بریده‌هایی از کتاب جنایت و مکافات اثر جاودانه داستایفسکی و برترین رمان تاریخ

بگذارید چنین ادعا کنم که جنایت و مکافات بهترین رمان تاریخ ادبیات است. شاهکاری تکرارنشدنی که علم روان‌شناسی همه‌چیز خود را مدیون این رمان است. داستایفسکی رنج بشر را در این اثر چنان به تصویر کشید که هیچ رمانی قادر به مقابله با آن نیست. به دلیل اهمیت ادبی بسیار زیاد این کتاب، در این بخش از سایت ادبی روزانه بریده‌هایی از کتاب جنایت و مکافات را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.

بریده‌هایی از کتاب جنایت و مکافات اثر جاودانه داستایفسکی و برترین رمان تاریخ

خلاصه داستان رمان جنایت و مکافات

این کتاب داستان دانشجویی به نام راسکولْنیکُف را روایت می‌کند که به‌خاطر اصول مرتکب قتل می‌شود. بنابر انگیزه‌های پیچیده‌ای که حتی خود او از تحلیلشان عاجز است، زن رباخوار یهودی را همراه با خواهرش که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر می‌شود، می‌کُشد و پس از قتل خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته می‌بیند و آن‌ها را پنهان می‌کند. بعد از چند روز بیماری و بستری شدن در خانه راسکولنیکف هرکس را که می‌بیند می‌پندارد به او مظنون است و با این افکار کارش به جنون می‌رسد.

داستایفسکی که بود؟

فیودور میخایلوویچ داستایفسکی یا فیودور میخایلوویچ دوستویِوسکی نویسندهٔ مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. داستایفسکی عمق و فراز جامعه روسیه را تجربه کرد. شخصیت‌های او در همهٔ رمان‌هایش با مشکلات روان‌شناسانه و عاطفی درگیر هستند اما مهم‌تر آنکه کتاب‌هایش از آموزه‌های ایدئولوژیک زمان خود الهام می‌گرفتند. رمان‌های مشهور او جنایت و مکافات (1866)، ابله (1869)، جن‌زدگان (1872) و برادران کارامازوف (1880) هستند.

بریده و جملاتی از رمان جنایت و مکافات

من که می‌گویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدمِ تازه‌ای بردارند یا حرفِ تازه‌ای بزنند

هر چرند و پرندی که دلت می‌خواهد بگو، اما به راه و رسمِ خودت، آن وقت من حاضرم پایت را هم ببوسم. چون مزخرف گفتن به شیوهِ خود، هزار بار بهتر از منطقی حرف زدن به شیوهِ دیگران است.

کسی که دنبالِ دو تا خرگوش بدود، به هیچ کدام نمی‌رسد.

بریده و جملاتی از رمان جنایت و مکافات

من از آن‌ها نیستم که زیرِ بارِ حرفِ زور بروم. مرامم همین است. چون معتقدم حرفِ زور شنیدن یعنی آب به آسیابِ استبداد ریختن.

آدمیزاد به همه چیز عادت می‌کند

حتی چرت و پرت را هم نمی‌توانیم به شیوهِ خودمان بگوییم. هر چرند و پرندی که دلت می‌خواهد بگو، اما به راه و رسمِ خودت، آن وقت من حاضرم پایت را هم ببوسم. چون مزخرف گفتن به شیوهِ خود، هزار بار بهتر از منطقی حرف زدن به شیوهِ دیگران است. در موردِ اول، تو یک انسانی؛ در موردِ دوم، فقط یک طوطی مقلّد!

برای کمک کردن به دیگران، آدم اول باید حقِ آن کار را داشته باشد

گاهی آدم در اولین برخورد با یک غریبه، بی‌این که حرف و سخنی رد و بدل شده باشد، ناگهان احساس می‌کند که قیافه طرف به دلش نشسته است.

مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدمِ تازه‌ای بردارند یا حرفِ تازه‌ای بزنند

آدمی را فقط «به تدریج و با دقتِ نظر می‌شود درست شناخت»

«در این که گناهکاری، حرفی نیست. می‌دانی چرا گناهکاری؟ چون خودت را به خاطرِ هیچ و پوچ فروخته‌ای، خودت را به خاطرِ هیچ و پوچ تباه کرده‌ای. این است که وحشتناک است!

خواب دیده بود که دنیا را طاعونی ناشناخته و دهشتناک برداشته است؛ مرضی که از اعماقِ آسیا سرچشمه گرفته و سرتاسرِ اروپا را درنوردیده است. همه، به استثنای برگزیدگانی انگشت‌شمار، محکوم به هلاک‌اند. کرمِ انگلِ جدیدی ظهور کرده بود که به چشم دیده نمی‌شد و فقط در پیکرِ آدمیان امکانِ رشد و نمو داشت.

زن‌ها گاهی می‌توانند تا سرحدِ کوری و شیدایی عشق بورزند؟

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب نازنین نوشته فیودور داستایفسکی (کتاب فلسفی جالب)

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب یادداشت های زیرزمینی اثر داستایفسکی Notes from Underground

بریده و جملاتی از رمان جنایت و مکافات

«کسی که وجدان داشته باشد و به اشتباهِ خودش پی ببرد، به عذابِ وجدان دچار می‌شود. همین مکافات برای او کافی است … اشدِّ همه محکومیت‌های کیفری است.»

