حکایت های ماندگار و داستان های قدیمی آموزنده و خواندنی

در این مطلب حکایت های ماندگار زیبا و مجموعه ای از داستان های قدیمی آموزنده و خواندنی را ارائه کرده ایم.

حکایت های ماندگار و داستان های قدیمی آموزنده و خواندنی

حکایت پند آموز کوتاه پدر

چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.


حکایت عارف نمازگزار و خداوند

عارفی شبی نماز همی کرد. آوازی شنید که:

ای شیخ خواهی از آنچه از تو می دانم

با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟

عارف جواب داد: بارخدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم

و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟

آواز بر آمد : نه از تو, نه از من!!

مطلب مشابه: حکایت پندآموز | 20 حکایت آموزنده زیبا و کوتاه از بزرگان


حکایت پند آموز زن کامل

ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد. خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟ ملا نصر‌الدین پاسخ داد:  فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم.

پس چرا با او ازدواج نکردی؟  آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت! 


حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت

حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.

مطلب مشابه: حکایت های اخلاقی آموزنده زیبا از بزرگان (10 حکایت کوتاه)


ابراهیم و زنبور عسل

  زنبور عسلی در اطراف آتش بر افروخته نمرودیان پرواز می کرد.

حضرت ابراهیم از او پرسید: زنبور، در اطراف آتش چه می کنی؟ آیا نمی ترسی که سوخته شوی؟زنبور گفت: یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم!ابراهیم(با خنده) گفت: تو مگر نمی فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟زنبور گفت: چرا می خندی یا ابراهیم؟ 
من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم،

 بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند

 آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی؟ 

بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم..


حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.

بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟  جواب داد: خودم را می‌بینم.

 دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.

مطلب مشابه: حکایت های لقمان حکیم با داستان های آموزنده و جالب


حکایت صقف خانه

شخصي خانه اي به كرايه گرفته بود. چوب هاي سقف آن بسيار صدا مي كرد.

صاحب خانه را خبر دادند تا مگر مرمتش كنند.

او پاسخ گفت: چوب هاي سقف ذكر خداوند مي كنند.

گفت: نيك است اما مي ترسم كه اين ذكر به سجود بينجامد!


ن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم …

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت. متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ مي كند ،

آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند . اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .

” پائلو کوئیلو

همیشه این نکته را به یاد داشته باشیم که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم 

مطلب مشابه: داستان آموزنده + 5 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا


حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش

«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»

مطلب مشابه: داستان آموزنده و الهام بخش (حکایت های تامل برانگیز کوتاه و بلند)

مطالب مشابه را ببینید!

همه‌ چیز درباره رستم دستان پهلوان بزرگ ایرانی در شاهنامه فردوسی از تولد تا مرگ داستان کوتاه عاشقانه خارجی؛ 4 داستان قشنگ رمانتیک زیبا داستان نوروز در شاهنامه فردوسی؛ داستان کیخسرو و آغاز پادشاهی و طهمورث و جمشید چند داستان از شاهنامه به زبان ساده؛ داستان اول زال تا داستان چهار رستم و تهمینه داستان کوتاه آبجی خانوم از صادق هدایت + داستانی قشنگ و خواندنی از نویسنده معروف چندین داستان درباره چهارشنبه سوری + داستان های آموزنده و جذاب شب چهارشنبه سوری داستان عشق + مجموع 17 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی داستان ترسناک و وحشتناک با 15 قصه جالب مو سیخ کن! داستان کوتاه درباره تلاش و کوشش؛ داستان های واقعی درباره پشتکار داستان های جدید سرگرم کننده؛ 15 قصه و داستان کوتاه قشنگ خواندنی