داستان کوتاه قشنگ انگیزشی و آموزنده (12 قصه بی نظیر انگیزه دهنده)
در این مطلب روزانه مجموعه ای از چند داستان کوتاه قشنگ انگیزشی و آموزنده را ارائه کرده ایم. امیدواریم که این 12 قصه بی نظیر انگیزه دهنده مورد توجه شما قرار بگیرد با ما همراه باشید.
داستان کوتاه قشنگ آموزنده
جعبهای پر از بوسه (عشق)
مردی دختر سه سالهاش را بهخاطر هدر دادن یک رول کاغذ بستهبندی طلایی تنبیه کرد. درآمد مرد کم بود و ازاینکه دخترک اصرار داشت جعبه را برای گذاشتن زیر درخت کریسمس تزیین کند عصبانی شده بود. باوجوداین، دخترک صبح روز بعد آن جعبهی هدیه را به پدرش تقدیم کرد و گفت: «بابا این مال توئه!»
مرد از واکنشی که روز قبل نشان داده بود شرمنده شد، اما وقتی جعبه را خالی یافت باز هم عصبانی شد. با فریاد گفت: «نمیدونی وقتی یه جعبهی هدیه به کسی میدی باید توش یه چیزی بذاری؟!»
دخترک درحالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: «بابا این جعبه اصلا خالی نیست. من یه عالمه بوس فرستادم تو جعبه. همهی اون بوسهها مال توئه بابا!»
پدر از شدت شرمندگی دخترش را در آغوش گرفت و از او طلب بخشش کرد. مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که دخترک در یک تصادف جان باخت. پدر جعبهی طلا را سالها کنار تختش نگه داشت و هرزمان که دلسرد و ناامید میشد بهیاد او در جعبه را باز میکرد تا یکی از بوسههای خیالی دخترش را بردارد و عشق پاک او را بهیاد بیاورد.
پند اخلاقی داستان: «عشق باارزشترین هدیهی دنیاست.»

داستان انگیزشی خدا
مردی به بالای تپه ای رفت تا با خدا صحبت کند. مرد پرسید: خدایا، یک میلیون سال برای تو چیست؟ و خدا گفت: “یک دقیقه.” سپس مرد پرسید: “خوب، یک میلیون دلار برای شما چیست؟” و خدا گفت: یک پنی. سپس مرد پرسید: “خدایا… آیا می توانم یک پنی داشته باشم؟”و خدا گفت: بله حتما … باید یک دقیقه صبر کنی!!!! به نظر شما این حکایت یک داستان های بسیار زیبا و آموزنده نیست!!
پیام اخلاقی : (ندارد) واقعا دم خدا گرم!
مطلب مشابه: داستان انگیزشی شخصیت های مهم با سرنوشتی جالب و انگیزه دهنده
مانع در مسیر ما
زمانی یک پادشاه بسیار ثروتمند و کنجکاو وجود داشت. این پادشاه یک تخته سنگ بزرگ در وسط جاده گذاشته بود. سپس در همان نزدیکی پنهان شد تا ببیند آیا کسی سعی می کند سنگ غول پیکر را از جاده به بیرون ببرد. اولین افرادی که از آنجا عبور کردند برخی از ثروتمندترین بازرگانان و درباریان پادشاه بودند. آنها به جای حرکت دادن آن، به سادگی در اطراف آن قدم زدند. چند نفر با صدای بلند پادشاه را به خاطر عدم نگهداری جاده ها سرزنش کردند.
هیچ یک از آنها سعی نکرد تخته سنگ را جابجا کند. بالاخره دهقانی از راه رسید. آغوشش پر از سبزیجات بود. وقتی دهقان به تخته سنگ نزدیک شد، به جای اینکه مانند دیگران به سادگی در اطراف آن قدم بزند، بار خود را زمین گذاشت و سعی کرد سنگ را به کنار جاده منتقل کند. تلاش زیادی کرد و بالاخره موفق شد. دهقان بار خود را جمع کرد و آماده برگشتن به راه بود که نگاهش به کیف پولی که در جاده و در زیر تخته سنگ قرار داشت، افتاد.
