داستان کوتاه ادبی؛ 20 داستان کوتاه قشنگ ادبی زیبا
در این بخش مجموعه 20 داستان کوتاه ادبی زیبا را تهیه کرده ایم. امیدواریم از خواندن این مجموعه داستان و دیگر قصه ها و حکایت ها در سایت روزانه لذت ببرید.
فهرست چند داستان کوتاه ادبی

ترس یا حقیقت
”وقتی ناپلئون از جزیره آلپ باز میگشت متوجه شد روزنامههای پاریس از روز حرکت تا روز ورودش به پایتخت این طور نوشته اند:
روز اول: طبق اخباری که به ما رسیده باز هم این غول بیشاخ و دم از پناهگاه خود بیرون آمده و قصد آشامیدن خون ملت را دارد.
روز دوم: اخبار حاکی از این است که ببر خون آشام در سواحل مملکت از کشتی پیاده شده است.
روز سوم: بنا به خبری که داریم قاتل فرانسویان به شهر گرونویل رسیده است.
روز چهارم: بر طبق گزارشهای رسیده ناپلئون به پاریس نزدیک میشود.
روز پنجم: آخرین خبر این است که امپراطور به فونتن رسیدهاند.
و بالاخره روز آخر: بشارت به فرانسویان عزیز! اعلی حضرت همایونی ناپلون کبیر امپراتور عظیم الشأن به پاریس وارد شدند و در دفتر سلطنتی نزول اجلال فرمودند.“
بز را فدا کن
”روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.
در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید.
ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند، دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی میکند.
آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند.
در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی میگذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک میکردند تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.
مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد: اگر واقعاً میخواهی به آنها کمک کنی، برگرد و بزشان را بکش.
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آنجا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آنجا دور شد.
سالهای سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچههایش چه آمد.
روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.
سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آنها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.
صاحب قصر زنی بود با لباسهای بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد و دستور داد به آنها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت آنها را فراهم کنند.
پس از استراحت نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند.
زن نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
«سالهای بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری میکردیم، یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم.
ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.
ابتدا بسیار سخت بود ولی کمکم هر کدام از فرزندانم موفقیتهایی در کارشان کسب کردند؛
فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت و فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود.
پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی میکنیم»
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.“
مطلب مشابه: حکایت های ابن سیرین؛ 6 داستان و حکایت قشنگ آموزنده
کجا نیست؟
”مسافری بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستای ملا نصرالدین رسید و در زیر درختی مشغول استراحت شد.
او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را در زیر سرش قرار داد.
ملا با مشاهدهی او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: «تو دیگر چه کافری هستی!»
مرد مسافر که آرامش خود را از دست داده بود، جواب داد: «چرا به من ناسزا میگویی؟ به چه دلیل گمان میکنی که من کافر و گستاخ هستم؟»
ملا جواب داد: «تو با گستاخی دراز کشیدهای، به طرزی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کردهای»
مسافر دوباره دراز کشید و در حالی که چشمهای خود را میبست گفت: «لطفاً اگر میتوانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آنجا نباشد.»“
ادبیات
”مرد کوری هر روز کنار خیابانی مینشست و کلاه و تکه مقوایی را در کنار پایش قرار میداد.
روی تکه مقوا خوانده میشد: «من کور هستم لطفاً کمک کنید»
مردم زیادی از آنجا میگذشتند ولی اعتنای چندانی به او نداشتند.
در یکی از روزهای زمستان، نویسندهای از کنار او میگذشت، نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود.
اول خواست سکهای داخل کلاه بیندازد، ولی تصمیمش عوض شد، از مرد کور اجازه گرفت و تکه مقوای او را برداشت، آن را برگرداند و پشت آن چیزی نوشت و آنرا کنار پای او گذاشت و رفت.
پس از گذشت مدتی، مرد کور متوجه شد مردم زیادی جلوی او میایستند و در کلاهش سکه و حتی اسکناس میاندازند.