اما این قدر هم دیگر فکر نکن. بی‌خیال طی کن. خودت را بسپر دستِ جریانِ زندگی. نگران هم نباش، زندگی خودش تو را به ساحلِ مقصود می‌رساند، خودش زیرِ پایت را محکم می‌کند.

هر کس بهتر بتواند خودش را فریب بدهد، خوش‌تر زندگی می‌کند. هه هه!

من فقط یک بار به دنیا می‌آیم، دو بار که به دنیا نمی‌آیم؛ حوصله هم ندارم بنشینم منتظرِ «سعادتِ جامعه» باشم؛ می‌خواهم زندگی کنم، اگر نه، سرم را بگذارم بمیرم. خب؟

در این که گناهکاری، حرفی نیست. می‌دانی چرا گناهکاری؟ چون خودت را به خاطرِ هیچ و پوچ فروخته‌ای، خودت را به خاطرِ هیچ و پوچ تباه کرده‌ای. این است که وحشتناک است!

هیچ می‌دانید، آقا، هیچ می‌دانید پناهی نداشتن یعنی چه؟ چون هر آدمی دستِ کم باید جایی داشته باشد که به آن پناه ببرد.

هیچ‌کس حرفِ هیچ‌کس را نمی‌فهمید. هر کس فکر می‌کرد حقیقت فقط در وجودِ خودش لانه کرده است.

اصلا برای آدم‌های عمیق و حساس، درد و رنج لازم است

به او فکر می‌کرد، به این که چقدر عذابش داده بود، چقدر خون به دلش کرده بود؛ به رخساره تکیده بی‌رنگش فکر می‌کرد؛ اما حالا دیگر از این یادآوری‌ها ناراحت نمی‌شد. می‌دانست که از این پس همه آن رنج‌ها را با عشقِ بی‌دریغ جبران خواهد کرد. پس چه شد، کجا رفت آن همه زجر و درد؟

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب قمارباز اثر داستایفسکی (با داستانی جذاب)

بریده و جملاتی از رمان جنایت و مکافات

«نمی‌دانم کجا، داستانِ مردی را خواندم که به مرگ محکوم شده بود. ساعتی مانده به اجرای حکمِ اعدام، می‌گفت یا فکر می‌کرد که اگر مجبور بود جایی زندگی کند مثلِ صخره‌ای بلند، لبه پرتگاهی باریک که فقط به اندازهِ ایستادنِ یک نفر جا داشته باشد، جایی که دور تا دورش دره‌های بی‌انتها، اقیانوس، ظلمتِ ابدی، تنهایی ابدی، توفان‌های ابدی باشد؛ اگر مجبور بود یک عمر ــ هزار سال، یا اصلا تا قیامِ قیامت ــ در چنین جایی و چنین شرایطی زندگی کند، باز هم ترجیح می‌داد زندگی کند تا این که همان دم بمیرد! آخ، فقط زندگی کردن، زندگی کردن، زندگی کردن! تحتِ هر شرایطی … فقط زندگی کردن! چه حقیقتی است این، خدا، چه حقیقتی!

ممکن است مأمور باشم و معذور، ولی همیشه باید این را هم در نظر داشته باشم که من هم انسانم و عضوی از این اجتماع، و خلاصه حسابِ انسان بودنم را هم باید داشته باشم

در دنیا هیچ کاری سخت‌تر از صداقت و صمیمیت نیست، هیچ کاری هم آسان‌تر از تملق و چاپلوسی. در صداقت و صمیمیت، حتی اگر یک درصد دروغ و تزویر باشد، فوری نغمه ناسازش بلند می‌شود و کار را به رسوایی می‌کشاند. برعکس، اگر همه حرف‌ها تا نقطه آخرش دروغ و تزویر باشد، مثلِ نغمه گوش‌نواز به دل می‌نشیند و لذت می‌بخشد. چاپلوسی، هر چقدر هم که نتراشیده و زننده باشد، دستِ کم نیمی از آن همیشه به نظر حقیقت می‌آید. ربطی هم به موقعیتِ اجتماعی آدم‌ها و این طبقه و آن طبقه ندارد، همه را در بر می‌گیرد.

گاهی وقت‌ها زن‌ها از تحقیر و توهین خیلی هم بدشان نمی‌آید، بگذریم از قهر و غضبِ ظاهریشان.

«چی؟ کشیش؟ نه، کشیش می‌خواهم چه‌کار؟ مگر پولتان زیادی کرده که می‌خواهید یک روبل هم خرجِ کشیش کنید؟ من که گناهی ندارم. خدا بی‌کشیش هم باید گناهانِ مرا ببخشد. خودش می‌داند که من چقدر زجر کشیده‌ام! نبخشید هم نبخشید، چه‌کارش کنم!»