دهقان کیف را باز کرد. کیف پر از سکه های طلا و یک یادداشت از پادشاه بود. در یادداشت پادشاه آمده بود که طلای کیف پاداشی برای جابجایی تخته سنگ از جاده است. پادشاه چیزی را به دهقان نشان داد که بسیاری از ما هرگز نمی فهمیم و این مطمئنا جزو داستان هاي كوتاه و جالب میباشد.
پیام اخلاقی : هر مانعی فرصتی برای بهبود وضعیت ما است.
گروه قورباغهها (تشویق)
گروهی از قورباغهها در حال عبور از جنگل بودند که دوتای آنها در گودال عمیقی افتادند. وقتی قورباغهها متوجه عمق گودال شدند به آن دو گفتند هیچ امیدی برای نجات نداشته باشند. بااینحال، آن دو قورباغه حرف دیگران را نادیده گرفتند و تلاش کردند از گودال بیرون بیایند.
بهرغم تلاش آنها، قورباغههای بیرون گودال همچنان اصرار داشتند که تلاش آن دو بیهوده است و باید تسلیم شوند. سرانجام یکی از دو قورباغه به حرف دیگران گوش کرد. تسلیم شد و از دیوارهی گودال به پایین پرت شد و مُرد. قورباغهی دیگر تاجاییکه قدرت داشت به پریدن ادامه داد.
قورباغهها فریاد میزدند که دست از تقلا بردار و بمیر. او خلاف حرف آنها عمل کرد و تلاشش را بیشتر کرد و درنهایت موفق شد از گودال بیرون بپرد. وقتی از گودال بیرون پرید قورباغههای دیگر به او گفتند: «صدای ما رو نشنیدی؟» قورباغه به آنها فهماند که ناشنواست و تصورش این بوده که قورباغهها در حال تشویق او برای بیرون آمدن از گودال بودند.
پند اخلاقی داستان: «سخنان شما میتواند تاثیر زیادی روی زندگی دیگران بگذارد. قبل از سخن گفتن بیاندیشید. تفاوت آن مانند مرگ و زندگیست.»
مطلب مشابه: داستان های انگیزشی از شخصیت های مهم (قصه های واقعی و تاثیر برانگیز)

یک ظرف بستنی
در روزهایی که قیمت یک بستنی بسیار کمتر بود، پسری ۱۰ ساله وارد کافی شاپ هتل شد و پشت میز نشست. پیشخدمتی لیوان آب جلویش گذاشت. “یک بستنی چقدر است؟” پیشخدمت پاسخ داد: ۵۰ سنت. پسر کوچک دستش را از جیبش بیرون آورد و تعدادی سکه ردر آن را شمرد.او پرسیدیک ظرف بستنی ساده چقدر است؟ . حالا عده ای منتظر میز بودند و پیشخدمت کمی بی حوصله بود.
او با بی حوصلگی گفت: ۳۵ سنت. پسر کوچولو دوباره سکه ها را شمرد. او گفت: «من یک بستنی ساده میخورم. پیشخدمت بستنی را آورد، صورتحساب را روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد، پول صندوقدار را داد و رفت. وقتی پیشخدمت برگشت، شروع به پاک کردن میز کرد و بعد چیزی را که دید که واقعا شوکه شد. بر روی میز، به طور منظم در کنار ظرف خالی، ۱۵ سنت بود برای انعام!!!!!
پیام اخلاقی : مناعت طبع به سن و سال نیست؛ بعضی ها در زندگی روح بزرگی دارند.
طناب فیل
یکی دیگر از داستان هاي اموزنده و كوتاه حکایت طناب فیل است؛ وقتی مردی از کنار فیل ها رد میشد، ناگهان متوقف شد و از این واقعیت که این موجودات عظیم الجثه تنها توسط طناب کوچکی که به پای جلویی شان بسته شده بود نگه داشته میشدند، گیج شد؛ بدون زنجیر، بدون قفس! واضح بود که فیل ها در هر زمان می توانند از بند خود جدا شوند اما به دلایلی این کار را نمی کردند. او مربی را در همان نزدیکی دید و پرسید که چرا این حیوانات فقط آنجا ایستاده اند و هیچ تلاشی برای فرار نکردند.
