داستان های کوتاه جلال آل احمد؛ ۵ داستان جالب دلنشین

داستان های کوتاه جلال آل احمد؛ ۵ داستان جالب دلنشین

داستان های کوتاه جلال آل احمد را در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه قرار داده‌ایم. سیّد جلال‌الدّین سادات آل احمد روشنفکر سوسیالیست، نویسنده، منتقد ادبی و مترجم ایرانی بود. وی همسر سیمین دانشور بود. آل احمد در دههٔ 1340 به شهرت رسید و در جنبش روشنفکری و نویسندگی ایران تأثیر به‌سزایی گذاشت. مهم‌ترین اثر او کتاب غربزدگی با مطرح کردن اصطلاح نوظهور غربزدگی تأثیر زیادی بر اندیشهٔ ایرانی گذاشت که تا به امروز ادامه دارد.

گنج

«ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش . منو تازه دو سه سال بود به خونه شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم …»

خاله این طور شروع کرد. یکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده بود و پس از افطار ، معصومه سلطان ، قلیان کدویی گردویی گردن دراز ما را – که شب های روضه ، توی مجلس بسیار تماشایی است – برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که نی قلیان را زیر لب داشت ، این گونه ادامه می داد : …..

….. «… تو همین کوچه سیدولی – که اون وقتا لوح قبرش پیدا شده بود و من خودم با بیم رفتیم تموشا ، قربونش برم ! – رو یه سنگ مرمر یه زری ، ده پونزده خط عربی نوشته بودن . اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش . آخه اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود ، قرآنو بهتر از بی بیم می خوندم . اما خط اون لوح رو نتونستم بخونم . آخه ننه زیر و زبر که نداش که … آره اینو می گفتم . تو همون کوچه ، یه کارامسرایی بودش خیلی خرابه ، مال یه پیرمردکی بود که هی خدا خدا می کرد ، یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه …»

خاله پس از آن که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس دادن قلیان خیلی راضی است ، و پس از اینکه نفس خود را تازه کرد ، گفت :

«… اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده ای بود ، بهش بتول می گفتن . راستش ما آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود . من خوب یادمه روزای عید فطر که می شد ، با ییشای صناری که از این ور و اون ور جمع می کرد ، متقالی ، چیتی ، چیزی تهیه می کرد و میومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم می شد، پیرهن مراد بخیه می زد. ولی هیچ فایده نداشت . بی چاره بختش کور کور بود . خودش می گفت : «نمی دونم ، خدا عالمه ! شاید برام جادو جنبلی ، چیزی کرده باشن . من کاری از دستم بر نمیآدش . خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه یتیمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود

به یه سوپر شوور کنه !»»

یک پک دیگری به قلیان و بعد :

«« عاقبت یه دوره گردی ، که همیشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخت ، پیدا شد و گرفتش . مام خوش حال شدیم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته . بعد از اون سال دمپختکی شب عید – که مردم ، تازه کم کم داشتن سر حال میومدن – یه روز یه شیرینی پزی که از قدیم ندیما با شوور بتول – راستی یادم رفت اسمشو بگم – با مشهددی حسن رفیق بود سر کوچه می بیندش و میگه :

« رفیق ! شب عیدی ، اگه بتونی پولی مولی راه بندازی ، من بلدم ، … دو سه جور نون شیرینی و باقلایی و نون برنجی می پزیم ، … خدا بزرگه ، شاید کار و بارمون بگیره »

مشهدی حسنم حاضر میشه و شیرینی پزی رو علم کنن . اما نمی دونن جا و دکون کجا گیر بیارن ! مشهدی حسنه به فکر می افته برن تو همون کارمسراهه و یه گوشه ش پاتیل و بساطشونو رو به راه کنن . با هم میرن پیش یارو پیرمرده و بهش قضیه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو قرون کرایه بهش بدن . اما پیرمرده میگه : «من اصلن پول نمی خام . بیآین کارتونو بکنین ، خدا برا مام بزرگه !»

خاله ، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوش هایش کر شده و ما مجبوریم برای این که درست حرفهایش را بفهمیم و محتاج دوباره پرسیدن نشویم ، بی صدا گوش کنیم . او به قدری گیرا و با حالت صحبت می کند که حتی بچه ها هم که تا نیم ساعت پیش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می کردند ، اکنون ساکت شده ، همه گوش نشسته بودند.

در این میان تنها گاه گاه صدای غرغر قلیان خاله بود که بلند می شد و در همان فاصله کوتاه ، باز قیل و قال بچه ها بر سر شب چره در می گرفت . خاله پکش را که به قلیان زد ، دنبال کرد:

«« … جونم واسه شما بگه ، مشهدی حسن و شریکش ، رفتن تو کارامسراهه و خواستن یه گوشه رو اجاق بکنن و پاتیلشونو کار بذارن . کلنگ اول و دوم ، که نوک کلنگ به یه نظامی گنده گیر می کنه ! یواشکی لاشو وا می کنن و یک دخمه گل و گشاد …! اون وقت تازه همه چیزو می فهمن . مشهدی حسن زود به رفیقش حالی می کنه که باید مواظب باشن . پیرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در کارامسرا رو می بندن  و میرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می دارن ؛ یه

سرداب دور و دراز پیدا میشه . پیه سوز شونو می گیرن و میرن تو. دور تادور سرداب ،با ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که ردیف چیده بودن و در هر کدومم یه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفیقش دیگه تو دلشون قند آب می کردن. نمیدونستن چه کار بکنن ! لیره ها بوده ، یکی نعلبکی !

خدا علمه این پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قایم کرده بودن . بی بیم می گفت ممکنه اینا وقف سید ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود . اما هرچی بود ، قسمت دیگری بود ننه جون …»»

خاله چشم های ریزش رو ریزتر کرده بود و  در چند دقیقه ای که گمان می کنم به آن لیره های درشتی که می گفت – لیره های به درشتی یک نعلبکی – فکر می کرد. چه قدر خوب بود که او ی: دانه از آن ها را – آری فقط یک دانه از آن ها را – می داشت و روز ختنه سوران ، لای قنداق نوه پنجمش ، که تازه به دنیا آمده بود ، می گذاشت !

چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می توانست یک سینه ریز و یآ «ون یکاد» یا یک جفت گوشواره سنگین با آن ها درست کند و برای عروس حاج اصغرش فرستد!…چقدر خوب بود !شاید خیلی فکرهای دیگر هم می کرد…

«…آره ننه جون!نمی دونین قسمت چیه!اگر چیزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از سر کوه نمی تونه بیاد ببردش.خلاصه ش ، مشهدی حسه و رفیقش ، هفته عید، شیرینی پزیشونو کردن ، پولارم کم کم درآوردن . جوری که یارو پیرمرده نفهمه ، سه چار ماهی که از قضایا گذشت ، به بونه این که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده ، کارامسراهه رو زا پیرمردک خریدن . اونم که از خدا می خاس پولشو گرفت و گفت خیرشو ببینین و رفت. کم کم ما می دیدیم بتوله سرو وضعش بهتر میشه ؛ گلوبند سنگین می بنده ؛ النگوای ردیف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پیرهن های ملیله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خیر…!مث یه شازده خانم اومد و رفت می کنه .

راسی یادم رفت بگم ، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده بود ، بتول یه دختر برا مشهدی حسنه زاییده بود و بعدش دیگه اولادشون نشد.»

یک پک دیگر به قلیان و بعد :

«مشهدی حسن رفیقشو روونه کربلا کرد و از این جا لیره ها و کله برهنه هارو لای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می کرد و می فرستاد براش. اونم اون جا می فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته محله رو خریدن . هرچی فقیر مقیر بود ، از خویش و قوم و دیگرون ، بهش یه خونه ای دادن و همم خیال کردن خدا باهاشون یار بوده و کارشون رو بالا برده . هیشکی هم سر از کارشون در نیآورد.خود مشهدی حسنم با بتول یه سال بار زیارتو بستن رفتن کربلا.

من خوب یادمه داشای محل براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل محل براشون اسفند و کندردود کردن . نمی دونین ننه ! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول معلوم نبود کس و کارش چیه و آخرش کجا سربه نیست میشه ، حالا زن حاجی محل ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!…من که خیلی دلم تنگ شده .

ای …یه پامون لب قبره ،یه پامون لب بون زندگی. امروز بریم ، فردا بریم ؛ اما هنوز که هنوزه این آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شیش گوشه رو بغل بگیرم …ای خدا! از دستگات که کم نمیشه…ای عزیز زهرا!…»

خاله گریه اش گرفته بود . شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گریه کنند یا نه .من حس می کردم که همه خیال می کنند روضه خوان ، بالای منبر ، روضه می خواند. ولی خاله زود فهمید که بی خود دیگران را متاثر ساخته است. با گوشه چارقد ململش ، چشم هایش را پاک کرد و یک پک محکم دیگر به قلیان زد و ادامه داد :

«…زن حاجی ، یعنی بتول ، بعد از اون دختر اولیش ،…که حالا به چهارده سالگی رسیده بود و شیرین و ملوس شده بود و من خودم تو حموم دیده بودمش و آرزو می کردم یه پسر جوون دیگه داشتم و تنگ بغلش می انداختم ،…آره بعد از اون بتول انگار فهمیده بود که حاج حسن خیال زن دیگه ای رو داره.آخه خداییشو بخوای مردک بنده خدا نمی خاس با این همه مال و مکنت ، اجاقش کور باشهو تخم و ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنیده بود که پیغمبر خودش فرموده که تا چارتا عقدی جایزه و صیغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه این بود که به دس و پا افتاد ف شاید بچش بشه و حاجی زن دیگه ای نگیره .