«حالا دیگر چطور ممکن است معتقداتِ او، معتقداتِ من نباشد؟ یا دستِکم احساساتش، آرزوهایش …»

یکی را هِی بزک می‌کنند، هِی بزرگ می‌کنند، هی می‌گویند انشاءالله این‌طور است، انشاءالله آن‌طور نیست، و با این که آن روی سکه را هم می‌دانند چیست، اصلا به روی مبارک خودشان نمی‌آورند، حتی فکرش هم می‌ترساندشان! ترجیح می‌دهند بمیرند و حقیقت را قبول نکنند؛ تا بالاخره همان آدمی که خودشان به آسمان هفتم برده‌اند، حماقت‌شان را به خودشان ثابت کند.

مزخرف گفتن به شیوهِ خود، هزار بار بهتر از منطقی حرف زدن به شیوهِ دیگران است. در موردِ اول، تو یک انسانی؛ در موردِ دوم، فقط یک طوطی مقلّد!

از مردمِ عادی بیزار بود؛ از جماعت گریزان بود؛ با این حال، عمدآ جایی می‌رفت که جمعیتش انبوه‌تر باشد. حاضر بود همه چیزش را بدهد و تنها باشد؛ با این همه، احساس می‌کرد دقیقه‌ای نمی‌تواند تنهایی را تحمل کند.

دندانِ فاسد شده را باید کند و انداخت دور ـ چاره‌اَش همین است! رنج و مشقّت‌اش را هم باید قبول کرد.

با همین چرت و پرت گفتن است که آدم مآلا به حقیقتْ می‌رسد.

قدرت و شوکت فقط نصیبِ کسی می‌شود که دست از آستین دربیاورد و تصاحب‌اَش کند. این جا دیگر فقط یک چیزِ مهم است، فقط یک چیز: جرئتِ خطر کردن.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب برادران کارامازوف (اثر جاویدان داستایفسکی) شاهکار ادبی جهان

بریده و جملاتی از رمان جنایت و مکافات

اختیارِ هر چیزی دستِ خود آدم است. حالا اگر گذاشت هر چیزی راحت از چنگش بلغزد… این دیگر از جبن و بزدلی خودِ او است، تمام شد و رفت … این دیگر چون و چرا ندارد… فقط مانده‌ام که مردم از چه چیزی بیشتر وحشت دارند. من که می‌گویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدمِ تازه‌ای بردارند یا حرفِ تازه‌ای بزنند…

بعد ناگهان بی‌اراده فریاد زد: «خب، اگر اشتباه کرده باشم چی؟ اگر انسان واقعآ حیوان نباشد چه؟

زن باز چشم فرو انداخت و به نجوا گفت: «همه چیز دستِ خداست.» مرد با کنجکاوی بیشتری در او نگریست و با خودش گفت: «صحیح! این هم آن راه‌حلی که دنبالش می‌گشتیم! این هم آن توجیهِ گم‌شده.»

مردم عوض‌بشو نیستند، احدی هم نمی‌تواند آن‌ها را عوض کند، حتی تلاشش هم بی‌فایده است.

روانشناسی، تیغِ دو دَم است، منتها یک دَمش تیزتر از دمِ دیگر است.

ناگهان روی دو زانو به زمین افتاد و پاهای او را بوسید. سونیا وحشت‌زده خودش را پس کشید، انگار که از دیوانه‌ای پرهیز کند. واقعآ هم به دیوانه می‌مانست. با رنگ و روی پریده و قلبی که از درد مچاله می‌شد، پچ‌پچ‌وار گفت: «چه می‌کنید؟ چه می‌کنید؟ جلو من؟» فورآ بلند شد و دیوانه‌وار گفت: «جلو شما زانو نزدم، جلو بشریتِ رنج‌کشیده زانو زدم.»

مطلب مشابه: جملاتی از داستایفسکی نابغه ادبیات جهان؛ گزیده سخنان با مفهوم از این نویسنده

مطالب مشابه را ببینید!

بریده‌هایی از کتاب تربیت بدون فریاد اثر هال ادوارد رانکل (درباره تربیت فرزند) بریده‌هایی از کتاب یگانگی با تمامیت هستی اثر اکهارت تله (درباره معنویت و خودشناسی) بریده‌هایی از کتاب در جستجوی زمان از دست رفته اثر مارسل پروست بریده‌هایی از کتاب حرمسرای قذافی ترجمه بیژن اشتری (درباره جنایات دیکتاتور لیبی) بریده‌هایی از کتاب قدرت سکوت اثر سوزان کین (بررسی قدرت درونگرایان) بریده‌هایی از کتاب از عشق گفتن اثر ناتاشا لان (درباره عشق) بریده‌هایی از کتاب ذهن فریبکار شما اثر استیون نوولا (اثر جذاب روانشناسی) بریده‌هایی از کتاب تو خود کوهی اثر برایانا ویست (برای تسلط بر وجود خود) بریده‌هایی از کتاب چیرگی اثر رابرت گرین (درباره توسعه فردی و موفقیت) بریده‌هایی از کتاب سووشون اثر سیمین دانشور (اولین رمان خواندنی این نویسنده)