از این بابت بسیار تعجب کرد و حسابی کنجکاو شد تا بداند روی مقوای او چه چیزی نوشته شده است.
بالاخره از یکی از عابران درخواست کرد تا نوشته را برای او بخواند.
عابر سکهای در کلاه انداخت و اینطور خواند: «بهار خواهد آمد و من آنرا نخواهم دید!»“
مطلب مشابه: داستان های عبرت آموز جالب؛ 7 داستان زیبا و کوتاه پند آموز
شباهت به شاهزاده
”به شاهزادهای خبر دادند که جوان فقیری در شهر هست که بسیار به تو شباهت دارد.
دستور داد تا جوان را به حضورش آوردند.
شاهزاده بر روی تخت نشسته بود، بادی به غبغب انداخت و در حضور درباریان گفت: از سر و وضع فقیرانهات که بگذریم، بسیار به ما شباهت داری، بگو ببینم مادرت قبلاً در دربار خدمت نمیکرده است؟
درباریان خنده تمسخر آمیزی کردند و به جوان با تحقیر نگریستند.
جوان لبخندی زد و گفت: اعلا حضرتا، مادر من فلج مادر زاد است، اما پدرم چندی باغبان شاه بوده است…“
خنده بر مشکلات
”مرد جوانی که میخواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت.
استاد خردمند گفت: «تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند پولی بده»
تا دوازده ماه هرکسی به جوان حمله میکرد جوان به او پولی میداد، آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدی را بیاموزد.
استاد گفت: «به شهر برو و برایم غذا بخر»
همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا درآورد و از راه میان بر کنار دروازه شهر رفت.
وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او.
جوان به گدا گفت: «عالی است! یکسال مجبور بودم به هر کس که به من توهین میکرد پول بدهم، اما حالا میتوانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه یک پشیزی خرج کنم»
استاد وقتی صحبت جوان را شنید چهره خود را نشان داده گفت: «برای گام بعدی آمادهای، چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی»“
دو کوزه
”مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی میبست؛ چوب را روی شانهاش میگذاشت و برای خانهاش آب میبرد.
یکی از کوزهها کهنهتر بود و ترکهای کوچکی داشت.
هر بار که مرد مسیر خانهاش را میپیمود نصف آب کوزه میریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را میکرد.
کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفهای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طور کامل انجام میدهد، اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط میتواندنصف وظیفهاش را انجام دهد.
هر چند میدانست آن ترکها حاصل سالها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده میشد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند:
از تو معذرت میخواهم. تمام مدتی که از من استفاده کردهای فقط از نصف حجم من سود برده ای و فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانهات منتظرند فرو نشاندهای.
مرد خندید و گفت: وقتی برمیگردیم با دقت به مسیر نگاه کن.
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده (سمت خودش) گلها و گیاهان زیبایی روییدهاند.
مرد گفت: میبینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟
من همیشه میدانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب میدادی.
به خانهام گل برده ام و به بچههایم کلم و کاهو دادهام.
اگر تو ترک نداشتی چطور میتوانستی این کار را بکنی؟“
مطلب مشابه: داستان تاریخی آموزنده کوتاه با حکایت های قشنگ و جالب
اهانت
”روزی کسی به ملاقات «بودا» رفت و به او هتک حرمت نمود.
اما «بودا» بیاعتنا به این اهانت، آرام او را نگاه کرد.
وقتی بعدها مریدانش راز این آرامش را از او پرسیدند، گفت:
«مجسم کنید که کسی برای شما هدیهای بفرستد و شما آن را نگیرید و یا نامهای به دستتان برسد و شما آن را باز نکنید، حال آنکه احتمال دارد که محتویات نامه و یا آن هدیه هیچ تأثیری بر شما نگذارد»
هرگاه مورد اهانت قرار گرفتید نیز اینگونه بیندیشید، هیچگاه آرامش خود را از دست نخواهید داد.
مقام و منزلتی که بیپیرایه باشد، هرگز توسط بیاحترامی دیگران خدشهدار نمیشود.