آخه ننه شماها نمی دونین هوو چیه !من که خدا نخاس سرم بیآد . اما راستش آدم چطو دلش میآد شوورش بغل یه پتیاره دیگه بخوابه؟ دیگه هرچی دعانویس بود ،دید. هرچی سید ولی ؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود ، نذر کرد؛ آش زن لابدین پخت ؛ شبای چهارشنبه گوش وایساد ؛ خلاصه هرکاری که می دونست و اهل محل می دونستن کرد ؛ …تا آخرش نتیجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و این دفعه یه پسر کاکول زری زایید…»

باز خاله ساکت شد و یکی دو پک به قلیان زد و در حالی که تنباکوی سر قلیان ته کشیده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛ معصومه سلطان ؛ قلیان را با کراهت تمام ، از این که از شنیدن باقی حکایت محروم می شود ؛ بیرون برد و ادامه داد :

«…آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بیاره .راس راسی می تونه یه روزه یه خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره جونم ، تازه حسین آقا ، پسر حاجی حسین ، به دنیا اومده بود که بی چاره بدبخت خودش سل گرفت !نمی دونین،نمی دونین!دیگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد.

از حکیم باشی های محل گذشت ، از خیابون های بالا و حتی از دربارم -دوکتوره -موکتوره-چیه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هیچ فایده نکرد.هردفعه فیزیتای ، گرون گرون و نسخه های یکی یه تومن بود که می پیچیدن. اما کجا؟…

وقتی که خدا نخادش ،کی می تونه آدمو جون بده؟آدمی که بایس بمیره ،بایس بمیره دیگه! دست آخر که حاجی همه دارایی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد،مرد!

و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد.

هر چی هم از بساط زندگی مونده بود ، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور فرستاد.خونه نشیمنشم ، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت…سربه نیس شد!اما یه دوسال بعد، دخترم -توعروسی یکی از هم مکتبیاش-اونو دیده بود که تو دسته این رقاصا نیست که تو عروسیا تیارت درمیارن،…تو اونا دیده بود داره می رقصه.»

خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقیقه ای در آن میان جز بهت و سکوت و انتظار نبود . عاقبت خواهرم به صدا درآمد که :

«خاله جان آخرش چطور شد؟»

خاله جواب داد:

«نمی دونم ننه . حالا لابد اونم یا مثه من پیر شده و گوشش نمی شنوه ، و یا دیگه نمی دونم چطور شده . من چه می دونم؟ شایدم خدا از سر تقصیراتش گذشته باشه.

آره ننه جون! اگه مرده ، خدا بیامرزدش!و اگه نمرده ، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه!»

مطلب مشابه: جملاتی از جلال آل احمد؛ متن و سخنان ارزشمند از نویسنده و مترجم ایرانی

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب زن زیادی نوشته جلال آل احمد (داستان با محوریت زنان)

دید و بازدید عید

دید و بازدید عید

ما بخوان، بخوان تا روحمان تازه شود. ما که فقط به عشق شما جوان ها زنده ایم …

– اختیار دارید حضرت آقای استاد، بنده د … ر مقابل شما ؟! اختیار دارید.

– نه نمیشه. به جان خودم نمیشه حتماً باید بخونی و گرنه روحم کسل میشه.

– حضرت استاد اطلاع دارند که بنده شعر نمی سازم. آن هم در حضرت شما؟

– به ! مگه ممکن است؟ من می دونم که هیچ وقت بی شعر پیش ما نمی آیی. زود باش جانم.

ولی مجلس بیش از این به ما اجازه ی تعارف و تیکه پاره نمی داد. دور تا دور میزگرد، پر از شیرینی فرنگی و آجیل های خوش خوراک، از همه قماش مردمی یافت می شد. حتی آخوند، منتهی به لباس معمول و متجدد. در یک گوشه ی اتاق به روی میز کوچکی بیش از ده پانزده گلدان پر از گل های درشت، گل هایی که خریدن یکی از آن ها هم در قدرت مالی من نیست، چیده شده بود و هوای اتاق را دلنشین ساخته بود. مبل ها ردیف و تمیز، کارد و چنگال ها براق و گلدان های نقره ی روی بخاری درخشنده.

آقای – ط – نماینده ی مجلس شورا، آقای – ن – بازرگان معروف، آقای – پ – شاعر شهیر، آقای – س – کفیل وزارت دارایی، آقای – هـ – وزیر اسبق؛ چند نفر جوان محصل هم که حتماً حضرت آقای استاد در دلشان خیال می کردند فقط برای گرفتن نمره ی آخر سال به دست بوس شرفیاب شده اند، در آن ته کز کرده بودند. شکم ها پیش، سرها عقب، پاها به زیر میز دراز، دست ها در پس و پیش رفتن و آرواره ها در جنبش؛ دو سه نفر هم با هم مباحثه می کردند.

در و دیوار از تابلوهای بزرگ رنگی و قالیچه های کوچک ابریشمی و قطعات خوش خط و زیبا پر بود. در آن بالا عکس جوانی آقای استاد در حالی که یک دست زیر چانه، به روی میز تکیه کرده بود و در دست دیگر قلمی داشت و غرق نمی دانم … چرا – چرا می دانم – حتماً غرق در شعر گفتن بود، دیده می شد.

یک میز دیگر، کمی کوچک تر، که مبل های ارزان تری به دور آن چیده شده بود معلوم نبود برای چه کسانی در آن گوشه ی عقب اتاق گذاشته شده.

میان کتاب ها و مجلاتی که در آن کنار به روی میز انباشته بود و برای جوان تازه کاری مثل من دلیل پرکاری و بی خوابی های حضرت آقای استاد بود، سرخی پشت جلد مجله های تبلیغاتی چشم را میزد.

آقای -ط- نماینده ی مجلس، نمی دانم در دنبال چه سخنانی، که من چون پسته می شکستم ملتفت نشدم؛ وارد سیاست شده بود و در اطراف کابینه داد سخن می داد:

– بله. دولت هیچ «اوتوریته» ای از خود نشان نمی دهد یعنی تقصیری هم ندارد. «شاکن پورسوا» کار می کند و هیچ کس در فکر اجتماع نیست. همه تنها «کریتیک» می کنند و هیچ یک عمل «پوزیتیو» ی از خود بروز نمی دهد. مثلاً تسلیح عشایر که این همه سر زبان ها افتاده، من خودم تازه از حوزه ی انتخابی ام برمی گردم، به وجدان و شرفم قسم می خورم که حتی یک قبضه هم پخش نشده و فقط هزار تا در …

جمله با هیاهوی ورود یک نفر دیگر بریده شد که از پشت پرده به صدا در آمده بود:

– سلام حضرت آقای استاد بزرگوار. از صمیم قلب تبریک عرض می کنم. وظیفه ی وجدانی بنده است که همیشه خاک درگاهتان را سورمه ی چشم کنم. ولی چقدر روسیاهم که این قدر قصور ورزیده ام. امیدوارم خواهید بخشید.

و هنوز ننشسته، مشغول شد؛ و در حالی که دهانش می جنبید سر و کله ای برای دیگران جنباند. آقای – ط – نماینده ی مجلس ادامه داد:

– بله خیلی خوب شد آقای مدیر روزنامه ی – م – هم تشریف آوردند و من تا اندازه ای می توانم یقین داشته باشم که در پیشگاه ملت حرف می زنم. بله باید سعی کرد موقعیت دولت ها را درین بحران های شدید که برای استقلال مملکت خطر دارد تثبیت کرد و با پیشنهاد روش های عملی و در عین حال انتقادی، از آن پشتیبانی نشان داد. من سنگ دولت را به سینه نمی کوبم ولی خوب نیست در انظار خارجیان این انتقادهای آبرو …

روزنامه نویس که دهانش پر بود به میان حرف او دوید:

– ای آقا ! از چه دولتی پشتیبانی کنیم؟ دولتی که این قدر «پرسونالیته» ندارد که به تلفن یک منشی فلان سفارتخانه اهمیت ندهد و دهان مطبوعات را که رکن چهارم، و به عقیده ی من رکن اول آزادی یک ملت «دموکرات» است نبندد، کجا قابل پشتیبانی نیروی ملت است؟ اگر جرأت کار ندارد چرا مانده است؟ تشریف ببرد. و اگر دارد چرا به حرف هر کس و ناکس گوش می دهد؟

و حضرت آقای استاد تأیید فرمودند که: – بله همین طور است، صحیح است. واقعاً عین حقیقت را فرمودید.