مربی گفت: “خب، وقتی آنها خیلی جوان بودند و خیلی کوچکتر بودند، از همین طناب برای بستن آنها استفاده می کردیم و در آن سن کافی است آنها را نگه داریم. وقتی بزرگ می شوند، شرطی می شوند که باور می کنند که نمی توانند جدا شوند. آنها معتقدند که طناب هنوز هم می تواند آنها را نگه دارد، بنابراین هرگز سعی نمی کنند آزاد شوند!
مرد شگفت زده شد. این حیوانات در هر زمانی می توانستند از قید و بندهای خود رها شوند، اما از آنجایی که معتقد بودند نمی توانند، درست همان جایی که بودند گیر کرده بودند. مانند فیل ها، چند نفر از ما با این باور که نمی توانیم کاری را انجام دهیم، فقط به این دلیل که قبلاً یک بار در آن شکست خورده ایم، زندگی را پشت سر می گذاریم؟
پیام اخلاقی : شکست بخشی از یادگیری است. ما هرگز نباید از مبارزه در زندگی دست بکشیم.
مطلب مشابه: داستان مفهومی با مجموعه 20 قصه و ماجراهای کوتاه آموزنده با مفهوم
مانع در مسیر راه (فرصت)
در زمانهای قدیم، پادشاهی دستور داد تختهسنگی را وسط راه قرار دهند. سپس خودش در گوشهای پنهان شد تا ببیند آیا کسی تختسنگ را از سر راه برمیدارد. برخی از ثروتمندترین بازرگانان و درباریانِ پادشاه به آن نقطه رسیدند و بدون برداشتن تختهسنگ از کنار آن عبور کردند. بسیاری از مردم با صدای بلند پادشاه را بهخاطر بستن راه سرزنش کردند، اما هیچکدام برای برداشتن تختهسنگ کاری نکردند.
سپس یک روستایی که بار سبزیجات حمل میکرد از راه رسید. روستایی با نزدیک شدن به تختهسنگ بارش را روی زمین گذاشت و تلاش کرد با هل دادن تختهسنگ را از وسط جاده به کناری بکشد. بالاخره پس از تلاش و تقلای زیاد موفق شد. اما تا خواست بارش را از روی زمین بردارد درست در جایی که تختهسنگ قرار داشت چشمش به کیسهای افتاد.
داخل کیسه پر از سکههای طلا و یادداشتی از طرف پادشاه بود که در آن نوشته بود این سکههای طلا متعلق به کسی است که تختهسنگ را از وسط جاده بردارد.
پند اخلاقی داستان: «هر مانعی که در زندگی با آن روبهرو میشویم فرصتی برای بهبود شرایط ماست.»
پروانه (کشمکشها)
مردی پیلهی پروانهای یافت. روزی روزنهی کوچکی روی پیله باز شد. مرد نشست و ساعتها شاهد تقلای پروانهای شد که میخواست با زور بدنش را از آن روزنهی کوچک بیرون بکشد. ناگهان پروانه بیحرکت شد طوری که انگار در آن روزنه گیر افتاده است. مرد تصمیم گرفت به او کمک کند. پس با کمک قیچی روزنهی روی پیله را شکافت. پروانه به آسانی از پیله جدا شد گرچه بدنش متورم و بالهایش کوچک و چروکیده بود.
مرد هیچ فکری در اینباره نکرد و فقط به انتظار نشست تا بالهای پروانه بزرگ شوند، اما این اتفاق نیفتاد. پروانه دیگر قادر به پرواز نبود و با همان بالهای کوچک و بدن متورم روی زمین میخزید.
مرد باوجود قلب مهربانی که داشت نمیدانست پیله با وجود محدودیتهایی که برای پروانه ایجاد میکند و او را وامیدارد برای بیرون آمدن از یک روزنهی کوچک تلاش کند درواقع حکمت خداست تا مایع درون بدن پروانه از طریق تقلا و فشار او به بالهایش منتقل شده و آنها را برای پرواز آماده کند.
