

تا ازو سامان نگیرد سخت بیسامان بود

پادشاهی در جهان از نام او معروف شد

نام آن معروفتر باشد که با عنوان بود

مجلس آراید مرادش آن بود تا مجلسش

مکسب زایر شود یا مسکن مهمان بود

کی بود ایمان او همداستان کاندر جهان

ذرّه ای بدعت شود یا نقطه ای کفران بود

بیش ازین نصرت نشاید بود کورا داده اند

چون ز نصرت بگذاری زانسو همه خذلان بود

از تمامی دان که پنج انگشت باشد دست را

باز چون شش گردد آن افزونی از نقصان بود

هر که ناشاعر بود چون کرد قصد مدح او

شاعری گردد که شعرش روضۀ رضوان بود

زانکه فعلش جمع گردانید معنی های نیک

چون معانی جمع گردد شاعری آسان بود

تا باصل اندر روان را با خرد خویشی بود

تا بطبع اندر زمستان ضد تابستان بود

تا همی در اول شوّال باشد روز عید

تا همی مسروقه اندر آخر آبان بود

گفت او عالی بود تا دین حق باقی بود

ملک او باقی بود تا عالم آبادان بود

گشت قصر بندگانش قلعه های شاه هند

قصرهای قیصران روم همچونان بود

اشعار منسوب عنصری

جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی

با پسندر کینه دارد همچو با دختند را

آمد آن رگ زن مسیح پرست

شست الماسگون گرفته بدست

طشت زرّین و آب دستان خواست

بازوی شهریار را بربست

نیش بگرفت و گفت عز علیک

این چنین دست را که یارد خست

سر فرو برد و بوسه ای بر داد

وز سمن شاخ ارغوان بر جست

که تنگ و آذرم دارد و مرد بدسلب است

پسرش باز فضولست و مرد وسواسا

دو لب چو نار کفیده دو برگ سوسن سرخ

دو رخ نار شکفته دو برگ لالۀ لال

مطلب مشابه: اشعار ژاله اصفهانی؛ مجموعه اشعار کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر

بچابکی بر باید کجا نیازارد

ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال

ای شریعت را قرار و ای مدیحت را مدار

شهریار بامداری پادشاه با قرار

دین و دانش را ز جبهۀ رای تو باشد فخور

جور و بخشش را ز هیجۀ راد تو باشد مدار

راح را هنگام لطف آموخت طبع تو شتاب

خاکرا فرحین عفو آموخت علم تو وقار

حمله بشتابد چو رجس رجس نشکیبد ز حمد

عزم و حلمت هر دو کو گویند بشتاب و بدار

برد خواند از خصایل برتر و این هر دو راست

بر بنانت اقتداء و بر بیانت افتخار

گر به اشنج لطف ورزی زو برویانی سخن

ور با خضر کینه توزی زو برانگیزی شرار

هرکجا ابیض نمایی غله برگیرد هوا

هرکجا باره دوانی ذله بردارد غبار

هم ترا زیبد که باشی فرس را خیرالجواد

هم ترا شاید که باشی علم را فخرالکبار

با وفاق تو برویاند همی کانون خرد

با خلاف تو پدید آرد همی سنجر قیار

ای سهامجدی که گر پرسند ازر کوه ستون

کانکه یاردبد که چون راح تواش بر دوقار

همت تو ملطفت را همچو شایح را رواج

خانۀ تو مملکت را همچو دین را ذوالفقار

با وجود این نشانیها بآواز بلند

در زمان گوید که آن فخرالمم خیرالکبار

یوسف الدین آنکه گر بر قیر تا بدرای او

همچنان گردد که نزدش مور باشد کم زمار

اردوان اعزاز و راحم جود و جمشید احتشام

لوحیا آیین و کیتر جاه و تقدیر اقتدار

ای ترا بر مجدیان از روی مجدت امجدی

وی ترا بر مفخران از روی طاعت افتخار

هر کجا لطفت علق گردد بهار اندر خریف

هر کجا عنفت سمر گردد خریف اندر بهار

گر زو افدا و فدی بینی زوفد خویش بین

ور ز خور روشنتری یابی زرای خود شمار

نزد رایت بیضۀ میخور بی پرتو چو قیر

نزد وفدت تپۀ بر جیس در پستی چو غار

وهم تو چون ذیل عطفت کم پذیرد گرد بخل

ذیل تو چون جیب عصمت برنگیر ز عدعار

با جنابت بی جلال آمد همی چرخ هزبر

با اجارت بی عیار آمد همی غم عیار

زشت آن گر بخشششت دارد همی در همبرت

زشت آن گر بیعتت دارد عدو در زینهار

رودت ناصح نوازت را چو فصلت بی نهاست

ابیض عبهر گدازت را چو رمحت آبدار

نحم و رجم زود عنفت را نیارم گفت میل

هر یکی گر چار گردند آخشیجان چهار

گر بصف اندر کنی آهوی اعتدرا حفاظ

ور بعنف اندر دهی محرور آهن را فشار

شمع ازین آهو زبون گردد چو از مسحی حمام

آب از آهن فرو بارد چو از بخشش نثار

سهم با بأس تو هار و حصن با سهم تو هیر

خضر با بد تو شمر و ضیم با بیض تو قار

با وقار و عزم و شمشیرت بصیر عجل و حرب

حمد حرص و حرص حمد و نور هر دو صحب شار

ور بحویی از هرام شمس سازی مرقشیش

ور بگویی از صبا تو و شبی سازی طرار

یک فراس از حبس تو و ز ضیق اعدا صد کرنگ

یک دو شاخ از کف تو وز ظن کیتر صد بهار

هر کجا رخشت دهد بر تو سعادین چو جلای

هر کجا شهوت کند سرعت رواحین چون کوار

از نواهت خالس را سد فوتیا بر میتیان

از نوات جبهت صد آزیون بر احمرار

آبی ای رخ ار مر تو بو ید شود حمش غلال

صص بی مهر تو باید شود بیشین ذخار

در تکلم چیست نیلت شاعی ایلوج سکن

در سخاوت چیست ابلت صفرۀ اکلیل بار

برنگردد آز را از تو اله هرگز بطن

بر سرسید عطایت تا نگردد چشم خوار

چیست دستت در سخاوت اخضر و خضر شمر

در شجاعت چیست بیضت ارقم نسرین قبار

آسمانرا در سهامت بر جشن نبود خشنود

زانکه مور او مرا عین است و مر این را عقار

قاف تا قاف جهان بر عقر جودت یک عقیق

پای تا فرق فلک بر آجنابت سلمشار

دشمنت بر شعر مکمخت ماند آهخته تیر

ناصحت درارم دولت مانده را احبحه سهار

نیست گردیدت جناب از بهر چه رو حاعدی

بر همیدست و همی بارد در ریر همه عار

دشمنت راندب بردار شهقه نامد برحدیم

تا بمعجز آمد درون این روزه را حالت گمار

رنج جیش از سمق صد غربال کم برآی

کاسمانرا حاجت صید جزا نبود بهار

اشجمال ای در بر قازبچه اندوختم

و انتباه ای در بر اندیشۀ اندر ختار

هفت اخضر نزد یک اشباح دستت نیم شبر

هفت اسپهپا نزدیک صمصامت بیضۀ سومنار

با علو حضرت تو بی علو آمد سهام

با توان اسود تو بی توان آمد عضار

یک بطالی از تو و از صد جشامی صد ستام