کسی نمیتواند، ارزش آبشار نیاگارا را با انداختن آب دهان در آن کم کند!“
تجرُبَت
”آوردهاند روزی شیخ و مریدان در کوهستان به سفر بودند که به ریل قطاری رسیدندی، ریزش کوه مسیر را مسدود همی کرده بود.
به ناگاه صدای قطار از دور شنیده آمد.
شیخ نعرهای زد که جامهها بدرید و آتش بزنید که این داستان را پیش از این بدجوری شنیدهام.
مریدان و شیخ جامهها را آتش زده بر بالای سر خود میچرخانیدند، و هو هو کنان به سمت قطار حرکت میدویدندی.
مریدی گفت: «یا شیخ! نباید انگشتمان را در سوراخی فرو ببریم؟»
شیخ گفت: «نه! حیف نان! آن داستانی دگر است.»
رانندهی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد میزنند، فکر کرد به دستهای از دزدان مغول برخورد کرده، پس در دَم تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همهی سرنشینان جان به جان آفرین تسلیم کردندی.
مریدان انگشت به دهان ماندندی و شیخ نعرهای بزد و رو به مریدان گفت: «قاعدتاً نباید اینطور میشد!»
«لختی درنگ کرد و سپس رو به مرید پخمه کرد که از پس آنها میآمد و گفت: «تو چرا جامه از تن به در نیاوردی و آتش نزدی؟»
مرید گفت: «آخر الان نیم روز است! از اینرو گفتم شاید به همین صورت نیز ما را ببینند و نیازی به جامه دریدن و نعره زدن نباشد!»“
مطلب مشابه: حکایت کوتاه گلستان سعدی از باب های هشت گانه با زبان ساده
تلقین
”جوانی در یکی از سفرهای خود در خانه دوستش منزل کرده، شب را آنجا میخوابد.
میزبان برای پذیرایی از دوستش، غذایی با گوشت مرغ وحشی، تهیه میکند.
هنگام صرف غذا مرد جوان سؤال میکند: «آیا این غذا از گوشت مرغ وحشی است؟»
میزبان می گوید: «نه»
مرد جوان پس از صرف غذا خداحافظی کرده و به سفر خود ادامه میدهد.
پس از گذشت چندین سال مجدداً گذر مرد جوان به منزل دوستش میافتد، میزبان از وی سؤال می کند: «آیا خوراک مرغ وحشی را دوست دارد؟»
جوان میگوید: «این غذا از طرف جادوگر قبیله برای وی منع شده.»
میزبان میگوید: «غذایی که چندین سال قبل در اینجا صرف کردی مرغ وحشی بود.»
ترس بر تمام وجود مرد بومی مستولی شده و شروع به لرزش میکند و در نهایت پس از ۲۴ ساعت میمیرد…“
جنس لطیف
”دو زاهد که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند، سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و از خوف غرق شدن، مردد و ترسان قدمی به داخل آب میبرد و بلافاصله برمیگشت.
وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد.
زاهد جوانتر بیدرنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند.
سپس به این طرف رودخانه بازگشت به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند.
زاهد پیر که ساعتها سکوت کرده و ابرو در هم کشیده بود، در نهایت خطاب به همراه خود گفت:
« دوست عزیز! اما این حرکت تو در مرام ما نبود؛ تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست، در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»
زاهد جوان نفس عمیقی کشید، دست روی شانه همراهش گذاشت و گفت:
«من دخترک را همانجا رها کردم ولی تو هنوز به او چسبیدهای و رهایش نمیکنی!»“
مطلب مشابه: داستان قشنگ کوتاه با مجموعه ای از قصه های آموزنده قدیمی و زیبا
بخشش
”یکی از سربازان ناپلئون مرتکب جنایتی شد، در نتیجه او را به مرگ محکوم کردند.
روز اعدام فرا رسید.
مادر سرباز التماس میکرد که از گناه فرزندش چشم پوشی کنند.
خانم! عمل پسر شما سزاوار بخشش نیست.