پند اخلاقی داستان: «تلاشهای ما در زندگی سبب افزایش قدرت و توانایی ما خواهند شد. رشد و قوی ترشدن در گروی تلاش کردن است؛ بنابراین رویارویی با چالشها به تنهایی و بدون کمک جستن از دیگران مهم است.»
دختر نابینا (تغییر)
دختر نابینایی بود که بهخاطر نابینا بودن از خودش متنفر بود. تنها کسی که از او نفرت نداشت دوست مهربانش بود، چون او را همیشه در کنار خود داشت.
دختر گفته بود اگر میتوانستم با چشمانم دنیا را ببینم با تو ازدواج میکردم. روزی از طرف کسی یک جفت چشم به او اهداء شد. حالا دختر میتوانست همه چیز را ببینید، ازجمله دوست وفادارش که تاب نیاورد و از او پرسید: «حالا که میتونی دنیا رو ببینی، با من ازدواج میکنی؟»
دختر که از دیدن نابینایی پسر شوکه شده بود تقاضای ازدواج او را رد کرد. پسر با چشمان گریان از او دور شد و بعدتر نامهای با این مضمون برای دختر نوشت:
«فقط مراقب چشمهای من باش!»
پند اخلاقی داستان: «وقتی شرایط ما تغییر میکند، ذهنیت ما هم دستخوش تغییر میشود. برخی از ما شرایط پیش از تغییر یا پیشرفت خود را فراموش میکنیم و قدردان آنها نیستیم.»
سیب زمینی، تخم مرغ و دانه های قهوه
روزی روزگاری دختری به پدرش شکایت کرد که زندگی اش اسفبار است و نمی داند چگونه می خواهد آن را بسازد. او همیشه از جنگیدن و مبارزه خسته شده بود. به نظر می رسید درست زمانی که یک مشکل حل شد، مشکل دیگری به زودی به وجود می آید. پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد.
سه دیگ را پر از آب کرد و هر کدام را روی آتش بلندی گذاشت. وقتی سه قابلمه شروع به جوشیدن کردند، سیب زمینی ها را در یک قابلمه، تخم مرغ ها را در قابلمه دوم و دانه های قهوه آسیاب شده را در دیگ سوم گذاشت. سپس اجازه داد که بجوشانند، بدون اینکه کلمه ای به دخترش بگوید. دختر خسته شده بود و بی صبرانه منتظر مانده بود و متعجب بود که او پدرش چه می کند.
بعد از بیست دقیقه مشعل ها را خاموش کرد. سیب زمینی ها را از قابلمه بیرون آورد و در ظرفی گذاشت. تخم مرغ ها را بیرون آورد و در ظرفی گذاشت. سپس قهوه را بیرون ریخت و در فنجان گذاشت. برگشت به او پرسید. “دخترم، چه می بینی؟” او با عجله پاسخ داد: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه. او گفت: «به نزدیکتر نگاه کن، و سیبزمینیها را لمس کن.» او این کار را کرد و اشاره کرد که آنها نرم هستند. سپس از او خواست که تخم مرغی را بردارد و بشکند. پس از بیرون کشیدن پوسته، او تخم مرغ آب پز را مشاهده کرد. سرانجام از او خواست تا قهوه را بنوشد. عطر سرشار آن لبخند را بر لبانش آورد.
او پرسید پدر، این به چه معناست؟ پدر سپس توضیح داد که سیب زمینی ها، تخم مرغ ها و دانه های قهوه هر کدام با مشکلات مشابهی مواجه شدهاند – آب جوش. با این حال، هر یک واکنش متفاوتی نشان دادند. سیب زمینی قوی، سفت و بی امان بود، اما در آب جوش، نرم و ضعیف شد. تخم مرغ شکننده بود و پوسته بیرونی نازک آن از داخل مایع آن محافظت می کرد تا زمانی که در آب در حال جوش قرار گرفت. سپس داخل تخم مرغ سفت شد. با این حال، دانه های قهوه آسیاب شده منحصر به فرد بودند.