آقای – ن – بازرگان معروف هم عاقبت سری توی سرها در آوردند که:

– پس معلوم شد چرا آقا با دولت سرقوز آمده اند. هه ! ما بازاری ها – گرچه باید ببخشید من بازاری نیستم، بازرگانم – همیشه به حقیقت امر نگاه می کنیم. آخر آقاجان با توقیف یک روزنامه ی شما که لابد با آن صبح تا شام جز فحاشی کار دیگری نمی کرده اید که نباید دولت سرنگون بشود ! باید دید دولت ها برای ملت چه کار می کنند؟ آخر جانم این دولت را از بین می خواهید ببرید – ببرید. من از آن دفاع نمی کنم. ولی آن وقت کی را سر کار خواهید آورد؟ یکی از آن بدتر ! (خودش جواب داد و هر هر خندید) از حق نباید گذشت، این دولت چه کار است که نکرده؟ من خودم یک مال التجاره ی کلانم را متفقین در ولایات توقیف کرده بودند؛ عصر به من خبر رسید؛ شبانه به منزل نخست وزیر رفتم و خواستمش. با «روب دوشام» آمد پیش من. قضایا را گفتم. فوری به وزیر خارجه اش تلفن کرد و گفت سفیر آن دولت را بخواهد و کار مرا برسد. و فردا صبح کار من درست بود. آخر شما …

هه ! هه ! هه ! پس معلوم شد آقا چرا جوش دولت را می زنند – این روزنامه نویس بود – آقا خیال می کنند ملت همین ایشان هستند که چون منافعشان در یک مورد تأمین شده پس دولت را باید تثبیت کرد. شما آقایان تکلیف خودتان را انجام می دهید که از دولت پشتیبانی می کنید. شما که اموالتان را از ایشان پس گرفته اید، حضرت آقای نماینده ی مجلس هم که لابد لاستیک ماشینشان سر وقت می رسد. ولی ما دیگر برای چه از دولت پشتیبانی کنیم؟ ثانیاً تقصیر شما نیست، شما بازاری ها تازه روزنامه خوان شده اید و فقط اسمی از دولت و ملت و حق و وظیفه شنیده اید. ولی نمی دانید کجا به کجا است.

آقای – ن – … بازرگان معروف با عجله گفت: – آقا من که گفتم بازاری نیستم. – و همه خندیدند.

جوانک های محصل که گویا اولین بار بود در یک مجلس با نماینده ی محترم مجلس و وزیر و روزنامه نویس – یعنی نیروی ملت – و سران قوم دور هم به روی یک جور مبل نشسته بودند، دهانشان از تعجب بازمانده بود و نمی دانستند چه بکنند. شاعر شهیر، آن ته، در مبل فرو رفته بود و گاه گاه دهن دره می کرد و شاید برای عکس جوانی آقای استاد که در آن بالا روبروی او بر دیوار بود، در مغز خود شعر می ساخت که فردا در مجله ی «شعر جدید» چاپ کند.

سرم درد گرفته بود و از این که در این جا هم نمی توانستم دمی راحت باشم خیلی کسل بودم. آقای – ط – نماینده ی مجلس از وقتی که این مردکه ی روزنامه نویس میدان دار مجلس شده بود خاموش مانده بود و آب نبات می مکید. بلند شدم و خداحافظی کردم:

– خیلی مشعوف شدم. خیلی باید ببخشید. مصدع اوقات شده بودم. امیدوارم در سال جدید استفاضات و استفادات و …

و نفهمیدم چطور از خانه در رفتم و خود را از چنگ این مبل نشین ها رها کردم ! فقط وقتی که سر پیچ کوچه ی پر خاک حضرت استاد، اتومبیل آقای – ط – نماینده ی مجلس به سرعت از پشت سر آمد و مرا واداشت به کنار بروم و دستمال به دهان بگیرم، به خود آمدم …

***

– علیک سلام ننه جون – عیدت مبارک – صد سال به این سال ها. زیر سایه ی امان زمون، کربلای معلا، نجف اشرف. ننه جون مگه عیدی بشه و سالی بیاد و بره که این ورا پیدات بشه ! چرا سری به این ننه جونت نمی زنی؟ ای بی غیرت، من که با شماها این قدر محبت دارم چرا شما پوس کلفتا به من محلی نمی ذارین؟ ننه جون خیلی خوش اومدی. چی بگم؟ من که بلد نیستم به شما فکلیا بگم: تربیک – چه می دونم – تبریک عرض می کنم. ما قدیمیا دیگه کجا این حرف ها رو بلد می شیم؟ خوب ننه جون بیا این بالا رو دشک بشین دهنتو شیرین کن. شما، تازگی، ننه، از پسرکم کاغد ماغذای ندارین؟ نمی دونم کی میادش. شما چی می گین ننه؟ واسه ی سیززه این جا می رسه یا سیززرم تو بیابونا در می کنه؟ خدا پشت و پناش باشه ننه جون. ماشالاه ماشالاه خیلی خوش سفره. دلش نمی خواد بیاد. پنج ماس رفته و هنوز دلش نمی خواد برگرده سر خونه زندگیش و پیش ننه ی پیرش. اما ای ننه … بیاد چه کنه؟ روزی رو که خدا هر جا باشه می رسونه. منم که تا حالا گشنه نمونده م. پس بیاد چه کنه؟ اون جا در جوار اون بزرگوارا، یه زیارت سیر می کنه. ما که قسمتمون نیست. وقتی ام میخاس بره هر چه اصرارش کردم منو نبرد. خوب راسی ننه بگو ببینم خانومت چطوره؟ خوبه؟ اهل خونتون که همه سلامتن؟ آره؟ …

خانم بزرگ هیچ راضی نبود به من هم اجازه ی صحبت بدهد و با وجود این که هیچ دندان در دهان ندارد و وقتی که آرواره های لخت خود را به روی هم می گذارد، لب پایینیش درست سوراخ های دماغش را می گیرد، پشت سر هم حرف می زد و از همه چیز می پرسید. من هم سرگرم خوردن بودم. اقلاً این جا که از کسی رودرواسی نیست شکمی از عزا در آوریم. هر جا که می رفتم یا خجالت می کشیدم و یا چیزی پیدا نمی شد. به او اجازه دادم که هی بپرسد و من سرگرم بودم. او ادامه می داد:

– وای ننه جون. نمی دونی امسال چه زمس سونی به من گذشت ! هی بید بید مس خایه ی حلاجا لرزیدم و راه رفتم. تنهایی تو این اتاق درن – دست آن قدر آرواره هام رو هم خورد که مردم. خاکه های توی کته تموم شد و زمس سون تموم نشد. وای ننه جون نمی دونی … نمی دونی … حالام می بینی هنوز کرسی مو ور نداشتم. اصلاً امسال خونه تکونی ام نکرده ام. شما که اصلاً سرما سرتون نمی شه. ننه جون خوب چرا این طور لخت راه می ری؟ با یه کت که آدمیزاد گرم نمی شه. بمیرم الهی ننه جون ! بچه هکم زهرا امسال خیلی به داد من رسید. راس راسی اگه اون نبود من امسال ریق رحمتو سر کشیده بودم. طفلک صبح می اومد پخت و پزمو می کرد، ظهر می رفت. عصر می اومد، شب می رفت. ننه جون یک دنیا ممنونشم. خدا پیرش کنه – ننه جون پس چرا نمی خوری؟ شاید بدت اومده که چرا تخمه و گندوم شادونه جلوت گذوشتم؟ ها؟ ای قرتی ! این قرتی بازیا رو بنداز دور. مس بچه ی آدم تخمه بشکن …

از وقتی که از راه رسیده بودم دهانم پر بود. به ماهیت خوردنی ها فکر نکرده بودم – حتی نمی دانستم پوست تخمه هایی را که شکسته بودم چه کرده بودم؟ ولی خانم بزرگ هی اصرار می کرد. من مشغول بودم و او ادامه می داد:

– ای ننه جون، نمی دونی ! روم به دیفال، روم به دیفال، بیرون روش گرفته بودم. خدا خودش خیلی رحم کرد. گلاب به روت مس سگ بیرون می رفتم. راسی ننه جون میگن تو یه وقتا دعام می نوشتی؟ راس سه؟ بلدی برا منم یه دعا بنویسی؟ خوب ننه جون از جنگ منگ چه خبر داری؟ این حسنه، بچه ی رختشور ما شبا تو پاقاپق پای رادیوله؟ رادیونه؟ چیه؟ … پاش وای میسه و برا ما خبر میاره. می گفت آلمانا یه بمب نمی دونم چی چی – اسمشم گفت ننه … ولی برا ما که دیگه هوش و حواس نمونده – اختراع کردن. راس سه؟ ننه جون راس راسی من دلم واسه ی مادرای این جوونکا کبابه. کباب ! آخه هر چی باشه بنده ی خدا که هستن. آدم دلش می سوزه. حالا کافرن، کافر باشن. نمی دونم ننه – میگن دیگه جوونا تموم شده ن. حالا دیگه پیر میرارم می برن؟! واخ ! واخ ! ننه جون مگه اونا خدا و رسول سرشون نمی شه؟ آخه شب عیدیه چطور دلشون می آد …؟ آخیش … من که دلم ریش ریشه ! مادر مرده ها ! اما ننه جون من یه چیز دیگه می گم. شاید آخرالزمونه. شاید اینا همدیگه رو می کشن که کار صاحب زمون راحت بشه و دستش – قربونش برم – زیاد خسته نشه. از قدرتی خدا چه دیدی ننه جون …؟

من که تا اذا بلغت الحلقوم خورده بودم بلند شدم: – خوب خانم بزرگ عزت شما زیاد، خدا سایه ی شما را از سر ما کم نکند و به شما طول عمر بدهد.