میدانم اگر سزاوار ترحم بود که دیگر به بخشش احتیاج نداشت، بخشش یعنی این که آدم بتواند فراتر از انتقام یا عدالت برود.
وقتی ناپلئون این جملات را شنید، دستور داد حکم اعدام را به تبعید تبدیل کنند.“
خوششانس یا بدشانسی؟
”رعیت پیری از مال دنیا یک پسر داشت و یک اسب.
روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همسایهها برای دلداری به خانه او آمدند و گفتند: عجب بد شانسی آوردی که اسبت فرار کرد.
رعیت پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بد شانسیام؟
همسایهها با تعجب جواب دادند: خوب معلومه که این از بدشانسی تو بوده!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت.
این بار همسایهها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت فرار کرد و حالا به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بدشانسیام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رام کردن یکی از اسبهای وحشی، زمین خورد و پایش شکست.
همسایهها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی!
و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بدشانسیام؟
و چند تا از همسایهها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بدشانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان دهکده را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند.
پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکستهاش از اعزام، معاف شد.
همسایهها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟“
مطلب مشابه: حکایت کوتاه پندآموز با داستان های آموزنده تک خطی و دو خطی
مرزهای تو
”زنی جوان نزد شیوانا آمد و گفت که بعد از ازدواج مجبور به زندگی مشترک با خانواده شوهرش شده است و آنها بیش از حد در زندگی او و همسرش دخالت میکنند.
شیوانا پرسید: آیا تا به حال به سراغ صندوقچه شخصی که تو از خانه پدری آوردهای رفتهاند؟
زن جوان با تعجب گفت: البته که نه!
همه، حتی همسرم میدانند که آن صندوقچه متعلق به شخص من است و هر کسی که به آن نزدیک شود با بدترین واکنش ممکن از سوی من روبهرو میشود، هیچیک از اعضای خانواده همسرم حتی جرأت لمس این صندوقچه را هم ندارند!
شیوانا تبسمی کرد و گفت: خوب! این تقصیر خودت است که مرز تعریفی خودت را فقط به دیوارهای صندوقچهات محدود کردهای!
تو اگر این مرز را تا دیوارهای اتاق شخصیات گسترش دهی دیگر هیچکس جرأت نزدیک شدن به اتاقت را نخواهد داشت…
«شاید دلیل اینکه دیگران خود را در ورود و دخالت به حریم تو محق میدانند این باشد که تو مرزهای حریم خود را مشخص و واضح برایشان تعریف نکردهای.»“
رسم جوانمردی
”پیرمردی سوار بر اسب از کویری گرم و سوزان عبور می کرد، از دور سیاههای را دید، نزدیکتر رفت، دید مردی خسته و از پا افتاده به سایه ناچیز بوتهای خزیده و پوست بدنش را آفتاب سوزانده.
مرد ناتوان، با دیدن سوار فریاد کمک سر داد و تقاضای آب کرد.
پیرمرد بلافاصله از اسب پیاده شد و مَشک آب را بدست مرد داد.
سپس او را سوار بر اسب کرد و گفت:
«این اسب در این شنزار توان بیش از یک نفر را ندارد و تا آبادی بعدی چند ساعتی راه مانده است، من نیمی از راه را سوار بر اسب بودهام، حالا مدتی تو سوار باش تا هم همسفر و هم صحبت باشيم و هم از اين برهوت جان سالم به در برده باشيم.»
مرد ناتوان همین که بر اسب سوار شد، دهنهی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود، صاحب اسب داد زد: اسب مال تو اما گوش کن ببین چه میگویم!
مرد اسب را نگه داشت.
پیرمرد گفت: «هرگز این ماجرا را برای کسی تعریف نکن؛ زیرا میترسم که دیگر هیچ سواری به پیادهای رحم نکند و جوانمردی بمیرد.»“
مطلب مشابه: داستان کوتاه قشنگ انگیزشی و آموزنده (12 قصه بی نظیر انگیزه دهنده)
سنگ و سنگ تراش
”روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد.
در باز بود و او خانه مجلل باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: «این بازرگان چقدر ثروت دارد!» و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان شود.