بعد از اینکه در معرض آب جوش قرار گرفتند، رنگ و عطر آب را عوض کردند و چیز جدیدی ایجاد کردند. او از دخترش پرسید: «تو کدوم هستی؟» «وقتی سختی در خانه شما را می زند، چگونه پاسخ می دهید؟ آیا شما یک سیب زمینی، یک تخم مرغ یا یک دانه قهوه هستید؟ ”
پیام اخلاقی : در زندگی، اتفاقاتی در اطراف ما رخ می دهد، اتفاقاتی برای ما می افتد، اما تنها چیزی که واقعاً مهم است این است که چه اتفاقی در درون ما می افتد. شما کدام یک هستید؟
داستان کوتاه درباره قضاوت اشتباه
پسر ۲۴ ساله ای که از پنجره قطار بیرون را می دید فریاد زد … پدر، ببین درخت ها دارند پشت سر می روند! پدر لبخندی زد و زوج جوانی که در آن نزدیکی نشسته بودند، با ترحم به رفتار پسر ۲۴ ساله نگاه کردند، ناگهان او دوباره فریاد زد … پدر، ببین ابرها با ما می دوند!
زن و شوهر نتوانستند مقاومت کنند و به پیرمرد گفتند: چرا پسرت را نزد یک دکتر خوب نمی بری؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت: این کار را کردم و تازه از بیمارستان می آییم، پسرم از بدو تولد نابینا بود، امروز چشمانش برای اولین بار می بینند. هر فردی در این سیاره داستانی دارد. قبل از اینکه واقعاً مردم را بشناسید قضاوت نکنید. حقیقت ممکن است شما را شگفت زده کند.
پیام اخلاقی : به هیچ عنوان کسی را قضاوت نکنیم.

توله سگ های فروشی (درک)
مغازهداری تابلویی با این نوشته را بالای درب مغازهاش نصب کرد: «تولهسگهای فروشی» تابلوهایی با این مضمون معمولاً کودکان را جذب خود میکند.
تعجبی ندارد که پسرکی با دیدن این تابلو به مغازهدار نزدیک شد و پرسید: «تولهسگاتونو چند میفروشین؟» مغازهدار جواب داد: «از ۳۰ دلار تا ۵۰ دلار» پسرک مقداری پول خرد از جیبش درآورد و گفت: «من ۲.۳۷ دارم میتونم یه نگاه بهشون بندازم؟» مغازهدار خندید و سوت زد.
سروکلهی لیدی که پنج تولهسگ کوچک به دنبالش میدویدند پیدا شد. یک تولهسگ از بقیه جا مانده بود. پسرک فوراً از میان همهی تولهسگها او را انتخاب کرد و گفت: «مشکل اون تولهسگ فسقلی چیه؟» مغازهدار توضیح داد که دامپزشک تولهسگ را معاینه کرده و متوجه شده یک سوکت لگن ندارد و به همین دلیل همیشه لنگ میزند.
پسرک هیچانزده گفت: «این همون تولهسگیه که من میخوام بخرم.» مغازهدار گفت: «اگر واقعاً اون یکیو میخوای من همینجوری میدمش بهت.» پسرک خیلی ناراحت شد. مستقیم در چشمان مغازه دار نگاه کرد، با انگشتانش اشاره کرد و گفت: «نمیخوام همینجوری بدیش به من. اون تولهسگ هم به اندازهی بقیه ارزش داره و من برای داشتنش پول کامل میدم. الان ۲.۳۷ دلار میدم و از این به بعد ماهی ۵۰ سنت تا حسابمون صاف بشه.»
مغازهدار جواب داد: «واقعاً میخوای بخریش؟ اون هیچوقت نمیتونه مثل تولهسگای دیگه بدوبدو کنه و باهات بازی کنهها!»
در کمال تعجب مغازهدار، پسرک پاچهی شلوار چپش را بالا کشید تا پای معیوب خودش را که با کمک یک آتل فلزی صاف شده بود نشان دهد. پسرک به مغازهدار نگاه کرد و به آرامی گفت: «خب من خودمم نمیتونم بدوبدو کنم و این تولهسگ هم به کسی نیاز داره که درکش کنه!»