گلچینی از اشعار گلستان سعدی باب اول در سیرت پادشاهان

گلستان نوشته شاعر و نویسنده پرآوازه ایرانی سعدی شیرازی است. به باور بسیاری، گلستان سعدی تأثیرگذارترین کتابِ نثر در ادبیات فارسی ‌است. سعدی بزرگ این کتاب را در هشت باب نوشته شده و ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم اشعار باب اول در سیرت پادشاهان را برای شما دوستان قرار دهیم. با ما باشید.

روزانه سری جدید 62

حکایت‌ها

وقت ضرورت چو نماند گریز

دست بگیرد سر شمشیر تیز

اذا یئِسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ

کَسَنَّورِ مغلوبٍ یَصولُ عَلی الکلبِ

جهان ای برادر نماند به کس

دل اندر جهان‌آفرین بند و بس

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت

که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

چو آهنگ رفتن کند جان پاک

چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

حکایت‌ها

بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند

کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند

وآن پیر لاشه را که سپردند زیر گل

خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده‌ست نام فرّخ نوشیروان به خیر

گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند

خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر

زآن پیشتر که بانگ بر آید: فلان نماند

اقلُّ جِبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ

لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا

آن شنیدی که لاغری دانا

گفت باری به ابلهی فربه

اسب تازی و گر ضعیف بود

همچنان از طویله‌ای خر به

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد

هر پیسه گمان مبر نهالی

باشد که پلنگ خفته باشد

ای که شخص منت حقیر نمود

تا درشتی هنر نپنداری

اسب لاغرمیان به کار آید

روز میدان نه گاو پرواری

نیم‌نانی گر خورد مرد خدا

بذل درویشان کند نیمی دگر

ملک اقلیمی بگیرد پادشاه

همچنان در بند اقلیمی دگر

مطلب مشابه: داستان های کوتاه از گلستان و بوستان سعدی درباره پادشاهان

حکایت‌ها

درختی که اکنون گرفته‌ست پای

به نیروی شخصی برآید ز جای

و گر همچنان روزگاری هلی

به گردونش از بیخ بر نگسلی

سر چشمه شاید گرفتن به بیل

چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

قرص خورشید در سیاهی شد

یونس اندر دهان ماهی شد

ابر اگر آب زندگی بارد

هرگز از شاخ بید بر نخوری

با فرومایه روزگار مبر

کز نی بوریا شکر نخوری

با بدان یار گشت همسر لوط

خاندان نبوّتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند

پی نیکان گرفت و مردم شد

دانی که چه گفت زال با رستم گرد؟

دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

دیدیم بسی که آب سرچشمه خرد

چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی؟

ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ لاله روید و در شوره بوم خس

زمین شوره سنبل بر نیارد

در او تخم و عمل ضایع مگردان

نکویی با بدان کردن چنان است

که بد کردن به جای نیک‌مردان

بالای سرش ز هوشمندی

می‌تافت ستاره بلندی

توانم آنکه نیازارم اندرون کسی

حسود را چه کنم کاو ز خود به رنج در است؟

بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجی‌ست

که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

شوربختان به آرزو خواهند

مقبلان را زوال نعمت و جاه

گر نبیند به روز شپّره چشم

چشمه آفتاب را چه گناه

راست خواهی هزار چشم چنان

کور بهتر که آفتاب سیاه

مطلب مشابه: حکایت کوتاه گلستان سعدی از باب های هشت گانه با زبان ساده

حکایت‌ها

هر که فریاد‌رس روز مصیبت خواهد

گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش

بنده حلقه به گوش ار ننوازی برود

لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش

همان به که لشکر به جان پروری

که سلطان به لشکر کند سروری

نکند جور پیشه سلطانی

که نیاید ز گرگ چوپانی

پادشاهی که طرح ظلم افکند

پای دیوار ملک خویش بکند

پادشاهی کاو روا دارد ستم بر زیردست

دوستدارش روز سختی دشمن زورآورست

با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین

زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست

ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید

معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است

حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف

از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است

فرق است میان آن که یارش در بر

تا آن که دو چشم انتظارش بر در

از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم

وگر با چنو صد بر آیی به جنگ

