انشا طنز و خنده دار + مجموعه انشا و داستان های طنز و بامزه
در این بخش روزانه چند انشا با موضوع طنز، بامزه و خنده دار را آماده کرده ایم. انشاهایی که در این بخش می خوانید مناسب گروه سنی کودک و نوجوان و برای پایه دبستان و دبیرستان نگارش شده اند.
فهرست موضوعات این مطلب
داستان خنده دار درباره کمک به همسایه ها
کمک کردن در نگاه اول یک رفتار پسندیده انسانی است و کمک کردن به همسایه ها اهمیت و ارزش بیشتری دارد. البته یکی از همسایگان ما که به قول خودش در زندگی به کمک کردن به دیگران بسیار اهمیت میدهد، تقریباً از این کارش پشیمان شد. چطوری؟
این همسایه تازه به ساختمان ما آمده بود که یک روز یعنی یک شب به طور ویژه کمکش شامل حال ما شد. ساعت یازده شب بود که زنگ به صدا درآمد. بابا خواب بود اما من تکلیفهای عقبافتادهام را انجام میدادم. اول بابا و بعد من دویدیم به طرف در. بابا با چشمهای سرخ و ابروهای گره کرده در را باز کرد. آقای همسایه جدیدمان بود. گفت:«شما شام خوردید؟ در عالم همسایگی خوب نیست که من سیر بخوابم و شما گرسنه سر بر بالین بگذارید. برای بچهها پیتزا گرفته بودم. برای شما هم…»
بابا نگذاشت حرفش تمام شود. با حرص و عصبانیت گفت: «گرسنه سر بر بالین بگذارید یعنی چه مرد حسابی؟ مگه من از کتاب تاریخ فرار کردم که سر بر بالین بگذارم؟ اصلاً مگه تو نمیدونی من اگه بدخواب بشم خوابم نمیبرد؟» همسایه فداکار شانههایش را بالا انداخت و گفت:«نه واللا من که عادت خواب شما دستم نیست.» بابا گفت:«خب حالا دستت اومد؟ زنگ خونه بیصاحب شده ما را ساعت 10 به بعد نزن. من شبها ساعت 10 میخوابم». کم مانده بود بپرد و یقه مرد بیچاره را پاره کند.
بابا داشت در را میبست که دویدم تا جعبه را از دست آقای همسایه بگیرم. در همان حال گفتم:«زشت است دستشان را کوتاه کنیم. اتفاقاً ما شام نان و ماست داشتیم و من الان خیلی گرسنهام. نزدیک بود که گرسنه سر بر بالین بگذارم». بابا چشمغرهای رفت و گفت:«کوفت بخوری که اینجوری آبروریزی نکنی». آقای همسایه با حالی بین خنده و خجالت جعبه را دستم داد، خداحافظی کرد و رفت.
کمک به همسایه خوب است ولی نه زوری، آن همسایه باید خواهان کمک باشد. همسایه ما از آن شب به بعد کمکهایش را کم کرد. البته من که مشکلی نداشتم اگر هرشب هم حس کمک دادنش گل میکرد، اشکالی نداشت فقط خودش از بابا میترسید.
انشا طنز کوتاه در مورد تلفن همراه
وسایل زیادی هستند که میتوانند همراه انسان باشند، یکی از ضروریترینها البته در دنیای امروز تلفن همراه است. در دنیای امروز که هیچ، تا حالا به این فکر کردید که اگر در زمان باستان هم تلفن همراه وجود داشت، چه اتفاقاتی میافتاد یا نمیافتاد؟
یکی از اتفاقاتی که قطعاً نمیافتاد، تراژدی رستم و سهراب است! داستان رستم و سهراب را که یادتان هست؟ اولِ کار، رستم خودش را به آن راه میزند، پسرش را نمیشناسد و سهراب را میکشد؛ بعد کولیبازی درمیآورد و توی سر خودش میزند که وای پسرم را کشتم!
حالا کاری به این نداریم که قبلش سهراب چندین بار میخواهد رستم را از جنگ بازدارد و رستم پافشاری میکند که باید جنگ کنیم. اصلاً باباها همهشان همینجوری هستند. به حرف حساب بچههایشان گوش نمیکنند تا کار از کار بگذرد.