در یک لحظه به فرمان خدا تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.
وی تا مدتی فکر میکرد که از همه قدرتمندتر است تا اینکه روزی حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه به حاکم شهر احترام میگذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: «کاش من هم حاکم بودم، آنوقت از همه قدرتمندتر میشدم!»
در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد و در حالیکه روی تخت روان نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند، احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و باخودش فکر کرد که خورشید قدرتش بیشتر است.
سنگتراش این بار آرزو کرد که خورشید بشود و تبدیل به خورشید هم شد، بعد با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که نیروی ابر از او بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آنچنان شد.
کمی نگذشت که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد، این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قویترین موجود در دنیا صخره سنگ است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
او همانطور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود.
نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!“
فقیر یا ثروتمند
”روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو، یک شبانهروز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانهای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود، اما باغ آنها بیانتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!“
مطلب مشابه: 27 حکایت جالب و آموزنده با داستانک های پندآموز قشنگ
وعده لباس گرم
”پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد، هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:
«ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم؛ اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد!»“
عمل و عکس العمل
پسری به سفر دور رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشتند.
بنابراین مادرش دعا میکرد که سالم به خانه بازگردد.
این زن هر روز به تعداد اعضای خانوادهاش نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم میپخت و آن را پشت پنجره میگذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا میگذشت نان را بردارد.
هر روز مردی گوژپشت از آنجا میگذشت و نان را برمیداشت و به جای آنکه از او تشکر کند میگفت: «هر کار پلیدی که بکنید با شما میماند و هر کار نیکی که بکنید به شما برمیگردد»
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفتههای مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد.
او به خود گفت: «او نه تنها تشکر نمیکند بلکه هر روز این جملهها را به زبان میآورد، نمیدانم منظورش چیست؟»
یک روز که زن از گفتههای مرد گوژپشت کاملاً به تنگ آمده بود، تصمیم گرفت از شر او خلاص شود، بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستان لرزان پشت پنجره گذاشت.
اما ناگهان به خود گفت: «این چه کاری است که من میکنم؟»
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت.
مرد مثل هر روز آمد و نان خود را برداشت و حرفهای همیشه خود را تکرار کرد و به راه خود ادامه داد.
آن شب در خانه زن به صدا درآمد، وقتی زن در را باز کرد فرزندش را دید ضعیف و خمیده با لباسهایی پاره. پشت در ایستاده بود.
او گرسنه، تشنه و خسته بود.
درحالی که به مادرش نگاه میکرد گفت: «مادر اگر معجزه نشده بود نمیتوانستم خودم را به شما برسانم؛ درچند فرسخی اینجا گرسنه و نحیف شده بودم و داشتم از هوش میرفتم، ناگهان رهگذری گوژپشت را دیدم که به سراغم آمد.
از او لقمهای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت: «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم، امروز آنرا به تو میدهم، زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری»
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهرهاش پرید، به یاد آورد که ابتدا نان آلودهای برای مرد گوژپشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزند نان زهرآلود را میخورد.
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت…
«هر کار پلیدی که انجام دهید با شما میماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز میگردد»
مطلب مشابه: حکایات بوستان سعدی؛ 10 داستان و حکایت از بوستان سعدی
حکیم و زن خانه
”حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم! یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود…“
انتخاب همسر
”دویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت.
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوارتر است را انتخاب نماید.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت: او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی.
دختر جواب داد: میدانم هرگز مرا انتخاب نمیکند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید…
شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانهای میدهم، هر کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکهی آینده چین میشود.
دختر پیرزن هم دانهای را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد.
دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند اما بینتیجه بود و گلی نروئید.
بالاخره روز ملاقات فرا رسید.
دختر با گلدان خالیاش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید..
شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور میکند: «گل صداقت»
همه دانههایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آن سبز شود!“
مطلب مشابه: حکایت های ماندگار و داستان های قدیمی آموزنده و خواندنی