از آن مار بر پای راعی زند

که ترسد سرش را بکوبد به سنگ

نبینی که چون گربه عاجز شود

برآرد به چنگال چشم پلنگ

بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز

که آنچه در دلم است از درم فراز آید

امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک

امید نیست که عمر گذشته باز آید

کوس رحلت بکوفت دست اجل

ای دو چشمم وداع سر بکنید

ای کف دست و ساعد و بازو

همه تودیع یکدگر بکنید

بر منِ اوفتاده دشمن کام

آخر ای دوستان گذر بکنید

روزگارم بشد بنادانی

من نکردم شما حذر بکنید

مطلب مشابه: حکایت های گلستان سعدی با چند داستان زیبای گلچین شده

91

درویش و غنی بنده این خاک درند

و آنان که غنی ترند محتاج ترند

به بازوان توانا و قوت سر دست

خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست

نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید

که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست

هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده

وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هست

بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیر است تو را و جمله مسلمانان را

ای زبردست زیردست آزار

گرم تا کی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری

مردنت به که مردم آزاری

یکی از ملوک بی‌انصاف پارسایی را پرسید از عبادت‌ها کدام فاضل‌تر است گفت تو را خواب نیم‌روز تا در آن یک‌نفس خلق را نیازاری.

ظالمی را خفته دیدم نیم‌روز

گفتم این فتنه است خوابش برده بِه

وآنکه خوابش بهتر از بیداری است

آن‌چنان بد زندگانی مرده به

مطلب مشابه: گلچین اشعار بوستان سعدی از باب هشتم در شکر بر عافیت

3698747

یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی‌گفت

ما را به جهان خوش تر از این یک دم نیست

کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست

درویشی به سرما برون خفته بود و گفت

ای آنکه به اقبال تو در عالم نیست

گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست

ملک را خوش آمد صرّه ای هزار دینار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم ملک را بر حال ضعیف او رقّت زیادت شد و خلعتی بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد.

درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد

قرار بر کف آزادگان نگیرد مال

نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند به هم بر آمد و روی از او در هم کشید و از اینجا گفته‌اند اصحاب فطنت و خبرت که از حِدّت و سَورت پادشاهان بر حذر باید بودن که غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.

حرامش بود نعمت پادشاه

که هنگام فرصت ندارد نگاه

مجال سخن تا نبینی ز پیش

به بیهوده گفتن مبر قدر خویش

گفت این گدای شوخ مبذّر را که چندان نعمت به چندین مدّت برانداخت برانید که خزانه بیت المال لقمه مساکین است نه طعمه اخوان الشیاطین

ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد

زود بینی کش به شب روغن نباشد در چراغ

یکی از وزرای ناصح گفت ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف به تفاریق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند امّا آنچه فرمودی از زجر و منع مناسب حال ارباب همت نیست یکی را به لطف امیدوار گردانیدن و باز به نومیدی خسته کردن

به روی خود در طماع باز نتوان کرد

چو باز شد به درشتی فراز نتوان کرد

کس نبیند که تشنگان حجاز

به سر آب شور گرد آیند

هر کجا چشمه ای بود شیرین

مردم و مرغ و مور گرد آیند

یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر به سختی داشتی لاجرم دشمنی صعب روی نهاد همه پشت بدادند.

چو دارند گنج از سپاهی دریغ

دریغ آیدش دست بردن به تیغ

یکی را از آنان که غدر کردند با من دَمِ دوستی بود، ملامت کردم و گفتم: دون است و بی‌سپاس و سفله و ناحق‌شناس که به اندک تغیّر ِحال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت سال‌ها در نوردد. گفت: ار به کرم معذور داری شاید، که اسبم در این واقعه بی‌جو بود و نمدزین به گرو. و سلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند با او به جان جوانمردی نتوان کرد.

زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد

و گرش زر ندهی سر بنهد در عالم

اذا شبعَ الکمیُّ یَصولُ بَطشاً

وَ خاوی البطنِ یَبْطِشُ بِالفَرارِ

مطلب مشابه: گلچین اشعار بوستان سعدی؛ زیباترین اشعار برگزیده از باب اول تا باب دهم

حکایت‌ها

یکی از وزرا معزول شد و به حلقه درویشان درآمد. اثر برکت صحبت ایشان در او سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود، قبولش نیامد و گفت: معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی.

