بریدههایی از کتاب پیکر فرهاد نوشته عباس معروفی (داستانی زیبا و خواندنی)
عباس معروفی اسطوره ادبیات ایران بود. نویسنده سرشناس و عزیزی که متاسفانه خیلی زود از میان ما پر کشید. البته عباس معروفی با نوشتههایش خود را در میان کلمات جاودانه کرد. با اینکه سمفونی مردگان و سال بلوا معروفترین آثار این نویسنده بزرگ هستند، دیگر کتاب او یعنی پیکر فرهاد نیز شاهکار است. در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه، ضمن معرفی این کتاب، بریده و جملاتی از آن را برای شما دوستان قرار خواهیم داد.

خلاصه داستان رمان پیکر فرهاد
داستان پیکر فرهاد را زنی روایت میکند که در داستان «بوف کور» اثر «صادق هدایت» یک نقاشی روی قلمدان بود.
در این کتاب زنی که داستان را روایت میکند؛ روی تابلوهای نقاشی و قلمدانهای مختلف میرود و هر دفعه در نقش زنان مختلفی که در طول تاریخ حضور داشتهاند، شروع به صحبت میکند. یک بار در نقش زن دورهٔ ساسانی میرود، یک بار دختری عینکی میشود، بار دیگر یک مدل، او نقش زنانی را بازی میکند که سرنوشت مشترکی داشتند، فقط در دورههای مختلف زندگی کردهاند، شخصیتهایی که مدام به دنبال خوشبختی میدوند ولی به آن نمیرسند و دور میشوند.
«پیکر فرهاد» داستانی سیال ذهن است که مؤلفههای پستمدرن را در خود دارد. اصل عدم قطعیت بهوضوح در داستان مشخص است.
داستان در رؤیا و ابهام و با گذر به شخصیتهای تاریخی حرفهای زیرین خود را میزند. سرنوشت زن در «پیکر فرهاد» به قدمت تاریخ و تمام ستمهایی که بر او رفته است تعریف میشود. زن در این داستان عاصی و معترض است، عصیان میکند و البته بسیار ماهرانه بزرگترین رنج زن را در جامعهای سنتی به تصویر میکشد.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب سال بلوا اثر عباس معروفی (خلاصه این رمان جالب این نویسنده)
عباس معروفی که بود؟

سیّد عبّاس معروفی رماننویس، نمایشنامهنویس، شاعر، ناشر و روزنامهنگار ایرانی بود. او فعالیت ادبی را با هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دههٔ شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصهٔ ادبیات ایران به شهرت رسید.
عباس معروفی در سال 1366 به عنوان مدیر اجراهای صحنهای، مدیر ارکستر سمفونیک تهران، و مدیر روابط عمومی (سه سال و نیم) بیش از 500 کنسرت موسیقی از هنرمندان مختلف کشور به اجرا درآورد. مجلهٔ موسیقی آهنگ نیز به سردبیری او در همین دوران انتشار یافت.
بریده و جملاتی از رمان پیکر فرهاد
انگار آدمی را از تگرگ ساختهاند، ویرانگر و سرد و بیرحم! چه میتوانستم بکنم.
مسخرهترین چیز دنیا اتفاق افتاده بود؛ شما نمرده بودید، اما زندگی هم نمیکردید، فقط زنده بودید. آدمی که فقط میشنود، به سختی حرف میزند، میخندد، میگرید، اما اصلاً نمیتواند سرپا بایستد، نمیتواند قلم به دست بگیرد. فقط هست که بگوید من هنوز نمردهام. متأسفم.

در یک لحظه احساس کردم تمام هراس من از تنهایی است. از تنها مردن نمیترسیدم، از این که تنها زنده بمانم میترسیدم.
حتی بعد از مرگش هم انتظار میکشیدم. انتظار که چیز بدی نیست، روزنه امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم.
بعضی وقتها برای این که چیزی باقی بماند باید فداکاری کرد.
بغض کرده بود و به زندگی نیشخند میزد. بیآن که آرزویی در سر داشته باشد. میرفت که بر مقدار تریاک و مشروب خود بیفزاید، هر چند که نه تریاک، و نه مشروب، هیچ کدام توفیری با هم نداشتند، زندگی بیمعنا شده بود و این تکرار روزمرّگی، زندگی دستمالیشده دمِدستی، کاروان مسخره شب و روز که زنجیرشده از پس همدیگر میرفت و میرفت، اما هیچ وقت تمامی نداشت، گلههای عظیم گاو و گوسفند که به مسلخ برده میشدند و جوی خون، یا نه، رودخانه خون در خاک غرق میشد تا زمین جان بگیرد، همه و همه به این خاطر بود که آدمی کمی بیشتر عمر کند تا شاید در بقیه زندگیاش یک گاو بیشتر بخورد؟
او در طلب چیزی است که شاید در وجود من است. از من استمداد میکرد، به لباس، مو، چشم و همه اجزای بدن من نیاز داشت. انگار میخواست به نوجوانی، کودکی، و نوزادیاش برگردد. نیازش را به مهر مادرانهام میفهمیدم. انگار که بخواهد به بطن من برگردد، به درون من، به گرمای رحِم من؛ جایی که انسان چمبره میزند و در خون خود دایرهوار میچرخد، و این چرخه بیسرانجام زندگی در این خواسته او خلاصه میشد.
مطلب مشابه: اشعار عباس معروفی؛ گزیده اشعار احساسی زیبا و عاشقانه این شاعر
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم نوشته زویا پیرزاد نویسنده زن ایرانی
همه درد این بود که یا میخواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش میکردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید میایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشده دست درندگان بیاخلاق؟
دانستم که خیلی چیزها به اختیار آدم نیست، زندگی خوابهای گذشته است که تعبیر میشود. زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمیرسد. زندگی آغاز ماجراست.