خانم بزرگ تند رفت تو:

– وایسا ! وایسا ننه جون، وایسا، یه کاریت دارم … آها … الآن میام … بیا ننه جون گرچه قابلی نداره عـ … ر … ذ … می … خوام. راسی چرا اینا رو نخوردی؟ بیا بی غیرت ! من این حرف ها سرم نمی شه. باید بریزی تو جیبات ببری …

خانم بزرگ یک اسکناس به من عیدی داد و جیب هایم را نیز از نقل و شیرینی و گندم شاهدانه پر کرد.

***

با رفیقم که به تنهایی خجالت می کشید به دیدن رییس اداره شان آقای – ب – برود که در ضمن رییس انجمن شمال غرب هم بود صبح روز سوم عید در منزل ایشان را می کوبیدیم. کلفت نازک صدایی از لای در، در جواب ما گفت که آقا تهران تشریف ندارند. راستی حافظه چقدر به انسان خیانت می کند؟ تازه یادم می آمد که ایشان روز بیست و ششم اسفند در روزنامه ها آگهی داده بودند که:

«تبریکات صمیمانه ام را در این نوروز ملی باستانی به خدمت تمام دوستانی که همه ساله سرافراز می فرمودند تقدیم داشته و در ضمن خبر مسافرت چند روزه ی خود را به نواحی جنوب اعلام می دارم. از این جهت با هزار تأسف و پشیمانی از پذیرفتن و درک حضور دوستان در ایام نوروز معذور، و امید است که …»

باقی جملات ادیبانه ی ایشان را در نظر نداشتم. ناچار من نیز اسم خودم را روی کارت رفیقم، پهلوی نام چاپی او، نوشتم و به کلفت نازک صدا که پشت در ایستاده بود دادیم و تند رد شدیم. رفیقم که هنوز صورتش تا بناگوش سرخ بود برای این که خودش را از تک و تا نیندازد می گفت:

– چه خوب ! از وراجی های آقا هم به این زودی خلاص شدیم. چه خوب بود همه ی دید و بازدیدها همین طور ساده بود. = ولی من در این فکر بودم که گویا همه سال از وقتی که این آقا اسم و رسمی پیدا کرده، دو سه روز پیش از نوروز چنین اعلانی از او در روزنامه ها دیده ام. و پس از تعطیل ایام عید معلوم شده که آقا از تهران به هیچ گور دیگری تشریف نبرده بوده اند … و بعد تصمیم گرفتم به محض این که فرصت پیدا کنم شماره های پیش از نوروز روزنامه های این چند ساله را یک مرتبه ی دیگر ببینم.

***

دست آقا را بوسیدم و در یک گوشه ی مجلس زانو زدم. با وجود این که جز خود آقا کسی مرا نمی شناخت همه یا الله گفتند و جلوی پایم بلند شدند.

– اسعدالله ایامکم.

– صبحکم الله بالخیر.

– عیدکم سعیدا.

عربی های آب نکشیده بود که از هر سو با یک تکان سر پرتاب می شد. مجلس «غاص باهله» بود. از آخوند و بازاری و کاسب و اعیان و روضه خوان و فکلی … و همه جور آدم دیگر در آن پیدا می شد. یک دو نفر، که یا زورشان آمده بود کفش هایشان را در بیاورند و یا از وصله ی جوراب هایشان خجالت می کشیدند، با کفش همان دم در اتاق نشسته بودند.

میان اتاق وسط یک سینی برنجی ضخیم و بزرگ بساط عید چیده شده بود؛ یک کاسه ی چینی نقش و نگاردار نسبتاً بزرگ که آب زرد رنگی، که وقتی از آن خوردم فهمیدم زعفران به آب زده اند، تا لب خط آن را پر کرده بود. یک شیشه ی گلاب که هنوز پنبه ی سر آن برداشته نشده بود، در گوشه ی دیگر جا داشت. یک بشقاب خرما و یک شیرینی خوری بلور پایه دار و دور کنگره ای پر از نقل بیدمشک هم شیرینی عید این بساط بود.

با استکانی که در میان آب زعفرانی رنگ میان کاسه، به آهنگ قدم کسانی که تازه وارد می شدند، می لرزید؛ یکی با ته ریش جو گندمی و سر تراشیده و دست های خضاب کرده به مردم آب دعا می داد. همه تبرک می کردند که تا آخر سال بیمار نشوند. گلاب هم به سر و روی خود می زدند و با خرما، و اگر هم پرروتر بودند، با نقل دهان خود را شیرین می کردند.

آقا می فرمود: – این رسم از زمان مرحوم والد درین خانه مرسوم شده – و زیر لب زمزمه کرد «رحمه الله علیه» – و بعد فرمود: – آن مغفور از حاشیه ی کتاب «شرح دعای سمات»، طرز ساختن و آداب این آب دعای مجرب را آموخته بود و هر سال ازین آب دعا به دست مبارک خودش درست می کرد و من خوب یادم هست وقتی کوچک بودم منوچهر میرزا فطن الدوله ی مرحوم، هر سال اول عید می فرستاد منزل ما و از آن می برد … بعد مهمان تازه ای رسید. همه برخاستند و نشستند و سلام و علیک و «اسعد الله ایامکم» والخ و بعد ایشان فرمودند:

– من خودم خیلی تجربه کرده ام. هر سال که شهر بوده ام و ازین آب دعا درست کرده ام و موقع تحویل حمل به قصد قربت خورده ام تا آخر سال هیچ مرضی نکشیده ام. ولی سال هایی که سفری یا زیارتی در پیش بوده است و ازین فیض محروم مانده ام هیچ امید نداشته ام که تا آخر سال اصلاً زنده بمانم … – باز مهمان تازه ای رسید. و برخاستن و نشستن و «ایامکم سعیدا» و بعد آقا دنبال فرمودند:

– این آب دعا را من خودم به رسم مرحوم والد به دست خودم درست کرده ام. دعایش را نوشته ام و خودم آن را در آب نیسان شسته ام و از تربت اصلی که هر سال با خودم از کربلا می آورم به آن زده ام و هفتاد مرتبه «چهار قل» و «یاسین مغربی» خوانده ام و به آن فوت کرده ام و گمان نمی کنم چیزی از آن کم باشد… و

آقا این قدر از آن آب دعای مجرب تعریف کردند و آن قدر در استحباب و خواص آن خبرهای وارده و مأثوره خواندند که یکی از مریدان وقتی خواست برود، در همان شیشه ی گلاب که تا آن موقع خالی شده بود کمی از آن را برای اهل و عیال خود با هزار التماس برد.

ولی با همه ی این ها، یکی از آن یاروها، که با کفش دم در نشسته بود و یک پاپیون با یخه ی آهاردار گردنش را شق نگه داشته بود از این آب دعای مجرب نخورد که نخورد. من بودم، وقتی که رفت علاوه بر این که خود آقا به او عیدی نداد همه ی اهل مجلس می خواستند سایه اش را با تیر بزنند. حاج آقای ریش بلندی که زانو به زانوی من نشسته بود و کلامش که از دهان گشاد و بی دندانش در می آمد و از میان ریش و پشم هایش می گذشت هنوز بوی رنگ و حنا در هوا منتشر می ساخت، شنیدم چنین غرغر می کرد:

– بر دوره تان لعنت ! قرتیا ! …

بعد هم صحبت از عده ی زوار آن سال عتبات شد. یکی که سعادتش یاری نکرده بود تا تحویل حمل را «تحت قبه ی منوره» موفق و دعاگو باشد و تازه از راه سفر می رسید می گفت:

– در کربلا، در مجلسی با رییس شهربانی آن جا روبرو شدم، پرسیدم آمار زوار امسال را دارید؟ گفت بله. مطابق آخرین خبر عده زوار امسال یک کرور است. گفتم چقدر آن ها از ایران هستند؟ گفت عرب ها که اهل خود این دیارند جزو این شماره به حساب نیامده اند !

کسی که این خبر را داد خیلی مشعوف بود و همه به شنیدن آن با نیش های باز الحمدلله های غلیظ و با آب و تابی از بیخ حلق ادا می کردند و یکی از آن ته مجلس اضافه کرد:

– جانم ! به کوری چشم دشمنان آل علی …

بوی چپق و قلیان سرم را منگ کرده بود. بلند شدم و: – خوب حاجی آقا اجازه ی مرخصی می فرمایید؟ مستفیض شدم. امیدوارم خداوند متعال سایه ی شما را از سر ما کم نکند !

