اشعار اوحدی مراغه ای + شعر کوتاه و بلند، غرلیات و رباعیات این شاعر
در این بخش مجموعه ای از اشعار، غزلیات و رباعیات اوحدی مراغه ای را گردآوری کرده ایم و امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد.
اشعار زیبای عاشقانه اوحدی مراغه ای
سلام علیک، ای نسیم صبا
به لطف از کجا میرسی؟ مرحبانشانی ز بلقیس، اگر کردهای
چو مرغ سلیمان گذر بر سبانسیمی بیاور ز پیراهنش
که شد پیرهن بر وجودم قبااگر یابم از بوی زلفش خبر
نیابد وجودم گزند از وبابه نزدیک آن دلربا گفتنیست
که ما را کدر کرد سیل از رباز دردش ببین این سرشک چو لعل
روانم برین روی چون کهرباهمین حاصلست اوحد رازی عشق
که خونم هدر کرد و مالم هبا
***
اگر نو بهاری ببینیم باز
که بر سبزه زاری نشینیم بازبه شادی بسی می بنوشیم خوش
به مستی بسی گل بچینیم بازسر از پوست چون گل برون آوریم
که چون غنچه در پوستینیم باززمستان هجران به پایان بریم
بهار وصالی ببینیم بازچو دیوانگان رخ به عشق آوریم
پری چهرهای بر گزینیم بازبگو محتسب را که: بر نام ما
قلم کش، که بیعقل و دینیم بازنبودست ما را ز عشقی گزیر
برین بودهایم و برینیم بازکه آن بی قرین را خبر می برد؟
که با درد عشقت قرینیم بازبسی آفرین بر من و اوحدی
که نیکو حدیث آفرینیم باز
***
زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب
دشمن که نمی خواهد، هم خوار کنش، یارباندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک
آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یاربسر گشته و غم خوارم، آن کین غم ازو دارم
همچون من سرگشته، بی یار کنش، یاربکردست رقیبان را خار گل روی خود
نازک شکفید آن گل، بی خار کنش، یاربگر زلف چو ز نارش می رنجد ازین خرقه
این خرقه که من دارم، زنار کنش، یارباین سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان
چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یاربآن کو نکند باور بیماری و درد من
یک چند به درد او، بیمار کنش، یاربچشمش همه را خواند وز روی مرا راند
مستست و نمی داند، هشیار کنش، یاربهر دم به دل سختم، تاراج کند رختم
در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارببی کار شد آه من، اندر دل ماه من
منگر به گناه من، پر کار کنش، یاربدل برد و ز درد دل می گریم و می گویم:
کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یاربآن کش نشد آگاهی از غارت رخت من
یک هفته اسیر این طرار کنش، یاربگر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت
از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب
***
جز نقش تو در خیال نیست
جز با غمت اتصال ما نیستشد روز من از غمت چو سالی
لیکن چه کنم؟ چو سال ما نیستاز زلف تو حلقه ای ندیدیم
کو در پی گوشمال ما نیستاز روی تو کام دل چه جوییم؟
گوش تو چو بر سال ما نیستبار چو تو دلبری کشیدن
در قوت احتمال ما نیستاز خیل کهای؟ که بر رخ تو
زلفت همه هست و خال ما نیستحال دل ما ز خویشتن پرس
زیرا که کسی به حال ما نیستدل مرغ هوای تست، لیکن
راه هوست به بال ما نیستگر سود کنم مرنج، کخر
نقصان تو در کمال ما نیستپیش رخ اوحدی چه نالی؟
کورا سر قیل و قال، نیست
***
منم غریب دیار تو، ای غریب نواز
دمی به حال غریب دیار خود پردازبهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند
به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری بازگرم چو خاک زمین خوار می کنی سهلست
چو خاک می کن و بر خاک سایه می اندازدرون سینه دلم چون کبوتران بتپد
چه آتشست که در جان من نهادی باز؟هوای قد بلند تو میکند دل من
تو دست کوته من بین و آرزوی دراز!بر آستین خیالت همی دهم بوسه
بر آستان وصالت مرا چو نیست جوازهزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمی کنی از نازاگر بسوزدت، ای دل، ز درد ناله مکن
دم از محبت او می زنی، بسوز و بسازحدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست
که اوحدی ز ازل بود رند و شاهد باز
***
شبی پروانه ای با شمع شد جفت
چو آتش در فتادش خویش را گفت
که: پیش از تجربت چون دوست گیری
بنه گردن، که پیش دوست میری
سخن در دوستداری آزمودست
کزیشان نیز ما را رنج بودست
دل من زان کسی یاری پذیرد
که چون در پای افتم دست گیرد
درین منزل نبینی دوستداری
که گر کاری فتد آید به کاری
چنینها دوستی را خود نشاید
که اندر دوستی یک هفته پاید
اگر با عقل داری آشنایی
جدایی جوی ازین یاران، جدایی
ز خلق آن ماه چون اندیشه میکرد
شکیبایی و دوری پیشه میکرد
برآشفت و پریشان کرد نامش
به دست قاصدی گفتا پیامش
***
دل به کسی سپرده ام کو همه قصد جان کند
کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کندهر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما
گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کندحجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود
بی خبرست مدعی، هر چه جزین بیان کندگفت: وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری
بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کندزلف دراز دست را بند نهاد چند پی
ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کندمن سخن جفای او با همه گفته ام، ولی
پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند
***
حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا
یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرادر سینه بشکنم نفس خویش را به غم
گر بیغمت ز سینه بر آید نفس مرافریاد من ز درد دل و درد دل ز تست
دردم ببین وهم تو به فریاد رس مراگیرم نمی دهی به چومن طوطیی شکر
از پیش قند خویش مران چون مگس مرازین سان که هست میل دل من به جانبت
لیلی تو میل جانب من کن، که بس مراگفتم که: باز پس روم از پیش این بلا
بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مراای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر
بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟
***
آن ستمگر، که وفای مَنَش از یاد برفت
آتش اندر منِ مِسکین زد و چون باد برفتگر چه میگفت که: از بند شما آزادم
هم چنان بنده آنیم، که آزاد برفتاو چو برخاست غم خود به نیابت بنشاند
تا نگویی که: سپهر از بر بیداد برفتاز من خسته به شیرین که رسانَد خبری؟
کز فراق تو چها بر سر فرهاد برفت!پیش ازین در دل من هر هوسی بگذشتی
دل بدو دادم و دانم همه از یاد برفتاوحدی، از غم او ناله نمیباید کرد
سهل کاریست غم ما، اگر او شاد برفت..