آنان که به کنج عافیت بنشستند

دندان سگ و دهان مردم بستند

کاغذ بدریدند و قلم بشکستند

وز دست زبان حرف‌گیران رستند

ملک گفتا: هر آینه ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را بشاید. گفت: ای ملک نشان خردمند کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن ندهد.

همای بر همه مرغان از آن شرف دارد

که استخوان خورد و جانور نیازارد

سیه‌گوش را گفتند: تو را ملازمت صحبت شیر به چه وجه اختیار افتاد؟ گفت: تا فضله صیدش می‌خورم و از شر دشمنان در پناه صولت او زندگانی می‌کنم. گفتندش: اکنون که به ظلّ حمایتش در آمدی و به شکر نعمتش اعتراف کردی چرا نزدیک تر نیایی تا به حلقه خاصانت در آرد و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت: همچنان از بطش او ایمن نیستم.

اگر صد سال گبر آتش فروزد

اگر یک دم در او افتد بسوزد

افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود و حکما گفته‌اند: از تلوّن طبع پادشاهان بر حذر باید بودن که وقتی به سلامی برنجند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند. و آورده‌اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان.

تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار

بازی و ظرافت به ندیمان بگذار

حکایت‌ها

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

مبین آن بی حمیّت را که هرگز

نخواهد دید روی نیکبختی

که آسانی گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد به سختی

کس نیاید به خانه درویش

که خراج زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضی باش

یا جگربند پیش زاغ بنه

راستی موجب رضای خداست

کس ندیدم که گم شد از ره راست

مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی

که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ

تو پاک باش و مدار از کس ای برادر باک

زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ

به دریا در منافع بی‌شمار است

و گر خواهی سلامت، بر کنار است

دوست مشمار آن که در نعمت زند

لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

در پریشان حالی و درماندگی

ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار

که آب چشمه حیوان درون تاریکی است

الا لا یجأرَنَّ اخو البلیّة

فللرّحمنِ الطافٌ خَفیّه

منشین ترش از گردش ایام که صبر

تلخ است ولیکن بر شیرین دارد

نبینی که پیش خداوند جاه

نیایش‌کنان دست بر بر نهند

اگر روزگارش در آرد ز پای

همه عالمش پای بر سر نهند

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج روزی افکندش مرده بر کنار

ندانستی که بینی بند بر پای

چو در گوشت نیامد پند مردم

دگر ره چون نداری طاقت نیش

مکن انگشت در سوراخ کژدم

مطلب مشابه: گلچین اشعار سعدی از کتاب گلستان باب دوم در اخلاق درویشان

مطالب مشابه را ببینید!

شعر عاشورا؛ مجموعه ای کامل از اشعار ماه محرم و شهادت امام حسین (ع) شعر کوتاه درباره امام حسین؛ مجموعه اشعار کوتاه و دو بیتی درباره امام حسین و ماه محرم شعر شماره ۱۷ از اشعار ترکی شهریار؛ ایل کئچدی، باهار اولدو، خبر یوخ گولوموزدن … شعر شماره ۲۳ از مجموعه اشعار هوشنگ ابتهاج؛ نه هراسی نیست من هزاران بار تیرباران شده ام … شعر شماره ۲۵ از مجموعه اشعار فروغ فرخزاد؛ یاد بگذشته به دل ماند و دریغ … شعر در وصف عشق (خاص ترین اشعار عاشقانه عشق) شعر عاشقانه دلبرانه با گلچین اشعار کوتاه و بلند احساسی رمانتیک برای عشق متن شعر نوحه ماه محرم؛ متن نوحه برای عزاداری ایام محرم و شام غریبان حسینی غزل شماره ۴۸ از دیوان شمس مولانا؛ ماهِ درست را ببین کاو بشکست خواب ما … غزل شماره ۴۹ از دیوان شمس مولانا؛ با تو حیات و زندگی بی‌تو فنا و مردنا …