– خوب تشریف می برید جانم؟ ایدکم الله انشاءالله، خدا عاقبت تمام بندگانش را به خیر کند. بیا جانم این هم دشت شما. انشاءالله مبارک است. – و مثل پول روضه خوان ها که موقع رفتن یواشکی در حال مصافحه به کف دستشان می گذارند، در حالی که یک دور دیگر دست آقا را می بوسیدم چیزی به کف دستم گذاشت. کمی در بیرون آمدن تردید کردم و همان طور که دست آقا در دستم و لب هایم بر پوست سفید و نرم پشت دست آقا بود چند دقیقه معطل شدم. نمی دانم در آن حال به چه خیال افتاده بودم؟ آن جا نفهمیدم و تند بیرون آمدم.

آقا یک سکه ی نقره ی صاحب الزمان، که هرگز خرج نمی شد، و فقط باید در ته جیب و یا بیخ کیسه بماند، به عنوان دشت اول سال به من داده بود. من هم آن را یواشکی در دست فقیر کوری که دم منزل آقا سوز و بریز می کرد و روز عیدی کسی به او محلی نمی گذاشت، گذاشتم و در رفتم. حتماً خیال می کرد یک قرانی نقره است.

***

می خواستم برای دیدم کسی با ماشین بروم. اتوبوس خط چهار کمتر پیدا می شد. جمعیتی که یا به دید و بازدید و یا به «شاب دولزیم» می رفتند تا یک اتوبوس می رسید به طرف آن هجوم می آوردند. زن ها با چادر نمازهای گل و بوته دار و لب های قرمز قرمز و ابروهای تا به تا، و مردها و پسر بچه ها با گیوه های نو و سفید، روی هم می ریختند و معلوم نبود این گیوه های نو و این لباس های شیرینی خوران عید از آن میان به چه حال بیرون خواهد آمد. راستش دلم نمی آمد وارد جمعیت شوم. نه ازین لحاظ که من هم لباس نوی در بر داشتم، نه. دلم نمی خواست کفش های کثیف من و تخت های کثیف تر آن گیوه ها و کفش های نو و واکس زده ی مردمی را که به عید دیدنی می رفتند خراب کند.

آن قدر ایستادم تا جمعیت کم شد. اکنون اتوبوس که می رسید کسی نبود تا هجوم بیاورد.

روی صندلی دوم دست چپ جا گرفتم. پشت سر من یک نفر دیگر، یک زن، بالا آمد و پشت سر شوفر روی صندلی اول نشست. شکم بزرگ خود را جا به جا کرد و کاغذ پر از گوشتی را که در دست داشت پهلوی خود روی صندلی گذاشت. چادر نماز وال و بدن نمای خود را که چندان بوی عید از آن نمی آمد روی سر خود مرتب کرد. صورت او را در آینه ی جلوی شوفر خوب می دیدم. غبغب پایین افتاده و پای چشم های پف کرده ی او آدم را به یاد مشگ های سفید دوغی که تابستان ها دوره گردها می فروشند می انداخت. مشگ هایی که با آهنگ حرکت چرخ گاری های دستی، تلو تلو می خوردند و دوغ توی آن ها هق هق صدا می کند.

ته سیگاری گوشه ی لبش دود می کرد و انگشت های زردی بسته اش گاه گاه برای دور کردن آن از لب هایش، نزدیک می شد. زیر ابروهای او، که معلوم بود مدتی است آن را برنداشته، ریش نتراشیده و زبر خاکروبه کش محله ی ما را در نظرم مجسم می ساخت.

یادم نیست صورتش چین و چروک داشت یا هنوز جوان بود. ولی به هر حال هیکل بزرگ و کپل درشت او که یک صندلی دو نفری را گرفته بود در نظر اول او را زن مسنی معرفی می کرد.

یک آرنج خود را به پشت صندلی راننده تکیه داد و سر سنگین خود را با چشم های خمار و خواب آلود به روی آن نهاد. موهای نامرتب او روی شانه ی راننده ریخت ولی نه او ممانعتی کرد و نه شوفر تغییر حالتی داد. گویا آهسته نیز با او صحبت می کرد ولی به گوش من نمی رسید.

مسافرها یک یک و دسته دسته بالا می آمدند. دو سه بچه ی کوچک و بزرگ و به دنبال آن ها یک دختر پا به بخت و رسیده که از زیر پیراهن عید، پستان هایش تازه سر زده بود؛ و به دنبال او نیز یک زن و مرد، نه چندان شیک پوش و عالی، بلکه دهاتی وار و امل، بالا آمدند و صندلی های پشت سر مرا گرفتند و به دنبال خود نیز خش خش لباس های اطلس و آهاردار خود را لای صندلی ها بردند.

زنی که جلوی من و پشت راننده نشسته بود، خوب فهمیدم، که در سر تا سر این قضایا – از موقعی که بچه ها بالا آمدند تا موقعی که روی پای مادر و پدر خود نشستند برای این که پول جداگانه نپردازند – همه جا با چشم های پف کرده ی خود آن ها را دنبال می کرد.

اول بچه ها را خوب تماشا کرد. پس از آن دخترک را و بعد نمی دانم به یاد چه افتاد که بیش از آن نگاه خود را به روی او معطل نگذاشت و زود متوجه مادر نو پوشیده ی او شد که از عقب می رسید. و پس از آن نیز که این خانواده ی ساده و عید گرفته از جلوی او رد شدند چشم خود را به دنبال آنان به عقب گرداند و تا موقعی که آن ها درست جا به جا شدند دقیقه ای با بهت و سکوت به آنان می نگریست.

در آن یک دم که سر خود را به عقب برگردانده بود و آن ها را می پایید نتوانستم دریابم که به چه فکر می کرد و یا چه خاطراتی ازین دیدار در او زنده شده بود. اما هر چه باشد حدس هایی زدم: شاید او نیز وقتی کودکانی داشته که مرده اند یا – نمی دانم طور دیگر شده اند؛ و یا شاید فکر می کرد که او نیز وقتی دختری بوده و به جای این مشگ های پلاسیده و آویزان پستان های سفت و برآمده ای داشته؛ و یا شاید به شوهر خود می اندیشید که او را طلاق داده بوده و یا خیلی چیزهای دیگر که من نمی توانستم دریابم.

ولی بعد در میان چشم های خسته ی او که از لای پلک های خسته تری به بیرون می نگریست همه چیز را دریافتم. دریافتم که در ته چشم های بی رمقش دریایی از غم و اندوه، از حسرت و درد، از آرزوها و امیدهای تباه شده موج می زد که هر دم ممکن بود به صورت اشک از پلک های او سرازیر شود.

با سنگینی سر خود را برگرداند. ته سیگار خود را به دور انداخت. صورت خود را به طرف شیشه ی اتوبوس کرد و آن را با هر دو دست خود پوشاند. کسی ملتفت این قضایا نبود و تنها من بودم که در بحر این دیگری غوطه ور بودم. حتی برق یک قطره اشک را که از زیر دست های او روی سینه اش افتاد، از میان آینه ی جلوی راننده دیدم. مثل این بود که شانه هایش نیز تکان می خورد.

اتوبوس به راه افتاد. از توپخانه گذشتیم. او پولش را داد و پنج ریال هم پول خرد از شاگرد شوفر گرفت و «سر تخت» پیاده شد و رفت.

بلیط فروش که پول او را خرد کرده بود و گویا هنوز در فکر او بود از شوفر پرسید: «یارو کی بود؟» و او بی این که سر خود را برگرداند و در حالی که فرمان ماشین را برای فرار از دست انداز کف خیابان به طرف دیگری می گرداند جواب داد:

– بَه! چتو نشناختیش؟ پرویش شلی، خانم رییس زری بودش دیگه!

مطلب مشابه: داستان‌های کوتاه فرانتس کافکا (۶ داستان جالب نویسنده معروف)

گلدان چینی از کتاب دید و بازدید

گلدان چینی از کتاب دید و بازدید

مردی بود چهل و چند ساله؛ پالتو آبرومندی داشت و کلاهش نو و تمیز بود. همان دستش که به گلدان چینی بند بود، با یک دستکش چرمی نو پوشیده شده بود. در صندلی عقب ماشین، چهار نفر دیگر عبارت بودند از دوتا زن چادر نمازی که با هم هرهر و کرکر می کردند و دوتای دیگر، یکی مردی بود پیر و در هم تا شده و متفکر؛ و دیگری عاقل مردی بی قید و ولنگ و واز. نه یخه داشت و نه کراوات. آستین های پیراهنش که دگمه های آن کنده شده بود از سر آستین بارانی شق و رقش بیرون مانده بود. موهایش از زیر کلاه قراضه اش بیرون ریخته بود. ته ریش جو گندمی او، کک مک صورتش را تا زیر چشم می پوشاند.

از وقتی که مردک نو نوار، گلدان به دست پهلویش نشست؛ تمام هوش و حواس او را جلب کرد و چشمش جز به دنبال آن گلدان نبود.

صاحب گلدان آرام نشسته بود. گلدان را روی زانوی خود گذاشته، پایه ی آن را به دست گرفته بود. با دست دیگرش که دستکش نداشت با چند سکه ی پول سیاه بازی می کرد.

این دیگری که دایم توی نخ گلدان بود، ناراحت می نمود. سر خود را بالا می برد، پایین می آورد، کج می شد، و می خواست به هر طریق شده، این گلدان زیبا و ظریف را بیشتر و بهتر تماشا کند. انگار در تمام عمرش این اولین بار بود که با زیبایی رو به رو می شد و یا نه، انگار اولین بار بود که زیبایی را درک می کرد!