داستان رستم و سهراب آنجا به تلفن همراه نیاز پیدا میکند که رستم ضربه را به سهراب میزند و بعد تازه یادش میافتد که یکی را دنبال نوشدارو به دربار کیکاووس پادشاه ایران بفرستند!
کیکاووس نوشدارو را با تأخیر میدهد. ناز آمدن کیکاووس، باعث مرگ پسر و به وجود آمدن ضرب المثل «نوشدارو بعد از مرگ سهراب» میشود.
خب حالا اگر رستم تلفن همراه داشت که این مشکل پیش نمیآمد. اول اینکه نیاز به فرستادن پیک نبود. رستم شخصاً زنگ میزد که کیکاووس توی رودربایستی بیفتد و حتماً نوشدارو را بدهد.
دوم اینکه مگر قحطش بود که کیکاووس طاقچه بالا بگذارد؟ رستم به اینترنت تلفن همراه وصل میشد. در یکی از این اپلیکیشنهایی که خریدار و فروشنده را مستقیم به هم وصل میکنند، آگهی میزد: «خریدار نوشدارو فوری». احتمالاً یکی همان لحظه نوشدارو داشت و با ارزانترین قیمت میتوانست جان بچهاش را نجات دهد.
البته خوب که فکر میکنم رستم نمیتوانست خیلی با برنامههای جدید و اپلیکیشنهای تلفن همراه کار کند. چرا؟ چون از سهراب دور بود و همیشه این بچهها هستند که برای بابایشان برنامه نصب میکنند و به او یاد میدهند چطوری باید از جدیدترین امکانات تلفن همراه استفاده کند. قصه اینطوری تمام میشد که سهراب در حالی که خون زیادی ازش رفته بود، گوشی خودش را از زیر زره فولادین درمیآورد و به دست رستم میداد و با صدای زخمی و خسته میگفت: بابا! از گوشی من استفاده کن فقط لطفاً توی فایلهای شخصی ام نرو.
نتیجه اینکه تلفن همراه خیلی خوب است و دست مخترعش را باید بوسید. اگر پیش از اینها اختراع شده بود، چه بسیار غصهها که پیش نمیآمد.
انشا بچه دبستانی در مورد ازدواج
هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!
اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند.
موضوع انشا: اینترنت چیست؟
بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم. معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم. من از اینترنت خیلی سرم می شود و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم.
اینترنت کاربرد های بسیار بسیار بسیار فراوانی دارد. مامان ,بابا, برادر و خواهر من ازاینترنت خیلی استفاده می کنند. هر وقت برادرم پای اینترنت می نشیند همه اش مواظب است کسی به کامپیوتر نزدیک نشود و خیلی خیلی به حریم خصوصی اعتقاد دارد. هیچ وقت به من یاد نمی دهد که چه کار می کند، می گوید بزرگ می شوی یاد می گیری.
خواهرم همه اش به سایت های مختلف سر می زند و موقعی که پشت کامپیوتر می نشیند که تحقیقات دانشگاهی اش را انجام دهد یه حرف هایی می زند که نمی شود در انشا نوشت اما همه اش به سرعت اینترنت مربوط می شود.
ما اینترنت پرسرعت داریم ولی هر وقت می خواهم به سایت باشگاه مورد علاقه ام سربزنم باید مدتها صبر کنم، آخر پشت سر هم پیغام خطا می دهد برادرم می گوید مربوط به سرعت است و با چراغ نفتی کار می کند.
من نمی دانم حالا که برق آمده چرا کاری نمی کنند اینترنت هم برقی شود.
خواهرم می گوید کابل با کشتی قطع شده و دارند تعمیر می کنند. کاش این کشتی ها می فهمیدند ما کار داریم قبض آب،برق، گاز تلفن و … باید اینترنتی پرداخت شود. دانشگاه ها اینترنتی ثبت نام می کنند و تازگی هر کاری می خواهی بکنی می گن از طریق سایتمان اقدام کنید، اما نمی شود.