***
با دل تنگ من از تنگ شکر هیچ مگوی
چون ترا از دل من نیست خبر هیچ مگویچند گویی که: حدیث تو به زر نیک شود؟
روی زرین مرا بین وز زر هیچ مگویپیش قند دهن پسته مثال تو ز شرم
چون نبات ار بگذارد ز شکر هیچ مگویهر دمی قصه ما را چه ز سر میگیری؟
جان چو در پای تو کردیم ز سر هیچ مگویاز دهان تو به یک بوسه چو خرسند شدیم
زان دهن جز سخن بوسه دگر هیچ مگویمن بیسود چه گرد تو توانم گشتن؟
گر کمر گرد تو گردد ز کمر هیچ مگویسینه اوحدی از عشق تو گر ناله کند
ناوکت را سپرست و بس پر هیچ مگوی
***
غزلیات ناب اوحدی مراغه ای
چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا راچه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمیکنند بلا رانه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما رامرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینه داراشبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مداراجراحت دل عاشق دوا پذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوا را؟صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
***
گلچین رباعیات اوحدی
گفتم: دلت ار با من شیداست بگو
گفت: آنچه دلت ز وصل من خواست بگو
گفتم که: دل اندر کمرت خواهم بست
گفتا که: چه دیدهای درو؟ راست بگو
***
ای دوست، کنون که بوی گل حامی ماست
زاهد بودن موجب بدنامی ماست
فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش
بی باده ی خام بودن از خامی ماست
***
با دگری به رغم من عهد وصال بسته ای
ورنه به روی من چرا در همه سال بسته ای؟
از دهن تو بوسه ای داشتم آرزو ولی
چون طلبم؟ که بر لبم جای سوال بسته ای
***
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت
بر آتش غم خنده زنان شاد بسوخت
من بنده ی شمعم، که ز بهر دل خلق
ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت
***
از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست
فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست
پرسش کردی به یک زبانم شب دوش
و آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست
***
خالی داری بر لب چون قند، از مشک
خطی داری بر رخ دلبند، از مشک
بر ساعد خود نگار بستی یا خود
بر ماهی سیمین زرهی چند از مشک؟
***
چون یاد کنم طبع طربناک ترا
و آن صورت خوب و سیرت پاک ترا
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم
در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا
***
گفتی که به وصلم برسی زود مخور غم
آری برسم گر ز غمت زنده بمانم…
***
برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری
کجا یاد آوری از من؟ که از من بهتری داری
چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو
کس از حیرت نمیداند که بر تن زیوری داری
***
به من، ای صبا، نسیمی ز بهار دولت او
برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادا
***
چنان پیوسته ای در ما که پندارم که خودِ مایی..
***
گفته بودی که به فریاد تو روزی برسم
کی به فریاد رسی ای همه فریاد از تو..
***
گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش
چون گنه را عذر میآرم، خداوندا، ببخش
***
چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا
در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا
***
دل برد و ز درد دل میگریم و میگویم:
کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب
***
در بندِ غم عشق تو، بسیار کسانند
تنها نه منم خود، که دراین غصّه بسانند
در خاک به امید تو، خلقی است نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند
***
از نوش جهان نصیب من نیش آمد
تیر اجلم بر جگر ریش آمد
کوته سفری گزیده بودم، لیکن
ز آنجا سفری دراز در پیش آمد
***
قصه اوحدی از راه سپاهان بشنو
همچو آوازه سعدی که ز شیراز آید
***
شب و روز مونس من غم آن نگار بادا
سر من بر آستان سر کوی یار بادا
***
کاندر دل ما جز هوست نیست هوایی…
***
نمیدانم که دردم را سبب چیست؟
همی دانم که درمانم تویی بس..