چینی ظریفی بود. روی دو دسته ی باریک آن به قدری عالی نقاشی شده بود که دسته ها در زمینه ی نقاشی شده ی شکم گلدان محو می شدند و مجسم بودن آن ها به سادگی دریافته نمی شد. چنان نازک و ظریف بود که نوری را که از شیشه ی اتوبوس داخل می شد و به آن می تابید، از جدار خود عبور می داد و سایه ی لرزان و متحرک نقوش خود را به روی دستکش چرمی دست صاحبش می انداخت.

مردک بارانی پوش، تمام جزییات آن ظرف گلدان را که به سوی خود او بود تماشا کرد ولی هنوز راضی نبود. در هر پیچ که اتوبوس دور می زد و همه ی مسافرها را روی هم، به طرف دیگر می ریخت؛ او اگر می توانست از موقع استفاده می کرد و کمی بیشتر به روی صاحب گلدان خم می شد تا شاید بتواند چیزی از پشت گلدان را هم ببیند.

خیلی کوشید ولی هنوز راضی نشده بود. عاقبت پس از این که دو سه بار خود را حاضر کرد و سینه صاف کرد – در حالی که صاحب گلدان به ناراحتی اش پی برده بود – گفت:

– آقا ببخشید! ممکنه بنده گلدون شما رو ببینم؟

– البته! بفرمایید. با کمال منت. قابلی نداره جانم!

و گلدان را دو دستی و با کمی احتیاط به مردک ولنگ و واز داد و افزود:

– ولی خواهش می کنم …

ولی آن دیگری مهلتش نداد. کلامش را بریده و گفت:

– چشم! مطمئن باشید. با کمال احتیاط.

و شروع کرد به برانداز کردن گلدان. از جلو و عقب، از زیر و بالا؛ حتی توی آن را هم به دقت تماشا کرد. در همه ی این مدت چشم صاحب گلدان به دنبال دست او بود. گرچه سعی می کرد خود را بی اعتنا نشان بدهد؛ ولی در حالی که سر خود را به طرف جلو دوخته بود و می کوشید «ون یکاد»ی را که روی یک قطعه برنج کنده شده، و مقابل شوفر بالای اتوبوس کوبیده شده بود، بخواند؛ از زیر چشم، گلدان و حرکات دست آن مرد را می پایید.

اما این دیگری، همه جای گلدان را برانداز کرد. آن را جلوی شیشه گرفت. دست خود را روی آن گذاشت و روشنایی صورتی رنگی را که دور و بر انگشت هایش، از چینی رد می شد و سایه ی دست خود را، که داخل گلدان را کمی تاریک تر می کرد، بررسی کرد. با جلو و عقب بردن گلدان به طرف شیشه ی اتوبوس این سایه و روشن رنگین و دقیق را کم و زیاد کرد و …

… و سر یک پیچ دیگر که اتوبوس پیچید، و مردم که بی هوا بودند ناگهان روی هم ریختند، او نیز کج شد. خیلی کج شد، و چون دستگیره و تکیه گاهی نداشت تا تعادل خود را حفظ کند بی اختیار دست خود را از پایه ی گلدان رها کرد … و گلدان افتاد و با یک صدای خفیف سه پاره شد!

هنوز اتوبوس پیچ خیابان را دور نزده بود که ناله ی صاحب گلدان بلند شد: – آخ … و دیگر هیچ نگفت و تنها پاره های گلدان را با بهت زدگی تمام تماشا می کرد. مردک لاابالی دولا شد و در حالی که تکه های گلدان را جمع می کرد گفت:

– چیزی نیست. طوری نشد!

مردک صاحب گلدان که تازه حالش به جا آمده بود یک مرتبه مثل انار ترکید و با رنگی برافروخته فریاد کرد:

– دیگه چه طور می خواستی بشه؟! …

– هیچی آقا ! خوب، طوری نشد که! گلدان شکسته، فدای سرتان. خوب، قضا و بلا بود!

– اهه! مردکه ی مزخرف دو قورت و نیمش هم باقیه!

– آقا جون احترام خودتون رو داشته باشید. چرا لیچار می گید؟

– لیچار می شنوی، مردکه! اگه نمیدیدیش چشم های باباقوریت کور می شد؟ …

تازه مردم ملتفت شده بودند. یکی از زن هایی که بغل دست آن ها نشسته بود قیافه ی دلسوزانه ای به خود گرفت و گفت:

– آخیش! چه گلدان قشنگی بود! حیف شد. ولی آقا راست می گه خوب قضا و …

صاحب گلدان حرفش را این طور برید:

– چی می گی خانم؟ هفتاد و پنج تومن خریده بودمش!

و مردک لاابالی افزود: – خوب چه کار می شه کرد؟ می دید بندش می زنند دیگه …

زنک دیگر از زیر چادر نماز صدای خود را بلند کرد که:

– خوب داداش مگه دستات چنگک شده بود؟ – و مردک لاابالی در حالی که با صاحب گلدان کلنجار می رفت و بدون این که سر خود را هم به طرف او بکند این طور به او جواب داد: – خانم کسی به شما نگفته بود نخود هر آش بشید.

– واه. واه! خدا به دور! راس راسی هم دو قورت و نیمش باقیه! می خواد آدمو بخوره!

صاحب گلدان تازه سر قوز آمده بود. دستکش را از دستش در آورده بود و در حالی که پاره های گلدان را در دست گرفته بود فریاد می کشید:

– آمدیم انسانیت بکنیم. ما ملت قابل هیچی نیستیم. حالا هم که شکسته می گه قضا و بلا بود. مردکه خیال می کنه ولش می کنم! تا اون یک شاهی آخرش را ازت می گیرم. مگر پول علف خرسه؟ من گلدان بخرم تو بشکنی و بگی بندش بزنند؟ مرکه ی چلاق، تو رو چه به چیز آنتیک؟ عرضه نداری نگاهش هم بکنی. من احمق را بگو برای چه لندهوری انسانیت به خرج دادم … – و در حالی که اتوبوس به ایستگاه می رسید افزود:

– آقا نگهدار. کلانتری نزدیک است. من تکلیفم را با این مردکه معلوم می کنم … – و در حالی که بلند می شد رو به شوفر گفت:

– آقا نگذارید پیاده بشه تا من پاسبان بیارم و از همه ی اهل ماشین شهادت بگیرم … – و هنوز به در اتوبوس نرسیده بود که برگشت. وسط اتوبوس ایستاد و رو به مسافرها، خواهش خود را تکرار کرد و رفت تا پیاده شود. ولی یک بار دیگر هم از شوفر قول گرفت که مبادا راه بیفتد. شوفر قول داد و او پیاده شد.

مسافرها بعضی با هم درباره ی این واقعه بحث می کردند. یکی دو نفر فقط تماشا می کردند و می خندیدند. آن دو زن هنوز کرکر می کردند ولی کسی به آن ها توجه نمی کرد. مردک لاابالی با خود حرف می زد:

– خوب چه می شد کرد! من از قصد که نکردم. خوب افتاد و شکست …

شاگرد شوفر فریاد می زد و مسافر می طلبید. صاحب گلدان بیست قدمی از اتوبوس دور شده بود. شوفر که چند دقیقه بی حرکت، در فکر فرو رفته بود تکانی خورد. خود را روی صندلی، پشت رل، راست کرد؛ شاگرداش را صدا زد و گاز داد و راه افتاد.

دهان همه ی مسافرها باز ماند. و شاگرد شوفر در جواب همه ی این اعتراض ها، در حالی که روی چارپایه ی خود می نشست، گفت:

– خوب به ما چه؟ یکی دیگه گلدونو شکسته ما باید بیکار بمونیم؟

صاحب گلدان که به عجله به طرف کلانتری می دوید؛ تازه ملتفت شد. برگشت و دست های خود را باز کرد تا جلوی ماشین را بگیرد ولی ماشین پیچ کوچکی خورد و رفت و فریاد او بلند شد:

– آهای بگیر … بگیرین … گلدان … شوفر بدبخت … آهای آژدان …

از دیدن وضع او مسافرها به خنده افتادند. پاسبان ها به دور او ریختند و می پرسیدند چه شده، ولی او داد می زد:

– آهای بگیرین … هفتاد و پنج تومان … مردکه ی چلاق … گلدان چینی … آهای رفت … آخه نمره ی ماشین چی بود؟ … آی آژدان!

بچه ی مردم

بچه ی مردم

ولی من كه سررشته نداشتم. من كه اطمینان نداشتم راهم بدهند. آنوقت هم كه دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینكه یك دنیا غصه روی دلم ریخت. همه شیرین زبانی های بچه‌ ام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همه در و همسایه‌ها زار زار گریه كردم. اما چقدر بد بود! خودم شنیدم یكیشان زیر لب گفت «گریه هم می‌كنه! خجالت نمی‌كشه…» باز هم مادرم به دادم رسید. خیلی دلداریم داد.