پدرم می گوید همه تقصیر ها به گردن اینترنت ملی است و اگر راه بیفتد فاتحه اینترنت خوانده است. من نمی دانم اینترنت ملی یعنی چه اما می دانم مردن چیز بدی است خدا کند اینترنت نمیرد وگرنه من دیگرنمی توانم بازی کنم و عکس ببینم.
این بود انشای من.
انشا طنز برای پایه نهم
در صف ایستادن می تواند در شرایط و موقعیت های مختلف باشد. می تواند صف بانک یا پمپ بنزین و یا نانوایی باشد. می تواند در روزهای سرد برفی یا در زیر نم باران ، باد و طوفان باشد و یا نه، در زیر نور خورشید ، گرمای تابان و سوزانش باشد یا می تواند در شرایطی دوستانه و با خوبی بگذرد و یا می تواند در شرایط سخت در میان کوهی از مشکلات یا در اوج بیماری و مریضی باشد. اما ما در صف استادن ها بزرگ می شویم. در همان صف مدرسه بگیر تا صف و ترتیب سنگ های قبر در قبرستان. همگی این ها یک فایده و مزیت خوب دارد و نشانگر یک موضوع و نکته ایی به نام نظم و ترتیب که این دنیا برپایه نظم و ترتیب پایه ریزی شده است و تا انتها بر همین اساس به اتمام می رسد. مهم این است که به ما از همان کودکی نظم و صف را آموزش دهند و ما نیز بر همین اساس رشد کنیم و براساس صف و ترتیب از امتیازات بهرمند شویم و حق خودمان را بگیریم و حق هیچکس را زیر پا نگذاریم.
من همیشه بعد از ظهرها به نانوایی می روم و مجبورم که تا ساعت ها در صف بمانم تا نوبت من برسد و نانی بخرم. چند روز پیش که طبق معمول در صف ایستاده بودم کودکی بازیگوش دیدم که پشت پای آدم ها را می زد و فرار می کرد تا اینکه پیرمردی که در صف بود او را گرفت و برای تنبیه او با خنده تا جایی که جا داشت بچه را ترساند و گوشش را پیچاند تا دیگر این کار را تکرار نکند و درس عبرتی برای دیگران باشد و این کار را دیگر نکند اما در این بین مایی که در صف بودیم کلی خندیدیم و صفی را که کسل کننده بود برایمان جذاب و دینی شد.
انشا درباره صدای زنگ آخر مدرسه
مقدمه: اگر از من بپرسند یکی از خوشترین صداهایی که در مدرسه شنیدهای چیست، میدانی چه جوابی دارم؟ صدای زنگ آخر مدرسه!
زنگ آخر مدرسه را شاید بتوان با لذت چیزی مثل حکم آزادی از زندان برابر دانست. همانقدر شیرین، همان اندازه خوشایند. این تنها نظر من نیست ها! ربطی هم به این ندارد که کلاس چندم هستی. حتی ربطی به این ندارد که دانش آموز درسخوانی باشی یا آنهایی که از مدرسه فراری هستند. پایان یک روز درسی و فکر رفتن به خانه قند توی دل هر کسی آب میکند.
ما هر روز صبح به سختی دل از رختخواب میکنیم تا به مدرسه بریم. زنگهای اول و دوم خوب هستند، زنگ سوم را هم میتوان تحمل کرد. زنگ تفریحها که فوقالعاده هستند و شاید نیمی از انگیزه من برای مدرسه رفتن، همان زنگ تفریح باشد. اما امان از زنگ آخر. خب حق بدهید، چند ساعت نشستن سر کلاسهای گوناگون و پرکردن مغز با مطالب جدید آنقدرها هم آسان نیست. هر کلاسی که میگذرد احساس میکنم بخشی از شارژ من خالی میشود.
زنگ آخر که میرسد صدای قار و قور شکم با خواب آلودگی دست به دست هم میدهند تا حرکت عقربههای ساعت را کندتر کنند، مگر زمان میگذرد؟! دم به دقیقه به ساعت نگاه میکنم و هنوز وقت رفتن نیست. دلم برای معلمهای زنگ آخر میسوزد. برای آنها هم آسان نیست که یک کلاس پر از دانش آموزان خسته و خواب آلوده را که تمرکزی روی درس ندارند را روی نیمکتهای کلاس نگه دارد به طوریکه هوش و حواسشان هم به درس باشد. اما چارهای هم نیست، زنگ آخر هم باید بگذرد.