یک بر آویز از تو و از صد ترازی صد غمار

گر شهر برخیزد از ایام کوهان بر شهان

کاینچنین ایام را بهر شهر شخرت ایار

گر بعالم در بود شیروی نبود جز که حزم

دشمن خدو خزان افهورای شهریار

ای ترا بر هر که هست از سروران سرور شدی

وی ترا بر هرچه هست از شهر باران شهریار

با یکی خاصه ز نافت سهل باشد شهرقی

با یکی نیمه زهانت سهل باشد انتمار

گر ز تو فرمان بود تیزی بزآرد حسن باغ

ور زتو باغی آیی بر آرد فتح کار

سیحه از رای تو با اندر قهر صرصهال

حمد از حلم تو بار حیلولم عیار

می نمیگویم که با کین تو با غم هم شکست

این همی گویم ناعم اندرو به ز انضمار

ملک را آرا بود از تیغ برق آسای تو

قفعلو از بد اشارت همی مهن تبار

ارقم رمح ترا اعجاز بیضای قرین

بختم بختم ترا اقبال یزدی مبار

شدم به دریا غوطه زدم ندیدم در

گناه بخت منست این گناه دریا نیست

ای چون مغ سه روز بگور اندر

کی بینمت اسیر بغور اندر

نه تن بودند از آل سامان مشهور

هر یک به امارت خراسان مأمور

اسماعیلی و احمدی و نصری

دو نوح و دو عبدالملک و دو منصور

ابر زیر و بم شعر اعشیّ قیس

همی زد زننده بمضرابها

قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید

زر افشانید بر پیلان جرس‌های مدارا را

برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را

من ز تیم تو بتیمار گرفتار شدم

تو بتیمار مهل ، باز به تیم آر مرا

عصا بر گرفتن نه معجز بود

همی اژدها کرد باید عصا

مطلب مشابه: اشعار طالب آملی؛ زیباترین اشعار تک بیتی، دو بیتی و رباعیات شاعر غم دیده

از دولت عشق است به من بر دو موکل

هر دو متقاضی به دو معنی نه به همتا

این وصف دلارام تقاضا کند از من

وان باز کند مدح جهاندار تقاضا

پیلان ترا رفتن بادست و تن کوه

دندان نهنگ و دل و اندیشۀ کندا

چون آب ز بالا بگراید سوی پستی

وز پست چو آتش بگراید سوی بالا

چون حلقه ربایند بنیزه تو بنیزه

خال از رخ زنگی بزدایی شب یلدا

وان پول سدیور ز همه باز عجب تر

کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا

بایسته یمین دول آن قاعدۀ ملک

شایسته امین ملل آن خسرو دنیا

بر ماه مشک بینم و بر سنبل آفتاب

آنسال نه بحلقه و این سال نه بخواب

آنرا درنگ نی و همه سال با درنگ

وین را شتاب نی و همه سال با شتاب

آن ماه را ز عنبر سازد همی طلی

وین آفتاب را کند از غالیه خضاب

ابن بر بلور گونه و آن تیره چون شبه

آن گل بدست و بوی دهد خوشتر از گلاب

این گوژ گشته و شده زو گوژپشت من

وان مار گشته خفته و از من ربوده خواب

بفزود عشق و فتنه شدم من بهر دو بر

کان هر دو چیز فتنۀ صبرند و عشق ناب

ابیات پراکندهٔ مثنویها

بحر متقارب

بجستند تاراج و زشتیش را

بآکج کشیدند کشتیش را

زنی مرتن شاه را بد بلا

زن بد کنش نام او ماشلا

ز فزیدیوس و ز دیفیریا

چه مایه شبه شد به لوقاریا

دل دمخسینوس شد ناشکیب

کخ در کار عذار چه سازد فریب

بود مرد آرمده در بند سخت

چو جنبنده گردد شود نیکبخت

فکندش بیک زخم گردون ز کفت

چو افکنده شد دست عذرا گرفت

بسی خیم ها کرده بود او درست

مر این خیم های و را چاره جست

درآمد در آن خانۀ چون بهشت

بروز رش از ماه اردیبهشت

بچشم اندرون دیده از رون اوست

بجسم اندرون جنبش از خون اوست

بحر خفیف

سر که یابد گسسته کیسنه را

دور باشد بتاوه کرسنه را

نتوان ساخت از کدو گوداب

نه ز ریکاشه جامۀ سنجاب

شاه غزنین چو نزد او بگذشت

چون دویزه بگردش اندر گشت

او مرآن را در آن یله کرده است

مهر او را ز دل خله کرده است

صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت

تار چون گور و تنگ چون دل زفت

مرورا گشت گردن و سر و پشت

سر بسر کوفته بکاج و بمشت

از غم تو بدل گریغش نیست

هر چه دارد ز تو دریغش نیست

ببر آورد بخت پوده درخت

من بدین شادم و تو شادی سخت

زان مثا حال من بگشت و بتافت

که کسی شال جست و دیبا یافت

هر که فرهنگ ازو فروهیدست

تیز مغزی ازو نکوهیدست

این مطالب را هم ببینید