خوب راست هم می گفت، من كه اول جوانیم است چرا برای یك بچه اینقدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی كند. حالا خیلی وقت دارم كه هی بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم. درست است كه بچه اولم بود و نمی باید اینكار را می كردم؛ ولی خوب،‌ حالا كه كار از كار گذشته است. حالا كه دیگر فكر كردن ندارد. من خودم كه آزار نداشتم بلند شوم بروم و این كار را بكنم. شوهرم بود كه اصرار می‌كرد.

راست هم می گفت نمیخواست پس افتاده یك نرخر دیگر را سر سفره‌اش ببیند. خود من هم وقتی كلاهم را قاضی می كردم به او حق میدادم. خود من آیا حاضر بودم بچه‌های شوهرم را مثل بچه‌های خودم دوست داشته باشم؟ و آن ها را سر بار زندگی خودم ندانم؟ آنها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟ خوب او هم همینطور. او هم حق داشت كه نتواند بچه مرا، بچه مرا كه نه، بچه یك نره خر دیگر را ـ بقول خودش ـ سر سفره‌ اش ببیند. در همان دو روزی كه به خانه‌اش رفته بودم همه‌اش صحبت از بچه بود. شب آخر خیلی صحبت كردیم.

یعنی نه اینكه خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم «خوب، میگی چه كنم؟» شوهرم چیزی نگفت. قدری فكر كرد و بعد گفت «من نمیدونم چه بكنی. هر جور خودت میدونی بكن. من نمی خام پس افتاده یه نره‌ خر دیگه رو سرسفره خودم ببینم.» راه و چاره‌ای هم جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد.

مثلاً با من قهر كرده بود. شب سوم زندگی ما با هم بود. ولی با من قهر كرده بود. خودم می دانستم كه می خواهد مرا غضب كند تا كار بچه را زودتر ی كسره كنم. صبح هم كه از در خانه بیرون می رفت گفت «ظهر كه میام دیگه نبایس بچه رو ببینم، ها!» و من تكلیف خودم را از همان وقت می دانستم.

حالا هر چه فكر می كنم نمیتوانم بفهمم چطور دلم راضی شد! ولی دیگر دست من نبود. چادر نمازم را به سرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه ‌ام نزدیك سه سالش بود. خودش قشنگ راه میرفت.

بدیش این بود كه سه سال عمر صرفش كرده بودم. این خیلی بد بود. همه دردسرهاش تمام شده بود. همه شب بیدار ماندن هاش گذشته بود. و تازه اول راحتی‌اش بود. ولی من ناچار بودم كارم را بكنم. تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم. كفشش را هم پایش كرده بودم. لباس خوب‌هایش را هم تنش كرده بودم. یك كت و شلوار آبی كوچولو همان اواخر، شوهر قبلی ‌ام برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش می كردم این فكر هم بهم هی زد كه «زن، دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می كنی؟» ولی دلم راضی نشد. می‌ خواستمش چه بكنم؟ چشم شوهرم كور، اگر باز هم بچه ‌دار شدم برود و برایش لباس بخرد.

لباسش را تنش كردم. سرش را شانه زدم. خیلی خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور كمرم نگهداشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش بدهم كه تندتر بیاید.

آخرین دفعه‌ای بود كه دستش را گرفته بودم و با خودم به كوچه می بردم. دو سه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم «اول سوار ماشین بشیم بعد برات قاقا هم میخرم» یادم است آن روز هم مثل روزهای دیگر هی از من سوال می كرد.

یك اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خیلی اصرار كرد كه بلندش كنم تا ببیند چه خبر است. بلندش كردم. و اسب را كه دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود دید. وقتی زمینش گذاشتم گفت «مادل ـ دسس اوخ سده بودس» گفتم «آره جونم حرف مادرشو نشنیده، اوخ شده» تا دم ایستگاه ماشین آهسته آهسته می رفتم.

هنوز اول وقت بود. و ماشین‌ها شلوغ بود. و من شاید نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم آمد. بچه ‌ام هی ناراحتی می‌كرد. و من داشتم خسته می‌شدم. از بس سوال می كرد حوصله ‌ام را سر برده بود. دو سه بار گفت «پس مادل چطول سدس؟ ماسین كه نیومدس. پس بلیم قاقا بخلیم» و من باز هم برایش گفتم كه الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه كه پیاده شدیم بچه‌ ام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است یك بار پرسید «مادل تجا میلیم؟» من نمیدانم چرا یك مرتبه بی ‌آنكه بفهمم، گفتم «میریم پیش بابا» بچه‌ ام كمی به صورت من نگاه كرد. بعد پرسید «مادل، تدوم بابا؟» من دیگر حوصله نداشتم.

گفتم «جونم چقدر حرف میزنی اگه حرف بزنی برات قاقا نمی‌خرم. ها!» حالا چقدر دلم می سوزد. اینجور چیزها بیشتر دل آدم را می سوزاند. چرا دل بچه ‌ام را در آن دم آخر اینطور شكستم؟ از خانه كه بیرون آمدیم با خود عهد كرده بودم كه تا آخر كار عصبانی نشوم. بچه‌ام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوش رفتاری كنم. ولی چقدر حالا دلم می سوزد! چرا اینطور ساكتش كردم؟ بچهكم دیگر ساكت شد.

و با شاگرد شوفر كه برایش شكلك درمی‌آورد و حرف می‌زد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه به او محل می‌ گذاشتم نه به بچه ‌ام كه هی رویش را به من می كرد. میدان شاه گفتم نگهداشت. و وقتی پیاده می ‌شدیم بچه ‌ام هنوز می‌خندید. میدان شلوغ بود و اتوبوس‌ها خیلی بودند. و من هنوز وحشت داشتم كه كارم را بكنم. مدتی قدم زدم. شاید نیم ساعت شد. اتوبوس ها كمتر شدند. آمدم كنار میدان. ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه ‌ام دادم. بچه‌ام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه می كرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمی دانستم چطورحالیش كنم. آنطرف میدان یك تخم كدویی داد میزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم «بگیر. برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری» بچه‌ام نگاهی به پول كرد و بعد رو به من گفت «مادل تو هم بیا بلیم.» من گفتم «نه من اینجا وایسادم تورو می‌پام.

برو ببینم خودت بلدی بخری.» بچه ‌ام باز هم به پول نگاه كرد. مثل اینكه دو دل بود. و نمیدانست چطور باید چیز خرید. تا بحال همچه كاری یادش نداده بودم. بربر نگاهم می كرد. عجب نگاهی بود! مثل اینكه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد. نزدیك بود منصرف شوم. بعد كه بچه‌ ام رفت و من فرار كردم و تا حالا هم، حتی آن روز عصر كه جلوی در و همسایه‌ها از زور غصه گریه كردم، هیچ اینطور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزدیك بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود! بچه‌ام‌ سرگردان مانده بود و مثل اینكه هنوز میخواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چطور خود را نگهداشتم.

یك بار دیگر تخمه كدویی را نشانش دادم و گفتم «برو جونم. این پول را بهش بده،‌ بگو تخمه بده، همین. برو باریكلا» بچهكم تخم كدویی را نگاه كرد و بعد مثل وقتی كه می‌خواست بهانه بگیرد و گریه كند گفت «مادل، من تخمه نمی‌خام. تیسمیس میخام.» من داشتم بیچاره می شدم. اگر بچه ‌ام یك خرده دیگر معطل كرده بود، اگر یك خرده گریه كرده بود، حتماً منصرف شده بودم. ولی بچه ‌ام گریه نكرد. عصبانی شده بودم.

حوصله‌ ام سررفته بود. سرش داد زدم «كیشمش هم داره. برو هر چی می خوای بخر. برو دیگه.» و از روی جوی كنار پیاده‌ رو بلندش كردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم. دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم «ده برو دیگه دیر میشه.» خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته‌ ها اتوبوسی و درشگه ‌ای پیدا نبود كه بچه‌ ام را زیر بگیرد. بچه‌ام دو سه قدم كه رفت برگشت و گفت «مادل، تیسمیس هم داله؟» من گفتم «آره جونم. بگو ده شاهی كیشمیش بده.» و او رفت. بچه‌ام وسط خیابان رسیده بود كه یك مرتبه یك ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم. و بی اینكه بفهمم چه می‌كنم، خودم را وسط خیابان پرتاب كردم و بچه‌ام را بغل زدم و توی پیاده‌ رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق از سر و رویم راه افتاده بود و نفس نفس می زدم بچهكم گفت «مادل، چطول سدس؟» گفتم «هیچی جونم. ازوسط خیابون تند رد میشن. تو یواش میرفتی نزدیك بود بری زیر هوتول.»

این را كه می گفتم نزدیك بود گریه ‌ام بیفتد. بچه‌ام همانطور كه توی بغلم بود گفت «خوب مادل منو بزال زیمین» ایندفه تند میلم.» شاید اگر بچهكم این حرف را نمی زد من یادم رفته بود كه برای چه كار آمده‌ام.

ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشك چشم هایم را پاك نكرده بودم كه دوباره به یاد كاری كه آمده بودم بكنم،‌ افتادم. بیاد شوهرم كه مرا غضب خواهد كرد،‌ افتادم. بچهكم را ماچ كردم. آخرین ماچی بود كه از صورتش برمی داشتم. ماچش كردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشین میادش.» باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ‌ام تندتر رفت. قدم‌های كوچكش را به عجله برمی داشت و من دو سه بار ترسیدم كه مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آنطرف خیابان كه رسید برگشت و نگاهی به من انداخت. من دامن‌های چادرم را زیر بغلم جمع كرده بودم و داشتم راه می‌افتادم. همچه كه بچه ‌ام چرخید و به طرف من نگاه كرد، من سر جایم خشكم زد.

درست است كه نمی‌خواستم بفهمد من دارم در میروم ولی برای این نبود كه سر جایم خشكم زد. مثل یك دزد كه سربزنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم. خشكم زده بود و دست هایم همانطور زیر بغل هایم ماند. درست مثل آن دفعه كه سر جیب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و كند و كو می كردم و شوهرم از در رسید.

درست همانطور خشكم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین‌ انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند كردم،‌ بچه ‌ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود كه به تخمه كدویی برسد. كار من تمام شده بود. بچه‌ام سالم به آنطرف خیابان رسیده بود. از همانوقت بود كه انگار اصلاً بچه نداشته ‌ام. آخرین باری كه بچه ‌ام را نگاه كردم، درست مثل این بود كه بچه مردم را نگاه می كردم. درست مثل یك بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می كردم. درست همانطور كه از نگاه كردن به بچه مردم می شود حظ كرد، ازدیدن او حظ كردم. و به عجله لای جمعیت پیاده‌ رو پیچیدم. ولی یك دفعه به وحشت افتادم. نزدیك بود قدمم خشك بشود و سرجایم میخكوب بشوم. وحشتم گرفته بود كه مبادا كسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد. ازین خیال موهای تنم راست ایستاد و من تندتر كردم.

دو تا كوچه پایین‌تر، خیال داشتم توی پس كوچه‌ها بیندازم و فرار كنم. به زحمت خودم را به دم كوچه رسانده بودم كه یك هو، یك تاكسی پشت سرم توی خیابان ترمز كرد. مثال اینكه الان مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوان هایم لرزید. خیال می كردم پاسبان سر چهارراه كه مرا می ‌پاییده توی تاكسی پریده و حالا پشت سرم پیاده شده و الان است كه مچ دستم را بگیرد. نمیدانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه كردم. و وا رفتم. مسافرهای تاكسی پولشان را هم داده بودند و داشتند می رفتند.

من نفس راحتی كشیدم و فكر دیگری به سرم زد. بی‌ اینكه بفهمم و یا چشمم جایی را ببیند پریدم توی تاكسی و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر كرد و راه افتاد. و چادر من لای درتاكسی مانده بود. وقتی تاكسی دور شد و من اطمینان پیدا كردم،‌ در را آهسته باز كردم. چادرم را ازلای آن بیرون كشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تكیه دادم و نفس راحتی كشیدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم در بیاورم.

مطلب مشابه: داستان های کوتاه صادق چوبک (۴ قصه کوتاه و بلند شیرین)

دو مرده

شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل می کند می گذشتید، حتماً لاشه ی او را می دیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز می شود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی می کردند.

دو نفر پاسبان، با دو ورق کاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را کنار زدند.

 اول گونی پاره ای را که به جز شلوارش، تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند؛ تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به کنارش نهادند و آن پاسبانی که کاغذ و قلم را به دست گرفته بود، پس از نوشتن جمله های فورمول مانند گزارش، چنین افزود: – یک گونی پاره.

پاسبان دیگر به جستجو پرداخته بود و آن اولی، زیر هم و ردیف می نوشت:

– یک کبریت آمریکایی نیمه کاره.

– پنج تا سیگار له شده، لای کاغذ روزنامه.

– دو ریال و نیم پول.

– یک شناسنامه ی دفترچه ای بدون عکس.

– یک تیغه ی قلم تراش زنگ زده. – همین؟ و خواست زیر گزارش را امضا کند که آن دیگری همان طور که سرش پایین بود و هنوز جیب های شلوار مرده را می گشت، گفت:

– و یک شلوار.

یک شلوار هم اضافه کردند و بعد زیر گزارش را هر دو امضا کردند و … و به این طریق، دفتر زندگی یک آدم را فرو بستند.

نه سیاه شده بود و نه چشمش باز مانده بود. با قیافه ای آسوده و سیمایی مطمئن، هنوز کنار جوی آب دراز کشیده بود. گویا خواب بود.

چند نفر که کنار هشتی ایستاده بودند؛ با زنی که لای در یکی از خانه ها را باز کرده بود، صحبت می کردند. آن زن می گفت: دیشب که می خواسته آب بندازه؛ توی هشتی آن ها قدم می زده و هر چه به او گفته بوده: عمو چی کار داری؟ جواب نداده بوده. بعد که آمده بوده آب را ببندد؛ کنار جوی آب نشسته بوده و دست و پای خود را می شسته و بعد هم که می خواسته کوزه را از سر جو آب کند، دیده بوده که همون جا، مثل این که خوابش برده … همین.

اتوبوسی که از آن خیابان تنگ می خواست بگذرد، مردم را وادار می کرد که از سر راه کنار بروند. عده ای دور او حلقه زده بودند. دیگران که بیشتر کار داشتند فقط سر خود را چند ثانیه بر می گرداندند؛ بعضی چشم خود را به هم می گذاشتند و زیر لب چیزی می گفتند و بعضی دیگر قدم تندتر می کردند؛ گویا می خواستند از مرگ فرار کنند. بعضی هم کوچک ترین تغییری در خود نشان نمی دادند و خونسرد و بی اعتنا می گذشتند.

ظهر همان روز، یکی دو خیابان آن طرف تر، نعش یک آدم دیگر را روی دوش می بردند. میت و جمعیت انبوه مشایعت کنندگان به قدری می رفتند که انگار کوه احد را به دوش داشتند. شاید ثواب های میت بود و شاید پول های او که به صورت جمعیت بیرون از شمار مشایعان در آمده بود و میت را سنگین به جلو می برد. جمعیت شانه به شانه لای هم وول می زدند . بی شک اگر مرده ثواب کار بود و اگر ملائکه ای چند، از عالم اعلی به تشییع او فرمان یافته بودند؛ جز این که قدم بر سر مردم دیگر بگذارند، چاره ای نداشتند. عبور و مرور بند آمده بود.

دو سه نفر زن، با چادر نمازهای رنگ و رو رفته کنار خیابان خود را به دیوار چسبانده بودند. یکیشان گفت:

– چندتا بچه داره؟ – دیگری جواب داد:

– ده تا پسر و یه دونه دختر شوهردار. دوتام زن داره.

– وصیت کرده؟

– نه؟ گور به گور شده ناغافل سکته کرد.

و همان زن اولی با قیافه ای تأثربار افزود:

– بیچ چاره ها ! من دلم برا بچه هاش می سوزه.

– واسه ی چی؟ برو دلت برای بابا مرده های خودت بسوزه! چه صاف صادق!

– آخه، یتیم چه ها، تا حالا راحت و آسوده می خوردن و راه می رفتن، حالا این همه ملک و املاک رو کی ضبط و ربط کنه؟

جمعیت هنوز از جلوی دکان ها و ساختمان های اجاره ای خود میت عبور می کرد. مستأجران او بعضی دم در دکان آمده بودند و همان جا برای حساب های پس افتاده ی خود که باید با وارث های او برسند، نقشه های تازه می ریختند. و آن دیگران که خیال های دیگری هم داشتند شانه به زیر تابوت داده بودند و حاضر نشده بودند صاحب ملک خود را به ماشین نعش کش بسپارند. پاسبان ها هم برای حفظ انتظامات دخالت کرده بودند.

بیچاره پاسبان ها ! کسی نفهمید برای کاغذی که گزارش آن مرده ی کنار جوی را در آن نوشتند چه قدر مایه گذاشته بودند؟ آیا از دو ریال و نیم بیشتر بود؟! شاید. و شاید کاغذها را هم تلکه شده بودند … !

و به هر جهت اگر رییس شان بازخواست نمی کرد، پول دوتا چایی در آمده بود.

مطلب مشابه: داستان‌های کوتاه پائولو کوئلیو؛ ۱۰ داستان جالب و دلنشین

مطالب مشابه را ببینید!

قصه های کودکانه، قدیمی و خاطره‌ انگیز ایرانی (12 قصه دلنشین دخترانه پسرانه) داستان تاثیرگذار؛ 20 داستان و قصه کوتاه بسیار تاثیرگذار و قشنگ قصه های جالب و خنده دار (۱۱ قصه و داستان بامزه و جذاب) قصه شب کودکانه قدیمی + داستان های آموزنده خاص برای خواب کودک قصه شیرین کودکانه + مجموعه 10 داستان در مورد دوستی و دیگر موضوعات قصه های خواندنی پرنسسی (داستان های شیرین دخترانه) داستان های امام باقر (ع) / ۱۰ داستان مذهبی آموزنده از امام پنجم قصه صوتی کودکانه خواب شبانه (داستان های خواب آور دلنشین) حکایت های خنده دار قدیمی (۱۶ حکایت و داستان شیرین قدیمی) معروف ترین قصه های کودکانه جهان شامل ۱۰ داستان جذاب طولانی