اما چه بگویم از لحظهای که صدای زنگ آخر شنیده میشود. در یک لحظه همه آن انرژی از دست برفته برمیگردد. انگار نه انگار ما همانهایی بودیم که تا چند دقیقه قبل چرت میزدیم. همه به سرعت برق و باد کاغذ و قلمشان را جمع میکنند. دلیل شادی زنگ آخر برای هر کسی چیز متفاوتی است. بعضیها مثل من همه زنگ آخر به ناهار فکر میکنند. تعدادی از بچهها به فکر شیطنتهای راه برگشت با دوستانشان هستند. چند نفری هم ذوق رفتن به کلاسهای غیر درسی و متفرقه را دارند.
در آخر با همه این چیزها، زنگ آخر مدرسه در کنار آن هم هیجان برای رفتن کمی هم دلتنگی به همراه دارد. دلتنگی از اینکه تا فردا دوست و همکلاسیمان را نمیبینیم و از جایی که خانه دوم ما است دوریم.
انشا خنده دار مدرسه
مقدمه: دلپذیرترین صدای گوش خراشیست که شنیدهام، صدای زنگ آخر مدرسه را میگویم!
زنگ آخر مدرسه را میتوان از کشدارترین لحظات عمر یک دانش آموز اسم برد. شاید برای معلمها هم همینطور باشد اما آنها به روی خودشان نمیآورند. زنگ آخر بچههایی که ساعت مچی دارند سرشان از همه شلوغتر است. هرچند دقیقه یکبار یکی از بچهها از اینطرف و آنطرف کلاس میپرسد چقدر مانده؟ و آنها باید با بالا آوردن انگشتان زمان را اعلام کنند.
زنگ آخر شبیه همه چیز است به جز کلاس درس! بعضیها که خواب هستند، بعضیها که ظرفیت مغزشان برای امروز پر شده است مشغول پچ پچ با بغل دستیشان میشوند. دلم برای اما بچههای نیمکتهای اول میسوزد، آنها باید یک تنه جور همه کلاس را به دوش بکشند. در حالیکه با چشمان از حدقه بیرون زده به معلم نگاه میکنند، باید وانمود کنند که همه درس را فهمیدهاند. امان از روزی که معلم تصمیم بگیرد درس بپرسد، مگر کسی صدایی شنیده که بتواند جواب بدهد؟!
خلاصه هر طور که هست زنگ آخر هم به دقایق آخر میرسد. آن لحظات پایانی هم برای خودش داستانی دارد. وقتی پیام آوران آزادی، یعنی دانش آموزان ساعت به دست خبر میدهند که چیزی به شنیدن صدای زنگ آخر نمانده است، دیگر همه هوشیار و گوش به زنگ میشوند. درست مثل ثانیههای آخر یک بمب ساعتی، با همان شدت هیجان. هنوز معلم درس را تمام نکرده کتاب و دفترها سر میخورند توی کیف.
بعضیها که انگار قرار است به جنگ بروند، کاپشن را پوشیده و زیپ آن را هم تا آخر بالا میکشند. صدای زنگ آخر که از سالن شنیده میشود بچهها نمیدانند چطور از کلاس بیرون بروند. سالن مدرسه پر از صدای پای محصلهایی است که حالا دیگر شبیه دوندههای یک مسابقه مهم هستند. در چشم به هم زدنی مدرسه خالی میشود، انگار نه انگار چند دقیقه پیش صدها دانش آموز اینجا بود!
با همه اینها، به خانه که میرسی، خستگیت که در میرود باز دلت میخواهد توی حیاط مدرسه باشی. شنیدن صدای زنگ آخر شاید شیرین باشد، اما این شیرینی به خاطر این است که میدانیم باز فردا به کلاس برمیگردیم، باز میخوانیم و مینویسیم. هر پایانی با شوق آغازی دیگر زیبا میشود.