از رحم مادری به دنیا پا میگذاشتم. دنیایی که در اولین لحظه ورود بایستی ساز گریه را کوک میکردم و با تمام وجود از ته دل ضجه میزدم.
نه تنها او را میخواستید بلکه تمام ذرات تنتان ذرات تن او را لازم داشت.
یک ماشین پت و پهن سیاه برایم بوق زد و من وقعی نگذاشتم. مردی از کنارم گذشت و زیر جلکی گفت بخورم. و من انگار که نشنیدهام، ولی داشتم سرسام میگرفتم. این همه دشمن داشتم و نمیدانستم؟ در دنیایی زندگی میکردم که هیچ پناهی نداشتم، دنیایی که هیچ شباهتی به جامعه انسانی نداشت، جایی مثل جنگل وحش، و من ناچار بودم تحمل کنم، با ترس و وهم راه بروم، با وحشت بخوابم و با دلهره از خواب بیدار شوم. مگر چقدر عمر میکردم که بایستی نصف بیشتر عمرم را به خنثی کردن توطئه دیگران تلف کنم؟ و چرا کسی به دادم نمیرسید؟
سر گرداندم؛ چند نفر خیرهام شده بودند. نه. دیگر نمیخواستم. هیچ کدام از آن چشمها را نمیخواستم. چشمهایی که مثل چشمهای گوسفند روی پیشخوان کلهپاچهفروشی زل میزد و آدم را از زندگی سیر میکرد. چشمهایی که از معنا تهی بود، فقط مثل شیشههای بدلی برق میزد. هر کدام به رنگی مثل چراغهای شهر در شب که نمیدانی کدام سو مال کدام خانه است. کجا عشق میورزند و کجا آدم میکشند؟
توی دلم گفتم عزیز دلم، با نگاهت مرا بدوز. به هر جا که دلت میخواهد بدوز. به زندگی، به مرگ، به عشق، به هر چه دوست داری. در برابر نگاهت، من ابر میشوم، دود میشوم که بتوانی مثل باد بازیام بدهی. نفس گرمت را روی تنم فوت کن، ببین چه جوری ناپدید میشوم.
زندگی خوابهای گذشته است که تعبیر میشود. زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمیرسد. زندگی آغاز ماجراست. میخواستم فکرم را جمع کنم و یک بار گذشتهام را یا آیندهام را مرور کنم. میدانستم که آدمی وقتی راه میرود یک پا پس است و یک پا پیش، وقتی که ایستاده انگار مثل پروانه در جعبه آینهای به دیوار دوخته شده است. اما گیج شده بودم.
زن قلمدانِ بوف کور روایت میکرد و من فقط واسطه بودم تا این شکل غریزی به دور از خِرد بروز کند. تجربه در لحن بوف کور و گردش در نقاشی قلمدان یک جنون بود. جنونی که آهسته آهسته روحم را میجوید. زن بوف کور حالا به حرف آمده بود و در خواب و بیداری دست از سرم برنمیداشت.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب خرمگس اثر اتل لیلیان وینیچ داستانی درباره عشق و شجاعت
مطلب مشابه: بریدههایی از “کتاب آخرین روز یک محکوم” اثر شاهکار ویکتور هوگو
دانستم که خیلی چیزها به اختیار آدم نیست، زندگی خوابهای گذشته است که تعبیر میشود. زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمیرسد. زندگی آغاز ماجراست.
من که سالها پیش از آمدنم به این دنیا خود را در او احساس میکردم، در روح او، جان او و خون او بودم، در رگهایش جریان داشتم و در نگاهش همیشه نشانی از من وجود داشت،
سر بلند کردید. من نبودم. رفته بودم و صدای قطار محو و دور شنیده میشد. هر چه دورتر میشدم یاد شما قلبم را بیشتر میفشرد و راه نفسم را میبست. مثل اشکی که هرگز نتوانستم برای شما از چشمانم بچکانم، گوشه ذهنم قطره شُدید. مثل بغضی که در گلویم ماند، ماندید. ای روزگار نقش و نگاران!
هر چه دورتر میشدم یاد شما قلبم را بیشتر میفشرد و راه نفسم را میبست. مثل اشکی که هرگز نتوانستم برای شما از چشمانم بچکانم، گوشه ذهنم قطره شُدید. مثل بغضی که در گلویم ماند، ماندید. ای روزگار نقش و نگاران!
«چون دوستت دارم، میکشمت.» اما عجیب دچار این تردید فلسفی شده بودید که باید جمله خود را اصلاح کنید: «نه، چون میکشمت، دوستت دارم.» دیگر چه فرقی میکرد؟ راه آشتی را باز نگذاشته بود که دست از کار بکشید و او را نکشید.

هر راهی که میرفتید به او ختم میشد، با این که به یاد میآوردید اگر در عمرتان اهانتی شنیدهاید از او شنیدهاید، اگر گریه کردهاید حتما از دست او به ستوه آمدهاید، و اگر سالها کپیکاری کردهاید و نتوانستهاید یک اثر هنری خلق کنید شاید به این خاطر است که چهره معشوق در شما متجلی نشده است. و هر چه میکردید نمینشست که یک تابلو ازش بکشید. بیقرار بود، آزار داشت. از راه که میرسید مثل یک کاغذ سفید مچالهتان میکرد و بعد میرفت. آن قدر در حماقت خود اصرار ورزید که ناچار شدید او را بکشید، تا شاید خود را از وجود او پاک کنید.
خودم دور میشدم اما خیالم خود را به او تحمیل میکرد.